پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

زمان ما که این چیزها نبود


زمان ما که این چیزها نبود
عنوان «اولین نمایشگاه ملی اسباب‌بازی» این‌قدر وسوسه‌كننده هست كه آدم را قلقلك بدهد تا یك سری به سالن حجاب بزند.
اما داخل این سالن كوچك خیلی شبیه تصورات شما نیست. اسم اسباب‌بازی كه می‌آید، ملت یاد عروسك و ماشین كوكی و آدم آهنی می‌‌افتند، ولی توی هیچ‌‌كدام از غرفه‌های نمایشگاه خبری از این چیزها نیست.
می‌شد حدس زد كه نمایشگاه ملی اسباب‌بازی، بیشتر جایی باشد برای سرگرم كردن بچه‌‌ها و درآوردن پدرِ پدر و مادرها!
سالن حجاب شلوغ است. از همین بیرون می‌‌شود معجون گرما و سر و صدا را حس كرد. روی راه پله‌ها پدر و مادرهای خسته نشسته‌اند و برای تمام كردن بازدید چند ساعته‌شان به بچه‌ها التماس می‌كنند.
و بچه‌ها كه امروز حسابی حكومت كرده‌اند، همین‌جور به ردیف ایستاده‌اند و ناهار می‌خواهند: «پیتزا! پیتزا! پیتزا!»
تفریحات سالم از همین‌جلوی در شروع می‌‌شود: «نقاشی‌های عمو شهروز از بچه‌ها». همه دور عمو شهروز حلقه زده‌اند تا ببینند استاد از فسقلی جلوی رویش چه نقاشی‌ای می‌كشد.
پدر و مادر فسقلی روی دست آقای نقاش سرك می‌كشند، پچ‌پچ می‌كنند و با هم ذوق مرگ می‌شوند، و بقیهٔ بچه‌هایی كه آن‌جا به صف ایستاده‌اند، توی ابر بالای كله‌شان نقاشی شدن صورت تپل‌مپلشان را تصور می‌كنند.
این تازه اول ماجرا است. آقازاده‌ها حداقل دو سه تا راهروی دیگر جلوی رویشان دارند. از سمت راست كه جلو بروی، اولین غرفه‌ای كه جلب توجه می‌كند، جایی است كه كتابچهٔ عموپورنگ و امیرمحمد را می‌فروشد.
جلوی غرفه، یك مادر عصبانی ایستاده و با مدیر برنامه‌های عموپورنگ حرف می‌زند. حرف كه نمی‌شود گفت، تقریبا دعوا می‌كند. مادر مهربان در جشن عیدفطر بچه‌هایش را برده میدان آزادی تا عمو را از نزدیك ببینند اما ازدحام جمعیت نگذاشته تا آن‌ها را به آرزویشان برساند. و حالا مادر، بدون بچه‌ها آمده نمایشگاه اسباب‌بازی و مدیر برنامه‌‌های عمو را یقه كرده كه ما داریوش فرضیائی را بالاخره كی باید از نزدیك ببینیم.
شلوغی این راسته، همه‌اش مال همین غرفه است. دو سه تا غرفهٔ بعدی هم مال مؤسسه‌های خیریهٔ جورواجوری هستند كه هر كدامشان یك جوری كمك‌ مالی جذب می‌كنند.
یكی بادكنك می‌فروشد و یكی بچه‌‌ها را گریم می‌كند. اصلا مثل این كه پدر و مادرها دوست دارند بچه‌ها را یك ساعت بنشانند زیر دست گریمور تا بعد از یك عالمه رنگ‌مالی، اسپایدرمن و بت‌من و انواع و اقسام دیگر جك و جانورها از تویشان دربیاید. چون توی همین فضای كم، دو سه تا غرفه وجود دارد كه كار گریم كودكان را انجام می‌دهند.
● وقت خوب خوردن
مگر نمایشگاه بدون خوراكی می‌شود؟ نه كه نمی‌شود! اصلا نگران نباشید، شركت‌های سازنده مواد خوراكی همه‌جا هستند، حتی توی نمایشگاه اسباب‌بازی! و این‌جا شلوغ‌ترین بخش نمایشگاه است.
مردم مشتاق، توی صف می‌ایستند و توی سر همدیگر می‌زنند تا زودتر به لیوان‌های نسكافه كه تا نصفه پرشده برسند. اگر آن نشد، لیوان‌هایی كه از برنج پر شده‌اند كمی آن‌طرف‌تر هستند. شركت محترم، ابتكار زده و با چاشنی آب مرغ، برنج دم‌كرده و توی این لیوان‌ها به خورد مردم می‌دهد.
خیلی از بچه‌ها فكر می‌كنند توی لیوان‌ها بستنی است: «بابا من بستنی می‌خوام.» بچه توی بغل بابا غر می‌زند. پدر اما حوصلهٔ توی صف ایستادن ندارد: «آن بستنی نیست دخترم! بگذار از مامانت بپرسم ببینم سن‌ات این‌قدر شده كه بتوانی برنج بخوری یا نه.»
كمی آن‌طرف‌تر غرفه‌ای هست كه توی آن كیك و كلوچه می‌فروشند، كنار دستش هم نمایندگی یك شركت‌ تولیدكنندهٔ شكلات ایتالیایی است. این غرفه‌ها اما چون «چیزهایشان» را می‌فروشند و همین‌طور مفت مفت نمی‌دهند دست مردم، مشتری چندانی ندارند.
● وقتی بابا كوچك بود
توی این نمایشگاه جاهایی وجود دارد كه پدر و مادرها را می‌برد به وقت‌هایی كه كوچك بودند. موقعیت: یك میزگرد، هفت‌هشت تا صندلی، یك عالمه كاغذ و كاموا و بچه‌های قد و نیم‌قدی كه دور میز كاردستی درست می‌كنند. آدم بدجوری یاد كلاس‌های آمادگی سال‌ها پیش‌اش می‌افتد.
بخش هیجان‌انگیز ماجرا: پدر و مادرها برای بچه‌ها كاغذ می‌بُرند، بچه‌ها كاغذ را چسب مالی می‌كنند و كامواها را می‌چسبانند رویش. ایده از بزرگترها، كار از این فسقلی‌ها و این همكاری لذتی دارد كه همه، حتی آن‌هایی كه تماشاچی‌اند می‌برند.
كاردستی كه تمام می‌شود، باباها، بچه را بغل می‌كنند و مامان‌ها با موبایل ازشان عكس می‌گیرند. ای ول خانواده شاد!
نمایشگاه فقط مخصوص بچه‌ها نیست، این‌جا غرفه‌هایی هست كه سر بزرگترها را هم گرم می‌كند. یك آقای اتو كشیده، جلوی یك غرفه ایستاده و همه را با یك سؤال به داخل دعوت می‌كند: «می‌دانید اوریگامی چیست؟» و شما با یك نگاه به دكور غرفه می‌توانید جواب بدهید.
اوریگامی همان درست كردن كاردستی با كاغذ است. روی میزهای این‌جا پر است از كاردستی‌های كاغذی. هر چیزی كه فكر كنی با كاغذ ساخته‌‌اند. از بز و گوسفند و قوچ بگیر تا گل و خانه و گیدورا!
در غرفه روبه‌رو، باز هم پدر و مادرها و بچه‌ها دور یك میز نشسته‌اند و با بچه‌‌ها بازی می‌كنند. این بازی قرار است به بچه‌‌های زیر ۷ سال خواندن و نوشتن یاد بدهد.
بابا با حوصله، كلمه «گل» را می‌دهد دست بچه و به او یاد می‌دهد كه باید این كلمه را بگذارد زیر عكس گل، اما بچه برای بار دهم گل را می‌گذارد زیر شیر آب!
نه! انگار باید تا ۷ سالگی صبر كنند.
● بچه‌های شاد، بزرگ‌های عصبانی
«تعداد بزرگ‌ها از بچه‌ها بیشتر است. انگار این‌ها آمده‌اند تفریح!» یك خانم عصبانی این را به دوست كنار دستی‌اش می‌گوید و سعی می‌‌كند به زور از بین جمعیتی كه جلوی غرفهٔ فروش وسایل نقاشی جمع شده‌اند، رد شود.
فروشنده‌ها ابتكار جالبی زده‌اند. جعبه‌های گواش را باز كرده‌اند و گذاشته‌اند جلوی بچه‌ها تا هر كاری كه دلشان می‌خواهد بكنند و بچه‌ها هم قلم‌موها را تا دسته می‌زنند توی پاتیل گواش و می‌مالند روی كاغذ. نقاشی می‌كشند.
نقاشی‌هایی كه همه با خورشید شروع می‌شوند. وقتی دست و بال بچه‌ها حسابی رنگی می‌شود. نیش پدر و مادرها تا بناگوش باز می‌شود. یكی از آن‌ها به همسرش نگاه می‌‌كند، بچه را نشان می‌دهد و می‌گوید: «آدم احساس خارج به‌اش دست می‌‌دهد!»
نقاشی‌ها هر كدام برای خودشان سبك دارند. یعنی نمی‌توانی بگویی كه همه شبیه به‌هم‌هستند. تنها نقطهٔ مشترك، همان خورشید است و اگر یك آدم اهل هنر این‌‌جا بود، بدون شك هزار و یك تفسیر از توی این كاغذهای خیس رنگی درمی‌آورد.
● در مصرف انرژی صرفه‌جویی كنید!
یونیسف هم این‌جا غرفه دارد. كیف می‌فروشند و لیوان و محصولات جورواجور دیگر. البته این محصولات جورواجور، بیشتر توجه بزرگترها را جلب می‌كند تا بچه‌ها.روبه‌روی یونیسف، یك محوطه درست كرده‌اند كه تویش پر است از ماشین و موتورهای اسباب‌بازی. ماشین‌ها هیچ‌كدام موتور ندارند.
بنابراین والدین مهربان، جور انرژی برق را می‌كشند و بچه‌‌ها را هل می‌دهند و مصیبت وقتی است كه موتورها خسته بشوند. از این‌جا به بعد نگاه ملتمسانهٔ پدر و مادرها است و غرغر اعصاب خردكن بچه‌‌ها كه: «هل بده! اونا ازمون جلو زدن.»
● تمام شد
آخر این غائله، اگر كودك شما موجود منطقی و حرف‌گوش‌كنی نباشد، بدون شك دعوا است. اگر بچه زبان نفهم باشد، باید به زور او را از سالن بیرون برد، هر چقدر هم كه كیسهٔ توی دستش پر باشد از اسباب‌بازی و خمیربازی و پازل.
نمایشگاه تمام می‌شود. پدر و مادرها خسته‌اند و بچه‌ها همچنان پرانرژی. پدر و مادرها نفس نفس می‌زنند و بچه‌ها مشغول تعریف كردن اتفاقاتی هستند كه آن تو برایشان افتاده. آدم به این موجودات شاد حسودی‌اش می‌شود. خوش به حالشان! زمان ما كه از این چیزها نبود.
ایمان جلیلی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید