پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

روزهای شناخت دانش آموزان


روزهای شناخت دانش آموزان
● خاطره یك آموزگار در مورد دقت در روحیات، ویژگی ها و توانمندی های دانش آموزان در آغاز سال تحصیلی
شروع سال تحصیلی بود. آغاز یك كار جدید، فكر جدید و راه حل های جدید و خلاصه امر، یك معلم جدید برای ۴۲ دانش آموز جدید در كلاسی كوچك در انتهای حیاط مدرسه، با یك پنجره و در چوبی سبز رنگ، و دو ردیف نیمكت و تخته ای سبز. با سلام و احوالپرسی، تكان دادن دست و لبخند وارد كلاس شدم. چه بچه هایی! پرشور و با نشاط. از آنها خواستم یكی یكی خود را به من و دیگر دوستانشان معرفی كنند. نوبت من كه رسید، كنار تخته سبز رفتم و با گچ رنگی و خط نستعلیق و درشت، نام و نام خانوادگی خود را روی آن نوشتم. بعد نگاهی به آنها انداختم و كمی نیم خیز شدم. ناگهان صدای كف زدن و سوت بچه ها در كلاس بلند شد. شادی و پرانرژی بودن را در همان لحظات احساس كردم. گفتم این هم نوعی پانتومیم است و بعد خندیدن آنها.
فكر كردم، برای یك روز جدید و برقراری ارتباط نزدیك و صمیمی شدن، شروع بدی نبود. در همین حال در كلاس باز شد. دانش آموزی با قدی تقریباً كوتاه با موهای خرمایی روشن، چشمان درشت و برق زده، و با نگاهی كنجكاو اما مظلوم، وارد كلاس شد. انگشت اشاره خود را بالا برد و گفت: خا... خا... خانم اجازه! با صدای او، پچ پچ ها شروع شدند و صدای خنده بچه ها بالا رفت. با بی توجهی به آنها، به او نگاه كردم و گفتم: سلام پسر گلم! خوش آمدی. بفرما عزیزم.
و او را به نیمكت ردیف اول كلاس هدایت كردم. اما نگرانی من از همان جا شروع شد. ۴۱ دانش آموز پرنشاط و پرانرژی و ۱ دانش آموز مظلوم، كنجكاو ضعیف الجثه با لكنت زبان. چه باید می كردم نام او امیررضا بود. با خود گفتم، چگونه می توان به ۴۱ دانش آموز گفت كه با او رفتار درست داشته باشند.
نمی دانستم از كجا باید شروع كنم. ابتدا با والدینش صحبت كردم. پدر استاد دانشگاه و مادر دبیر دبیرستان بود. خواهر كوچك تری نیز داشت كه مدرسه می رفت. از مادر علت را جویا شدم. معلوم شد در كلاس اول، به دلیل داشتن ترس و اضطراب و فشارهایی كه از طرف معلم و دانش آموزان به وی وارد می شده و این كه بچه ای كم رو و خجالتی بوده و نتوانسته و یا اجازه نداشته است حرف خود را بزند، این مشكل برایش پیش آمده است و مشكل او ریشه ژنی ندارد. در دوران قبل از دبستان هم این مشكل را داشته است. اما به نظرم آمد والدین او می توانستند مشكل كم رویی و خجالتی بودن او را رفع كنند.
به هر حال ، به كمك پزشكی كه از اقوام نزدیك بود همچنین گفت وگو با مادر و خود امیررضا، سعی داشتم كه كاری كرده باشم. فكر می كردم امیررضا اعتماد به نفس می خواهد و من باید آن را برگردانم. او امسال به مدرسه ما آمده بود و دسترسی به معلمان سال قبلش نداشتم و آنها را نمی شناختم. به هر حال، من باید خوب دركش می كردم و راه حلی برایش می یافتم. چون او امسال به كلاس من آمده است، پس این بار از من كمك می خواهد. من چه باید بكنم؟
خلاصه تصمیم قاطع گرفتم كه هر جوری باشد، به او كمك كنم. دو هفته از سال تحصیلی گذشته بود و امیررضا در این فاصله كوتاه، خود را به من شناسانده بود. او بسیار باهوش، مهربان و مؤدب بود، اما خنده های دوستانش و این كه گاهی ادای او را درمی آورند، سبب شده بود برنجد و از آنها نزد من گلایه كند. یك روز با نقشه و فكری از قبل پیش بینی و طراحی شده به كلاس رفتم. قبلاً با مدیر و معاون مدرسه در مورد این دانش آموز صحبت كرده بودم. از امیررضا خواستم، دفتر حضور و غیاب را به معاون مدرسه بدهد و با این بهانه او را به بیرون از كلاس فرستادم.
فرصت خوبی بود كه با بقیه دانش آموزان گفت وگو كنم. به آنها گفتم: من امروز می خواهم یك راز بزرگ را به شما بگویم كه برای همیشه بین من و شما باقی خواهد ماند. یادتان باشد، این راز را حتی به امیررضا هم نگویید.
با شنیدن این حرف، بچه ها كمی در جای خود جابه جا شدند. ته كلاسی ها از جایشان بلند شدند و مثل این كه اتفاقی مهم پیش خواهد آمد، سرو پا گوش ایستادند. بعضی هم سعی می كردند خیلی مرتب و منظم بنشینند. بعد، من با لحنی آرام و دلسوزانه شروع كردم: دوستان من! مسأله ای پیش آمده كه بدون كمك شما، نمی توانم آن را حل كنم. شما باید من را كمك كنید تا این مسأله را حل كنیم. مسأله در مورد امیررضاست. كمك شما به امیررضا سبب می شود كه ما به موفقیت بزرگی برسیم.
همین طور ادامه دادم. بچه ها از این كه من این موضوع را با آنها مطرح كرده ام، بسیار خوششان آمده بود. بعد ادامه دادم: او پسر بسیار مهربانی است، سعی كنیم به حرف هایش خوب گوش دهیم. هر كسی سؤالی دارد، ابتد از امیررضا بپرسد و اگر به جواب نرسید، از من بپرسد. خواهش می كنم شما او را در همه كارها شركت دهید تا سعی كند بیشتر حرف بزند و با شما نزدیك تر شود. صبر و حوصله كنید تا حرف هایش تمام شود. یادتان باشد، به مدل حرف زدن او نخندید، وسط حرف او نپرید و اجازه بدهید، همه حرف هایش را بزند و بعد با او صحبت كنید. این را بدانید كه موفقیت او، موفقیت همه ماست. من از شما می خواهم، همگی در این كار خوب شریك و سهیم شوید. امیدوارم موفق شویم. بعد از موفقیت و خوب شدن امیررضا، جشن بزرگی خواهیم گرفت. پس دست های همدیگر را بالا بگیریم و به هم قول بدهیم كه این راز را به كسی نگوییم و تمام سعی خود را بكنیم تا امیررضا موفق شود. بچه ها همگی با صدای بلند گفتند، ما قول می دهیم! خانم، كاری می كنیم كه امیررضا ما را بهترین دوستان خود بداند و...
به آنها گفتم، از همین حالا كه امیررضا آمد، كارمان را شروع می كنیم. امیررضا معاون كلاس شد. از دانش آموزان درس می پرسید و املای آنها را در میز خودشان صحیح می كرد. اگر بچه ها اختلاف یا مشكلی داشتند، به او می گفتند تا برایشان حل كند و من نیز ناظر لحظه به لحظه رفتارهای او با دانش آموزان بودم. حتی زنگ های تفریح هم به بهانه های مختلف به جمع آنها می رفتم و با او و بچه ها گفت وگو می كردم.
امیررضا خوب می نوشت. قصه های زیادی خوانده بود و مطالب علمی زیادی می دانست. در كلاس و بین درس، هر جا كه لازم بود وقفه ای داشته باشیم، او موضوعی علمی را مطرح می كرد و بچه ها با صبر و حوصله تمام به حرف هایش گوش می دادند، گاهی بچه ها می خواستند در میز او بنشینند و گاهی لطیفه هایی می گفتند تا او را بیشتر بخندانند. خلاصه، سخنگوی كلاس بود. من هم گاهی در غیاب او، راز خودمان را مجدداً به دانش آموزان یادآوری و از آنها تشكر می كردم كه نهایت همكاری را با من دارند. این امر سبب شده بود كه بچه ها درس های خود را نیز بهتر بخوانند؛ حتی از نوشتن تكالیف هم طفره نمی رفتند.
امیررضا دانش آموز فعال و مستعدی بود و به سرعت پرانرژی و فعال تر نیز می شد. حرف های دلنشین، آرام و پندهایی از ائمه اطهار برای بچه ها می گفت؛ چون او در یك خانواده مذهبی بزرگ شده بود. ولی متأسفانه فكر می كنم والدینش به علت مشغله زیاد، كمی از او غافل شده بودند. روزها می گذشت و امیررضا به سرعت جای خودش را در دل همه دانش آموزان باز كرده بود. گاهی او نیز مانند یك معلم با دانش آموزان برخورد می كرد و فكر می كنم حتی فراموش كرده بود كه لكنت زبان دارد. چون با سرعت صحبت می كرد و كلمه ها و واژه ها را كامل دنبال هم می آورد. احساس می كردم كه دیگر راحت تر با من و دوستانش حرف می زند. برق شادی را در چشمان مهربان و مظلومش می دیدم. حتی توانسته بود نظر مدیر و معاون و دیگر دانش آموزان مدرسه را هم به خود جلب كند.
چند ماهی گذشت و من پیشرفت را در او بیشتر می دیدم. گاهی كنار دانش آموزان و گاهی هم در غیاب دانش آموزان از امیررضا تشكر و او را تمجید می كردم. به او می گفتم، من امسال كمتر خسته می شوم، چون پاسخ دانش آموزان را تو می دهی و اشكالات آنان را تو رفع می كنی. به دانش آموزان دیگر هم می گفتم كه دوستان، تا امسال من چنین دوستانی پیدا نكرده بودم. من از شما امانت داری و رازداری را یاد گرفتم. خلاصه به این صورت، روحیه آنها را بیشتر از قبل تقویت می كردم. ترس و نگرانی امیررضا نیز كم شده بود. از مادرش در مورد رفتار او در منزل و بازی هایش با خواهر كوچك ترش می پرسیدم. از او خواسته بودم، در منزل بیشتر حواسش به امیررضا باشد. امیر رضا در درس ها به خواهرش كمك می كرد و گاهی نیز با هم بازی می كردند. مادرش می گفت دیگر كمتر به لكنت می افتد. از این بابت من نیز انرژی می گرفتم.
كم كم متوجه شدم، امیررضا اعتماد به نفسش را به دست آورده است و خود را بیشتر باور دارد. توانایی ها و استعدادهایش را شناخته است و سعی می كند به دیگران كمك برساند. گاهی پیش من می آمد و می گفت، خانم من مشكل این دو نفر را حل كرده ام. آنها هم برای تشكر روی مقوا كاردستی ساخته اند و به من داده اند. من هم آن را بالای تخته سبز كلاس می چسباندم و بالای آن می نوشتم: آغاز دوستی تازه.
او كم كم به عنوان دانش آموزی ممتاز شناخته شده بود. بچه ها با او رقابت می كردند، ولی از ممتاز بودنش بسیار خوشحال بودند. روزی كه مادرش به دیدن من آمد، اشك شوق را در چشمانش دیدم. می گفت، من او را طی این سه سال نزد چند روانشناس مشاور و افراد متخصص بسیار برده بودم و از داروهای گیاهی فراوانی استفاده كرده ام، ولی هیچ كدام نتوانستند به امیررضا كمك كنند. بعد از گفتن این حرف، مرا در آغوش گرفت. هر دو اشك شادی می ریختیم. بچه های كلاس و امیررضا، با دیدن این صحنه دور ما جمع شدند. آنها یكی یكی اشك هایشان را با دست پاك می كردند و می خندیدند. به دانش آموزان گفتم، دوستان خوب من! فكر می كنم، من هم یكی از دانش آموزان كلاس چهارم هستم. فقط نمی دانم چرا كمی قدم بلندتر از شماست. من در این كلاس خیلی چیزها یاد گرفتم. بچه ها خندیدند و صدای دست زدن و هورا كشیدن آنها بالا رفت. بچه ها امیررضا را در آغوش گرفتند و به او تبریك گفتند. مدیر و معاون و كاركنان مدرسه نیز به كلاس آمدند. دیگر درس كلاس تعطیل شده بود. چون ما درس بزرگ تری را آموخته بودیم: دوستی، محبت و در آخر موفقیت.
همه با هم به حیاط مدرسه رفتیم. بچه ها خوراكی هایشان را آوردند و به همدیگر تعارف كردند. در پایان سال، بهترین جشن را در مدرسه گرفتیم. بچه ها با ذوق و شوق فراوان كارنامه ها را در دست داشتند. یكی از آنها، در حالی كه یك دستش به كارنامه بود و با دست دیگرش دست امیررضا را بالا گرفته بود گفت: ما امسال برنده درس و برنده دوستی شده ایم.
با شنیدن این حرف تمام والدین كف زدند. من آن سال تجربه ای بزرگ را با خود می بردم كه لابه لای ورقه های هیچ كتابی نمی توانستم پیدا كنم. سال بعد، امیررضا در مدرسه تیزهوشان علامه حلی تهران قبول شد و طبق آنچه از دوستانش شنیده ام، اكنون در رشته مهندسی و در دانشگاه صنعتی امیركبیر تهران درس می خواند.
منبع : مرکز اطلاع‌رسانی خانواده شمیم


همچنین مشاهده کنید