چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


دنیای‌ تلخ‌ و شیرین‌


دنیای‌ تلخ‌ و شیرین‌
ـ داری‌ دستی‌ دستی‌ خودتو می‌كشی‌... دختر مگه‌ تو یكی‌ تو این‌ دنیا با یه‌ همچی‌ مشكلی‌ روبه‌رو شدی‌؟ بسه‌دیگه‌، این‌قدر قنبرك‌ نگیر... حیف‌ تو نیس‌؟ پس‌ اون‌ شیرین‌ سرحال‌ و شاداب‌ و پرتحرك‌ چی‌ شد؟ اصلا گور اون‌باباش‌... تو واسه‌ خودت‌ زندگی‌ كن‌... خیال‌ كردی‌ همه‌ مرد و زنایی‌ كه‌ تو خیابون‌ یا توی‌ ماشین‌ كنار هم‌ و پهلو به‌پهلوی‌ هم‌ دیگه‌ راه‌ می‌رن‌، حتی‌ می‌گن‌ و می‌خندن‌، همه‌شون‌ با هم‌دیگه‌ خوشن‌ و مشكلی‌ ندارن‌؟ همین‌همسایه‌ طبقه‌ بالایی‌ ما، همه‌ش‌ هشت‌ ماهه‌ كه‌ ازدواج‌ كرده‌ن‌، اما دایم‌ توی‌ سروكله‌ همدیگه‌ می‌زنن‌. دو روزخوبن‌ و صدای‌ خنده‌هاشون‌ رو به‌ آسمونه‌، اما وقتی‌ مشكل‌ دارن‌، كاسه‌ و بشقاب‌ سرهم‌ می‌شكنن‌ و همدیگه‌ رومثل‌ توپ‌ بلند می‌كنن‌ و زمین‌ می‌زنن‌، باز فردا از دوباره‌ می‌بینی‌ با خنده‌ و قهقهه‌ تو كوچه‌ و محل‌ دارن‌ خریدمی‌كنن‌... ما كه‌ آخرش‌ نفهمیدیم‌ اینا خوبن‌ یا بد؟
ـ چه‌ حرفا می‌زنی‌ افسانه‌ من‌ از كجا می‌دونستم‌ فرهاد تریاكیه‌؟ من‌ از كجا می‌دونستم‌ سرنوشت‌ سیاه‌ منم‌ مثل‌مامان‌ بدبختمه‌... ای‌ كاش‌ حرف‌ دایی‌ سیروس‌ رو گوش‌ كرده‌ بودم‌ و همون‌ موقع‌ كه‌ واسم‌ دعوت‌نامه‌ فرستاد،می‌رفتم‌ اتریش‌ و پیش‌ اون‌ درس‌ می‌خوندم‌، اون‌وقت‌ می‌تونستم‌ واسه‌ مامان‌ و شیدا، خواهر كوچیكم‌ دعوت‌نامه‌ بفرستم‌. اصلا براشون‌ پول‌ می‌فرستادم‌. بعد كه‌ درسم‌ تموم‌ می‌شد و برمی‌گشتم‌، واسه‌ خودم‌ كسی‌ بودم‌.خیال‌ كردم‌ پسر عمه‌ از گوشت‌ و پوست‌ و استخونمه‌ و می‌دونه‌ چه‌ بدبختی‌ها كه‌ نكشیدم‌... عمه‌ همیشه‌ طرف‌ من‌ ومامان‌ و شیدا بود و همیشه‌ جلوی‌ بابام‌ وای‌می‌ستاد. یه‌ موقع‌هایی‌ هم‌ تا جایی‌ كه‌ از دستش‌ بر می‌اومد، بهمون‌كمك‌ می‌كرد. شوهرش‌ تو بازار پارچه‌ فروشی‌ داشت‌. بیچاره‌ چه‌ می‌دونست‌ یكی‌ از بچه‌هاش‌ تنش‌ می‌خوره‌ به‌تن‌ دایی‌ تریاكیش‌. تازه‌ اگه‌ من‌ بدبخت‌ زودتر حالیم‌ می‌شد فرهاد اعتیاد داره‌ كه‌ عمرا تن‌ به‌ این‌ مصیبت‌نمی‌دادم‌. من‌ هر چی‌ یادمه‌ اون‌ از سیگار كشیدن‌ بابام‌ بدش‌ می‌اومد. لااقل‌ تا دبیرستان‌ كه‌ این‌طور بود. دیگه‌چه‌ می‌دونستم‌ بعدش‌ چی‌ شده‌. حتما این‌ لعنتی‌ رو توی‌ سربازی‌ یا موقع‌ دانشجویی‌ توی‌ خوابگاه‌ دستش‌ دادن‌.بدبختی‌ توی‌ آزمایش‌ قبل‌ از ازدواجمون‌ هم‌ چیزی‌ نبود.
ـ آخه‌ چطور...؟
ـ چه‌ می‌دونم‌...؟ خودمم‌ ماتم‌... من‌ كه‌ سر از این‌ چیزا درنمی‌آرم‌، ولی‌ هر چی‌ هست‌ من‌ تازه‌ چند روزه‌ كه‌حالیم‌ شده‌. اگه‌ یه‌ كم‌ زودتر می‌فهمیدم‌، هیچ‌وقت‌ نمی‌ذاشتم‌ حامله‌ بشم‌. حالا تو رو خدا تو بگو ببینم‌ می‌شه‌ یه‌جوری‌ این‌ بچه‌ رو انداخت‌؟
ـ تو مگه‌ خل‌ شدی‌ دختر...؟ چطور دلت‌ می‌آد بچه‌ت‌ رو بكشی‌؟ تازه‌، تو الان‌ هفت‌ ماهته‌... مگه‌ دو سه‌ ماهه‌هستی‌ كه‌ این‌طوری‌ وهم‌ برت‌ داشته‌؟ یه‌ وقت‌ جدی‌ جدی‌ خل‌ نشی‌ كار دست‌ خودت‌ بدی‌ دختر؟
ـ پس‌ می‌گی‌ چی‌ كار كنم‌، چه‌ خاكی‌ تو این‌ سرم‌ بریزم‌؟ بذارم‌ این‌ طفل‌ معصوم‌ هم‌ مثل‌ خودم‌ با یه‌ دنیا آرزو به‌دنیا بیاد؟ اون‌ وقت‌ با یه‌ عالم‌ حسرت‌ زندگی‌ كنه‌ و هی‌ به‌ من‌ لعنت‌ بفرسته‌ كه‌ باعث‌ و بانی‌ بدبختیش‌ بودم‌. مادربیچاره‌م‌ كم‌ از بابام‌ كشید كه‌ حالا نوبت‌ من‌ فلك‌ زده‌ باشه‌؟ مامانم‌ خیلی‌ سعی‌ كرد با حرف‌ مردم‌ و با نداری‌ وبی‌كاری‌ بابام‌ بسازه‌... همه‌ می‌گفتن‌ تو مكانیكی‌ رودست‌ نداشت‌، اما مغازه‌ و كاسبیش‌ رو گذاشت‌ روی‌ رفیق‌بازی‌و تریاك‌ كشی‌... خلاصه‌ همه‌مونو به‌ روز سیاه‌ كشوند. اگه‌ بابا بزرگ‌ و مامان‌بزرگ‌ نبودن‌، معلوم‌ نبود چه‌ بلایی‌سرمون‌ می‌اومد. وقتی‌ مامان‌ از بابا جدا شد، دست‌ منو و شیدا رو گرفت‌ و برد خونه‌ بابابزرگ‌، اونا هم‌ تا تونستن‌دوروبرمون‌ رو گرفتن‌، یه‌ حقوق‌ بازنشستگی‌ بابابزرگ‌ بود و یه‌ پولی‌ كه‌ مامان‌ از خیاطی‌ و اصلاح‌ صورت‌ در وهمسایه‌ به‌ دست‌ می‌آورد.
آخرش‌ معلوم‌ نشد چه‌ بلایی‌ سر بابام‌ اومد... با این‌ كه‌ من‌ با پسر عمه‌م‌ ازدواج‌ كردم‌، هیچ‌ خوش‌ نداشتم‌ دیگه‌ بابابام‌ مواجه‌ بشم‌. دیگه‌ نمی‌خواستم‌ توی‌ مردم‌، فامیل‌، همسایه‌ها و دوستام‌، باز سروكله‌ش‌ پیدا بشه‌ و آبرومونوببره‌. البته‌ یه‌ دو سه‌ باری‌ اومد تا پولی‌ از مامان‌ بگیره‌، ولی‌ بعد از مدتی‌ دیگه‌ پیداش‌ نشد. ما شنیدیم‌ از مصرف‌زیاد سكته‌ كرده‌، بعضی‌ها هم‌ می‌گفتن‌ زیر ماشین‌ رفته‌، واسه‌ من‌ كه‌ اصلا فرقی‌ نداشت‌ و وجودش‌ برام‌ مهم‌ نبود.من‌ سر سخت‌تر از این‌ بودم‌ كه‌ غرورم‌ رو واسه‌ دلم‌ زیر پام‌ بذارم‌.
ولی‌ حالا با شوهرم‌; پدر بچه‌ای‌ كه‌ توی‌شكممه‌ چی‌ كار باید بكنم‌...؟ اون‌ واقعا منو دوست‌داشت‌ و داره‌، اما نمی‌خواد ما رو با بقیه‌ چیزایی‌كه‌ دوست‌ داره‌، جمع‌ ببنده‌، یا مجبور بشه‌ بین‌ماها یكی‌ رو انتخاب‌ كنه‌. من‌ اونو درست‌ یا غلطانتخاب‌ كردم‌، ولی‌ دلیل‌ نمی‌شه‌ این‌ بچه‌ طفل‌معصومم‌ با آتیش‌ خودم‌ بسوزونم‌.
ـ از دست‌ من‌ چه‌ كمكی‌ برمی‌آد شیرین‌جون‌؟ تو خودت‌ خوب‌ می‌دونی‌ كه‌ من‌ از صمیم‌قلب‌ دوستت‌ دارم‌، مثل‌ یه‌ خواهر... هر چی‌ باشه‌من‌ و تو همكلاسی‌ و همسایه‌های‌ قدیمی‌ایم‌.
ـ درسته‌... كاش‌ الان‌ همون‌ موقع‌ بود افسانه‌،همون‌ روزای‌ بی‌خیالی‌. كاش‌ حرفت‌ رو گوش‌می‌كردم‌ و لااقل‌ حالا توی‌ یه‌ آزمایشگاه‌ مشغول‌به‌ كار بودم‌.
ـ این‌ كاش‌ و افسوسا واسه‌ آدم‌ هیچی‌ روعوض‌ نمی‌كنه‌ شیرین‌ جون‌. من‌ فوق‌دیپلم‌ مامایی‌قبول‌ شدم‌، تو فوق‌ دیپلم‌ آزمایشگاه‌، اما اون‌موقع‌ واست‌ كم‌ می‌اومد فوق‌دیپلم‌ بخونی‌...خب‌ حالا من‌ دوباره‌ واسه‌ لیسانس‌ قبول‌ شدم‌،تازه‌ فعلا توی‌ یه‌ مطب‌، كنار دست‌ یه‌ خانم‌ دكتركار می‌كنم‌، بالاخره‌ گلیم‌ خودمو كه‌ می‌تونم‌ ازآب‌ بیرون‌ بكشم‌... ببین‌ اگه‌ حالا هم‌ از من‌می‌پرسی‌، بهتره‌ كه‌ مراقب‌ سلامتی‌ خودتو وبچه‌ت‌ باشی‌. حتما خواست‌ خدا بوده‌، والاخیلی‌ها ازدواج‌ می‌كنن‌، اما اصلا بچه‌دارنمی‌شن‌، یا چندسالی‌ طول‌ می‌كشه‌ تا بچه‌داربشن‌... حتما یه‌ مصلحتی‌ تو كار بوده‌. بی‌خودی‌خودتو به‌ دست‌انداز ننداز...
ـ ولی‌ افسانه‌ من‌ با یه‌ بچه‌ و یه‌ شوهری‌ كه‌ یه‌موقع‌ بی‌كاره‌ و یه‌ موقع‌ كار می‌كنه‌ و دودی‌ هم‌هست‌، چی‌كار كنم‌؟
ـ سخت‌ نگیر، این‌ همه‌ آدم‌ كه‌ واست‌ مثال‌زدم‌ و خیلی‌های‌ دیگه‌ به‌ این‌ درد گرفتارن‌، ولی‌زندگیشونو می‌كنن‌. اصلا شایدم‌ خدا خواست‌وقتی‌ بچه‌ دنیا اومد، فرهاد تریاكش‌رو گذشت‌كنار... ببینم‌ فهمیده‌ كه‌ تو متوجه‌ اعتیادش‌شدی‌...؟
ـ نه‌ هنوز، البته‌ این‌ چند روزه‌ بی‌محلی‌می‌كردم‌، سرد بودم‌ و بیشتر اوقات‌ دو سه‌ كلمه‌ هم‌به‌ زور باهاش‌ حرف‌ می‌زدم‌... به‌ نظرم‌ بهتره‌ كه‌ یه‌بار موقع‌ برداشتن‌ و استفاده‌ كردن‌، مچش‌ روبگیری‌ و ازش‌ بخوای‌ زودتر به‌خاطر بچه‌ هم‌ كه‌شده‌ ترك‌ كنه‌، این‌طوری‌ بیشتر از قبل‌ بهش‌ عادت‌نمی‌كنه‌ و هی‌ اندازه‌ مصرفش‌ رو زیاد نمی‌كنه‌.خدا رو چه‌ دیدی‌؟ اصلا شایدم‌ خجالت‌ كشید و به‌كل‌ گذاشتش‌ كنار...
ـ شایدم‌ اصلا جدی‌تر شد... اون‌وقت‌ چی‌كاركنم‌؟
ـ ای‌ بابا تو هم‌ كه‌ همش‌ آیه‌ یاس‌ می‌خونی‌،یه‌ ذره‌ صبر داشته‌ باش‌ و به‌ خدا توكل‌ كن‌. درست‌می‌شه‌.
افكار زیادی‌ توی‌ سرم‌ می‌چرخید. آن‌قدر كه‌احساس‌ می‌كردم‌ مغزم‌ به‌ مرز انفجار رسیده‌. دلم‌می‌خواست‌ می‌توانستم‌ خودم‌ را محكم‌ به‌ جایی‌بكوبم‌، تا هم‌ از دست‌ این‌ تشویش‌های‌ ذهنی‌ وهم‌ از این‌ بچه‌ خلاص‌ شوم‌. افسانه‌ حق‌ داشت‌،نمی‌شد در ماه‌ هفتم‌ بارداری‌ چنین‌ كاری‌ كرد، امافكر تولد این‌ بچه‌ هم‌ برایم‌ عذاب‌آور بود.
ناگهان‌ فكری‌ از ذهنم‌ گذشت‌. من‌ دل‌ آن‌ رانداشتم‌ كه‌ بچه‌ خود را بكشم‌، اما با از بین‌ رفتن‌خودم‌، بچه‌ای‌ هم‌ در كار نمی‌بود. تا جایی‌ كه‌یادم‌ هست‌، من‌ از مردن‌ می‌ترسیدم‌، ولی‌ حالا باوضع‌ موجود به‌ سرم‌ افتاده‌ یك‌ راه‌ راحت‌ وبی‌دردسر و سریع‌ برای‌ خودكشی‌ پیدا كنم‌، اماچه‌ راهی‌؟
خدای‌ من‌ آخر چطور می‌توانم‌ چنین‌ جرات‌و شهامتی‌ به‌ خود بدهم‌. یعنی‌ ممكن‌ است‌ فرهادآدمی‌ باشد كه‌ به‌ خاطر سرنوشت‌ من‌ و بچه‌اش‌این‌ لعنتی‌ را ترك‌ كند؟ باید او را بترسانم‌، فرهادمرا خیلی‌ دوست‌ دارد. از وقتی‌ فهمیده‌ من‌باردارم‌، علی‌رغم‌ كسادی‌ بازار سفارشها و كار،خود را به‌ هر آب‌ و آتشی‌ می‌زند تا برای‌ فراهم‌كردن‌ امكانات‌، وسایل‌ و آنچه‌ كه‌ دلم‌ می‌كشد، بامشكلی‌ روبه‌رو نشود. هروقت‌ هم‌ راه‌ به‌ جایی‌نمی‌برد، قرض‌ می‌كند...
فكری‌ مثل‌ برق‌ از ذهنم‌ می‌گذرد. باید او رایك‌جوری‌ بترسانم‌. باید غیرتی‌اش‌ كنم‌. بایدیك‌طوری‌ او را نسبت‌ به‌ این‌ جریان‌ حساس‌ كرده‌و كاری‌ كنم‌ تا خود را مقصر قلمداد كند. فقط كافی‌است‌ كمی‌ صبور باشم‌.
خدایا باز سرم‌ گیج‌ می‌رود. تازگی‌ها بوی‌ غذاحالم‌ را به‌ هم‌ می‌زند.
ـ سلام‌... به‌به‌... عجب‌ عطری‌... این‌بوی‌خوش‌ قورمه‌سبزی‌ نیست‌ شیرین‌ جون‌...؟
ـ چرا فرهاد، ولی‌ تو رو خدا اسمشو نیار; چون‌حالم‌ به‌ هم‌ می‌خوره‌...
ـ ای‌ بابا، آخه‌ این‌ كه‌ نشد، یعنی‌ خودت‌نمی‌خوای‌ از دستپختت‌، كه‌ این‌قدر زحمتشوكشیدی‌، بخوری‌؟ تو این‌ طوری‌ ممكنه‌ از ضعف‌نتونی‌ بچه‌ سالمی‌ به‌ دنیا بیاری‌ها؟
- از ضعف‌ نه‌... ولی‌ مسلما از دست‌ كارای‌ توممكنه‌ اصلا بچه‌م‌ توی‌ شكمم‌ بمیره‌ یا یه‌ بلایی‌ سرهر جفتمون‌ بیاد.فرهاد با تعجب‌ و در حالی‌ كه‌ برافروخته‌ شده‌بود، گفت‌: یعنی‌ چی‌؟ چرا از دست‌ من‌؟
و با چهره‌ای‌ در هم‌ كشیده‌تر پاسخ‌ داد:
- اگه‌ منظورت‌ بی‌كاری‌ و بی‌پولیمه‌، باید بگم‌تو كه‌ هنوز كم‌ و كسری‌ نداری‌، من‌ كه‌ هر طورشده‌، از هر جا كه‌ تونستم‌ واست‌ پول‌ جور كردم‌،من‌ كه‌ واست‌ چیزی‌ كم‌ نذاشتم‌ شیرین‌ جون‌ یه‌موقع‌ اونقدر پول‌ تو دستمونه‌ كه‌ نمی‌دونیم‌باهاش‌ چی‌كار كنیم‌، یه‌ موقع‌ هم‌ اینطوری‌، این‌كه‌ دست‌ خودم‌ نیست‌...
مردم‌ دائم‌ كه‌ برای‌ چیپس‌ و پفك‌ نمكی‌ و...بیلبورد تبلیغاتی‌ سفارش‌ نمی‌دن‌. منم‌ كه‌ از اول‌بهت‌ همه‌ چیزرو گفتم‌...
حرف‌ او را قطع‌ كردم‌ و با حالتی‌ از خشم‌ ونارضایتی‌ گفتم‌: خب‌ حرف‌ منم‌ همینه‌، اما تو ازهمون‌ اول‌ به‌ من‌ گفتی‌ هراز چند گاهی‌ یه‌ چیزی‌می‌كشی‌؟
حس‌ كردم‌ رنگ‌ از چهره‌اش‌ پرید و دستپاچه‌،با حالتی‌ از یاس‌ و نگرانی‌ و در حالی‌ كه‌ صدایش‌می‌لرزید، گفت‌:
- آهان‌... خب‌ من‌ توی‌ سربازی‌ سیگاری‌شدم‌، آخه‌ مجبور بودم‌ شبا بالای‌ دكل‌ پادگان‌ تاصبح‌ پاس‌ بدم‌. توی‌ او بیابون‌ و صحرا و هزار جورمشكلات‌ دیگه‌، خب‌ آدم‌ همینه‌ كه‌ دلش‌ به‌ سمت‌سیگار یه‌ دفعه‌ پر می‌كشه‌.
- خودت‌ خوب‌ می‌دونی‌ كه‌ منظورم‌ یك‌ پك‌سیگار نیست‌ فرهاد تو از كی‌ تریاك‌ استفاده‌می‌كنی‌... مگه‌ نمی‌دونستی‌ من‌ به‌ خاطر خاطرات‌سیاهی‌ كه‌ از بابام‌، دایی‌ جناب‌عالی‌ داشتم‌، چقدراز این‌ موضوع‌ وحشت‌ دارم‌ و فراری‌ام‌؟
زبانش‌ بند آمده‌ بود. كمی‌ تامل‌ كرد، خواست‌چیزی‌ بگوید، اما من‌ نگذاشتم‌.
- ببین‌، من‌ امروز خیلی‌ سعی‌ كردم‌ خودموكنترل‌ كنم‌، می‌خواستم‌... یعنی‌ با تمام‌ وجود قصدداشتم‌ بچه‌ رو بندازم‌.
- چی‌؟ تو چطور به‌ خودت‌ اجازه‌ می‌دی‌ بچه‌منو بندازی‌؟
- از حالا احساس‌ مالكیت‌ شخصی‌ بهت‌ دست‌داده‌؟ این‌ بچه‌ به‌ همون‌ اندازه‌ كه‌ مال‌ توئه‌، مال‌منم‌ هست‌، اما بچه‌ مامان‌ و بابای‌ سالم‌ و دلسوزمی‌خواد... فرهاد تو رو خدا به‌ آخر و عاقبت‌دایی‌ت‌ یه‌ نیگاهی‌ بكن‌. ما آخرش‌ نفهمیدیم‌ چه‌بلای‌ سربابا اومد.
من‌ همیشه‌ دلم‌ می‌خواست‌ بابام‌ یه‌ كارگر سالم‌و زحمتكش‌ باشه‌... نه‌ به‌ اون‌ استادیش‌ تو كارمكانیكی‌ كه‌ همه‌ جا زبونزد بود، نه‌ به‌ اون‌ وضع‌زندگیش‌... توكه‌ خیلی‌ با اون‌ فرق‌ داری‌.ناسلامتی‌ تو تحصیل‌ كرده‌ای‌، دانشگاه‌ رفتی‌...دایی‌ت‌ فقط ششم‌ قدیم‌ سواد داشت‌. تو دیگه‌چرا خودتو آلوده‌ این‌ زهر ماری‌ كردی‌؟ فرهاد...فرهاد به‌ خدا من‌ به‌ تو امید طول‌ و درازی‌ بستم‌،نذار امیدم‌ نامید بشه‌... تو مگه‌ قول‌ ندادی‌ همه‌ناراحتیا و غم‌ و غصه‌های‌ سابق‌ رو واسم‌ جبران‌كنی‌؟ من‌ با تو ازدواج‌ كردم‌; چون‌ هم‌ دوستت‌داشتم‌، هم‌ دلم‌ خوش‌ بودكه‌ تو توی‌ زندگیمون‌بودی‌، می‌دونستی‌ ما به‌ خاطر بابام‌ چه‌ بلایی‌سرمون‌ اومده‌، تو رو خدا نذار همون‌ مصیبت‌تكرار بشه‌... به‌ خاطر من‌... به‌ خاطر بچه‌مون‌، تو كه‌منو این‌ بچه‌ رو خیلی‌ دوست‌ داشتنی‌.
- هنوزم‌ دوستت‌ دارم‌. هنوز می‌خوامت‌. به‌خدا قول‌ می‌دم‌ ترك‌ كنم‌، من‌ كم‌ مصرف‌ می‌كنم‌،پس‌ حتما خودت‌ فهمیدی‌ كه‌ واسه‌ من‌ ترك‌ اون‌كاری‌ نداره‌، كافیه‌ یه‌ چند روزی‌ نكشم‌، اون‌ وقت‌حل‌ می‌شه‌. ببین‌ اصلا می‌رم‌ كارم‌ رو می‌آرم‌خونه‌ تا جون‌ دارم‌ همین‌ جا انجام‌ می‌دم‌، بعدشم‌اگه‌ دیدی‌ حالم‌ خوبه‌ و در اتاق‌ رو روم‌ قفل‌ كن‌.دو سه‌ روز بیشتر طول‌ نمی‌كشه‌. باور كن‌ شیرین‌من‌ بهت‌ قول‌ می‌دم‌...
نفس‌ راحتی‌ كشیدم‌ و با تمام‌ وجود باورش‌كردم‌. فرهاد تا امروز هر چه‌ به‌ من‌ گفته‌ عمل‌ كرده‌است‌. دلم‌ نمی‌خواست‌ نه‌ او را و نه‌ خودم‌ رانسبت‌ به‌ آنچه‌ در آینده‌ پیش‌ رویمان‌ بود، مایوس‌كنم‌.
او كارهایش‌ را به‌ خانه‌ آورد; یكی‌ دو طرح‌برای‌ یك‌ شركت‌ تولید پوشاك‌ مردانه‌ و زنانه‌،طرح‌ بیلبورد و طراحی‌ روی‌ جلد یك‌ نوار كاست‌اثر یكی‌ از خوانندگان‌ جوان‌ كه‌ تازگی‌ها در بازارموسیقی‌ گل‌ كرده‌ است‌. یكی‌ دو روز اول‌ حالش‌خوب‌ بود، صبحها نرمش‌ می‌كرد، صبحانه‌مختصری‌ می‌خورد و بعد شروع‌ می‌كرد به‌ كار، اماروز سوم‌ مثل‌ مار به‌ خود می‌پیچید. دائم‌ كلافه‌بود و این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ می‌پرید، آخرش‌رفت‌ توی‌ اتاق‌ خودش‌ و از من‌ خواست‌ در را ازپشت‌ روی‌ او ببندم‌.
اوایل‌ كار مردد بودم‌. این‌ چیزها را توی‌فیلم‌ها یا سریالهای‌ تلویزیونی‌ دیده‌ بودم‌، اماهرگز باورم‌ نمی‌شد یك‌ روز این‌ بلا به‌ سر خودم‌بیاید. با این‌ حال‌ امیدوار بودم‌. وضع‌ غذایی‌ من‌به‌ همان‌ منوال‌ یك‌ ماه‌ قبل‌ برگشته‌ بود. كمی‌ بااشتهاتر غذا می‌خوردم‌. شاید به‌ خاطر پایان‌اضطرابی‌ بود كه‌ از ادامه‌ زندگی‌ با فرهاد داشتم‌.
بالاخره‌ بعد از حدود ۱۰ روز، حس‌ كردم‌ واقعازندگی‌ به‌ روی‌ من‌ و فرهاد و بچه‌ای‌ كه‌ در شكم‌داشتم‌ لبخند می‌زند. امیدی‌ تازه‌ در وجودم‌ وعشقی‌ پرحرارت‌ به‌ همسر و فرزندم‌ كه‌ او را هرلحظه‌ به‌ خود نزدیكتر می‌دیدم‌، احساس‌می‌كردم‌. با تمام‌ وجود آنها را دوست‌ داشتم‌.خوشحال‌ بودم‌ از این‌ كه‌ به‌ حرف‌ افسانه‌ گوش‌كرده‌ بودم‌ و به‌ خاطر چنین‌ مسئله‌ای‌ مامان‌ و شیدارا ناراحت‌ نكرده‌ بودم‌. اوایل‌ دلم‌ می‌خواست‌همه‌ دنیا بدانند كه‌ من‌ دچار چه‌ بدبختی‌ای‌شده‌ام‌، ولی‌ حالا دیگر مشكلی‌ نبود كه‌ مرا آزاددهد; چون‌ او به‌ قولش‌ وفا كرده‌ بود.
فرهاد طرحها را تحویل‌ داد و پول‌ خوبی‌ هم‌گرفت‌. بچه‌ در موعد مقرر به‌ دنیا آمد، یك‌ پسرسالم‌ و تپل‌. اسمش‌ راه‌ «فربد» گذاشتیم‌. چهل‌روزش‌ تازه‌ تمام‌ شد كه‌ فرهاد هوای‌ سفر به‌ سرش‌افتاد.
- موافقی‌ دسته‌ جمعی‌ یك‌ سر بریم‌ مشهد وبرگشتن‌ هم‌ كنار دریا رو ببینم‌؟
- آخ‌ فرهاد فرهاد تو همیشه‌ خوب‌ می‌تونی‌بفهمی‌ من‌ دلم‌ چی‌ می‌خواد؟
هیچ‌ وقت‌ خاطره‌ آن‌ سفر را فراموش‌ نمی‌كنم‌.به‌ نظرم‌ از سفر ماه‌ عسلمان‌ به‌ مراتب‌ شیرین‌تر بود.احساس‌ غرور و سربلندی‌ می‌كردم‌; چون‌می‌توانستم‌ به‌ خود ببالم‌ كه‌ باعث‌ شده‌ام‌ فرهاد ازاسارت‌ چهار، پنج‌ ساله‌ اعتیاد خلاص‌ شود.
بعد از بازگشت‌ تا قبول‌ كار بعدی‌ ما همچنان‌ ازپس‌اندازمان‌ استفاده‌ كردیم‌.من‌ به‌ سرم‌ زده‌ بودكمی‌ پس‌ انداز فراهم‌ كنم‌ تا با سپرده‌گذاری‌ دربانك‌ بتوانیم‌ از وام‌ مسكن‌ استفاده‌ كنیم‌. احساس‌می‌كردم‌ وجود فرهاد و كار بزرگی‌ كه‌ انجام‌ داده‌،دائم‌ در من‌ روحیه‌ای‌ تازه‌ می‌دمید.
چند ماهی‌ كار پشت‌ كار برایش‌ می‌بارید.خوشحال‌ بودیم‌ و همه‌ چیز را به‌ خاطر قدم‌ فربدمی‌گذاشتیم‌، تا این‌ كه‌ مدیر یكی‌ از پروژه‌هاناگهان‌ وسط كار سكته‌ كرد و مرد و فرزندانش‌ كه‌سر میراث‌ او دعوا داشتند، قرارداد را لغو كردند.ما نیمی‌ از پول‌ آن‌ قرارداد را به‌ عنوان‌پیش‌پرداخت‌ گرفته‌ بودیم‌، اما فرهاد به‌ خاطرمشغله‌ زیاد نتوانسته‌ بود یك‌ سوم‌ پروژه‌ را مطابق‌قرارداد كار كند. آنها پولشان‌ را مطالبه‌ كردند. مامجبور شدیم‌ علاوه‌ بر پس‌اندازمان‌، كمی‌ قرض‌كنیم‌ تا پولشان‌ را بدهیم‌. بعد از آن‌ دوباره‌ فرهادبدشانسی‌ آورد و بعد یك‌ شب‌ كه‌ من‌ به‌ خاطربیماری‌ مادرم‌ مجبور شدم‌ با فربد به‌ خانه‌ آنهابروم‌، فرهاد یك‌ جلسه‌ كاری‌ را بهانه‌ كرد و شب‌ رادر خانه‌ شریك‌ پولدارش‌، «آبتین‌» گذراند. من‌ ازاو بیزار بودم‌. می‌دانستم‌ او از فرهاد فقطسوءاستفاده‌ می‌كند. او اگر چه‌ لیسانس‌ گرافیك‌داشت‌، ولی‌ چیزی‌ بارش‌ نبود. در عوض‌ ثروت‌كلانی‌ داشت‌ و با آن‌ شركت‌ تبلیغاتی‌ راه‌ انداخته‌بود و تا می‌توانست‌ از وجود فرهاد و یكی‌ دیگر ازدوستان‌ مشتركشان‌ بهره‌ می‌برد. آبتین‌ همسراولش‌ را طلاق‌ داده‌ بود و در ازدواج‌ دوم‌ نیز بیوه‌جوان‌ پولداری‌ را به‌ همسری‌ انتخاب‌ كرده‌ بود كه‌دائم‌ یك‌ پایش‌ ایران‌ بود و یك‌ پایش‌ امریكا.
چاره‌ای‌ نداشتم‌. قراركاری‌ تنها بهانه‌ای‌ بود كه‌می‌شد به‌ خاطرش‌ سكوت‌ كرد. بعد از آن‌ شب‌ظرف‌ كمتر از یك‌ ماه‌ پی‌ به‌ حالتهای‌ عجیب‌ وغریب‌ فرهاد بردم‌. او دیگر فرهاد من‌ نبود. نه‌ به‌نظم‌ و نه‌ به‌ مرتبی‌ سر و رویش‌ چندان‌ اهمیت‌نمی‌داد، تا این‌ كه‌ بالاخره‌ دوباره‌ به‌ او مشكوك‌شدم‌، اما این‌ بار كشف‌ من‌ بیش‌ از قبل‌ مراوحشت‌زده‌ كرد; این‌ گرد سفید و چند سرنگ‌؟خدایا او هروئین‌ مصرف‌ می‌كرد.
- فرهاد تو به‌ من‌ قول‌ داده‌ بودی‌... جون‌من‌، جون‌ فربد رو قسم‌ خوردی‌.
- ببین‌... كافیه‌ كمی‌ صبر كنی‌، یه‌ كم‌ پول‌ بیشترمی‌خواد و یه‌ بیمارستان‌ خوب‌، از اون‌ خصوصیا...باور كن‌ اینم‌ مثل‌ اونه‌، فقط یه‌ كم‌ نیاز به‌ مراقبت‌ وداروی‌ مخصوص‌ داره‌.
آنچه‌ برای‌ وام‌ خانه‌ پس‌انداز داشتم‌ و تمام‌طلاهایم‌ را به‌ پای‌ درمان‌ او ریختم‌، اما او هرباردوباره‌ به‌ سراغش‌ می‌رفت‌. دیگر راهی‌ برایم‌نمانده‌ بود. فربد را برداشتم‌ و رفتم‌. این‌ كارسرنوشت‌ من‌ بود و نمی‌توانستم‌ با سرنوشت‌بجنگم‌.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید