جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


دل‌ شکسته‌


دل‌ شکسته‌
- ما خونواده‌ پرتوقعی‌ نیستیم‌ خانم‌ «ذكایی‌»فقط مثل‌ بقیه‌ مردم‌ روی‌ بعضی‌ چیزاحساسیت‌هایی‌ داریم‌، مثلا واسمون‌ مهمه‌ قبل‌ ازاین‌ كه‌ دختر بپسندیم‌، یه‌ شناختی‌ راجع‌ به‌خونوادش‌ پیدا كنیم‌ البته‌ دختر گل‌ شما خانم‌، باحیاست‌، منم‌ پسرم‌ رو این‌ جوری‌ بارنیاوردم‌ كه‌دل‌ به‌ چشم‌ و ابروی‌ دخترای‌ خوش‌ رویی‌ ببنده‌كه‌ معلوم‌ نیسس‌ كس‌ و كارشون‌ چیه‌، اصل‌ ونصبشون‌ كین‌ و اهل‌ خط و ربطی‌ هستن‌ یا هر چیزدیگه‌. البته‌ بچه‌ها هر چی‌ بزرگم‌ باشن‌ و فهم‌ وكمالاتشون‌ بالا بره‌، بالاخره‌ به‌ حكم‌ جوونی‌ممكنه‌ یه‌ چیزایی‌ رو ندید بگیرین‌ كه‌ اتفاقا خیلی‌هم‌ مهم‌ باشه‌. تو این‌ جور مواقع‌ ما بزرگترامی‌تونیم‌ با تجربه‌هایی‌ كه‌ داریم‌ به‌ كمكشون‌ بیایم‌و نذاریم‌ سرشون‌ كلا بره‌، جدا از این‌ كه‌ هر جای‌دنیا خوب‌ و بد داره‌. به‌ هر حال‌ توی‌ هر شهری‌همه‌ جور آدمی‌ هست‌، ما خودمون‌ آذری‌هستیم‌. اصلمون‌ مال‌ «ارومیه‌» است‌، شنیدیم‌ شماهم‌ اهل‌ «محلات‌» هستین‌. راستش‌ ما دوست‌محلاتی‌ داشتیم‌ مردمان‌ پرهیزگار رو سالم‌ ودرستی‌ هستن‌... اینه‌ كه‌ منم‌ خوشحال‌ شدم‌. امامی‌خوام‌ بدونم‌ كی‌ شوهرتون‌ فوت‌ شد و ایشون‌قبلا چی‌ كاره‌ بودن‌ بقیه‌ فامیل‌شون‌ كجا هستن‌؟مادری‌، پدری‌ و كسی‌... خب‌ البته‌ ما هم‌ از فامیل‌و كس‌ و كارمون‌ بهتون‌ می‌گیم‌ و آدرس‌ می‌دیم‌ كه‌انشاءا... واسه‌ تحقیق‌ تشریف‌ ببرین‌.
- وا... خانم‌ میرزاده‌ البته‌، شما بزرگتر و سرورمایین‌. منم‌ كه‌ خدا می‌دونه‌ تا امروز به‌ خاطر این‌كه‌ نازنین‌ فقط سرش‌ توی‌ درس‌ و كتاب‌ بود هرجوری‌ بوده‌ نذاشتم‌ حواسش‌ پرت‌ حرف‌ وحدیثی‌ باشه‌. خب‌ حتما قسمتش‌ با آقا پسر شمابوده‌، چون‌ خودشم‌ كم‌ از آقایی‌ و شخصیت‌ آقا«سروش‌» واسه‌ ما نگفته‌، البته‌ از یه‌ همچین‌خانواده‌ و مادر محترمی‌ مسلما همچین‌ پسری‌ هم‌انتظار می‌ره‌.
- این‌ كه‌ نظر لطفتونه‌. سروش‌ غلام‌ تونه‌،می‌دونین‌ خانم‌، باباشون‌ الان‌ ۱۲ سالی‌ هست‌ كه‌به‌ خاطر سكته‌ مغزی‌ از كار افتاده‌ و تقریبا فلج‌ شده‌و گوشه‌ خونه‌ خوابیده‌، این‌ همه‌ اتق‌ و فتق‌ امور وكار و درس‌ سروش‌، نظارت‌ به‌ حال‌ و روزگارش‌گردن‌ منه‌. هیچ‌ دلم‌ نمی‌خواد پیش‌ بابای‌ مریض‌ واز كار افتادش‌، من‌ گناهكار و سهل‌انگار جلوه‌ كنم‌.واسه‌ همینم‌ یه‌ دونه‌ پسر رو مثل‌ سه‌ دختر دیگم‌ تااون‌ جایی‌ كه‌ تونستم‌ تنها نذاشتم‌ و پشتش‌ روگرفتم‌ ولی‌ خودتون‌ بهتر می‌دونین‌ كه‌ پسر با دخترزمین‌ تا آسمون‌ فرق‌ داره‌. دختر بالاخره‌ منتظرمی‌شینه‌ تا بختش‌ از راه‌ برسه‌ اون‌ وقت‌ بین‌ چند تاطالب‌ یكی‌ رو برحسب‌ میلش‌ انتخاب‌ می‌كنه‌، اماپسر كه‌ اتفاقا عقلش‌ ناقص‌ ترم‌ هست‌ با دلش‌ عاشق‌می‌شه‌ و انتظار داره‌ توی‌ یه‌ همچین‌ شرایطی‌ بامغزش‌ تصمیم‌ بگیره‌. هیچ‌ دلم‌ نمی‌خواد آخر وعاقبت‌ سروش‌ شبیه‌ تنها برادرم‌ آقا نصرت‌ بشه‌،اون‌ بنده‌ خدا بدون‌ اذن‌ مادر خدابیامرزمون‌ دل‌به‌ دختر یكی‌ از همسایه‌ها بست‌ و ناغافل‌ ما به‌خودمون‌ امدیم‌ و فهمیدیم‌ آقا عاشق‌ شده‌، مادر وپدرم‌ با این‌ كه‌ توی‌ در و همسایه‌ سری‌ از همه‌سرها جدا داشتند، دلشون‌ راضی‌ نشد به‌ پسرشون‌سخت‌ بگیرن‌ و نتیجه‌ش‌ این‌ شد كه‌ آقا نصرت‌ بااون‌ دختر خانم‌ همسایه‌ ازدواج‌ كرد. ثمرشم‌ دو تابچه‌ دوقلو بود ولی‌ از اونجایی‌ كه‌ سنگ‌ اول‌ كج‌گذاشته‌ شد ثریا ناصاف‌ بالا می‌ره‌، آخرش‌ «لیلی‌ ومجنون‌» ساختگی‌ با هم‌ نساختن‌، ما تا اون‌ روز نه‌این‌ قدر اختلاف‌ عمیق‌ فكری‌ و رفتاری‌ دیده‌بودیم‌ نه‌ خیال‌ می‌كردیم‌ اگه‌ دختره‌ به‌ این‌ اندازه‌گربه‌ رقصونی‌ كنه‌ نتیجه‌ای‌ از پیش‌ می‌بره‌. ولی‌خب‌ خدا خواست‌ تا سر این‌ جریان‌ چشم‌ و گوش‌ما رو یه‌ كمی‌ بازتر كنه‌ و بفهمیم‌ كه‌ انقدر صادقانه‌نمی‌شه‌ مردم‌ رو شناخت‌.
- خدا به‌ همه‌ جوونا رحم‌ كنه‌ و همه‌شون‌ روخوشبخت‌ كنه‌. البته‌ خودتون‌ بهتر می‌دونین‌ كه‌ بااین‌ همه‌، هرچی‌ قسمت‌ باشه‌ همون‌ می‌شه‌ كه‌انشاءا... قسمتشون‌ به‌ خیر و خوشی‌ باشه‌.
- انشاءا...، اما هرچی‌ باشه‌ خانم‌ ذكایی‌، خداعقل‌ داده‌ و آدم‌ رو مختار كرده‌ تا خودش‌ خوب‌ وبدش‌ رو تشخیص‌ بده‌. جسارته‌ بالاخره‌ ما بایدبیشتر درباره‌ همدیگه‌ بدونیم‌.
- البته‌، البته‌...
- راحله‌ جون‌، مادر لطفا چای‌ بیار.
- چشم‌... الان‌.
دست‌ و دلم‌ می‌لرزید نه‌ به‌ خاطر این‌ كه‌ منم‌مثل‌ همه‌ دخترها باید براساس‌ رسم‌ و رسومات‌سینی‌ چای‌ را به‌ خواستگاران‌ تعارف‌ كنم‌. البته‌ درچنین‌ مواقعی‌ مرتب‌ آوردن‌ سینی‌ چای‌ بدون‌ كم‌و كاست‌، امتیاز ویژه‌ای‌ برای‌ عروس‌ محسوب‌می‌شود، دلم‌ می‌لرزید از این‌ كه‌ سروش‌ برایم‌گفته‌ بود كه‌ مادرش‌ به‌ سنت‌ها بسیار ارج‌ می‌گذاردو از همه‌ چیز مهمتر برای‌ او اصالت‌خانوادگی‌ست‌. او خود از یك‌ خانواده‌ متدین‌ وقدیمی‌ طالقان‌ است‌، پدر در پدرشان‌ تاجرسرشناس‌ منسوجات‌ بوده‌اند و... كارخانه‌ای‌كوچك‌ و حالا نسبتا پیشرفته‌ توسط خانواده‌ شان‌اداره‌ می‌شود و سروش‌ به‌ همین‌ خاطر مهندس‌نساجی‌ را با علاقه‌ و البته‌ نوعی‌ حس‌ درونی‌ وكشش‌ خانوادگی‌ انتخاب‌ كرده‌ است‌. اما من‌ برای‌تحصیل‌ در رشته‌ طراحی‌ صنعتی‌ كه‌ از نظر مادرم‌هنوز معلوم‌ نیست‌ به‌ چه‌ كار می‌آید به‌ آنچه‌ خودم‌از حجم‌، تصویر و طراحی‌ اشكال‌ و اجسام‌ اعتقاد وعلاقه‌ قلبی‌ داشتم‌ روی‌ آوردم‌.
خانم‌ میرزاده‌ زن‌ دقیق‌، تیزبین‌ و حساسی‌ بود،احساس‌ می‌كردم‌ تمام‌ جزئیات‌ خانه‌ و اتاق‌كوچك‌ نشیمن‌مان‌ را از نظر گذرانده‌ است‌ اوكسی‌ نبود كه‌ به‌ این‌ سادگی‌ از حكایت‌ خانواده‌ مابگذرد و من‌ می‌دانستم‌ كه‌ مادرم‌ چندان‌ رغبت‌برای‌ باز كردن‌ این‌ زخم‌ قدیمی‌ ندارد. دلم‌ برای‌مادرم‌ خیلی‌ می‌سوخت‌، او با تمام‌ وجود سعی‌می‌كرد به‌ آن‌ زن‌ بفهماند كه‌ تمایلی‌ به‌ مرورخاطرات‌ پوسیده‌ خاك‌ گرفته‌اش‌ ندارد و من‌همه‌ چیز را قبلا برای‌ سروش‌ تعریف‌ كرده‌ بودم‌،اگر چه‌ من‌ نیز همیشه‌ از خاطراتم‌ فرار می‌كردم‌.من‌ و رابعه‌ خواهر كوچكم‌ یاد گرفته‌ایم‌ در حال‌زندگی‌ كنیم‌ و امید به‌ آینده‌ داشته‌ باشیم‌ البته‌«رابعه‌» بچه‌تر از آن‌ بود كه‌ به‌ خاطر بسپاردپدرمان‌ چطور روز به‌ روز با دست‌ خود پایه‌ وبنیان‌ خانواده‌ را در هم‌ شكست‌. خواهرم‌، خانه‌قدیمی‌مان‌ را كه‌ بابا پای‌ قرضهایش‌ به‌ دست‌طلبكاران‌ مفت‌ سپرد به‌ خاطر ندارد، از این‌ بابت‌به‌ رابعه‌ غبطه‌ می‌خوردم‌ كه‌ از آرامش‌ خاصی‌برخوردار است‌. او هرگز دغدغه‌های‌ وحشتناك‌مرا نداشت‌ حتی‌ نمی‌تواند تصورش‌ را هم‌ بكند كه‌سال‌های‌ گذشته‌ چه‌ حوادثی‌ برمن‌ و مادر گذشته‌است‌. مادرم‌ ۱۵ سال‌ بیش‌تر نداشت‌ كه‌ باتوافقات‌ بزرگترها، بالاخره‌ تمایل‌ یافت‌ تا به‌ عقد«محسن‌ خان‌» در آید.بابا جوشكار بود و مغازه‌ كوچكی‌ را با شوهرخواهرش‌ اداره‌ می‌كرد. زندگی‌مان‌ خوب‌می‌گذشت‌ تا این‌ كه‌ درد لعنتی‌ دیسك‌ كمر و رگ‌سیاستیك‌ پا امانش‌ را برید. دكترها با دارو سعی‌داشتند آرامش‌ كنند اما افاقه‌ نداشت‌ و ازداروهای‌ گیاهی‌ گرفته‌ تا طب‌ سوزنی‌ وزالواندازی‌، داروهای‌ خارجی‌ هم‌ فقط مدت‌كوتاهی‌ نتیجه‌ داشت‌ كه‌ بعد از آن‌ دوباره‌ درد به‌سراغش‌ می‌آمد تا این‌ كه‌ شوهر عمه‌ام‌ پیشنهادتریاك‌ را داد، بابا اهل‌ سیگار هم‌ نبود با این‌ حال‌هیچ‌ وقت‌ باورش‌ نمی‌شد، همان‌ مقدار كم‌ برای‌رها شدن‌ از درد، كارش‌ را تا كجا پیش‌ ببرد. من‌ ازمامان‌ و بقیه‌ شنیده‌ام‌ كه‌ قدیمی‌ها، اغلب‌ تریاك‌را در خانه‌ برای‌ درمان‌ دردهای‌ مختلف‌ داشتند وخیلی‌ها كار روزانه‌شان‌ مصرف‌ آن‌ بود اما كمترپیش‌ می‌آمد. تریاك‌كشی‌ به‌ حد اعتیاد در آید وزندگی‌ فرد را به‌ نابودی‌ بكشاند. بابا مجبور بودبرای‌ درمان‌ دردهای‌ شدیدتر میزان‌ مصرفش‌ رابیشتر كند از طرفی‌ هم‌ به‌ نظر می‌رسید كه‌ دیگر آن‌مقدار تریاك‌ روز اول‌ جواب‌ نمی‌دهد، این‌ بودكه‌ آقا «علیمردان‌» شوهر عمه‌ام‌ هر چند وقت‌یك‌ بار مقدارش‌ را بیشتر می‌كرد. بعدها فهمیدیم‌علیمردان‌ خان‌ به‌ خاطر آن‌ كه‌ مغازه‌ را از دست‌بابا خارج‌ كند، ناخالصی‌ زیادی‌ قاطی‌ تریاك‌هامی‌كرد و به‌ عمد هربار برمیزان‌ مصرف‌ بابامی‌افزود و قیمت‌ مواد را بالا می‌برد. كم‌كم‌ اگرچه‌ درد بابا خیلی‌ كمتر از گذشته‌ شده‌ بود امامامان‌ روزبه‌روز از این‌ مسئله‌ بیشتر ابراز نگرانی‌ وناراحتی‌ می‌كرد. من‌ بچه‌تر از آن‌ بودم‌ كه‌ بفهمم‌مامانم‌ چه‌ می‌كشد و غصه‌ چه‌ را می‌خورد، بابامجبور بود علاوه‌ برخرج‌ زندگی‌ یك‌جوری‌، كم‌كاریش‌ را در مغازه‌ جبران‌ كند او دیگر كمترسفارش‌ كار می‌گرفت‌. اوایل‌ علیمردان‌ خان‌رعایت‌ حال‌ بابا را می‌كرد اما یك‌بار با گوشهای‌خودم‌ شنیدم‌ كه‌ به‌ مامانم‌ گفت‌; به‌ خدا حاج‌ خانم‌بحث‌ پول‌ نیس‌، پول‌ چرك‌ كف‌ دسته‌ ولی‌ خب‌شما خودتون‌ بگین‌، آقا محسن‌ همه‌ سفارشا روخوابونده‌، كار كه‌ نمی‌كنه‌ همش‌ یا چرت‌ می‌زنه‌ یاپای‌ منقل‌ یا توی‌ رختخوابه‌... من‌ یه‌ تنه‌ چندسفارش‌ قبول‌ كنم‌ مگه‌ چند تا دست‌ دارم‌ ؟ بابابرای‌ این‌ كه‌ بعد از ۷، ۸ سال‌ شراكت‌، به‌ تیپ‌ هم‌نزنن‌ مجبور بود یك‌ جوری‌ كمبود وقت‌ و حضورخودش‌ را جبران‌ كند و همین‌ شد كه‌ كم‌كم‌ ازسهم‌ مغازه‌اش‌ كاست‌ و به‌ سهم‌ علیمردان‌ خان‌اضافه‌ كرد. سه‌ سال‌ بیشتر طول‌ نكشید كه‌ بابا تمام‌سهم‌ مغازه‌اش‌ را از دست‌ داد، بعد از آن‌ بابا شدشاگرد و تردست‌ شوهر خواهرش‌...علیمردان‌خان‌ تا قبل‌ از آن‌ موضوع‌ آقا محسن‌ اززبانش‌ نمی‌افتاد كه‌ بعد از آن‌ تره‌ هم‌ برای‌ بابام‌خرد نمی‌كرد. من‌ آن‌ موقع‌ شش‌ سال‌ بیشترنداشتم‌. وقتی‌ بابا آن‌ طرف‌ حیاط قدیمی‌ كنار درانباری‌ زیرزمین‌ می‌نشست‌ و عرق‌ سرد می‌ریخت‌و چرت‌ می‌زد خیال‌ می‌كردم‌ بابا مریض‌ است‌،مامان‌ آن‌ موقع‌ گریه‌ می‌كرد و خواهر كوچكم‌رابعه‌ از ترس‌ به‌ بابا نزدیك‌ نمی‌شد و مانمی‌دانستیم‌ چرا از بابا می‌ترسیدیم‌، اما هیچ‌ وقت‌باعث‌ نمی‌شد از دیدن‌ حال‌ و روز او در گوشه‌ای‌داخل‌ اتاق‌ یا پتو كز نكنیم‌ و موقعی‌ كه‌ از درد به‌خودش‌ می‌پیچید و فریاد می‌زد، دو دستی‌ دامان‌مادرمان‌ را نچسبیم‌ و خودمان‌ را پشت‌ او پنهان‌نكنیم‌. این‌ طور مواقع‌ مامان‌ زیرلب‌، در حالی‌ كه‌اشك‌ می‌ریخت‌ دعا می‌خواند و ما بیشترمی‌ترسیدیم‌ چون‌ می‌دانستیم‌ مادر هم‌ كاری‌ ازدستش‌ برنمی‌آید. بالاخره‌ روزی‌ رسیدعلیمردان‌ خان‌ بابا را از مغازه‌ خودش‌ بیرون‌انداخت‌ كه‌ بعد از آن‌ تا مدتی‌ از بابا خبری‌نداشتیم‌ چون‌ روی‌ آن‌ را نداشت‌ تا واقعیت‌ را به‌مامان‌ بگوید. دو سه‌ روزی‌ مامان‌ و دایی‌«مصطفی‌»به‌ هر جا ممكن‌ بود كه‌ بابا آنجا باشد،سرزدند اما خبری‌ نشد. تا این‌ كه‌ بالاخره‌ در خانه‌یكی‌ از دوستانش‌ پیدایش‌ كردند. «اسد» هم‌عملی‌ و زنش‌ دو سال‌ پیش‌ مرده‌ بود و بچه‌هایش‌پیش‌ مادرزنش‌ زندگی‌ می‌كردند، بعدها یادم‌هست‌ كه‌ یك‌ روز از مادر شنیدم‌ مادرزن‌ اسدخیلی‌ پیر است‌ اما وقتی‌ فهمید اسد دختر بچه‌ی‌دوساله‌اش‌ را به‌ خاطر خرید مواد می‌خواست‌بفروشد، او به‌ زور پلیس‌ و قانون‌ بچه‌ را از پدرشان‌گرفته‌ و به‌ همراه‌ دختر و شوهرش‌ به‌ ولایتشان‌ در«برازجان‌» رفت‌ و ماندگار شد و اسد هم‌ دیگرنتوانست‌ هیچ‌ ردی‌ از آنها پیدا كند. اسد راعلیمردان‌ به‌ بابا معرفی‌ كرد كه‌ او اغلب‌ درخانه‌مان‌ می‌آمد و تریاك‌ برای‌ بابا می‌آورد آن‌روز جهنمی‌ در خانه‌ برپا شد، مادر می‌خواست‌ ازبابا طلاق‌ بگیرد اما دایی‌ مصطفی‌ و مامان‌ بزرگ‌ وبابابزرگ‌ واسطه‌ شدند. بیچاره‌ بابابزرگ‌ قول‌ دادپسرش‌ مرد زندگی‌ شود و تا آن‌ موقع‌ خودش‌جوربابا را بكشد، بابابزرگ‌ توی‌ دنیا جز یك‌ خانه‌كوچك‌ اطراف‌ میدان‌ «منیریه‌» و یك‌ مغازه‌ سه‌چهار متری‌ قاب‌سازی‌ چیزی‌ نداشت‌ و تازه‌ بایدزندگی‌ عمه‌ رقیه‌ را هم‌ می‌چرخاند، عمه‌ رقیه‌ چندسال‌ پیش‌ شوهرش‌ را در یك‌ تصادف‌ از دست‌داد و با وجود سه‌ بچه‌ قد و نیم‌ به‌ خانه‌ بابابزرگ‌برگشت‌ و مامان‌ نمی‌خواست‌ باری‌ روی‌ دوش‌این‌ پیرمرد باشد. تا یادم‌ می‌آید، مادر كار می‌كردو توی‌ خانه‌ برای‌ همسایه‌ها خیاطی‌، گاهی‌ هم‌خانمی‌ برای‌ اصلاح‌ صورت‌ و كوتاهی‌ مویش‌زنگ‌ خانه‌مان‌ را می‌زد. بابا هم‌ اغلب‌ در زیرزمین‌یا خواب‌ بود یا پای‌ منقل‌... و بعضی‌ وقتها ما، ماه‌ تاماه‌ بابا را نمی‌دیدیم‌، مامان‌ خوش‌ نداشت‌ من‌ ورابعه‌ در آن‌ حال‌ و روز با او روبه‌رو شویم‌ وخودش‌ هم‌ فقط برای‌ غذا دادن‌ و عوض‌ كردن‌لباس‌ و استحمام‌ بابا به‌ سراغش‌ می‌رفت‌ كه‌ كم‌كم‌فهمیدیم‌ بابا تعادل‌ روحی‌اش‌ را هم‌ از دست‌داده‌ است‌. یك‌ روز مامان‌ و رابعه‌ برای‌ حضور درمراسم‌ سفره‌ نذری‌ به‌ خانه‌ همسایه‌ رفتند و من‌زودتر ا زموعد مقرر از مدرسه‌ به‌ خانه‌ آمدم‌ آن‌روز را خوب‌ به‌ یاد دارم‌ كه‌ معلم‌ درس‌ تاریخ‌مان‌نیامده‌ بود. در خانه‌ نیمه‌ باز بود خیال‌ كردم‌ مامان‌خانه‌ را آب‌ و جارو می‌كند، وقتی‌ دیدم‌ حیاطخالیست‌ در را پشت‌ سرخودم‌ بستم‌. بعد به‌ عادت‌همیشه‌ شروع‌ كردم‌ به‌ آواز خواندن‌ داشتم‌ از كنارزیرزمین‌ رد می‌شدم‌ كه‌ صداهای‌ عجیبی‌ شنیدم‌به‌ نظرم‌ رسید بابا مرا صدا می‌كند ایستادم‌، از بابامی‌ترسیدم‌ اما خیال‌ هم‌ نمی‌كردم‌ مامان‌ و رابعه‌در خانه‌ نباشند به‌ همین‌ خاطر كمی‌ با جرات‌ بیشتربه‌ داخل‌ تاریكی‌ راه‌ پله‌ زیرزمین‌ رفته‌ و بلند گفتم‌:
- بابا، بابا... با من‌ كاری‌ داشتی‌؟
اول‌ صدایی‌ نیامد، اما چند دقیقه‌ بعد وقتی‌می‌خواستم‌ به‌ سمت‌ اتاق‌مان‌ حركت‌ كنم‌ ناگهان‌دستی‌ قوی‌ از میان‌ تاریكی‌ بیرون‌ آمد در یك‌لحظه‌ مرا از زمین‌ كند و به‌ داخل‌ تاریكی‌ زیرزمین‌كشاند، من‌ سعی‌ كردم‌ جیغ‌ بكشم‌ اما همان‌ دست‌قوی‌ جلوی‌ دهانم‌ را محكم‌ گرفته‌ بود. صورتش‌ راهرگز نتوانستم‌ درست‌ ببینیم‌ اما چشمان‌ سیاه‌براقش‌ كه‌ مثل‌ گرگ‌ مرا می‌نگریست‌ و خنده‌های‌تیز و آزار دهنده‌اش‌ را هرگز از یاد نبرده‌ام‌.فریادهایم‌ در گلو خفه‌ شده‌، زیردست‌ و پای‌ اوتغلا می‌كردم‌ و دست‌ و پا می‌زدم‌ تا بلكه‌ نجات‌پیدا كنم‌ اما فایده‌ای‌ نداشت‌، در یك‌ لحظه‌ چنان‌محكم‌ با ضربه‌ برسرم‌ كوبید كه‌ از هوش‌ رفتم‌، فقطحس‌ كردم‌ به‌ شدت‌ سردم‌ شده‌ وقتی‌ بهوش‌آمدم‌ حال‌ بدی‌ داشتم‌، تمام‌ بدنم‌ درد می‌كردحس‌ كوفتگی‌ و درد از یك‌ طرف‌ و ترس‌ ازجنبیدن‌ و دوباره‌ با آن‌ شبح‌ ترسناك‌ روبه‌روشدن‌ از طرف‌ دیگر وجودم‌ را خرد كرده‌ بود.بالاخره‌ به‌ خود آمدم‌ سعی‌ كردم‌ از روی‌ زمین‌بلند شوم‌ به‌ نظرم‌ می‌آمد سرم‌ می‌سوزد و ازهمان‌ ناحیه‌ سوزش‌، چیزی‌ به‌ طرف‌ صورتم‌جاریست‌. به‌ هر بدبختی‌ بود خود را از زیرزمین‌بیرون‌ كشیدم‌ و فریاد زدم‌، دقایقی‌ بعد مادر دوان‌دوان‌ به‌طرفم‌ آمد وقتی‌ حال‌ و روزم‌ را دید به‌طرف‌ زیرزمین‌ دوید تا از بابا چیزی‌ درآورد. اماناگهان‌ صدای‌ فریاد مادر بلند شد آن‌ قدر جیغ‌كشید كه‌ همسایه‌های‌ اطرافمان‌ در خانه‌ را از پاشنه‌كندند و من‌ با همان‌ حال‌ نزار در را باز كردم‌.همسایه‌ها سر و وضع‌ مرا كه‌ دیدند خواستند قضیه‌را تعریف‌ كنم‌ اما مامان‌ مجال‌ نداد و مردان‌همسایه‌ داخل‌ زیرزمین‌ پریدند و دقایقی‌ بعد یكی‌از زنان‌ همسایه‌ كه‌ در بقیه‌ دل‌ و جرات‌ بیشتری‌داشت‌ به‌ كمك‌ مادر شتافت‌. مادر بی‌هوش‌ درحالی‌ كه‌ زیر بغلش‌ را «هانیه‌ خانم‌» گرفته‌ بود او راكشان‌كشان‌ می‌كشید و از زیرزمین‌ بیرون‌می‌آورد.
بعد از آن‌ هم‌ مردها آمدند و گفتند كه‌ بایدپلیس‌ برای‌ دیدن‌ جنازه‌ و وضع‌ زیرزمین‌ بیاید،تقریبا همه‌ مرا از یاد برده‌ بودند تا این‌ كه‌ پلیس‌ ازراه‌ رسید. وقتی‌ جسد بی‌جان‌ پدر را از زیرزمین‌خارج‌ كردند تازه‌ فهمیدم‌ بابا مرده‌ است‌ و مردی‌كه‌ مرا به‌ زور در آغوش‌ زهرآگین‌ خود كشید یكی‌از دوستان‌ بابا بوده‌ كه‌ ظاهرا برای‌ بابا مواد آورده‌بود، پلیس‌ و پزشكی‌ قانونی‌ علت‌ مرگ‌ را ایست‌قلبی‌ براثر استعمال‌ و تزریق‌ زیاد مواد تشخیص‌دادند كه‌ من‌ هرگز جرات‌ نكردم‌ آنچه‌ بر من‌گذشت‌ رادرك‌ كنم‌ و برای‌ كسی‌ بگویم‌ وقتی‌ رفته‌رفته‌ بزرگتر شدم‌ و بعضی‌ چیزها را بیشتر فهمیدم‌همیشه‌ با ترس‌ از این‌ كه‌ اتفاق‌ جدی‌ برای‌ من‌افتاده‌ باشد با كسی‌ نمی‌جوشیدم‌ و پس‌ از گذشت‌چند سال‌ هنوز در كابوس‌ آن‌ روز به‌ سر می‌برم‌.هنوز ناراحتم‌ و نمی‌دانم‌ چه‌ كاری‌ درست‌ است‌ وچه‌ كاری‌ نادرست‌ من‌ همیشه‌ از ازدواج‌می‌ترسیدم‌ و حالا سروش‌ می‌خواهد به‌تنهایی‌مان‌ خاتمه‌ دهد، از طرفی‌ دلم‌ نمی‌خواهداین‌ شانس‌ را از دست‌ بدهم‌ كه‌ شاید كسی‌ بوی‌نبرد اما مادر سروش‌ همچنان‌ به‌ دنبال‌ تحقیق‌است‌. سروش‌ می‌گوید: راحله‌، مادر می‌گوید كه‌ما نباید ازدواج‌ كنیم‌ چرا كه‌ گذشته‌ خانوادگی‌ تو ونوع‌ مرگ‌ پدرت‌ با آن‌ حادثه‌ دلخراش‌، من‌ را ازازدواج‌ با تو پشیمان‌ كرده‌ است‌، نمی‌دانم‌ چه‌ كارباید كرد
من‌ هم‌ از خدا می‌خواستم‌ كه‌ سروش‌ خودش‌از این‌ ازدواج‌ صرف‌ نظر كند، چرا كه‌ من‌نمی‌توانستم‌ واقعیت‌ را به‌ او بگویم‌، از گفتن‌واقعیت‌ و حادثه‌ آن‌ روز پس‌ از گذشت‌ سال‌هااحساس‌ شرم‌ می‌كردم‌ و حالا مانده‌ بودم‌ كه‌ چه‌كاری‌ باید انجام‌ می‌دادم‌. همان‌ بهتر كه‌ سروش‌خودش‌ از این‌ ازدواج‌ صرف‌نظر كرد وگرنه‌ با این‌دل‌ شكسته‌...
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید