سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


دیگر صدای بچه هایم را نمی شنوم!


دیگر صدای بچه هایم را نمی شنوم!
ناشنوایی شدید و ناگهانی یک مادر، زندگی او را برای همیشه دگرگون ساخت. بخوانید و ببینید که اوچطور با این مشکل برخورد کرد و چگونه برآن فائق آمد.
مری صبحی را به خاطر می آورد که شنواییش را از دست داد. صبح زود بود . پسر دو ساله و نیمه اش پاتریک به اتاق خواب آنها آمده بود. دختر چهار ماهه اش الیزابت در تختش خواب بود. پاتریک همان طور که خودش را بین او و پدرش جا می کرد، گفت :" مامان دوستت دارم."
واین سه کلمه ، آخرین کلماتی بودند که مری به وضوح شنید. چند دقیقه بعد شنوایی او رو به نقصان گذاشت، انگار کسی داشت، پیچ کم وزیاد کردن قدرت شنوائیش را به سمت کم شدن می پیچاند. یک ساعت بعد او در اتاق اورژانس بیمارستان بود.
این زن ۲۶ ساله با اعتماد به نفس زیاد و پرتوان به طورناگهانی به دنیایی رانده شده بود که برهیچ چیز آن کنترل نداشت. مری ده روز در بیمارستان بستری بود و مورد آزمایشهای زیادی قرار گرفت و سرانجام هم معلوم نشد که دلیل ناشنوایی ناگهانیش چه بوده است. البته چند سال قبل شنوایی یک گوشش را از دست داده بود، اما پزشکان به او اطمینان داده بودند که اصلا نگران شنوایی گوش دیگرش نباشد. آنها گفته بودند که این حادثه ای بوده مثل صاعقه زدگی و هرگز تکرار نخواهد شد.
از دست دادن شنوایی یک گوش تاثیر زیادی بر نحوه عملکرد قابلیتهای او نگذاشته بود. اما هنگامی که برای بار دوم مورد " صاعقه زدگی " واقع شد و شنوایی گوش دیگرش را از دست داد، ارتباطش با دنیا از طریق یکی از حواس پنجگانه ( شنوایی) به کلی قطع شد. او که از بستری بودن و درمانهای جورواجور خسته شده بود، می ترسید که زندگی هیچ وقت دیگر مثل گذشته نباشد. او به خاطر می آورد که در بیمارستان چه فکرهایی به سرش می رسیده :" نمی دانستم به خانه که بروم چه کار می توانم بکنم . چه طوراز بچه هایم پرستاری کنم. و موقعی که فهمیدم که دیگر هیچ وقت نمی توانم صدای دخترم الیزابت، و" مامان دوستت دارم، پاتریک" را بشنوم با تمام وجود گریه کردم."
همچنان که ملاقات کنندگان می آمدند و می رفتند، او بیشتر متوجه می شد که در ایجاد ارتباط با مردم چقدر مشکل خواهد داشت. تلا ش می کرد که با لب خوانی در صبحها شرکت جوید، اما خیلی زود خسته می شد، آن قدر که چشمانش را می بست. " هنگامی که چشمانم را می بستم، انگار تنهای تنها بودم ."
● صداهای آشنای خانه
وقتی که مری از بیمارستان مرخص شد، برای یک هفته به خانه پدرو مادرش رفت و تلاش کرد که توانایی پرستاری از فرزندانش را دوباره به دست آورد. بعد به خانه خودش رفت. همه چیز از یک لحاظ مثل سابق بود و از لحاظی دیگر برایش غریبه می نمود. " خیلی خوب بود که در محیط آشنای خانه بودم ولی چون هیچ یک از صداهای آشنای خانه را نمی شنیدم، احساس غریبگی و ناخوشایندی داشتم." زمانی که او همچنان اندکی از بعضی از صداهای فرکانس پایین را می شنید، صدای تیک تیک ساعت آشپزخانه و خش خش رواندازهای پاتریک و خرخر ملایم دخترش را اصلا نمی شنید. همچنین صدای تلفن، به هم خوردن ظروف درآشپزخانه، کشیده شدن صندلیها روی زمین، صدای رادیو و تلویزیون و صدای آمد و رفت اتومبیلها در خیابان را نمی توانست بشنود.
برای مواظبت کردن از بچه ها واشراف داشتن به وضعیت آنها، زمانی که در خانه تنها بود، درتمام جاهایی را که نمی توانست آن سوی آنها را ببیند، می بست. اوایل فقط در پذیرایی وهال زندگی می کردند " آن قدر نگران و مضطرب بودم که متوجه کارهایی که از طریق آنها خودم را داشتم خسته می کردم و از پای در می آوردم، نبودم. می خواستم به همه چیز، مشرف باشم و همه چیز را ببینم . مدام کنار بچه ها بودم، دست کم تا زمانی که مطمئن می شدم د رامنیت هستند!"
او که نگران بود صدای گریه دختر خرد سالش را نشنود، به پسرش پاتریک خاطر نشان ساخت که او را متوجه گریه خواهرش بکند. خوشبختانه فرزندانش برنامه پیش بینی شده ای داشتند و مطابق همان رفتار می کردند.
چون می ترسید چشم از بچه ها بردارد، دیگر تا بازگشت شوهرش جیم از سر کار برای درست کردن غذا به آشپزخانه نمی رفت. تا وقتی که او بیاید، همه گرسنه و ناراحت می ماندند. روزهایی که جیم می خواست دیر به خانه بیاید، نمی توانست تلفنی این مسئله را به مری خبر دهد، بنابر این آنها فقط انتظار می کشیدند.
ایجاد ارتباط ، مستلزم تمرکز شدید او بود." به خاطر فشاری که برای شنیدن یا لب خوانی به خود می آوردم ، هر روز سردرد می گرفتم، طوری که وقتی جیم از سرکار باز می گشت، از فرط خستگی می رفتم می خوابیدم ."
برای کمک به روند ایجاد ارتباط، جیم به کلاس آموزش زبان علایم واشارات رفت. مری زمانی که شنوایی گوش اولش را از دست داده بود، زبان علایم را آموخته بود و حتی به فکر افتاده بود که به عنوان مفسر و مترجم کرها کار کند. با اینکه در زبان اشارات در سطح بالاتری بود، ولی همراه شوهرش درکلاس شرکت کرد. " این کار به من کمک می کرد که بدانم او چه یاد می گرفت، همچنین زمانی که او می خواست به من کمک کند، می توانستم این کار را برایش ساده کنم ."
مری بی درنگ شروع به آموزش زبان اشاره به بچه هایش کرد. تحقیقات نشان داده است که بچه ها حتی پیش از آنکه به حرف بیایند، می توانند زبان اشاره را یاد بگیرند ، و الیزابت هفت ماهه بود که توانست از زبان اشاره استفاده کند. نخستین علامت گفتن کلمه " نه " درزمانی بود که به عکسی می رسید که مادرش گفته بود به آن دست نزند.
با این حال، زبان اشاره بسیاری از مشکلات او را برای برقراری ارتباط حل نمی کرد. برای مثال، موقعی که الیزابت با اشاره می گفت که غذای بیشتری می خواهد، مری از همان چیزی که او تازه خورده بود، به او می داد. " این همیشه آن چیزی نبود که او می خواست. ممکن بود که چیزمتفاوتی خواسته باشد، چیزی که حتی در بشقاب یا سرمیز نبوده باشد." این سوء تفاهمها سبب سرخوردگیها ی شدید برای هر دو طرف می شد.
انزوا و تنهایی، بدترین دشمن زنی است که تازه مادرشده . درمورد مری هزار بار بدتر بود چون او از تلفن هم نمی توانست برای گذاشتن یک قرار ملاقات استفاده کند یا حتی صدای فرد دیگری را از آن سرخط بشنود. اولین روزی که به خانه خودش آمد، دلش می خواست به مادرش زنگ بزند و بگوید که او و بچه هایش خوب هستند و مشکلی ندارند. او شماره ی خانه والدینش را گرفت و همین که صدای مبهمی که گمان می کرد نشانه ایجاد ارتباط است شنید وبدون اینکه بداند مادرش پشت خط است یا پدرش گفت:" من مری هستم، می دانم که شما نگران من هستید، می خواستم خبر بدهم که همه چیز روبه راه است و مشکلی نیست! روزهایی بود که از فرط استیصال برای برقراری تماس با یکی از دوستانش شماره او را می گرفت و گوشی را به پسر دوساله اش می داد تا او این کار را انجام دهد.
ولی حتی ملاقات منظم با همبازیهای پاتریک یا رفتن به پارک نمی توانست مری را ازآن احساس تنهایی که بسیاری از مادرانی که بچه کوچک دارند، با آن مواجهند، مثل مادران شنوا رها سازد. دوستانش با او همراهی می کردند – یکی کاغذ و قلم برایش می آورد، تا نظرش را کتبی اعلام کند؛ یکی از دوستانش که پرستار بود، مهارتهایش را در زبان اشاره، تجدید و تقویت کرد تا راحت تر بتواند با او ارتباط برقرار نماید. ولی با این حال ، مری همچنان از شرکت در گفتگوهای جمعی محروم بود.
● مری دریافت که زندگیش هرگز مثل گذشته نخواهد بود
در سومین سالگرد تولد پسرش ، مری متوجه شد که دیگر نمی تواند مانند سابق در فعالیتهای خانوادگی شرکت جوید. او داشت یک برنامه شنوایی درمانی را به پایان می رساند و امید زیادی داشت که این برنامه به او کمک کند که زندگیش به صورت عادی درآید.
" در جشن تولد پاتریک چند تن از مادران همسن و سال او حضور یافته بودند و گروهی با هم صحبت می کردند ولی من نمی توانستم در صحبت آنها شرکت کنم. می دیدم که همه می خندند و شوخی می کنند، به خودم می گفتم که این میهمانی بسیارخوبی است ولی من از آن لذت نمی برم. خیلی مایوس کننده وملال آور بود که می دانستم این وضع همین طور ادامه می یابد وهیچ امیدی به بهتر شدن آن نیست." مری احساس بی کفایتی می کرد، بخصوص هنگامی که مادری دیگر به بچه ای جوابی می داد ولی او اصلاً متوجه نمی شد که درخواستی صورت گرفته یا چیزی پرسیده شده است.
پس از همین میهمانی بود که او به یک برنامه حمایتی مخصوص افراد ناشنوا دریک دانشگاه دولتی پیوست و راهکارهایی برای مقابله با این مشکل یاد گرفت. مری متوجه شد که برای او و شوهرش بسیار مهم است که به صورتی باهم گفتگو کنند، " از اشتباهات دیگران چیز یاد می گرفتم – از مسائل فرعی می گذشتم و فقط در مسائل اساسی با شوهرم تبادل نظرمی کردم. من ازدواجهای سی ساله ای را دیده بودم که یکی - دوسال پس از بروز مشکل در شنوایی به طلاق انجامیده بود."
یکی از بزرگترین ناراحتیهای او این بود که نمی توانست در ایام کریسمس آهنگهایی که به این مناسبت اجرا می شد، بشنود.اما درجشنهای سال نو، کشف هیجان انگیزی کرد: او متوجه شد که صدای قوی را می تواند بشنود. او که به شدت از این کشف به هیجان آمده بود، این تجربه را با افراد دیگری که مبتلا به نقصان شنوایی بودند، درمیان گذاشت. او و دوستان موسیقیدانش به بحث درمورد اجرای موسیقی به مناسبت ایام کریسمس برای افرادی که شنوایی اندکی دارند، پرداختند. تحقیقات آنها نشان داد که هیچ کس تا آن موقع به فکر تولید و اجرای موسیقی ، خاص چنین افرادی نبوده است.
یک سال بعد آنها اولین نوار موسیقی خاص کم شنوایان را با کیفیت صدای بالا به مناسبت کریسمس تولید و روانه بازارکردند، که مورد توجه مردم و رسانه ها قرار گرفت. مری می گوید:" ما بعد از آن با تولید نوارهایی خاص بچه ها و بزرگترهای کم شنوا، موسیقی را وارد زندگی کسانی کردیم که از آن بی بهره بودند و این تجربه فوق العاده ارزشمندی بود."
● بچه ها خیلی سریعتر خود را با او وفق دادند
با اینکه زندگی مری به کل تغییر کرده بود، بچه هایش چون خیلی کم سن و سال بودند، چندان ذهنیتی از گذشته نداشتند که حالت مقایسه برایشان پیش بیاید. پاتریک که درزمان وقوع ناشنوایی درمادرش به حرف آمده بود، ظاهراً وضعیت جدید را پذیرفته بود. با این حال، در سه سالگی دچار لکنت شده بود که مری علت آن را ناشنوایی خودش می دانست و از آن بابت خود را سرزنش می کرد. ولی این مشکل با رفتن پاتریک به مهد کودک حل شد. الیزابت هم مدتها تصور می کرد که مادران همه بچه ها کر هستند.
مری همچنین گمان می کند که چون مجبور بوده بیش از حد به پاتریک تکیه کند، او بچه ای مستقل بار آمده و خیلی از خواهرش مواظبت می کند. او همیشه به محض اینکه الیزابت اظهار ناراحتی می کرد یا می خواست چیزی بگوید، به نزدش می رفت و مشکل یا خواسته او را به مادرش انتقال می داد.
حال که بچه ها هشت و دهساله شده اند، بعضی امور راحت ترشده ولی مشکلات تازه ای پدید آمده است. برای مثال، او نمی تواند درامور درسی یا کمک آموزشی بچه ها آن طور که دلش می خواهد، دخالت نماید. زمانی که معلم از والدین می خواست که در روخوانی به بچه ها کمک کنند، مری اصلاً نمی توانست کاری انجام دهد، چون نمی توانست بفهمد که آیا بچه کلمه ای را غلط می خواند یا اشتباه تلفظ می کند.
ولی او که به هیچ وجه نمی خواست تسلیم آن وضعیت شود، راهی برای دخالت درامور درسی بچه هایش و کمک به آنها پیدا کرد. او یک برنامه آموزش زبان اشاره و ناشنوایی ایجاد کرد و درسال تحصیلی بعدی آن را درمدرسه ارائه کرد. مری این زبان را درکتابخانه ی مدرسه آموزش می داد و به عنوان منبع اطلاعات راجع به ناشنوایی و ناشنوایان به متقاضیان خدمات می داد. " می خواستم به این ترتیب انتظاراتم را تغییر دهم ، من برخی کارها را نمی توانم انجام دهم ولی از عهده پاره ای دیگر بر می آیم." او یک دوره آموزش کارهای گرافیکی با کامپیوتر را گذرانده و در آن مهارت کافی پیدا کرده و امیدوار است که بتواند در خانه اش کارهایی د رارتباط با این مهارت انجام دهد.
● ارتباط در این خانواده تقویت می شود
مری می داند که مسائل و مشکلاتی درپیش خواهد داشت. او درعین حال که همچنان زبان اشاره را به فرزندانش می آموزد، نمی داند که تا کی می تواند از آنها به عنوان مترجم کمک بخواهد. همچنین نگران سالهای بلوغ بچه ها بود، سالهایی که اکثر بچه ها چندان علاقه ای به ارتباط و گفتگو با والدینشان نشان نمی دهند و نسب به وجود یا بروز تغییر در خانواده شان به شدت حساس هستند. مری حتی به دورتر هم نگاه می کرد، به زمانی که نوه دار شود." از فکر اینکه نمی توانم با آنها حرف بزنم، خیلی افسرده می شوم ." اما ارتباط و گفتگو در خانواده مری تقویت می شود" همه آن را فوق العاده مهم تلقی می کنند . او امیدوار است که همین امر، شالوده ای باشد که بر اساس آن، آنها در مواقع دشواری به یکدیگر تکیه کنند.
مری اینک که به گذشته نگاه می کند می گوید:" من و خانواده ام خیلی خوشبختیم . درست است که نمی توانم بشنوم ولی " مامان دوستت دارم" را در نگاهشان و بر لبهایشان می بینم و از لمس دستها یشان احساس می کنم.
منبع : تبیان


همچنین مشاهده کنید