جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا
جهنم
بوی خوش یاسها وجودم را غرق لذت كردهبود... دست دراز كردم تا شاخه ظریف یاس; اماگلی به دستم نمیرسید. زمین زیر پایم میلرزید،آسمان به ناگاه تیره و تار شد. هراسی هولناك دروجودم افتاده بود. ندایی پنهان به من میگفتحادثهای غیر منتظره در شرف وقوع است، یادمنمیآید آن بوته یاس و دشت سرسبز چه شد؟انگار فقط من بودم، و درهای سیاه و ترسناك كههرلحظه بیم آن میرفت پایم برروی سنگریزهایبغلتد. و مرا تا عمق بی انتهای مرگباریفروكشد...
اما اتفاق دیگری روی داد. ناگهان از برون ودرونگر گرفتم به خود آمدم جهنمی از آتش مرادر برگرفت. خیال میكردم هنوز در خوابم، امایادم آمد لحظهای پیش با ضربهای سخت ازخواب بیدار شدهام. كابوس آتش حقیقت داشتو من در میان زبانههای سرخ و برافروختهای كهوجودم را میسوزاند، فریاد میكشیدم و دست وپا میزدم تا بلكه خود را از درون اتاقك شعلهورخارج كنم... تنها چیزهایی كه به یادم مانده، آناست كه دو چیز بیش از همه در آن لحظه مرا درموجی از ترس و وحشت عذاب میداد، اولحضور دخترم «غزل» كه خوب یادم هست موقعآن حادثه درست پشت سر من روی صندلی عقبنشسته بود و دیگری عزیز دلبندی كه در شكمداشتم. تمام توانم را جمع كردم تا مبادا از نفسبیفتم.
ـ كمك...كمك... سوختم... بیژن؟...بیژن...بچهام؟...غزل؟... بیژن كمك... آه... كمك...سوختم...
اما صدایی به گوشم نمیرسید، جز صدایسوختن و بوی بنزین كه تا قبل از آن حتیلحظهای نمیتوانستم این بو را تحمل كنم.
بعد از آن دیگر چیزی به خاطرم نمانده استجز آن كه از اولین لحظهای كه دوباره حسزندگی كردن پیدا كردم و صداهایی مبهم دراطرافم شنیدم، جزء جزء وجودم میسوخت،انگار هنوز در میان زبانههای آتش باشم... تمامبدنم كوفته بود. حس دردی جانكاه در درونمامانم را بریده بود. به محض آن كه از شوك آنجهنم فروزان به خود آمدم، سعی كردمدستهایم را تكان دهم و شكمم را لمس كنم. بهنظرم میرسید سبك شدهام انگار در خلاء باشم،نمیتوانستم دستهایم را تكان دهم بهنظرمیرسید به جایی بسته شدهاند.
ـ یه نفر به دادم برسه. آه... كمك...بیژن...بیژن؟
ـ چیزی شده... خانم... چته؟ مشكل داری؟
ـ شمارو نمیشناسم، من كجام؟ چه اتفاقیافتاده؟ بیژن شوهرم... غزل.. كجان؟
ـ تكون نخور، اونا حالشون خوبه فعلا حال تواز همه بدتره، نمیخواد غصه كسی رو بخوریهمهشون خوبن، آروم باش.
ـ دروغ میگین اونا مردن... من باورنمیكنم...
ـ ما دروغ نمیگیم... یعنی وظیفه ما این نیستشوهر و بچههاتون صحیح و سالم هستند.
ـ بچه هام؟ منظورتون...؟
ـ خوب آره... تو و شوهر و بچههات تویماشینتون بودید كه تصادف شد، یادت هست یهماشین كه با سرعت زیاد قصد سبقت از شما رو تویجاده داشت، به محض سررسیدن اتوبوس ازروبرو، ناگهان به شما كوبید و خودشم معلق زد وشما هم خدابهتون رحم كرد كه از بالای جادهداخل دره سقوط نكردین. بههرحال ماشین شماآتش گرفت. بعدم تا به خودتون اومدینشعلههای آتش شما رو غافلگیر كرد و نتونستینخودتون رو به موقع نجات بدین، وقتیآوردنتون، اونقدر حالتون وخیم بود كه دكتر باورنمیكرد بچه توی شكمتون سالم مونده باشه، بهخاطر این كه اتاق عمل لازم بود سر به ناچار دكتراتصمیم گرفتن اول بچهات رو به دنیا بیارن، بعد كارمعالجه تو رو ادامه بدن، حالا هر دو بچههاحالشون خوبه شوهرت هم خوبه فقط یكی دوروزه كه ازش خبری نیس...
ـ بچهام... سالمه... اون یكی... كوچیكه همسالمه؟
ـ آره، یه دختر صحیح و سالم، خیالت راحتفقط بهتره اینجا نباشه... بچه نوزاد اونم هفت ماههقاعدتا باید از مراقبتهای خاصی برخوردار باشدچند وقتی توی دستگاه، بعدشم با این وضعیت توو اینجا... بهتره برای جلوگیری از ابتلاء به عفونتحسابی تحت مراقبت باشد... انشاءا... وقتیحالت خوب شد و مرخص شدی هر دوشون رومیبینی.
ـ غزل چی؟ دختر بزرگم رو نمیتونم ببینم...
ـ وا... فعلا بهتره نیاد...
ـ آخه چرا؟
ـ خب واسه هردو تون میگم... خیالنمیكنی یه بچه پنج، شش ساله از دیدن مادرش بااین وضعیت سوختگی و بانداژ پیچی وحشت كنه وشوكه بشه؟
از طرفی باورم نمیشه خودتم تمایل داشتهباشی بچهات تو رو این جوری ببینه و عذاب بكشه.
ـ میشه یه آینه برایم بیاری؟
ـ واسه چی میخوای به خودت عذاب بدی؟ولش كن چیزی واسه دیدن وجود نداره...مطمئن باش صبور باشی مشكلت حل میشه...
ـ من... من...
ـ چیزی میخوای بگی؟
ـ آره... نه...نه... یعنی من خوب میشم...؟نكنه دیگه اون جوری مثل روز اولم نشم...
ـ خیلی خوشگل بودی، نه؟ بهترین راهش آینهكه تا چند وقتی به آینه نگاه نكنی، حالا بهترهداروت روبخوری تا من برم به بقیه یه سری بزنم...
ـ برو... پرستار؟ پرستار؟
ـ بله... چیه خانم؟
ـ شوهرم... از شوهرم چه خبر؟ اون روز اولبالای سرم بود...
ـ خب حتما مشكلی واسش پیش اومده،خودشم همچین حال و روز خوبی نداشت...
ـ اونم بدنش سوخته؟
ـ تا اندازهای دستاش، البته جزیی بود همونروز اول پانسمان شد...
ـ پس حالش خوبه؟
ـ نمیدونم...؟ چی بگم...؟
پرستار سرش را پائین آورد، چطور میتوانستبه نسرین بگوید حقیقت چیست؟
از امروز به بعد نسرین رفته رفته باید با شرایطخاصش كنار میآمد...
صدای فریادهای جانسوزی او را از خودشجدا كرد...
ـ آی...آی... كمكم كنین... كور شدم... آی...یكی بیاد، به من آب بدین... آب... آب بدین...سوختم... خدا...نسرین هر دو دست را محكم بر رویگوشهایش میفشرد اما فایده نداشت.
پرستار از راه رسید...
نسرین ناامیدانه گفت:
ـ كیه؟ چرا جیغ میكشه...؟ كیه؟ چرا بهش آبنمیدین؟
ـ نباید آب بخوره... طفلی بهش اسید پاشیدن
ـ اسید؟ چرا؟
ـ یه خواستگار سمج داشته، مثل این كه پسرهخیلی خاطرش رو میخواسته، خونوادش زیر بارنرفتن.. اونم اسید پاشیده كه دیگه كسی دختره رونگاه نكنه... حالش بده... خیلی بده از پریروز تاحالا سه دفعه میخواسته خودكشی كنه حالابستنش به تخت... داد میزنه، من در اتاقت رومیبندم كه اذیت نشی... البته چند روز آینده بهاین سروصداها عادت میكنی...
ـ تا كی باید اینجا باشم... كی مرخص میشم...
ـ حالا كه نه، حداقل ۱۵، ۲۰ روزی مهمون ماهستی نسرین خانم.
ـ شما رو به خدا یه زنگی به موبایل بیژنبزنین... میخواین شمارش رو بهتون بدم؟
ـ حالا دستم بنده... میبینی كه فعلا این دخترهبیمارستان رو گذاشته روی سرش... مییام پیشتازت میگیرم.
پرستار رفت و در اتاق را پشت سر خودشبست و به نسرین نگفت كه تلفن همراه بیژن راهمان روز اول از او گرفته و طی چند روز گذشتهبیژن هرگز پاسخگوی خواهش پزشك و پرستارنسرین نبوده است.
نسرین بار دیگر تنها ماند، دستی به شكم كشید واز یادآوری آن كه در آن حادثه هولناك توانستهاست فرزند خود را سالم نگاه داشته و به دنیاآورد، به خود میبالید... پرستار گفت; نوزاد دختراست.
نسرین در ذهنش وقایع چند روز گذشته رامرور میكرد. او و بیژن به اتفاق غزل قرار بودبرای حضور در مراسم عروسی خواهر بیژن بهاصفهان بروند، بیژن اتومبیلش را تازه تحویلگرفته بود و از هر لحاظ به آن اطمینان داشت.نسرین شب قبل از واقعه با دلهرهای وهمآلود ازخواب پریده بود... نسرین از ته دل رضایتنداشت... انگار حسی غریب او را از این سفر بهحذر میداشت اما بیژن قصد كرده بود این سفر رابا اتومبیل تازه كه تحویل گرفته برود، نسرین ازنوجوانی و بعد از تصادف پدرش كه باعث فوت اوو عموی كوچكش شده بود، همیشه از رانندگی درجاده میترسید. نسرین را عمه و مادربزرگش، ازآب و گل در آورده بودند. مادر نسرین چند ماهقبل از فوت شوهرش، بر اثر دیابت جان باخت ودو فرزند و شوهرش را تنها گذاشت.
نسرین بعد از فوت مادر به شدت در خود فرورفت، آن قدر كه دیگر نه حاضر به بازی با برادركوچكش نادر بود و نه حاضر به همصحبتی با پدرو عمه و بقیه خانواده. همه میدانستند كه نسرینبسیار حساس و زودرنج شده است.
او از همان ابتدا درونگرا بود و كمتر حاضر بوددر میان جمع قرار گیرد. كمتر میخندید و آنچهدر دلش میگذشت را بروز نمیداد. عمه شهین ومامان بزرگ سعی میكردند با او حرف بزنند.دكترها گفته بودند اگر نسرین حرف بزند حالشخوب میشود اما او نه به كسی چیزی میگفت و نهبا چیزی مخالفت یا موافقت میكرد. یك گوشهمینشست و اشك میریخت. آرام آرامچشمهایش مملو از دانههای درشت اشك میشدو هر بار كه پلك بر هم میزد بارانی برگونههایشجاری میشد. همه دلشان برای او میسوخت اماكاری از كسی برنمیآمد.
نسرین مجبور بود با آن سن كم بهخاطر بهبودحالش دو سه جور داروی ضدافسردگی مصرفكند. داروها او را لخت و بیحوصله میكرد...ولی كمكم باید سرپا میشد و به مدرسه میرفت.یكی از معلمان مهربانش پیشقدم شد تا دوبارهنسرین را با درس و مدرسه و همكلاسیهایشپیوند بزند. نسرین نه مصمم بود، نه مخالف. او مثلیك بره رام، دست بیروح و سردش را در دستگرم معلم قرار داد و رفت تا بار دیگر زندگی كند ودوباره زیستن را تجربه كند. تازه حال و روزشبهتر شده بود كه پدر نیز در آن تصادف جانباخت. كسی جرات نداشت خبر را به نسرینبگوید. هركس میرسید در دل و زیرلب میگفت:طفلی نسرین، خبرداره كه چی شده؟
اضطراب و سرخوردگی از چهرههایاطرافیان مشهود بود. اما نسرین آرام خبر را شنیدو آن را پذیرفت. باور كردنی نبود. او خیلی بهپدرش وابستگی داشت. بعد از مادر، تنها تكیهگاهنسرین پدر بود. دایی امیر كسی بود كه خبر را بهنسرین گفت ; در حالی كه دستهای كوچكنسرین را در دست گرفته بود و به لب نزدیكمیكرد و میبوسید، گفت:
ـ عزیزكم خدا داره ما رو امتحان میكنه. بایدصبر كنیم. باید...
اما او آرام در حالی كه اشكهایش را ازچشمها پاك میكرد حرف دایی امیر را قطع كردو گفت:
ـ میدونم دایی، همهاش رو از حفظم...میدونم خدا اونا رو برده بهشت پس نبایدناراحت باشم. خدا داره منو امتحان میكنهنمیگم جور دیگهای نمیشه... ولی از زندگیدلخورم، دلخورم دایی امیر...
و دایی سر او را در آغوش گرفت و گریست.
سالها گذشت... نسرین در دامان خانوادهیپدر و در كنار دایی امیر و بقیه رشد كرد و بزرگشد. دیپلم گرفت و به دانشگاه رفت... و بعد دریكی از روزهای پایانی پاییز كه برف ریزی مثلگرد بر سر و روی شهر میبارید، همدانشكدهایبیژن به او پیشنهاد ازدواج داد.
نسرین زیبا بود. دختری برازنده، آرام، تودار،با نگاههایی عمیق. او در میان اساتید وهمكلاسیهایش خواستگاران زیادی داشت. امانسرین به دنبال كسی میگشت كه قلبش را به تپشوادارد. نسرین ریاضی میخواند و بیژندانشجوی مكانیك بود. نسرین همان روزها دریكی از مدارس بهعنوان معلم ریاضی تدریسمیكرد و بیژن دو سالی بود كه در یك ادارهمشغول شده بود. كسی نمیتوانست از سرنوشتخبر داشته باشد. آن دو به سرعت به یكدیگرنزدیك شدند و خیلی زود به هم عادت كردند ووابسته شدند. نسرین به اطمینان رسید كه بیژن رادوست دارد. غزل، فرزند اول آنها و عشقشانحالا شش ساله است و دخترك دیگری كه نسریندلش میخواهد نامش را صبا بگذارد، در راهاست.
حالا ۲۵ روز از آن حادثه جهنمی میگذرداما نه از بیژن خبری شده و نه غزل به دیدنمادرش آمده است...
ـ پرستار راستش رو بگین. چی شده؟ من تویزندگیم به اندازه كافی طاقت مصیبت دیدن روداشتهام. چرا بیژن نمییاد منو مرخص كنه؟ دكترسه روزه كه برگه مرخصی منو امضاء كرده.
پرستار كارش این بود. بارها این چیزها را باچشمان خود دیده بود اما جرات نداشت درچشمان نسرین نگاه كند.
ـ این چیزا پیش مییاد نسرین جون. از اینجور امتحانا واسه همه هست.
ـ كه این طور، پس باز یه امتحان دیگه بیژننمییاد؟ یعنی چه؟ یعنی منو نمیخواد؟ بچههامچی؟ اونا مادر نمیخوان؟ برفرض كه سوختهباشم مگه نمیشه كاریش كرد؟
ـ فعلا نه نسرین جون اینجا كار زیادینمیكنن. هزینهاش خیلی بالاست. غزل رو دوبارآوردن... خیلی ترسید و جیغ كشید، باباشون گفتبهتره تو رو نبینن. اینطوری زودتر خودشون رو باوضعیت انطباق میدهند. من دفعه آخر كهداداشت آمد ملاقات همه چی رو بهش گفتم.گفت چیزی بهت نگیم. خودش سر وقت با توحرف میزنه. حالا هم با خانمش پایین منتظرتنشسته.
ـ برادرم؟ یعنی چی؟
ـ چی بگم؟ چندبار با موبایل شوهرت تماسگرفتیم، متاسفانه دفعه آخر دیروز فهمیدیم موبایلرو واگذار كرده و منزلتون هم كسی گوشی روبرنمی داره... نسرین تو كه خوب واقعیتها رومیپذیری. باید این دفعه هم قبول كنی بیژننمیخواد یعنی حاضر نیست تحمل كنه همسری روكه آنقدر طالب و خواستارش بود بخاطرسوختگیهاش قبول كنه. تو كه نمیخوایخودت رو بهش تحمیل كنی؟
ـ نادر...؟ این چه حرفیه داداش؟ اون شوهرمنه پدر بچههامه. من باید چیكار كنم؟ بهش بگینبره زن بگیره، هر كاری دوست داره بكنه. فقططلاقم نده بچههام رو از من نگیره، همیننمیخوام مهر طلاق به شناسنامهام بخوره. منمیتونم باز هم زندگی كنم، خودم پول جمعمیكنم، عمل میكنم، خرج میكنم و خوبمیشم.
ـ باشه داداش باشه، من پایین منتظرم بیا بریم.ما سعی خودمون رو میكنیم. من كه تو رو تنهانمیذارم.
پرستار پشت سر نادر از اتاق خارج شد. نسرینبا تمام وجود احساس یاس میكرد. حس میكرداز بن وجود در آتشی به مراتب شعلهورتر از آتشآن حادثه میسوزد. حس كرد دیگر زندگی بدونبیژن، غزل و دختر كوچولوی تازه به دنیا آمده،معنی ندارد. ناگهان یاد آن دخترك جوان افتادكه میخواست رگ خود را با تیغ بزند.
منبع : مجله خانواده سبز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
اصفهان اسرائیل ایران حمله ایران به اسرائیل ایران و اسرائیل انفجار ارتش جمهوری اسلامی ایران دولت گشت ارشاد جنگ ایران و اسرائیل جنگ دولت سیزدهم
سیل زلزله هواشناسی قتل قوه قضاییه تهران سیلاب شهرداری تهران آموزش و پرورش پلیس سازمان هواشناسی وزارت بهداشت
فرودگاه فرودگاه مهرآباد قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا خودرو بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی بورس قیمت سکه دلار
فضای مجازی تلویزیون احسان علیخانی سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی سریال تئاتر کتاب
دانشگاه تهران دانشگاه آزاد اسلامی
رژیم صهیونیستی فلسطین غزه عملیات وعده صادق آمریکا جنگ غزه روسیه وعده صادق چین اسراییل حزب الله لبنان سازمان ملل
پرسپولیس فوتبال صنعت نفت آبادان استقلال لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بارسلونا بازی لیگ برتر کشتی فرنگی سپاهان تراکتور
هوش مصنوعی سامسونگ تلگرام فناوری اپل وزیر ارتباطات ایلان ماسک ناسا
سلامت هموفیلی دیابت چاقی درمان و آموزش پزشکی سلامت روان کاهش وزن