پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


فرسایش پایان ناپذیر روزها


فرسایش پایان ناپذیر روزها
● در حاشیه بیابان تاتارها ، نوشته دینو بوتزاتی
چه لذت بخش بود شب ها را همه این طور گذراندن و در خواب پناه نجستن و از دیر رسیدن هراس نداشتن و در بند دمیدن آفتاب نبودن و مهلت خوشبختی را بی پایان پنداشتن و بی کیفر رنجی از آن بهره گرفتن. (ص ۱۹۷، بیابان تاتارها، دینو بوتزاتی، سروش حبیبی، کتاب خورشید، چاپ اول، ۱۳۸۴)
بیابان تاتارها در سال ۱۹۳۸ نوشته شد، یعنی زمانی که بوتزاتی ۳۲ ساله بود. این داستان سرگذشت افسر جوانی است که برای خدمت در ارتش به یک پادگان مرزی (قلعه باستیانی) در کوهستانی دورافتاده مشرف به بیابان شمالی بی آب و علف و سنگلاخی اعزام می شود. جووانی دروگو افسر تازه فارغ التحصیل می داند که نبایستی در قلعه بماند.
می داند که ماندن در اینجا بیهودگی و انزوا به دنبال دارد. این شد که به محض اینکه به قلعه می رسد تقاضای ترک قلعه را می کند. او درمی یابد که در اینجا هیچ امیدی به انجام امور عادی انسانی و یا حتی شکوه سربازی هم نیست.
از طرفی هم نمی خواهد که اعتبارش خراب شود. این است که در همدستی غریبی با مافوقش قرار بر این می شود که تا چهار ماه آینده که نوبت معاینات پزشکی قلعه است، صبر کند و در وضعیتی موجه قلعه را ترک گوید. مثلاً قرار شد که در پرونده اش درج شود که خدمت در ارتفاعات مناسب حال او نیست... در هر حال دیری نمی گذرد که دروگو مسحور قلعه متروک می شود تا آنجا که ۳۰ سال خدمتش را فقط به امید واهی حمله دشمنان احتمالی - تاتارها - و بازگشت شکوه قلعه و کسب افتخار در دژ باستیانی می گذراند.
البته این بیماری مرموز در میان همه سربازان و افسران قلعه ساری است. به علاوه دژ باستیانی خیالی در ارتفاعاتی واقع شده که مشرف به کوه ها و صحراهای شمالی است و ظاهراً برای یک ایتالیایی کوه های شمال به دلایل تاریخی مظهر شکوه و قدرت نظامی ایتالیا است. در مورد ایده این طرح هم بوتزاتی در جایی گفته؛ «ایده این رمان از یکنواختی کار در جایی که من زمانی در آنجا مشغول بودم، آمده است. اغلب برای من پیش می آمد که امور عادی و جاری در آن روزها بی پایانند طوری که زندگی مرا می بلعند. البته این حس مشترک بود و من فکر می کنم که برای بسیاری از مردم این اتفاق می افتد. مخصوصاً زمانی که شما خودتان را در یک فرصت زمانی مشخص حتی در یک شهر بزرگ می یابید. انتقال آن تجربه به جهانی نظامی یک فکر درونی در من بود.»
پرسه گردی در گوشه و کنار اندیشه های انسانی و طرح برخی مفاهیم و مضامین از بوتزاتی نویسنده یی ساخته که نوشته ها و داستان هایش بیشتر قابل مقایسه با کافکا و آلن پو است. بوتزاتی در بیابان تاتارها اگرچه از عناصر سمبلیک و سوررئال بسیار بهره می برد اما داستانش را در قالب رئالیسمی منطبق بر وقایع زندگی روزمره انسانی پیش می برد.
روایت بوتزاتی از برخی جهات با اضمحلال برخی پندارهای جمعی همچون سرنوشت قومی و در نتیجه تقویت حس ابزوردیته همراه است؛ هیچ حمله یی برای معنابخشی به قلعه صورت نمی گیرد. جایی در این داستان دروگو و دوستش سیمونی با استفاده از تلسکوپی سعی در شناسایی برخی لکه های ریز در آن سوی دشت های شمالی رو به سوی بیابان تاتارها می کنند و سراب دشمن خیالی که احتمال وقوع جنگی را برای قلعه به ارمغان خواهد آورد، متصور می شوند.
روایت بوتزاتی و قصه پردازی اش چنان است که خواننده را نیز همراه دروگو و دوستش به فوکوس کردن در متن در پی یافتن لکه هایی از امید، (امید به وقوع جنگ و وجود دشمن) وامی دارد. با ممنوعیت جست وجوی جمعی این وهم به دستور مافوق ها دروگو به خیره شدن در بیابان ادامه می دهد تا آنجا که خواننده نیز همگام با دروگو سرانجام می خواهد بیگانگانی به قصد حمله حتماً وجود داشته باشند.
اینکه این کار تمثیل محض است یا اصلاً قبل از اینکه بخواهیم فریفته جذابیت های نمادین و کافکاوار روایت بوتزاتی شویم از ابتدا شیفته وضوح خیره کننده روایت و ساختار ظریف و زبان ساده و روان آن می شویم. به طور خلاصه قبل از هر چیز در وهله اول ما با یک قصه خوش ساخت طرفیم، قصه یی پرکشش و جذاب هر چند ابزورد. نماد، محتوا و گفتار بوتزاتی در مرحله بعد مورد توجه است. طوری که در این اثر تا چندی پس از خواندن در ذهن خواننده رسوب می کند و تاثیرش را می گذارد.
مدیریت و تدبیر نویسنده در اجرای اثر و پرداخت بی حاشیه و تا حدی ایجاز روایت منجر به دعوت خواننده اش در همنشینی با تجربه مرکزی کاراکتر اصلی می شود. بگذریم از چرخش عجیب و طنزگونه انتهای رمان که خواننده را نیز دچار یک توهم - حمله تاتارها - می کند. ما در سراسر کتاب برخلاف کارهای سمبلیستی و شخصیت های منفعل کافکا و پارانویای همه گیری که در نوشته هایش موتیف هستند با آدم های به ظاهر سالم و معقولی طرفیم؛ جووانی دروگو هرگز شکنجه نمی شود، هیچ گاه زبون و بدبخت نمی شود، محاکمه یی هم در کار نیست، هیچ گاه دردهای فیزیکی را تجربه نمی کند، در عشقی شکست نمی خورد یا ضربه روحی ناشی از یک فقدان یا داغی را متحمل نمی شود.
هر چیزی که رخ می دهد و هر بازی یی که به وسیله دوستانش، طبیعت و سرنوشت انجام می گیرد تماماً باورکردنی و ملموسند. اینکه دروگو خیلی هم از این سرنوشت خود ناراضی نیست، خواننده را در یک تعلیق نگاه می دارد و این تعلیق هسته نامحسوس و پیچیده کتاب است. کتاب با این جمله شروع می شود؛ «روزی از اوایل پاییز بود که جووانی دروگو، نوافسر جوان، صبح زود شهر خویش را ترک کرد تا به دژ باستیانی اولین محل ماموریت خود برود.» و در واقع آخرین محل ماموریتش. در همان سطور نخست کتاب پیغام های بی رحمانه یی در ذهن خواننده نقش می بندد که از شگردهای بوتزاتی است.
گویی بخش اعظم رمان در همان صفحه نخست، رقم خورده است. با پرداختن به جزئیات اندکی از زندگی گذشته یا اطلاعاتی کم از موقعیت جغرافیایی و وضعیت فرهنگی، دروگو در ابتدای رمان به شکل اجتناب ناپذیری هر کسی می تواند باشد. او در انتظار این روزها بوده است. ورود به نظام و انجام خدمت در دژ باستیانی در واقع شروع «زندگی راستینش» برای سالیان سال خواهد بود. اما با نگاه کردن در آینه، اکنون او آن «لذتی که انتظار داشت در دل نیافت» (ص ۷) جوانی اش را رفته می دید که به شکل کسل کننده یی صرف کتاب ها و مطالعه شده بود، با این حال خوشبختانه بزرگسالی اش نوید روزهای خوشی و سعادت و امیدهای تازه را می داد. اما از صفحات ۲۰۰ به بعد بوتزاتی به ما نشان خواهد داد که چنین امیدهایی همواره از میان فرسایش پایان ناپذیر روزهای تلف شده دروگو خواهد بود. بوتزاتی در تصویرسازی این فرسایش و عجز سنگ تمام می گذارد.
اشارات آشکار و پنهان بوتزاتی و روایت های گاه به ظاهر متناقض او در القای مفهومی همچون زمان خواننده را به فکر وامی دارد. زمان و گذشت زمان یکی از اصلی ترین دغدغه های بوتزاتی در این رمان است؛ «با اینکه گل جوانی اش رو به پژمردگی می رفت، چشمه شباب را خشکی ناپذیر می پنداشت، اما دروگو از تیزپایی زمان هیچ نمی دانست. حتی اگر جوانی اش همچون خدایان صدها و صدها سال می پایید، سهمش از آن به همین ناچیزی می بود. اما او انسان بود و عمری کوتاه و عادی داشت، که جز یک شهاب پرشتاب چیزی نبود.» (صص ۸۳ و ۸۴)
یا در جای دیگری؛ «... اما ۲۲ ماه مدت کمی نیست. حوادث بسیاری ممکن است در این فاصله روی دهد. در ۲۲ ماه ممکن است خانواده های تازه یی پدید آیند و بچه هایی زاده شوند و حتی زبان باز کنند. ۲۲ ماه کافی است که در زمینی که جز علف در آن نیست عمارتی بزرگ بنا شود، کافی است زنی زیبا پیر شود و...» (ص ۸۷)
«شط زمان بر قلعه می گذشت، بر دیوارها شکاف می انداخت، غبار و پاره سنگ با خود می آورد. پله ها و زنجیر ها را می سایید. اما بر دروگو بیهوده می گذشت. هنوز نتوانسته بود او را در گریز خود همراه بکشد.» (ص ۸۸) «زمان می گذشت و گریزش پیوسته تندتر می شد. ضرب منظم و بی صدایش عمر را قطعه قطعه می کند. حتی یک لحظه نمی شود آن را از گریز بازداشت. حتی برای لحظه یی واپس نگریدن. آدم می خواهد فریاد بزند؛ بایست... اما می بیند که فریاد بی جاست. همه چیز در گریز است. آدم ها، فصل ها، ابرها، همه شتابانند... این شط به ظاهر کندحرکت که هرگز باز نمی ایستد، پیوسته تو را با خود می برد.»
(ص ۲۱۱) از این نظر دغدغه بوتزاتی در مورد مساله عمر و زمان آدم را یاد یکی از حکایت های غریب کافکا می اندازد به نام دهکده مجاور:
«پدربزرگ من عادت داشت بگوید؛ زندگی چه کوتاه است. اکنون عمر رفته در خاطر من چنان کوتاه می نماید که برای مثال مشکل می توانم بپذیرم چگونه یک جوان می تواند تصمیم بگیرد با اسب عازم دهکده مجاور شود بی آنکه در نظر آورد که - صرف نظر از اتفاقات ناگوار - حتی طول یک زندگی عادی و خوب و خوش هم برای چنین سفری ابداً کافی نیست.» (داستان های کافکا، علی اصغر حداد، نشر ماهی) و دیگر اینکه روح قصه بیابان تاتارها در امید و انتظار تکامل می یابد. انتظار و امیدی هر چند پوچ و واهی؛ انتظار درگرفتن یک جنگ.
باید کسانی و چیزهایی باشند تا با آنها جنگید، توهم کسب افتخاری که هیچ وقت نبود، انتظاری بیمارگونه و از طرفی حیات بخش!در هر حال داستان بیابان تاتارها ظاهراً داستان یک نمایش به تعویق افتاده است. در صفحات آخر در حالی که سر و صورت یک جنگ واقعی سرانجام خودش را نشان می دهد، جووانی دروگو در آرزوی درگیری جنگی که همه مشتاقانه انتظارش را می کشیدند، با تنی فرتوت و بیمار و روحی آزرده به پشت جبهه انتقال داده می شود و در تنهایی و انزوا می میرد. نمای جنگی که بوتزاتی تصویر می کند همچون رستاخیزی شادی بخش فرماندهان و سربازان را به تکاپو و جنبش وامی دارد و آنان را از قلعه کسالت به میدان مبارزه هدایت می کند. دره های تنگ و خلوت منتهی به قلعه مملو از مردان جوان و آماده رزم و حماسه و کسب افتخار و شرف می شوند. اینها چه بسا خواننده را نیز از این همه انتظار درمی آورد و در ظاهر جامه یکنواختی را از تنش بیرون می کشد، البته اگر حمله تاتارها توهمی بیش نبوده باشد!
شهرام رستمی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید