جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا
الهامات یک خیال
- حالت خوبه الهام جون؟
- آه...نه...نفسم...نفسم...بالا نمیآد...احساس میكنم دارم خفه میشم...آه...مامان...دارم میمیرم...آخ...
- چته عزیزم؟ حالا كه وقتش نیست...حتما یه درد زودگذره...لابد خستهای...بذار بیام كمكت كنم روی تخت دراز بكشی...
- نه، نه...نمیتونم مامان...تو رو خدا...بابا رو خبر كن...فكر كنم واسه بچهم اتفاقی افتاده...نمیتونم بخوابم...نكنه...نكنه بچه طوریش شده باشه...
- نه عزیزم...بچه سالمه...مگه همین پریروز پیش دكتر نبودی؟ هول نكن دخترم، همیشه بچه اول همین طوریه...وقتی توی شكم آدم میچرخه، خیال میكنی وقتش رسیده...نگرانش نباش...بچهم تا باباش از ماموریت برنگرده...به دنیا نمیآد...یه كم آروم بگیر تا یه جوشوندهای چیزی واست آماده كنم و بیارم بخوری...
- نه، نه...حالم داره بههم میخوره...آخ...آخ...
- چی شده دخترم؟
- آه مامان تورو خدا به بابا بگو بیاد، دارم از درد میمیرم...آخ...
- خیلی خب دخترجون...خیلی خوب، آروم باش...احمد آقا...احمد آقا
- چیه....چی شده؟...استغفرا...، زن آدمو زهره ترك میكنی...چی شده؟
- بدو بدو، احمد آقا...بچهم حالش بده...بیا ببریمش بیمارستان...میگه نفسش بند اومده...مثل این كه بچه بدجوری توی شكمش میچرخه...
- آخ...بابا...بابا توروخدا...دارم از درد میمیرم...
- خیلی خب دخترم، همین الان میرم ماشینو روشن میكنم...خانم شما هم به الهام كمك كن و بیارش توی ماشین...
- باشه اومدیم...اومدیم...
- آخ...خدایا...دارم میمیرم...
- ساكت باش دخترجون...چه حرفهایی میزنی...نترس از درد زایمان نمیمیری...اینقدر بیتحمل نباش...تو خیلی قوی هستی...وقتی بچه بودی، تموم همسن و سالات ضعیف بودن و زود مریض میشدن...طفلی دو تا خواهرات دائم مریض بودند و درست و حسابی غذا نمیخوردند.اهل میوه و هله هوله هم نبودند...ولی تو ماشاءا...خوب میخوردی...نمیدونی...همه از خوردنت لذت میبردن...همه دلشون میخواست...
- آه...مامان بس كن...نمیخواد با این حرفا سرم رو گرم كنی...
- حرفم رو قطع نكن دخترجون...
- حالا سوارشین تا بعد...توی راه بقیهش رو تعریف كن...
- سوار شو دخترم، سوار شو...احمد آقا زود باش...
- آخ...خدایا...مامان تو رو خدا به دادم برس...دیگه نمیتونم تحمل كنم...خسته شدم...خدایا خسته شدم...به دادم برسین...
- یه كم...فقط یه كم دیگه صبر داشته باش دخترم، الان میرسیم...
- ای خدا كمكش كن...الله و لااله...
- آخ مامان...مامان...
- هیس دخترجون، آروم باش، بذار «آیت الكرسی»بخونم...الان میرسیم دخترم...
نفسم بند آمده بود و قلبم به شدت میزد.حس میكردم بچه داخل شكمم میچرخد و بالا میآید.انگار میخواست از دهانم پا به دنیا بگذارد.با تمام وجود مشت و لگدهایش را احساس میكردم.او تنها موجود عزیزی بود كه با تمام وجود خود را به او وابسته دیدم.تنها آرزویم در آن لحظه آن بود كه «فرشاد»در كنارم باشد، اما یكی دو ماهی بود كه از او بیخبر بودم.باورم نمیشد فرشاد مرا ترك كرده باشد، تمام وجودش احساس بود و عشق.او همیشه از پدرش به عنوان كسی كه بویی از عشق، محبت و عاطفه نبرده بود، یاد میكرد و همیشه دلش برای مادرش میسوخت كه سه فرزند را بدون كمك شوهرش، یكه و تنها به دنیا آورده و بزرگ كرده است.
وقتی از پدرش برایم میگفت، انگار از اربابی سنگدل حرف میزد كه رعایا و زیر دستانش را مثل یك ماشین یا ابزاری برای كار كردن میدید و بس.خوب یادم هست كه یكبار وقتی مادرشوهرم از زمان تولد فرشاد (فرزند بزرگترش)حرف میزد و برایمان گفت كه «آقای ندیمی»پدر شوهرم، آن موقع كیلومترها آن طرفتر برای تجارت به خارج از كشور رفته بود و وقتی خبر وضع حمل همسر و تولد فرزندش را به او دادند، دو ماه بعد به تهران و خانهاش برگشت، فرشاد از عصبانیت دندانهایش را روی هم میسائید و زیر لب میگفت:
- ازش بدم میآد...یه روزی این كارش رو جبران میكنم...
آن روز با شنیدن آن حكایت و دیدن اشكهای مادر فرشاد، خدا را شكر كردم كه فرشاد از هیچ بابت به پدرش نرفته است، او یكپارچه قلب و احساس بود.ما هر دو همدانشكدهای بودیم.او جامعهشناسی میخواند و من ادبیات.او پسر بزرگ خانوادهای پولدار و قدیمی بود و من دختر پدری كه كارمند راه آهن بود و مادری خانهدار.او یك برادر و یك خواهر داشت و من دو خواهر دوقلوی كوچكتر از خودم داشتم.ما هر دو یكدیگر را خوب میفهمیدیم، اگر چه هر كدام متعلق به طبقه متفاوتی بودیم، اما هر دو به یك چیز میخندیدیم و برای یك چیز غمگین میشدیم.هر دو با هم فكر میكردیم و فكر یكدیگر را خوب میخواندیم.وقتی حرف یكی از ما نیمه تمام میماند، دیگری جمله آن یكی را تمام میكرد.ما دو نیمه یك سیب بودیم.
آشنایی ما، با یك اختلاف نظر ساده آغاز شد.دانشكده به مناسبت سالگرد تولد «فردوسی»شب شعر گذاشته بود.فرشاد هم علاقه زیادی به شعر داشت;حافظ، سعدی، فردوسی و...اما وقتی او راجع به آنها به سردی حرف میزد، از این كه یك دانشجوی جامعهشناسی به خود اجازه میدهد درباره شعر اظهارنظر كند، خیلی عصبانی میشدم.به نظر من او در آن حد نبود كه بخواهد از این چیزها سر درآورد.اولین جرقه آشنایی ما وقتی زده شد كه من و دو سه نفر از دوستان همكلاسیام مقاله تحقیقی خود را در باب «بررسی اسطوره از نگاه شاهنامه فردوسی»ارائه كردیم.وقتی آخرین قسمت دفاعیه ارائه شد، او با نگاهی منفی از آن زاویه كه اسطوره سازی به نظر، فقط تاملی خیالی و آرمانی برای فرار از واقعیات است و اسطورههای واقعی هیچ كدام یال و كوپال رستم دستان را ندارند، بنای اعتراض گذاشت.
اما این مخالفت، كه از ابتدا با لجبازی و تا اندازهای دلخوری من نسبت به او آغاز شد، باب تازهای را پیش رویمان گشود تا به هم بیشتر نزدیك شویم.ما در دنیای خودمان غرق در احساس مهرورزی به یكدیگر بودیم.
- این یعنی زندگی الهام، یعنی امید...یعنی همه چی...تو غیر این فكر میكنی؟
- نه، همیشه آرزوم همین بوده...من چیز زیادی از زندگی انتظار ندارم...فقط میخوام خوشبخت باشم، همون طوری كه خوشبختی رو واسه بقیه میخوام.
- منم فقط از زندگیم تو رو میخوام الهام فقط تو رو...
- دیگه؟
- چیه؟ میخندی یعنی باورت نمیشه...
- چرا...ولی نمیدونم این خواستن چقدره؟...و تاكی ادامه داره...خیلی از مردا وقتی زن مورد علاقهشون رو پیدا میكنن، تا پای جونشون واسه به دست آوردنش تلاش میكنن، اما بعد كه به دستش آوردن، كم كم وجودش واسشون عادی و معمولی میشه، بعدشم دلشون رو میزنه...انگار نه انگار كه اونقدر واسه به دست آوردنش، به این در و اون در زدن...
- من با همه فرق میكنم الهام خانم...به زودی خودت میفهمی، خانم خانما...من به خاطر تو به همه چی پشت پا میزنم...اگه لازم باشه قید خونوادهم رو هم میزنم...
- خونوادهت چطور؟ اونا چه نظری دارن؟
- راستش درست نمیدونم...من كه هنوز جدی جدی چیزی رو، رو نكردم...
ولی از مامانم مطمئنم.اون از تیپ دخترایی مثل تو خوشش میآد...تو خیلی شبیه خواهرمی...اون دخترای ساده و بیریا و بیشیله و پیله رو دوست داره، ولی بابام یه جور دیگهس...اون همه چی رو با دو دو تا، چهار تای ریالی خودش حساب و كتاب میكنه...من هیچ وقت خوشم نمیآد مثل اون، روزگارم رو بگذرونم.ما هیچ وقت حرف همدیگه رو نفهمیدیم...بابام حرف هیچ كس رو نمیفهمه...حرف حرف خودشه...
- ولی من نمیخوام به زور خودمو به كسی تحمیل كنم...دوست دارم، توی خانوادهای كه پا میذارم، از دل و جون منو بخوان...منم مثل خونواده خودم دوستشون داشته باشم...
- نگران این چیزا نباش...بابام آدم بدی نیس، فقط یه كمی یكدندهس.
هیچ وقت آن روزها خیال نمیكردم این یكدندگی پدر فرشاد تا این اندازه زندگیام را سیاه كند.او تا آخرین لحظه نسبت به وصلت دختر یك كارمند ساده راه آهن با پسرش مخالفت میكرد، اما فرشاد زیر بارنرفت.
البته پدر من هم از اول چندان موافق این ازدواج نبود.به نظر او میگفت:«اگر پدر پسر و خانوادهاش رضایت ندهند، بالاخره یك جایی مشكل به وجود میآید».كاش به حرف و نگرانیهای پدرم اهمیت میدادم.او چون دید دل دخترش در گرو این عشق است، خودش پا پیش گذاشت.عقد سادهای گرفتیم و در كنار مامان و بابا زندگی كردیم.خانه ما یك ساختمان دو طبقه قدیمی بود كه در اصل، منزل پدری بابا بود و بابا سهم بقیه خواهر و برادرهایش را بعد از انحصارورثه خرید، اما هیچ وقت نتوانست آن خانه قدیمی را تجدید بنا كند.
مامان و بابا در شرایطی كه تنها اتاق بالا درست و حسابی گرم بود و بخاری نو و مناسبی داشت، آن را برای من و فرشاد خالی كردند و خود به دو اتاق طبقه پایین، كه فقط تابستانها به خاطر خنك بودن مورد استفاده قرار میگرفت، نقل مكان كردند.دلم برای زندگی ساده و بیآلایشمان میتپید.تا آخرین لحظه كه صیغه عقد بین من و فرشاد جاری میشد، از تصمیمی كه داشتم، دو دل بودم و انگار ته دلم چیزی فرو میریخت...
از مواجهه با زندگی نمیترسیدم، اما انگار حسی غریب و متفاوت مرا از آینده میترساند.سعی میكردم توجهم را به رویای طلاییای كه با فرشاد برای زندگیمان ساخته بودیم، معطوف كنم، ولی تشویش و دلهره دست از سر من برنمیداشت.شش ماه اول زندگیمان خوب گذشت.هر دو هم درس میخواندیم و هم كار میكردیم، البته فرشاد میانه خوبی با هر نوع كار نداشت.او سخت با مردم كنار میآمد.از این كه كسی به او دستور بدهد، خوشش نمیآمد و زیر بار هر كاری هم نمیرفت، دوست داشت یك شبه، ره صدساله را طی كند و من سعی میكردم همیشه حق را به او بدهم.
مدتی به عنوان ویزیتور با یك شركت تبلیغاتی همكاری كرد.دائم مجبور بود با زبانبازی برای مدیران تبلیغات و روابط عمومی و یا مدیر عامل شركتها و ادارات، محسنات محصولات گوناگون و هدایای تبلیغاتیاش را تشریح كند.چند وقتی كارش بی نتیجه بود، اما بعد از سه ماه ناگهان یكی از سازمانها سفارش تهیه یك هدیه تبلیغاتی به او داد و با دوستیای كه رفته رفته با مدیر تبلیغات آنجا پیدا كرد، توانست سفارش یك تیزر تلویزیونی را نیز از او بگیرد.نتیجه آن كار استفاده خوبی داشت، آن قدر كه فرشاد را دلگرم و امیدوار نمود و حس كرد حتما با این كار نانش توی روغن است، اما مدتی بعد همه چیز عوض شد و دوباره دوره كساد پیش آمد و این بار دیگر نتوانست آن طور كه پیش بینی میكرد، درآمدی داشته باشد.مدتی هم با كمك بابا، در امور بایگانی راه آهن مشغول شد، اما فرشاد برای كارهای اداری ساخته نشده بود.بعد ناگهان به طور اتفاقی با یكی از دوستان دوره مدرسه، كه به اتفاق پدر و عمویش آژانس معاملات ملكی داشتند، برخورد كرد و به پیشنهاد آنها جذب این كار شد.
من انتظار زیادی از او نداشتم و میدانستم برای او، كه پسر یك كارخانهدار پولدار است و همیشه همه چیز برایش مهیا بوده، زندگی، آن هم به این شیوه و قبول چنین مسئولیتی مشكل است.با این حال دلم میخواست تا میتوانستم به او روحیه بدهم.دلم میخواست او هم مثل پدرم مردی سختكوش و استوار باشد، اما فرشاد هیچ كدام از این خصوصیات را نداشت.او زود عصبانی میشد و از كوره در میرفت، برای او مردم، ارزشی نداشتند، بهشدت جمعگریز بود و علاقهای به همراه شدن با سایرین نداشت.من برعكس او آدم اجتماعی و شادی بودم.زندگی گذشتهام مثل او مملو از امكانات فوقالعاده نبود، ولی آنچه لازم بود داشتم، یا لااقل با همان چیزهایی كه موجود بود، خوشحال و راضی بودم.من از همه چیز لذت میبردم، خیلی راحت شاد میشدم و خیلی دیر عصبانی.دلم میخواست روحیات فرشاد را، همان طور كه خودش از ابتدا ادعا داشت آرزو میكند شبیه من بشود، تغییر دهم و خیال میكردم میشود آدمها را عوض كرد، اما این خیال، عبث بود.كمتر از شش، هفت ماه فهمیدم هیچ كس اگر خودش نخواهد، هرگز تغییر نمیكند.فرشاد اغلب به عمد، سعی میكرد روحیه خود را خراب كند.برایم این طرز فكر و رفتار بسیار عجیب بود.او با حالتی بیمارگونه و با عصبانیت، اطرافیانش را میآشفت و یا خودش بهانهای برای برآشفتن پیدا میكرد.
به نظر میرسید عصبانیت برای او یك روش و رفتار جایگزین است تا بتواند مجموعه ناراحتیهای درونیاش را تخلیه كند.روزهای اول، سعی میكردم او را با آرامش و نرمیآرام كنم، ولی رفتهرفته بهانه جوییهای عجیب و غریب و گیردادنهای مسخره او كلافهام كرد.
همه به یاد دارند، صدای قهقهه و شادیهای من همه جا پر بود، اما تنها با چند مدت زندگی مشترك با فرشاد، رفتهرفته پریشانی و اضطراب دائمی جای خنده، شادی و شوخ طبعی را در من گرفت.
من دختر بزرگ خانواده بودم و همیشه همین طور زندگی كرده بودم.برای من خانواده یعنی همه چیز و پدر و مادر و دو خواهرم جزئی از وجودم بودند.آنها برای آسایش من و فرشاد هر چه از دستشان برمیآمد، میكردند.اما فرشاد علیرغم روزهای اول زندگیمان رفتهرفته به آنها بیمحلی میكرد و بعد كمكم در میانه بحثهایی كه گهگاه بینمان به وجود میآمد، پای آنها را باز كرده و حرفهای ناروایی به خانوادهام میگفت.من هرگز از خانوادهاش بد نگفتم، راستش بدیای هم از آنها ندیده بودم، اگرچه از وقتی عروسشان شدم، محبتی هم ندیدم، اما دشمنی هم در حقم نكرده بودند، حتی مادر فرشاد را خیلی دوست داشتم.او زن مهربان و آرامی بود.در خانواده آنها محبت كردن، بیآلایش و بیحساب نبود.هرگز ندیدم رابطه فرشاد و مادرش مثل رابطه من و مامان و یا حتی مثل رابطه پسرخالهام با خالهام باشد.آنها روابط طولی داشتند و همیشه پدر و مادر به فرزندانشان از بالا به پایین نگاه میكردند.وقتی مادر و پسر در كنار هم بودند و حرفی بجز سلام و احوالپرسی، كه فقط در دو سه جمله خلاصه میشد، نداشتند.به وضوح میشد فهمید آنها چگونه با روحیاتی خشك، مثل غریبهها، با هم برخورد میكنند.ما وقتی به هم میرسیدیم قلبمان مملو از ابراز محبت به یكدیگر بود.مادر و پدرم همیشه من و دو خواهرم را میبوسیدند و پای صحبتهایمان مینشستند.برای ما سنتها و آداب و رسوم محترم بود، اما در خانواده فرشاد هیچ كدام از این چیزها ارزش محسوب نمیشد.آنها هرگز نمیتوانستند احساسات قلبیشان را به یكدیگر بروز دهند.بهنظر میرسید اصلا این چیزها را نیاموخته بودند.آنها حتی با اقوامشان هم چندان رفت و آمد نداشتند.
از مادر فرشاد مدتها پیش شنیده بودم كه بعد از ازدواج با شوهرش، كمتر مهمانیهای بزرگ در خانهشان برپا شده.آنها اغلب فامیل خود را در مراسم عزاداری میدیدند، حتی تمایلی برای شركت در عروسیها نداشتند.
من تا قبل از این خیال نمیكردم ازدواج كردن، تا این اندازه ظریف و پیچیده باشد.
آدم نمیتواند با هر كسی زندگی كند.گاه تفاوت فرهنگها و رفتارها آنقدر عمیق است، كه به سادگی نمیتوان شكافها را پر كرد.من فكر میكردم با دوست داشتن یكدیگر میتوان به همه این اختلافها غلبه كرد، اما حتی عشق نیز در زندگی ما كارساز نشد.شاید به این خاطر كه عشق من عمیق بود و مثل هر زن دیگری به آن جدیتر نگاه میكردم، اما فرشاد مثل خیلی از مردها، دوست داشتن را بهانهای میدانست برای آرامش نسبی و فاصله گرفتن از خانوادهای كه با آنها بسیار مشكل داشت.با این حال او خود، فرزند همان فرهنگ و خانواده بود.كمكم دامنه اختلافات ما وسیعتر و عمیقتر شد و او جرات یافت علاوه بر رودررویی با من، در مقابل پدر و مادرم هم بایستد و جلوی آنها سر من داد بزند.اولین بار كه این اتفاق افتاد، من دو ماهه باردار بودم و خیال میكردم وقتی این خبر را سر شام به او بگویم، مثل بیشتر مردانی كه از خبر پدر شدن به وجد میآیند، خوشحال خواهد شد، اما او ناگهان جلوی خانوادهام با حالتی از انزجار و عصبانیت رو به من كرد و گفت:
- سیر كردن شكم خودمون كم بود...پای یه نونخور دیگه رو بدون حساب و كتاب داری به این دنیا باز میكنی؟ عجب آدمی هستی...توی اون مغز كوچیكت چی میگذره...؟ خیال میكردم با شعورتر از این حرفا باشی؟
آنقدر این جملات سرد و بیاحساس، تكان دهنده بود كه غذا توی گلویم گیر كرد.به سختی سرفه كردم و لحظهای بعد، هر آنچه را كه خورده بودم، بالا آوردم.فرشاد بیاعتنا به حال من، شامش را تمام كرد و سیگارش را آتش زد و یك گوشه نشست و به اخبار تلویزیون گوش سپرد.
پدر و مادرم هر دو از شام دست كشیدند و آشفته و ناراحت از حرفهای فرشاد و حال بد من، سعی میكردند با جملات شادیبخش مرا به وجد آورند، اما فایدهای نداشت.آن شب اولین و جدیترین بحث و دعوای ما سرگرفت.دلم نمیخواست دیگر با در یك اتاق و زیر یك سقف زندگی كنم.احساس میكردم غرورم شكسته شده و قلبم را پاره پاره كردهاند.بچهدار شدن از نظر من و خانوادهام یك حس شورانگیز و یك امید تازه بود، ولی او با همان چند جمله، مرا دستخوش چنان طوفانی كرد، كه از خودم بیزار شدم.آن شب واقعا و بعد از هفت، هشت ماه از زندگی مشتركم با او فهمیدم در انتخابم و راهی كه طی كرده بود اشتباه كردهام.دو سه روز پس از آن واقعه، به طور اتفاقی به دفتر آژانس معاملات ملكی كه او كار میكرد، رفتم.میخواستم وانمود كنم كه چیزی از آن بگو مگو و حرفهای مسخره به یاد ندارم.رفتم تا با او ناهار را بیرون بخوریم و بعد با پولی كه مامان برای خرید سیسمونی به من داده بود، كمی برای بچهای كه در شكم داشتم، لباس فراهم كنیم، اما با دیدن فرشاد كه با عجله و به همراه، دختری زیبا و قدبلند، با شتاب از دفتر خارج شده و سوار بر اتومبیل پژو آلبالویی شدند، بندبند وجودم از هم گسست.من عكس او را مدتها پیش در آلبوم مادر فرشاد دیده بودم.او دختر عموی فرشاد «فرانك»بود كه سالها به اتفاق برادرش در فرانسه زندگی میكرد.من بهطور اتفاقی شنیده بودم كه پدر فرشاد آن دو را برای یكدیگر در نظر گرفته بود، اما فرشاد چندان تمایلی از كودكی به دختر عمویش نداشت.
آیا ممكن بود حالا بعد از آن همه مقابله با پدر و ایستادگی در مقابل خواست او، فرشاد به سوی دلداده قدیمیاش برگردد و مرا با یك دنیا آرزو و كودكی در راه، تنها بگذارد خدایا با چه كسی میتوانم درد دل كنم...مامان، بابا...آه نه، آنها چه میتوانستند بكنند؟ مادر فرشاد؟ سعی كردم او را ببینم، تلفنی نمیشد حرف زد...
- مامان دلم خیلی براتون تنگ شده بود، شما كه ما رو قابل نمیدونین، نه تماس میگیرین، نه تشریف میآرین...خونه ما قابل شمارو نداره...ولی بالاخره ما هم دل داریم.منو دختر خودتون بدونین، مخصوصا حالا كه نوه شمارو توی شكم دارم...
میخواستم انعكاس این شوك را در چهره او ببینم، اما تیرم به سنگ خورد.مادر فرشاد یكی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسشگرانه گفت:
- چند وقته؟
- دو ماهه، مامان جون...
- كه این طور مباركه...من هیچ جا نمیرم...بیشتر توی خونه هستم...حوصله بیرون رفتن ندارم...راستش حوصله گردش رفتن رو هم ندارم...این چیزا مال شما جووناس...ما خستهتر از این حرفاییم.
- چرا خسته...شما هنوز خیلی جوونین
- این طور نیس...حرف سن و سال نیس...تو خوب میدونستی كه با ازدواج با فرشاد، با توجه به مخالفت پدرش، این تنهایی رو باید تحمل كنی...پدر فرشاد خوشش نمیآد من مخالف رای و نظرش كار كنم...من تو رو دوست دارم، ولی كاری از دستم برنمیآد.
آب پاكی را روی دستم ریخت و حتی وقتی برایش از فرانك خواستم بگویم، روی از من بگرداند و با زبان بیزبانی به من فهماند كه برایش حال و روز من مهم نیست.
ظرف چند ماه گذشته آنقدر اعصابم بههم ریخته است كه حالا مجبورم در هفت ماهگی فرزندم را به دنیا بیاورم، آن هم در شرایطی كه پدرش نیست تا ببیند فرزند او و مادرش سالم است یا نه.نگذاشتم مامان و بابا چیزی بدانند، اما یك ماه پیش فرشاد دختر عمویش فرانك را به عقد خود درآورد.من به مامان و بابا گفتهام او به كیش رفته است، اما نامهای كه «الهه»، خواهرم دم در و پنهانی دور از چشم مامان و بابا از پستچی گرفت و تحویل من داد، خبر از آن دارد كه فرشاد حاضر است مهریهام را بپردازد و مرا طلاق دهد.
- مژده بده خانم...بچهتون سالمه...یه دختر خوشگل و سالم مثل خودت...
انشاءا...شانسش مثل مامانش نباشه...
- چی؟
این تنها دعایی است كه امیدوارم خداوند از من بپذیرد.
منبع : مجله خانواده سبز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
اسرائیل ایران حمله ایران به اسرائیل آمریکا گشت ارشاد ایران و اسرائیل ارتش جمهوری اسلامی ایران دولت دولت سیزدهم وعده صادق جنگ سید ابراهیم رئیسی
سیل قتل زلزله قوه قضاییه هواشناسی تهران سیلاب شهرداری تهران آموزش و پرورش پلیس سلامت سازمان هواشناسی
یارانه قیمت خودرو یارانه نقدی قیمت دلار خودرو قیمت طلا بازار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو بورس قیمت سکه دلار
ازدواج رابعه اسکویی تلویزیون شبکه نمایش خانگی تبلیغات سینمای ایران کتاب موسیقی سریال دفاع مقدس تئاتر
دانشگاه تهران دانشگاه آزاد اسلامی
رژیم صهیونیستی عملیات وعده صادق غزه فلسطین جنگ غزه روسیه چین سازمان ملل حماس اسراییل حزب الله لبنان طوفان الاقصی
فوتبال صنعت نفت آبادان استقلال لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید لیگ برتر بارسلونا بازی منچسترسیتی کشتی فرنگی تراکتور سپاهان
هوش مصنوعی سامسونگ تلگرام اپل وزیر ارتباطات ایلان ماسک ناسا عیسی زارع پور
چاقی پیاده روی درمان و آموزش پزشکی دیابت سلامت روان