پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


راز سن‌ سیاتی‌


راز سن‌ سیاتی‌
چگونه‌ از من‌ انتظار داری‌، پس‌ از ده‌ سال‌ازدواج‌، زندگی‌ام‌ را رها كنم‌.
(یونی‌) از آن‌ سوی‌ میز به‌ چهره‌ (مارك‌)شوهرش‌ خیره‌ شده‌ بود. مارك‌ از لحظه‌ ورودش‌به‌ خانه‌ با دیدن‌ میز ناهارخوری‌ كه‌ با بهترین‌ظرف‌های‌ نقره‌ای‌ و شمع‌های‌ روشن‌ تزیین‌ شده‌بود شگفت‌زده‌ شده‌ و آثارش‌ هنوز روی‌ صورتش‌هویدا بود. (عزیزم‌، لطفا كمی‌ نوشیدنی‌!) وقتی‌كه‌ یونی‌ به‌ او لیوانی‌ پر از نوشیدنی‌ داد، كمی‌ باناراحتی‌ روی‌ صندلی‌اش‌ جا به‌ جا شد و گلویش‌را صاف‌ كرد و در حالی‌ كه‌ لبخندی‌ كم‌رنگ‌برلبانش‌ نقش‌ بسته‌ بود پرسید: (خبری‌ شده‌؟!)
- خوب‌، مارك‌، راستش‌ می‌خواستم‌ چیزی‌ به‌تو بگویم‌... می‌دانی‌ این‌ روزها كمی‌ بین‌ ما سردی‌پیش‌ آمده‌ است‌. البته‌ تا به‌ حال‌ فكر می‌كردم‌ تاجایی‌ كه‌ می‌توانستم‌ فضای‌ مناسبی‌ برای‌ زندگی‌فراهم‌ كرده‌ام‌. یونی‌ همان‌ طور كه‌ لبخندی‌مرموز برلبانش‌ داشت‌ درپوش‌ ظرف‌ غذا رابرداشت‌ و به‌ سمت‌ شوهرش‌ گرفت‌ و گفت‌:(عزیزم‌، غذای‌ محبوبت‌!) مارك‌ لبخندی‌ زد و درحالی‌ كه‌ ظرف‌ را می‌گرفت‌، رایحه‌ خوش‌ آن‌ رابویید و گفت‌: (هوم‌... خوراك‌ قلب‌! سال‌هاست‌كه‌ نخورده‌ام‌. بره‌ یا...؟!) یونی‌ لبخندی‌ زد وگفت‌: (در حقیقت‌، گاو!)
- به‌، چه‌ عالی‌! چقدر هم‌ خوب‌ و گوشتالو به‌نظر می‌رسد... به‌ همراه‌ سبزی‌ و پیاز... معركه‌است‌، ممنون‌!
مارك‌ بدون‌ توجه‌ به‌ چیزی‌ دیگر با حرص‌ وولع‌ مشغول‌ خوردن‌ شد. این‌ نوع‌ غذا خوردن‌كار همیشگی‌اش‌ بود. یونی‌ كارد و چنگال‌ خود رابرداشت‌ و شروع‌ به‌ خوردن‌ املت‌ پنیر كرد. اوهمیشه‌ رژیم‌ می‌گرفت‌ و معده‌ واقعا كوچكی‌داشت‌ و علی‌رغم‌ شكم‌پارگی‌ شوهرش‌، علاقه‌چندانی‌ به‌ غذا نشان‌ نمی‌داد.
مارك‌ پرسید: (فقط املت‌ پنیر! چیز دیگری‌نمی‌خوری‌؟
- نه‌، همین‌ كافی‌ است‌. در ضمن‌ می‌دانی‌ كه‌این‌ نوع‌ خوراك‌ را به‌ اندازه‌ تو دوست‌ ندارم‌!
- اما این‌ خوراك‌ برای‌ بدن‌ مناسب‌ است‌،مخصوصا برای‌ تو كه‌ بنیه‌ ضعیفی‌ داری‌. مادرم‌همیشه‌ می‌گوید...
- بله‌، مادرت‌ همیشه‌ خیلی‌ چیزها می‌گوید.مارك‌ بهتر است‌ ادامه‌ ندهیم‌. می‌دانم‌ كه‌ درآشپزی‌ ناشی‌ هستم‌ اما تصمیم‌ گرفته‌ام‌ كه‌ در این‌كار اندكی‌ مهارت‌ پیدا كنم‌. می‌خواهم‌ محبت‌ وعلاقه‌ گذشته‌ تو را مجددا بازیابم‌. در آن‌ صورت‌احساس‌ خوشبختی‌ می‌كنم‌.
یونی‌ با گفتن‌ این‌ جمله‌ قصد داشت‌ تاثیری‌روی‌ مارك‌ بگذارد كه‌ گذاشت‌، چرا كه‌ مارك‌لقمه‌ غذایش‌ را به‌ آرامی‌ جوید و نگاهش‌ به‌ ظرف‌غذا كه‌ تا نیمه‌ خالی‌ شده‌ بود خیره‌ ماند. او لبانش‌را به‌ روی‌ هم‌ فشرد و چینی‌ بر پیشانی‌اش‌ افتاد وگفت‌: خوب‌ برنامه‌ات‌ چیست‌؟
یونی‌ خنده‌ای‌ كوتاه‌ كرد و گفت‌: خوب‌ از این‌خوراك‌ كلیه‌ها و جگرش‌ هم‌ مانده‌. كلیه‌ها برای‌فردا و جگرش‌ هم‌ برای‌ جمعه‌. دیگه‌ چه‌ چیزی‌دوست‌ داری‌ تا برایت‌ بپزم‌؟
- خوب‌ است‌! اما گفتی‌ جمعه‌؟
- بله‌، مارك‌. جمعه‌!
- اما جمعه‌ قرار است‌ بعد از یك‌ هفته‌ كاری‌سخت‌ با رفقایم‌ بیرون‌ بروم‌. قبلا كه‌ گفته‌ بودم‌،یادت‌ نمی‌آید؟
- البته‌ كه‌ یادم‌ هست‌. قرار بود تا شب‌ بیرون‌باشی‌. متاسفم‌ كه‌ برنامه‌ات‌ را به‌ هم‌ زدم‌.
- به‌ هم‌ زدی‌؟ منظورت‌ چیست‌؟ چطوری‌...؟
مارك‌ از ناراحتی‌ گره‌ای‌ بر ابروانش‌ افتاد وظرف‌ غذایش‌ را كه‌ چیز زیادی‌ در آن‌ باقی‌نمانده‌ بود به‌ كناری‌ زد و منتظر توضیح‌ همسرش‌ماند. یونی‌ گفت‌: (مارك‌ تو هیچ‌ وقت‌ دوست‌ ورفیقی‌ نداشتی‌ كه‌ به‌ تفریح‌ دسته‌ جمعی‌ بپردازی‌و این‌ برایم‌ عجیب‌ بود كه‌ ناگهان‌ آمدی‌ و گفتی‌قصد داری‌ همین‌ جمعه‌ با رفقایت‌ بیرون‌ بروی‌.خلاصه‌ بگویم‌ حرف‌ تو را باور نمی‌كنم‌، مطمئن‌هستم‌ دروغ‌ می‌گویی‌!)
مارك‌ ابتدا كمی‌ رنگ‌ از چهره‌اش‌ پرید وسپس‌ گونه‌هایش‌ مختصری‌ سرخ‌ شد و گفت‌:(منظورت‌ چیست‌؟ می‌دانی‌ كه‌...)
- بس‌ كن‌ مارك‌! من‌ مدتی‌ است‌ كه‌ به‌ تو شك‌كرده‌ام‌. تو به‌ دیدن‌ زن‌ دیگری‌ می‌روی‌، مگه‌ نه‌؟
- یونی‌ دست‌ بردار... تو همیشه‌ فكر می‌كنی‌...
- گفتم‌ تو به‌ دیدن‌ زن‌ دیگری‌ می‌روی‌، مگه‌نه‌؟ در حقیقت‌ به‌ دیدن‌ (جولی‌ براون‌) درسته‌؟
مارك‌ لحظه‌ای‌ سكوت‌ كرد، سپس‌ كارد وچنگال‌ خود را به‌ روی‌ بشقاب‌ گذاشت‌ و بادستمالی‌، روغن‌ به‌ جا مانده‌ از غذا بر لبانش‌ راپاك‌ نمود و سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و زمزمه‌كنان‌گفت‌: (بسیار خوب‌ تو بردی‌. بله‌ همین‌ طور است‌،متاسفم‌، دیگر چه‌ می‌توانم‌ بگویم‌؟)
- در حقیقت‌ هیچ‌ چیز. می‌دانی‌ تقصیر من‌ هم‌بوده‌ است‌. ما از هم‌ دور شدیم‌ و تو گرفتار محبت‌كس‌ دیگری‌ شدی‌، درك‌ می‌كنم‌. اما مارك‌ چرا(جولی‌ براون‌) تو خودت‌ می‌گفتی‌ كه‌ او یك‌ زن‌احمق‌ است‌!!
- نه‌ یونی‌، قبل‌ از این‌ كه‌ او را بشناسم‌ این‌ طورفكر می‌كردم‌. او واقعا خوب‌، حتی‌ بسیار مهربان‌است‌. در حقیقت‌ قلبی‌ از طلا دارد.
- جدی‌! این‌ طور فكر می‌كنی‌؟ و لابد به‌ خاطرمهربانی‌اش‌ بود كه‌ امروز بعد از ظهر آمد و همه‌چیز را به‌ من‌ گفت‌؟ من‌ این‌ طور فكر نمی‌كنم‌!
- نه‌، خدای‌ من‌! او همه‌ چیز را به‌ تو گفت‌؟هیچ‌ وقت‌ فكرش‌ را هم‌ نمی‌كردم‌. به‌ خاطر من‌چه‌ خطری‌ را قبول‌ كرده‌ است‌!
- عشق‌ من‌ نگران‌ نباش‌! من‌ و او حسابی‌ با هم‌صحبت‌ كردیم‌ و روز خوبی‌ داشتیم‌ و به‌ او گفتم‌ كه‌خیال‌ ندارم‌ به‌ راحتی‌ از تو دست‌ بكشم‌.
- واقعا؟
- البته‌، چگونه‌ از من‌ انتظار داری‌ كه‌ پس‌ از ده‌سال‌ ازدواج‌، زندگی‌ام‌ را رها كنم‌ تا آن‌ احمق‌ به‌تو برسد. می‌دانی‌ او پیغام‌ گذاشته‌ كه‌ دیگر برایمان‌دردسر درست‌ نمی‌كند.
- نه‌! یونی‌ تو كه‌ با او بد صحبت‌ نكردی‌؟ اودختر خوبی‌ است‌، نمی‌خواهم‌ كه‌ فكر كند...
- قلبی‌ از طلا! مارك‌ همین‌ جمله‌ را گفتی‌؟ به‌من‌ بگو شوهر عزیزم‌ قلبش‌ چگونه‌ بود؟
- یونی‌ به‌ خاطر محبتی‌ كه‌ به‌ من‌ داری‌خونسرد باش‌! بگو واقعا به‌ او چه‌ گفتی‌؟ تو چه‌ كاركردی‌؟
- از تو سوالی‌ ساده‌ پرسیدم‌، قلبش‌ چگونه‌بود؟ خیلی‌ خوب‌...؟
- فكر می‌كنم‌. ولی‌...
- بله‌ یا خیر؟
- خیلی‌ خوب‌!
یونی‌ یك‌ لیوان‌ نوشیدنی‌ برای‌ خود ریخت‌ واز آن‌ جرعه‌ای‌ نوشید و فاتحانه‌ لبخندی‌ زد وگفت‌: (خوب‌، زحمت‌هایم‌ هدر نرفتند!)
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید