پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


عروس‌ دخمه‌


عروس‌ دخمه‌
- خانم‌ محترم‌خواهش‌ می‌كنم‌ یه‌ كم‌ آروم‌ بگیرین‌ تا ما بتونیم‌ بهتون‌ كمك‌ كنیم‌.
- شما رو به‌ خدا به‌ دادمون‌ برسین‌.من‌ مطمئنم‌ كه‌ خواهر بیچاره‌م‌ رو جوون‌ مرگ‌ كرده‌.پس‌ كی‌ می‌خواین‌ اقدام‌ كنین‌؟ وقتی‌ كشتش‌ و جنازش‌ رو انداخت‌ یه‌ جایی‌ و گم‌ و گورش‌ كرد؟
- بس‌ كنین‌ خانم‌خدا نكنه‌.اصلا از كجا معلوم‌ كه‌ این‌ طوری‌ باشه‌ كه‌ شما دارین‌ پیش‌بینی‌ می‌كنین‌؟ من‌ اینجا بی‌خود این‌ درجه‌ها رو كه‌ نگرفتم‌.اقلا روزی‌ دهها مورد دعوای‌ خانوادگی‌ به‌ این‌ جا ارجاع‌ می‌دن‌، كه‌ بیشترشون‌ گاهی‌ وقتا به‌ قصد كشت‌ به‌ جون‌ هم‌ می‌افتن‌، ولی‌ خوشبختانه‌ جزموارد خیلی‌ استثنایی‌ و حاد این‌ طور نیست‌ كه‌ هر زن‌ و شوهری‌ وسط عصبانیت‌ همدیگرو بكشن‌.بهتره‌ یه‌ كم‌ آروم‌ بگیرین‌.شما كه‌ تنهایی‌ نمی‌تونین‌ شكایت‌ كنین‌.باید یه‌ مدركی‌ باشه‌ كه‌ در خونشون‌ بریم‌.تازه‌ باید حكم‌ بازرسی‌ داشته‌ باشیم‌.اگه‌ اون‌ طوری‌ كه‌ شما گفتین‌ نباشه‌، می‌دونین‌ چه‌ اتفاقی‌ می‌افته‌؟
- جناب‌ سروان‌من‌ خودم‌ از خانم‌ همسایه‌شون‌ شنیدم‌ كه‌ گفت‌ دو سه‌ روزه‌ كه‌ صدای‌ خواهرم‌ و ناله‌ و فریادهای‌ كمك‌ كمكش‌ قطع‌ شده‌.بچه‌ همسایه‌ اولش‌ موقع‌ بازی‌ متوجه‌ ناله‌های‌ خواهرم‌ شده‌، بعد به‌ مادرش‌ اطلاع‌ داده‌، خانم‌ همسایه‌ و شوهرش‌ از ترس‌ سابقه‌ شرارت‌ شوهرخواهرم‌، جرات‌ نكردن‌ خودشون‌ به‌ پلیس‌ زنگ‌ بزنن‌.
- یعنی‌ خانم‌ همسایه‌ و شوهرش‌ حاضرن‌ شهادت‌ بدن‌ كه‌ صدای‌ ناله‌های‌ خواهر شما رو شنیدن‌ یا حاضرن‌ بگن‌ كه‌ شوهر خواهر شما همسر خودش‌ رو اذیت‌ و آزار می‌كرده‌؟
- نمی‌دونم‌، نمی‌دونم‌، شما بیاین‌، شما مامور بفرستین‌...شما رو به‌ خدا به‌ دادش‌ برسین‌.
- از كجا این‌ قدر مطمئن‌ هستین‌؟ مگه‌ شوهر خواهرتون‌ سابقه‌ اذیت‌ و آزار زنش‌ رو داره‌؟
- شوهر خواهرم‌ یه‌ بیمار روانیه‌ جناب‌ سروان‌.اون‌ به‌ همه‌ بد گمانه‌.از سایه‌ خودشم‌ می‌ترسه‌.از وقتی‌ خواهر نازنینم‌ رو گرفته‌ تا امروز حدود هشت‌ ماهی‌ می‌گذره‌، ولی‌ نه‌ من‌، نه‌ بابا و ننم‌ و نه‌ هیچ‌ فامیل‌ و آشنایی‌ حق‌ دیدن‌ خواهرم‌ رونداشته‌.ما از روز عقدشون‌ تا امروز اصلا خواهرم‌ رو ندیدیم‌، حتی‌ صداش‌ رو هم‌ نشنیدیم‌.اصلا نمی‌دونیم‌ چی‌ بهش‌ گذشته‌...
- اگه‌ این‌ طوره‌ چرا تا حالا نخواستین‌ سردربیارین‌؟
- خب‌ ما گفتیم‌ آرزوی‌ ما خوشبختی‌ اونه‌...شاید این‌ طور براش‌ بهتر باشه‌...خیال‌ می‌كردیم‌ بالاخره‌ شوهرش‌ رضایت‌ می‌ده‌ و حداقل‌ خودش‌ خواهرمو برای‌ دیدن‌ ما می‌یاره‌، ولی‌ هر چی‌ انتظار كشیدم‌ خبری‌ نشد.ما دیگه‌ فقط دورادور حالش‌ رو از یكی‌ دو تا از همسایه‌شون‌ می‌پرسیدیم‌.ننم‌ ناراحتی‌ قلبی‌ داره‌ و باید بخوابه‌ بیمارستان‌، هفته‌ دیگه‌ عمل‌ داره‌.بابام‌ زنگ‌ زد مغازه‌ «سهراب‌»(شوهر خواهرم‌)و ازش‌ خواهش‌ كرد كه‌ اجازه‌ بده‌ «لیلی‌»مادرش‌ رو قبل‌ از رفتن‌ به‌ بیمارستان‌ ببینه‌، ولی‌ هر چی‌ خواهش‌ و التماس‌ كرد، سهراب‌ راضی‌ نشد.به‌ بابام‌ گفت‌ فعلا حق‌ نداره‌ از خونم‌ پا شو بیرون‌ بذاره‌ تا معلوم‌ بشه‌ این‌ بچه‌ای‌ كه‌ توی‌ شكمشه‌ مال‌ منه‌، یا این‌ كه‌ كاسه‌ای‌ زیر نیم‌ كاسه‌ است‌.بعد هم‌ تلفن‌ رو قطع‌ كرد.شما رو به‌ خدا به‌ دادمون‌ برسین‌.این‌ دیوونه‌ زنجیری‌ به‌ زنش‌ شك‌ داره‌.اونم‌ زنی‌ كه‌ هشت‌ ماهه‌ حتی‌ خونوادش‌ رو ندیده‌، چه‌ برسه‌ به‌ غریبه‌.
- بسیار خب‌، این‌ فرم‌ رو پركنین‌، یه‌ مامور می‌دیم‌ برین‌ در خونه‌.
- خدا توی‌ این‌ ماه‌ مبارك‌ هر چی‌ می‌خواین‌ بهتون‌ بده‌.
سر تا پای‌ وجودم‌ درد می‌كند، اصلا نمی‌دانم‌ در این‌ دنیا هستم‌ یا این‌ روح‌ رنج‌ كشیده‌ام‌ است‌ كه‌ حس‌ درد و عذاب‌ را با هر ذره‌ از وجودم‌ ادراك‌ می‌كند.
باران‌ پاییزی‌ كه‌ تا چند دقیقه‌ پیش‌ آرام‌ برشیشه‌ پنجره‌ كثیف‌ زیرزمین‌ می‌خورد، حالا هر دانه‌اش‌ مثل‌ سنگریزه‌ای‌ شیشه‌ای‌ این‌ دریچه‌ كوچك‌ را می‌لرزاند.این‌ جا تنها نقطه‌ای‌ است‌ كه‌ هنوز این‌ جسم‌ ذلیل‌ را به‌ دنیای‌ خارج‌ پیوند می‌دهد.
دلم‌ می‌خواهد برای‌ همیشه‌ به‌خوابی‌ عمیق‌ فرو بروم‌.دلم‌ می‌خواهد از آنچه‌ كه‌ تا به‌ امروز مثل‌ برده‌ای‌ زبان‌ بسته‌ تحمل‌ كرده‌ام‌، رها شوم‌.دلم‌ می‌خواهد مثل‌ پرنده‌ آزاد و سبك‌، پرواز كنم‌.من‌ در این‌ گوشه‌ متروك‌، دور از كسان‌ خود افتاده‌ و دارم‌ یخ‌ می‌زنم‌.فكر نمی‌كنم‌ خیلی‌ هوا سرد شده‌ باشد، ولی‌ من‌ با تمام‌ وجود می‌لرزم‌.تن‌ و لباسم‌ خیس‌ است‌.انگار از زیر دوش‌ مرا به‌ اینجا كشانده‌اند.نمی‌توانم‌ حتی‌ انگشتان‌ دستم‌ را حركت‌ بدهم‌ و یا برای‌ گرم‌ كردن‌ خود زانوهایم‌ را به‌ طرف‌ شكمم‌ جمع‌ كرده‌ و گوشه‌ای‌ چمباتمه‌ بزنم‌.می‌دانم‌ خون‌ زیادی‌ از من‌ رفته‌، اما آن‌ قدر در درد غرق‌ شده‌ام‌ كه‌ نمی‌دانم‌ كجای‌ بدنم‌ درد می‌كند.
خیال‌ می‌كنم‌ تنها قسمتی‌ كه‌ هنوز از وجودم‌ در این‌ دنیا باقی‌ است‌، ذهنم‌ باشد;چون‌ ریزریز خاطرات‌ تحلیل‌ رفته‌ گذشته‌ بدون‌ آن‌ كه‌ اشتیاقی‌ به‌ یادآوری‌شان‌ داشته‌ باشم‌، مثل‌ پرده‌ سینما جلوی‌ دیدگانم‌ به‌ نمایش‌ درآمده‌ است‌.
این‌ تصاویر گاهی‌ آن‌ قدر واقعی‌ هستند كه‌ مثل‌ اشباح‌ به‌ جانم‌ می‌افتند.دلم‌ می‌خواهد دست‌ و پایی‌ بزنم‌ و خود را از هجومشان‌ نجات‌ دهم‌، اماآنها حلقه‌ محاصره‌ را تنگ‌تر می‌كنند و من‌ با تمام‌ وجود در گردابی‌ كه‌ برای‌ هلاكتم‌ برپاكرده‌اند، هر لحظه‌ بیشتر فرو می‌روم‌.سعی‌ می‌كنم‌ فریاد بزنم‌:ما...مان‌...با...با...
با این‌ همه‌، صدایی‌ به‌ گوشم‌ نمی‌رسد.من‌ فریاد می‌زنم‌، اما بغض‌ این‌ سكوت‌ سنگین‌ شكسته‌ نمی‌شود.با خودم‌ فكر می‌كنم‌ خدایایعنی‌ كسی‌ نیست‌ كه‌ بر حسب‌ تصادف‌ از جلوی‌ این‌ دریچه‌ كوچك‌ مملو از غبار و بخار عبور كرده‌ و مرا از كنج‌ این‌ دخمه‌ بیرون‌ بكشد؟
به‌ نظرم‌ سایه‌ای‌ سنگین‌ و سیاه‌ بر روی‌ دریچه‌ خم‌ شده‌ است‌ و مرا نگاه‌ می‌كند...خدای‌ من‌او حتما سهراب‌ است‌.او دست‌ از سرم‌ برنمی‌دارد، شاید اگر فكر كند من‌ مرده‌ام‌، مرا راحت‌ بگذارد.ولی‌ نه‌...نه‌، شاید هم‌ بخواهد مرا همین‌ جا توی‌ این‌ زیرزمین‌ دفن‌ كند...اما من‌ كه‌ هنوز زنده‌ام‌ و نفس‌ می‌كشم‌...آه‌...كاش‌ یك‌ نفر زودتر از سهراب‌ به‌ سراغم‌ بیاید.آه‌...مگر من‌ با او چه‌ كرده‌ام‌ كه‌ این‌ طور آزارم‌ می‌دهد، مگر نه‌ آن‌ كه‌ باورش‌ كردم‌ و خواستم‌ مهر از دست‌ رفته‌ مادرش‌ را برای‌ او جبران‌ كنم‌.او آزرده‌ از آزارها و توهین‌ها و رفتار حقارت‌بار ناپدری‌اش‌ بود و با بغضی‌ همیشگی‌ از او و مادرش‌ كه‌ شوهرش‌ را به‌ تنها پسرش‌ ترجیح‌ داده‌ بود، حرف‌ می‌زد و دایم‌ درفكر انتقام‌ بود.خیال‌ می‌كردم‌ اگر محبت‌ ببیند، بنده‌ عشق‌ می‌شود.
او ۷، ۸ سالی‌ از من‌ بزرگتر بود و به‌ نظر جوان‌ آرام‌ و ساكتی‌ می‌رسید، ولی‌ از شهلا (دوست‌ همكلاسی‌ام‌)كه‌ برادرش‌، با سهراب‌ مدتی‌ سلام‌ و علیك‌ داشت‌ شنیده‌ بودم‌، او تعادل‌ روانی‌ ندارد.آن‌ روزها خیال‌ می‌كردم‌ چون‌ سهراب‌ دلبسته‌ من‌ شده‌ و پیوسته‌ پیغام‌ خواستگاری‌ می‌فرستد، شهلا از روی‌ حسادت‌ قصد دارد او را از چشمم‌ بیندازد.از طرف‌ دیگر، سیاوش‌ (برادر شهلا)هم‌ بی‌علاقه‌ نبود، مزه‌ دهان‌ مرا نسبت‌ به‌ خود بداند.با این‌ همه‌ هیچ‌ وقت‌ ملاقات‌ آخرمان‌ را فراموش‌ نمی‌كنم‌.سیاوش‌ كه‌ به‌ بهانه‌ برگرداندن‌ خواهرش‌ از مدرسه‌ به‌ خانه‌، سركوچه‌ این‌ پا و آن‌ پا می‌كرد، مرا كه‌ دید ظاهرا خواهرش‌ را از یاد برد.به‌ دنبال‌ سلام‌ سریع‌ و نصف‌ و نیمه‌ من‌ با تانی‌ گفت‌:
ـ ببخشید لیلی‌ خانم‌من‌ آدم‌ فضول‌ و كنه‌ای‌ نیستم‌.می‌دونم‌ شاید خیال‌ كنین‌ از روی‌ حسادته‌ ولی‌ حالا كه‌ منو نمی‌پسندین‌، جای‌ خواهرم‌ شهلا، اگه‌ چاهی‌ جلوی‌ پاتون‌ باشه‌، باید روراست‌ بهتون‌ بگم‌.بقیه‌ش‌ به‌ من‌ دخلی‌ نداره‌، ولی‌ این‌ پسره‌ تیكه‌ خونواده‌ شما نیست‌.اون‌ زخم‌ خوردست‌، از شوهر ننه‌ یه‌جوری‌ چزیده‌، بدتر این‌ كه‌ همسر سابقش‌ رو هم‌ شش‌ ماه‌ نشده‌ فراری‌ داده‌، می‌گه‌ زنه‌ یه‌ پای‌ عفتش‌ می‌لنگید، ولی‌ من‌ پرس‌ و جو كردم‌ و دیدم‌ دختره‌ بدبخت‌، دختر یه‌ نجار ساده‌ و سالم‌ بوده‌ كه‌ از روی‌ نداری‌ و بدبختی‌ دل‌ به‌ زبون‌ بازیای‌ سهراب‌ می‌بنده‌ و یه‌ روز كه‌ سهراب‌ واسه‌ تعمیر یخچال‌ خونشون‌ اونجا پا می‌ذاره‌، خیال‌ می‌كنه‌ این‌ همون‌ فرشته‌ بالداره‌ كه‌ برای‌ نجاتش‌ اومده‌.من‌ گفته‌ باشم‌ كه‌ روزگارتون‌ با این‌ پسره‌ سیاه‌ می‌شه‌.اون‌ به‌ سایه‌ خودشم‌ شك‌ داره‌.شما كه‌ دوست‌ دارین‌ درس‌ بخونین‌، اگه‌ با اون‌ ازدواج‌ كنین‌ باید قید تحصیل‌ رو بزنین‌;چون‌ اون‌ همین‌ طوریشم‌ به‌خاطر این‌ كه‌ خودش‌ سیكله‌ و شما دیپلمه‌، هزار جور خیالات‌ سیاه‌ واسه‌ خودش‌ داره‌.
من‌ زبانم‌ بند آمده‌ بود.سیاوش‌، جوان‌ محجوب‌ محله‌مان‌، كه‌ كمتر كسی‌ صدایش‌ را شنیده‌ بود، آن‌ طور با آب‌ و تاب‌ و برافروخته‌ از سهراب‌ حرف‌ می‌زد و من‌ متحیر از آن‌ سخنرانی‌ پرمغز نمی‌توانستم‌ علی‌رغم‌ احترامی‌ كه‌ برای‌ سیاوش‌ و خانواده‌اش‌ قائل‌ بودم‌، سهراب‌ را آن‌ گونه‌ كه‌ او به‌ من‌ معرفی‌ می‌كرد، باور كنم‌.- فكر می‌كنم‌ اشتباه‌ می‌كنین‌.ببخشین‌، ولی‌ آیا سهراب‌ كه‌ مثل‌ خیلی‌های‌ دیگه‌ یه‌ جایی‌ یا اصلا دو سه‌جا از زندگیش‌ ضربه‌ خورده‌، حالا باید تا آخر زندگیش‌ دیگه‌ سرش‌ رو بالانگیره‌؟ آیا نمی‌شه‌ اگه‌ یه‌ نفر اشتباهی‌ ازش‌ سر زد، آیندش‌ رو جبران‌ كنه‌؟ من‌ از توجه‌تون‌ ممنونم‌، ولی‌ منم‌ فكرامو كردم‌، خیال‌ می‌كنم‌ راهم‌ درسته‌...
سیاوش‌ درست‌ مثل‌ سرداری‌ كه‌ از بالای‌ بلندی‌ منظره‌ شكست‌ سربازش‌ رادیده‌ باشد، درهم‌ شكست‌ و دیگر كلمه‌ای‌ به‌ زبان‌ نیاورد.
او نمی‌توانست‌ بفهمد كه‌ من‌ نیز مثل‌ سهراب‌ می‌خواستم‌ دارم‌ از چیزی‌ فرار كنم‌.بابام‌ مرد زحمتكشی‌ بود كه‌ خانواده‌ پنج‌ نفری‌ را با درآمد یك‌گله‌ جا، آن‌ هم‌ یك‌ زیر پله‌ تعمیرات‌ كفش‌، سرپرستی‌ می‌كرد.اگر چه‌ عایدی‌ ماهیانه‌اش‌ چندان‌ زیاد نبود، ولی‌ آن‌ قدر بود كه‌ اگر آن‌ درد خانمانسوز به‌ سراغش‌ نیامده‌ بود، ما را درست‌ و حسابی‌ از آب‌ و گل‌ درآورد.
روزهای‌ اول‌ كه‌ دچارش‌ شد، به‌ خاطر فرار از درد دیسك‌ كمر بود، ولی‌ كم‌كم‌ این‌ مسكن‌ كذایی‌، خوره‌ جانش‌ شد و وقتی‌ كار بالا گرفت‌، آزار وجودمان‌ شد.همه‌ ما از نزدیك‌ یك‌ بار سیاه‌ شدن‌ یك‌ زندگی‌ را تجربه‌ كرده‌ بودیم‌.«مهری‌»خواهر بزرگترم‌، با دو بچه‌ شش‌ و چهار و نیم‌ ساله‌ بعد از ۱۰ سال‌ زندگی‌ مشترك‌ مجبور شد به‌خاطر حفظ سلامت‌ فرزندانش‌، از آنچه‌ كه‌ برایش‌ ۱۰ سال‌ صبر كرده‌ و جنگیده‌ بود، بگذرد.اضافه‌ شدن‌ «آبجی‌ مهری‌»و دو فرزند شیطانش‌ به‌ جمع‌ خانواده‌ای‌ كه‌ رئیس‌ آن‌ نیز، خود آلوده‌ گرد سفید بود، مرا بر آن‌ داشت‌ تا خود را از مهلكه‌ برهانم‌.غافل‌ از این‌كه‌ واقعی‌ كردن‌ این‌ خیالات‌ و رهایی‌، به‌ قیمت‌ همه‌ زندگی‌ام‌ تمام‌ می‌شود.
هرگز باورم‌ نمی‌شد او بعد از شب‌ عروسی‌ دیگر اجازه‌ ندهد مامان‌، بابا، مهری‌ و حمید برادرم‌ را ببینم‌.من‌ تمام‌ روز تك‌ و تنها در خانه‌ زندانی‌ بودم‌ و او گوشی‌ تلفن‌ را در كمد شخصی‌اش‌ پنهان‌ می‌كرد.با این‌ همه‌ هربار وقتی‌ به‌ خانه‌ می‌آمد و مرا مشغول‌ استحمام‌ می‌دید و بار دیگر خانه‌ را تمیز و مرا آراسته‌، به‌ جانم‌ می‌افتاد كه‌ حتما منتظر كسی‌ بودی‌ یا لابد مردی‌ به‌ غیر از من‌ در این‌ خانه‌ رفت‌ و آمد می‌كند.هرگز آن‌ كتكها را كه‌ به‌ جای‌ سیاه‌ شدن‌ بدنم‌، قلب‌، روح‌ و غرورم‌ را در هم‌ می‌شكست‌، فراموش‌ نمی‌كنم‌.سهم‌ من‌ از دو اتاق‌ اجاره‌ای‌، آن‌ هم‌ در زیرزمین‌ یك‌ خانه‌ قدیمی‌، فقط گوشه‌ انباری‌ تاریكی‌ بود كه‌ او دریچه‌اش‌ را با مقوای‌ سیاه‌ از بیرون‌ می‌پوشاند و در چوبی‌اش‌ را با قفل‌ و زنجیر می‌بست‌ تا آسوده‌ باشد كه‌ همسرش‌ فقط در مشت‌ اوست‌.
دوباره‌ آن‌ شبح‌ بزرگ‌ و سنگین‌ پشت‌ دریچه‌ سرك‌ می‌كشد و به‌ دنبال‌ آن‌ صدای‌ قدم‌های‌ سنگینی‌ كه‌ برروی‌ پله‌ آجری‌ كشیده‌ می‌شود، به‌ گوشم‌ می‌ریزد.توان‌ نفس‌ كشیدن‌ هم‌ از من‌ سلب‌ شده‌، رطوبت‌ سنگین‌ و عذاب‌آوری‌ كه‌ در آن‌ غرق‌ شده‌ام‌، لحظه‌ به‌ لحظه‌ مرا بیشتر در كام‌ خود فرو می‌كشد.دولنگه‌ در دخمه‌ سیاه‌ با صدای‌ سایش‌ دو جسم‌ سنگین‌ از هم‌ گشوده‌ می‌شود و من‌ بار دیگر در حین‌ ناباوری‌ چهره‌ جلاد خود را می‌بینم‌.
- می‌بینم‌ كه‌ هنوز زنده‌ای‌؟ واقعا خیلی‌ جون‌ سگی‌؟ خب‌ خیال‌ كردی‌ من‌ حالیم‌ نمی‌شه‌ اون‌ توله‌، دست‌ مریزاد كیه‌؟ منو احمق‌ گیرآوردی‌؟ همه‌ شما زنا همینین‌، هر كسی‌ بیشتر به‌ گوشه‌ چشماتون‌ توجه‌ نشون‌ بده‌، براتون‌ عزیزتره‌، اون‌ ننم‌ هم‌ همین‌طوری‌ شوهرشو به‌ من‌ ترجیح‌ داد، ولی‌ حتی‌ شوهر مفلوكشم‌ خبر نداره‌ تو دل‌ زنا موندن‌ عمرش‌ كمتر از یه‌ بهاره‌، یعنی‌ تا وقتی‌ كه‌ یه‌ سوژه‌ جدید پیدا شه‌، اما من‌ دیگه‌ وقت‌ و موقعیت‌ یه‌ تازه‌ وارد رو بهت‌ نمی‌دم‌.خودم‌ همین‌ جا می‌كشمت‌، تا بخواد كسی‌ به‌ دادت‌ برسه‌ همه‌چی‌ تمومه‌
- آه‌...نه‌...نه‌...
- چرا، اتفاقا چرا...خودتو آماده‌ كن‌...چون‌...
دیگه‌ چیزی‌ یادم‌ نمی‌آید...فكر می‌كنم‌ از زور ترس‌ غش‌ كردم‌;یعنی‌ همان‌ اولین‌ ضربه‌ كار خودش‌ را كرد.من‌ دیگر تحمل‌ نداشتم‌.
اما از ضربه‌های‌ بعدی‌ چیزی‌ به‌ خاطر ندارم‌.ناگهان‌ صدای‌ سنگینی‌ به‌ گوشم‌ ریخت‌.صداها نزدیكتر شد، زاویه‌ها را نمی‌شد تشخیص‌ داد...ولی‌ چیزی‌ در آن‌ میان‌ بود، كه‌ دلگرمم‌ می‌كرد.نوای‌ گریه‌های‌ مامان‌ كه‌ مثل‌ موسیقی‌ آرامش‌بخشی‌ به‌ گوش‌ جانم‌ می‌رسید، مرا بر آن‌ داشت‌ تا دیگر با خیال‌ راحت‌ پلكهایم‌ را روی‌ هم‌ بگذارم‌.
- خودشه‌، بگیر بشین‌، نذارین‌ در بره‌...قاتل‌...قاتل‌...
حس‌ می‌كنم‌ در آسمان‌ و میان‌ ابرها به‌ پرواز درآمده‌ام‌ و سبك‌ شده‌ام‌.انگار به‌ تازگی‌ بار سنگین‌ همه‌ دنیا را به‌ زمین‌ گذشته‌ام‌.چیز زیادی‌ به‌خاطرم‌ نمانده‌ جز آن‌ كه‌ دیگر دردهایم‌ را احساس‌ نمی‌كنم‌.
ولی‌ تنم‌ هنوز خیس‌ است‌.پرستارها دایم‌ حال‌ و روزم‌ را زیر نظر دارند، وقتی‌ سوزن‌ سرم‌ دستم‌ عوض‌ می‌شود، پی‌ به‌ حضور آنها می‌برم‌.وجود كسی‌ را كنار تختخوابم‌ شبانه‌ روز احساس‌ می‌كنم‌.او اشك‌ می‌ریزد و من‌ به‌ آن‌ اشكهایی‌ كه‌ با خون‌ جگر همراه‌ است‌ احتیاج‌ دارم‌.
دلم‌ می‌خواهد جرات‌ كنم‌ و از مامان‌ و مهری‌ بپرسم‌ كه‌ آنچه‌ بیش‌ از پنج‌ ماه‌ از عمر و عشق‌ و ذره‌ ذره‌ وجودم‌ را به‌ خود اختصاص‌ داده‌ است‌، كجاست‌؟ اما زبانم‌ نمی‌چرخد.از نگاههای‌ نگران‌ همه‌ آنهایی‌ كه‌ در كنارم‌ هستند و یا به‌ عیادتم‌ می‌آیند، خوب‌ می‌فهمم‌ كه‌ اختلالی‌ در شرایطم‌ به‌ وجود آمده‌، ولی‌ گفتنی‌ نیست‌.
- پس‌ بچم‌...؟ اون‌ وجود عزیزی‌ كه‌ دلم‌ رو به‌ اومدن‌ و موندنش‌ خوش‌ كرده‌ بودم‌، كجاست‌؟
- آروم‌ باش‌، دختر جون‌تو به‌ خودت‌ فكر كن‌.همین‌ كه‌ هنوز زنده‌ای‌ خیلی‌ معجزه‌ است‌.در شرایط خیلی‌ بدی‌ به‌ سر می‌برم‌، قطعه‌ای‌ از وجودم‌ را به‌ زور از من‌ كنده‌اند...
- خانم‌اگه‌ حال‌ و روزتون‌ بهتره‌، لازمه‌ خودتون‌ رو واسه‌ چند تا سوال‌ و جواب‌ آماده‌ كنین‌؟
- اول‌ شما بگین‌ ببینم‌ بچم‌...بچم‌ كجاست‌...اول‌ بچم‌ رو به‌ من‌ نشون‌ بدین‌؟
- متاسفم‌، اینو باید از دكترتون‌ بپرسین‌.سعی‌ كنین‌ استراحت‌ كنین‌.فردا دوباره‌ می‌آم‌ تا كمی‌ درباره‌ اونچه‌ كه‌ ظرف‌ دو سه‌ روز اخیر براتون‌ اتفاق‌ افتاده‌ بپرسم‌.فعلا استراحت‌ كنین‌ خانم‌.خداحافظ.
حسی‌ درونی‌ به‌ من‌ می‌گوید دیگر پلی‌ برای‌ بازگشت‌ و به‌ قدر تار مویی‌ برای‌ ماندن‌ امید نیست‌.وضع‌ من‌ خیلی‌ بدتر از وضعیت‌ مهری‌ است‌.او لااقل‌ بچه‌هایش‌ را دارد، اما من‌...
- حالت‌ خوبه‌ لیلی‌؟
- مهری‌...مهری‌بچم‌؟
- دختر جون‌توی‌ این‌ وضع‌ به‌ فكر خودت‌ باش‌.برو خدا رو شكر كن‌ كه‌ زنده‌ نموند تا مثل‌ من‌ و تو توی‌ این‌ دنیای‌ نكبتی‌ مجبور باشه‌ این‌ قدر زجر بكشه‌.منو نیگاكن‌تایادم‌ می‌یاد، خودمو كه‌ شناختم‌ افتادم‌ توی‌ خونه‌ اون‌ نامرد.تازه‌ دو تا بچه‌ رو ضبط و ربط كردن‌ كه‌ كار راحتی‌ نیست‌.با این‌ همه‌ حالا وقتی‌ كم‌می‌یارن‌ منو مقصر می‌دونن‌.چه‌ طور بهشون‌ بفهمونم‌ نمی‌تونستم‌ دیگه‌ تحمل‌ كنم‌ جلوی‌ بچه‌هام‌ بشینه‌ و تزریق‌ كنه‌.لیلی‌به‌ خودت‌ برس‌ دختربا اون‌ وضع‌ اسفباری‌ كه‌ تو داشتی‌، اگه‌ بچه‌ توی‌ شكمتم‌ دوام‌ می‌آورد، حتما ناقص‌ به‌ دنیا می‌آومد.تو این‌ قدر كتك‌ از اون‌ دیوونه‌ زنجیری‌ خورده‌ بودی‌ كه‌ خودت‌ حالیت‌ نبود.سر تا پا غرق‌ خون‌ بودی‌...
- آخ‌ مهری‌...من‌ هیچ‌ وقت‌ اعتراض‌ نكردم‌.من‌ دلم‌ می‌خواست‌ گوشت‌ بخورم‌، برنج‌ بخورم‌، ولی‌ اون‌ از وقتی‌ فهمید حامله‌ام‌، یه‌ دفعه‌ افتاد روی‌ اون‌ دنده‌ كه‌ چون‌ بچه‌ مال‌ من‌ نیست‌، باید بمیره‌.
- خدا رو شكر، اونم‌ كه‌ با آزمایش‌ معلوم‌ شد.مرتیكه‌ خودش‌ عقل‌ نداشت‌.اونقدر توی‌ كثافت‌ زندگی‌ كرده‌ بود كه‌ همه‌ رو مثل‌ خودش‌ می‌دید، ولی‌ دیگه‌ نترس‌...دستش‌ دیگه‌ به‌ تو نمی‌رسد، فعلا بازداشته‌...
- مهری‌...مهری‌من‌ بچم‌ رو می‌خوام‌...آه‌...بچم‌...
- بچه‌ اون‌ دیوونه‌ چه‌ به‌ درد تو می‌خوره‌، بخواب‌ عزیزم‌تو فقط باید استراحت‌ كنی‌...باور كن‌ خدا خودش‌ همه‌ چیزو درست‌ می‌كنه‌.بخواب‌ عزیزم‌
دیگر دلم‌ نمی‌خواهد بدون‌ بچه‌ام‌ زنده‌ بمانم‌.او تنها موجودی‌ بود كه‌ در این‌ مدت‌ در غم‌ و غصه‌هایم‌ با من‌ شریك‌ بود.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید