پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


تصمیم‌ آنی


تصمیم‌ آنی
(مالی‌ مك‌ اینتایر)، پلیس‌ كلانتری‌ محل‌زندگیش‌ بود. از سالها پیش‌ این‌ شغل‌ را برای‌ خودبرگزیده‌ بود و همیشه‌ به‌ آن‌ افتخار می‌كرد. ازبیست‌ و سه‌ سال‌ پیش‌ كه‌ همسر محبوبش‌ به‌ دست‌یك‌ آدم‌ ولاابالی‌ كشته‌ شد و مسئولیت‌ نگهداری‌دو پسرش‌ (تاد) چهارساله‌ و (پاتریك‌) یك‌ ساله‌به‌ دوش‌ خودش‌ افتاد، تصمیم‌ گرفت‌ پلیس‌ شود تاشهر را از شر افراد مزاحم‌ دور نگهدارد. او باید دركنار شغل‌ پردرد سرش‌ كه‌ ساعت‌ خاصی‌ در شبانه‌روز نداشت‌ وقت‌ و بی‌ وقت‌ درگیر بود، دو پسركوچكش‌ را به‌ تنهایی‌ بزرگ‌ می‌كرد و تحویل‌جامعه‌ می‌داد. این‌ كار بسیار سختی‌ بود هیچكس‌نبود كه‌ شبها در كنار بچه‌ها بماند یا آنها را در انجام‌تكالیف‌ مدرسه‌ شان‌ كمك‌ كند. (تاد) پسر خیلی‌خوبی‌ بود. همچنانكه‌ بزگ‌تر می‌شد با اینكه‌خودش‌ هنوز نیازمند توجه‌ بود سعی‌ می‌كرد جای‌مادر را نیز برای‌ برادر كوچكش‌ پركند. بالا خره‌ به‌سنی‌ رسیدند كه‌ برای‌ خود آپارتمان‌ جداگانه‌ای‌گرفتند و زندگی‌ مستقلی‌ را آغاز نمودند. (مالی‌)از اینكه‌ دو پسرش‌ به‌ هر صورت‌ رشد كرده‌ بودند وروی‌ پای‌ خودشان‌ می‌ایستادند، به‌ خود می‌بالیدتا اینكه‌ آن‌ شب‌ شوم‌ فرارسید و تمام‌ احساسات‌رضایت‌آمیز مالی‌ ناگهان‌ از بین‌ رفت‌ و جای‌ خودرا به‌ پشیمانی‌ داد.
سروان‌ (جف‌ كوك‌) كه‌ از سالها پیش‌ با (مالی‌مك‌ اینتایر) همكار بود رو به‌ او كرد و گفت‌: (پس‌بالاخره‌ پاتریك‌ هم‌ ازت‌ جدا شد؟)
مالی‌ لبخندی‌ زد و جواب‌ داد. (آره‌، بچه‌هابزرگ‌ می‌شوند و ما پیر می‌شویم‌.)
جف‌ پرسید: (حالا پاتریك‌ كجا زندگی‌می‌كند؟)
مالی‌ جواب‌ داد: (رفته‌ پیش‌ تاد. چند ماه‌است‌ كه‌ (تاد) یك‌ آپارتمان‌ اجاره‌ كرده‌ است‌.(پاتریك‌) هم‌ فعلا رفته‌ پیش‌ او راستش‌ من‌ خیلی‌هم‌ راضی‌ نبودم‌ ولی‌ خودشان‌ دوست‌ دارندمستقل‌ باشند.)
جف‌ گفت‌: جوونهای‌ امروزی‌ این‌ طور هستنددیگر. آن‌ زمان‌ها ما تا ازدواج‌ نمی‌كردیم‌ از پدر ومادرمان‌ جدا نمی‌شدیم‌).
تلفن‌ زنگ‌ زد و جف‌ گوشی‌ رابرداشت‌:(بله‌؟... قتل‌؟... آدرس‌ كجاست‌؟... الان‌می‌رویم‌.) مالی‌ در حالی‌ كه‌ از روی‌ صندلیش‌برمی‌خاست‌ تا به‌ همراه‌ جف‌ به‌ محل‌ حادثه‌ برودپرسید: (چه‌ شده‌ است‌؟) جف‌ گفت‌: (می‌گفت‌در یك‌ آپارتمان‌ آتش‌ سوزی‌ شده‌ و یك‌ نفر درآتش‌ سوخته‌ ولی‌ مشخص‌ شده‌ كه‌ قبلا خفه‌ شده‌بوده‌ است‌.) وقتی‌ به‌ محل‌ حادثه‌ رسیدند مالی‌ باحیرت‌ گفت‌: (هی‌، اینجا كه‌ آپارتمان‌ بچه‌های‌منه‌.) و به‌ سوی‌ ساختمان‌ دوید ماموران‌ آتش‌نشانی‌ شعله‌ها را خاموش‌ كرده‌ بودند ولی‌ هنوزجمعیت‌ زیادی‌ در محل‌ جمع‌ بودند. مالی‌ بادلهره‌ مردم‌ را كنار زد و در حالی‌ كه‌ می‌گفت‌:پلیس‌، پلیس‌، راه‌ را باز كنید، به‌ جلو رفت‌. از بین‌جمعیت‌ چشمش‌ به‌ تاد افتاد كه‌ كنار ماشین‌ پلیس‌ایستاده‌ بود. با نگرانی‌ گفت‌: (خدای‌ من‌ تادحالت‌ خوبه‌؟ چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌ است‌؟ پاتریك‌كجاست‌؟ تاد جواب‌ داد: (ناراحت‌ نشو مامان‌. من‌خوبم‌ پاتریك‌ هم‌ اصلا خونه‌ نبود. نترس‌؟ مالی‌پرسید: (پس‌ كی‌ مرده‌ است‌؟ می‌گفتند یك‌ قتل‌رخ‌ داده‌ است‌.) تاد گفت‌: (نمی‌دانم‌. می‌گویند(نیكل‌ دامات‌) همسایه‌ طبقه‌ بالایی‌مان‌ كشته‌ شده‌است‌.
یكی‌ از مامورین‌ پلیس‌ جنایی‌ به‌ سوی‌ تاد آمدو در حالی‌ كه‌ مچ‌ دستش‌ را می‌گرفت‌ گفت‌:متاسفم‌ خانم‌ مك‌ اینتایر ولی‌ باید پسر شما را به‌اداره‌ پلیس‌ ببریم‌ تا معلوم‌ بشود قاتل‌ چه‌ كسی‌است‌.) قلب‌ مالی‌ فرو ریخت‌. در تمام‌ طول‌خدمتش‌ در چنین‌ موقعیتی‌ قرار نگرفته‌ بود. او به‌تاد مثل‌ دو تا چشمش‌ اعتماد داشت‌ ولی‌ فعلاكاری‌ از دستش‌ برنمی‌آمد. در اداره‌ پلیس‌ از تادخواستند هر چه‌ می‌داند تعریف‌ كند. او گفت‌: من‌ساعت‌ یك‌ و نیم‌ خوابیدم‌. مدتی‌ بعد صدایی‌شنیدم‌ اول‌ فكر كردم‌ دارد باران‌ می‌آید ولی‌ بعدمتوجه‌ بوی‌ دود شدم‌ و از جایم‌ پریدم‌. وقتی‌ درآپارتمانم‌ را باز كردم‌، دیدم‌ شعله‌های‌ آتش‌ ازطبقه‌ بالا به‌ سمت‌ خانه‌ من‌ زبانه‌ می‌كشد. خواستم‌بروم‌ و همسایه‌ام‌ نیكل‌ را نجات‌ بدهم‌ ولی‌ شعله‌هانمی‌گذاشتند. واقعا خطرناك‌ بود. تنها كاری‌ كه‌می‌توانستم‌ بكنم‌ این‌ بود كه‌ فرار كنم‌ و جان‌ خودم‌را نجات‌ بدهم‌ و به‌ سمت‌ خیابان‌ دویدم‌.
مالی‌ رو به‌ افسر پلیس‌ كرد و گفت‌: (شما هیچ‌مدركی‌ برعلیه‌ تاد ندارید و من‌ مطمئنم‌ او این‌ كاررا نكرده‌ است‌.) افسر جواب‌ داد: (درسته‌. فعلاتاد آزاد است‌ ولی‌ ما به‌ زودی‌ قاتل‌ را پیدامی‌كنیم‌.)
در راه‌ منزل‌ فكرهای‌ بدی‌ به‌ ذهن‌ مالی‌می‌رسید. فكرهایی‌ كه‌ واقعا آزار دهنده‌ بودند. ازتاد پرسید: (برادرت‌ كجاست‌؟ تاد سرش‌ را تكان‌داد و گفت‌: (دیشب‌ اصلا خانه‌ نیامد. نمی‌دانم‌كجاست‌. چطور مگه‌؟ مالی‌ چشمانش‌ را لحظه‌ای‌بست‌ و به‌ فكر فرو رفت‌. بعد رو به‌ تاد كرد و گفت‌:(تاد، یادته‌ پارسال‌ پلیس‌ به‌ پاتریك‌ مشكوك‌ شده‌بود؟ می‌گفت‌ یك‌ زن‌ را آزار داده‌ است‌.) تادجواب‌ داد: (آره‌ یادمه‌. ولی‌ تو گفتی‌ چنین‌ كاری‌از پاتریك‌ محال‌ است‌.)
مالی‌ گفت‌: (آره‌ آن‌ موقع‌ اینطور فكرمی‌كردم‌... ولی‌ بعدش‌ چه‌؟ چند ماه‌ بعدش‌عمویتان‌ به‌ من‌ شكایت‌ كرد كه‌ پاتریك‌ هفت‌ شب‌به‌ خانه‌ شان‌ رفته‌ و قصد دزدی‌ داشته‌ است‌. او كه‌با پاتریك‌ دشمنی‌ ندارد كه‌ از خودش‌ این‌ حرف‌را در بیاورد.) تاد مكثی‌ كرد و پرسید: (منظورت‌چیه‌ مامان‌؟ تو كه‌ فكر نمی‌كنی‌ پاتریك‌ نیكل‌ راكشته‌ باشد؟ قتل‌ با دزدی‌ خیلی‌ فرق‌ دارد.) كلافه‌بود. دستی‌ به‌ موهایش‌ كشید و ادامه‌ داد: (نه‌،پاتریك‌ ممكن‌ نیست‌ این‌ كار را كرده‌ باشد. تازه‌من‌ هم‌ طبقه‌ پایین‌ خوابیده‌ بودم‌. ممكن‌ بود من‌هم‌ در آتش‌ بسوزم‌. نه‌، باور نمی‌كنم‌.) مالی‌ چیزی‌نگفت‌ ولی‌ حس‌ غریبی‌ در وجودش‌ فریاد می‌زدپاتریك‌ قاتل‌ نیكل‌ است‌.
چند ساعت‌ بعد پاتریك‌ به‌ خانه‌ آمد و یك‌راست‌ به‌ اتاق‌ قدیمی‌ خودش‌ رفت‌. مالی‌ پشت‌در رفت‌ و چند ضربه‌ به‌ در زد و بعد وارد اتاق‌ شد:(پاتریك‌ از دیشب‌ تا به‌ حال‌ كجا بودی‌؟) پاتریك‌با چشمان‌ بسته‌ روی‌ تخت‌ دراز كشیده‌ بود مالی‌دوباره‌ ادامه‌ داد: (می‌دانی‌ دیشب‌ چی‌ شده‌است‌؟ خانه‌ تان‌ آتش‌ گرفته‌ است‌. همان‌ طور كه‌چشمانش‌ بسته‌ بود گفت‌: (آره‌ یه‌ چیزهایی‌می‌دانم‌) مالی‌ گفت‌: (نیكل‌ دامات‌ مرده‌ است‌.) وادامه‌ داد: (می‌گویند به‌ قتل‌ رسیده‌ است‌.)پاتریك‌ از جایش‌ پرید ولی‌ باز خونسردیش‌ راحفظ كرد و گفت‌: (از كجا می‌دانند؟ حتما از دودخفه‌ شده‌ یا در آتش‌ سوخته‌ است‌. دلیلی‌ نداردكه‌ بگویند كشته‌ شده‌ است‌.) قلب‌ مالی‌ فشرده‌ترشد: (دلیل‌ دارند پاتریك‌. آنها حتی‌ تاد را هم‌بازداشت‌ كرده‌ بودند. اگر بفهمند تو هم‌ چند روزاست‌ آنجا زندگی‌ می‌كنی‌ دنبال‌ تو هم‌ می‌آیند.(پاتریك‌ روی‌ تخت‌ نشست‌ و با حالتی‌ عصبی‌گفت‌: (هیچ‌ مدركی‌ ندارند؟ حالا دیگه‌ مالی‌مطمئن‌تر شده‌ بود. بلند شد و به‌ آشپزخانه‌ رفت‌.تمام‌ مغزش‌ را تنها یك‌ موضوع‌ اشغال‌ كرده‌ بود:(او قاتل‌ است‌.) با خود اندیشید: (باید خبر بدهم‌.به‌ خاطر خودش‌ باید حقیقت‌ را بگویم‌. به‌ اتاق‌ تادرفت‌. باید قبل‌ از هر كاری‌ به‌ او می‌گفت‌.نمی‌خواست‌ دلش‌ را بشكند. (تاد) پشت‌ پنجره‌نشسته‌ بود. پشت‌ سرش‌ ایستاد. دستانش‌ را روی‌شانه‌های‌ مردانه‌اش‌ گذاشت‌ و آهسته‌ گفت‌:(تاد... برادرت‌ آن‌ كار را كرده‌ است‌...) تادبرگشت‌ و به‌ او خیره‌ شد: تو فكر می‌كنی‌ پاتریك‌ اورا كشته‌ است‌؟) مالی‌ آرام‌ گفت‌: (فكر نمی‌كنم‌تاد. مطمئنم‌) بعد بلند شد و به‌ سوی‌ گوشی‌ تلفن‌رفت‌. تصمیم‌ خودش‌ را گرفته‌ بود. مطمئن‌ بودكاری‌ كه‌ می‌كرد به‌ نفع‌ پاتریك‌ است‌. یك‌ ربع‌ بعدصدای‌ زنگ‌ خانه‌ برخاست‌. تاد ایستاد و با نگرانی‌به‌ مادرش‌ خیره‌ شد. مالی‌ به‌ سنگینی‌ از روی‌صندلیش‌ بلند شد نگاهی‌ به‌ تاد انداخت‌، بعد باقدم‌های‌ محكم‌ به‌ سوی‌ در رفت‌. سروان‌ كوك‌در كنار یكی‌ از ماموران‌ پلیس‌ پشت‌ در بودند. دررا گشود و با چشم‌ اتاق‌ پاتریك‌ را نشان‌ داد.پلیس‌ها به‌ پشت‌ در اتاق‌ رفتند و یك‌ دفعه‌ آن‌ راباز كردند صدای‌ پاتریك‌ كه‌ غافلگیر شده‌ بود به‌گوش‌ مالی‌ رسید: (موضوع‌ چیه‌؟ شما هیچ‌مدركی‌ ندارید من‌ از شما شكایت‌ می‌كنم‌) وقتی‌بالاخره‌ پاتریك‌ را با دستان‌ دستبند زده‌ از اتاق‌بیرون‌ آوردند. نگاه‌ شماتت‌ باری‌ به‌ مادرش‌انداخت‌ و با لحن‌ پر از نفرتی‌ گفت‌: (خانم‌ پلیس‌،مرا فروختی‌؟) اشك‌ در چشمان‌ مالی‌ جمع‌ شده‌بود آهسته‌ گفت‌: (من‌ تو را دوست‌ دارم‌ پاتریك‌هر كاری‌ كه‌ كرده‌ باشی‌ باز هم‌ دوستت‌ دارم‌ ولی‌چاره‌ دیگری‌ نداشتم‌. باید حقیقت‌ را می‌گفتم‌.امیدوارم‌ كه‌ روزی‌ خودت‌ این‌ را بفهمی‌.)
آنها رفتند و مالی‌ در را پشت‌ سرشان‌ بست‌. باقدمهای‌ لرزان‌ به‌ سوی‌ تاد رفت‌ و گفت‌: (تاد،پسرم‌. من‌ باید این‌ كار را می‌كردم‌.) تاد سرش‌ رابلند كرد: (نمی‌توانستی‌ سكوت‌ كنی‌؟ شاید این‌طوری‌ بهتر می‌شد (مالی‌ دست‌ تاد را فشرد وگفت‌: (می‌توانستم‌ ساكت‌ بمانم‌ ولی‌ تا كی‌؟ تاوقتی‌ كه‌ دست‌ به‌ جنایت‌ دیگری‌ بزند؟ تاد سرش‌را تكان‌ داد و گفت‌: (درست‌ می‌گویی‌) و به‌ اتاق‌خود رفت‌ و در را بست‌.
چند روز بعد بالاخره‌ پاتریك‌ به‌ قتل‌ نیكل‌اعتراف‌ كرد. با اینكه‌ مالی‌ انتظار این‌ موضوع‌ راداشت‌ ولی‌ باز هم‌ شنیدن‌ آن‌ برایش‌ سخت‌ بود.(كوك‌) فیلم‌ بازجویی‌ را برایش‌ گذاشت‌. پاتریك‌با سر و وضع‌ آشفته‌ پشت‌ یك‌ میز نشسته‌ بود. مالی‌حس‌ می‌كرد نمی‌تواند خوب‌ نفس‌ بكشد. او گفت‌:(یادم‌ می‌آید كه‌ با یك‌ چاقو به‌ آپارتمان‌ نیكل‌رفتم‌. او خواب‌ بود ولی‌ سگش‌ سام‌، از خواب‌بیدار شد و شروع‌ به‌ پارس‌ كرد. سعی‌ كردم‌صدایش‌ را خفه‌ كنم‌. اما نیكل‌ بیدار شد و داد وفریاد به‌ راه‌ انداخت‌. از هول‌ اینكه‌ كسی‌ صدایش‌را نشنود اولین‌ چیزی‌ كه‌ دم‌ دستم‌ بود برداشتم‌ ودور گردنش‌ پیچیدم‌. آنقدر فشار دادم‌ كه‌ دست‌ وپا زدنش‌ تمام‌ شد و روی‌ زمین‌ افتاد. خیلی‌ترسیده‌ بودم‌. اولین‌ فكری‌ كه‌ به‌ ذهنم‌ رسید این‌بود كه‌ آنجا را آتش‌ بزنم‌ و فرار كنم‌.)
مالی‌ اشكهایش‌ را با دست‌ پاك‌ كرد. آب‌دهانش‌ را به‌ سختی‌ از گلوی‌ خشك‌ شده‌اش‌ فروداد و گفت‌: (خدای‌ من‌، او حتی‌ نمی‌داند چرا اورا كشته‌ است‌. چرا این‌ كار را كرد؟ بعد رو به‌ كوك‌كرد و گفت‌: (این‌ چند روز فقط به‌ یك‌ موضوع‌فكر می‌كنم‌. مسئولیت‌ كار پاتریك‌ با من‌ هم‌ هست‌.اگر مادر خوبی‌ بودم‌ اگر تمام‌ زندگیم‌ را فدای‌كارم‌ نكرده‌ بودم‌، شاید الان‌ پاتریك‌ پشت‌میله‌های‌ زندان‌ نبود شاید یك‌ روز پاتریك‌ مراببخشد ولی‌ خودم‌ هرگز نمی‌توانم‌ این‌ كار را بكنم‌دیگر نمی‌خواهم‌ به‌ كارم‌ ادامه‌ بدهم‌ هرچندخیلی‌ دیر شده‌ است‌ ولی‌ می‌خواهم‌ استعفا بدهم‌و بقیه‌ عمرم‌ را صرف‌ پسرم‌ بكنم‌) همان‌ موقع‌استعفا نامه‌اش‌ را نوشت‌ و روی‌ میز رییس‌ گذاشت‌.بعد بدون‌ اینكه‌ منتظر جواب‌ آن‌ باشد، وسایلش‌ راجمع‌ كرد و از اداره‌ بیرون‌ رفت‌.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید