پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

افسانه یک مرد


افسانه یک مرد
یكی كه بیشتر نبود. دیگر تكرار نشد. دیگر هم تكرار نمی‌شود. كی ممكن است كسی پیدا شود و راه بیفتد میان كوچه و بازار برای زلزله‌زده‌ها كمك جمع كند.
كی دیگر می‌آید كه دلش برای تخمه‌فروش بی‌بضاعت بسوزد و خرج زندگی او را بدهد. تا سال‌های سال ،كدام ورزشكاری است كه بعد از زمین زدن حریف، چشم‌هایش تر شود، چرا كه: «مادرش آن‌جا روی سكوها نشسته بود. من جلوی رویش پسر را شكست دادم. من دلش را شكستم.» كی دیگر این چیزها ممكن است اتفاق بیفتد؟ این‌ها همه قصه است. افسانه است. كی دیگر یك تختی پیدا می‌شود كه همه عاشقش باشند.
این روزها كه می‌شود، همه دوباره یادش می‌افتیم. برایش مرثیه یا مدیحه‌ای می‌نویسیم و می‌شود الگوی اخلاقی‌مان. اگرچه به حرف. دوربین را دوباره بر‌می‌داریم می‌بریم ابن بابویه دوری می‌زنیم و مصاحبه‌ای می‌گیریم و... تمام.
می‌رود تا سال بعد. تا دوباره اواسط دی ماه كه برسد و مرگ او ۴۰ ساله شود و بار دیگر داستان‌هایش را تكرار كنیم و بار دیگر از او بگوییم. از غلامرضا تختی، پهلوان بی‌بدیل همهٔ تاریخ، تنها قهرمانی كه وقتی باخت هم از روی دوش مردم كه دوستش می‌داشتند، پایین نیامد. قهرمانی كه رفت توی دل مردم و دیگر بیرون نیامد.
سهمی از عشق كه به خاطر آن مدال‌ها و عضله‌ها نبود. نه كه نبود. بود. اما فقط به خاطر قهرمانی‌هایش نبود. بیشتر به خاطر قلبش بود كه همیشهٔ خدا برای مردم زد. به خاطر روحی كه به وسعت یك ملت بود و خودش را سنجاق كرد به سینهٔ تاریخ. او رفت توی تاریخ و دیگر بیرون نمی‌آید. بس كه بین تمام همگنانش تنها و غریبه بود. بس كه انسانیت‌اش كمیاب و استثنایی بود.
● افسانه در روزنامه نمی‌گنجید
▪ فرهاد عشوندی: پیرزن، تنها گوشه‌ای از اتاق روی مبل نشسته. ضبط می‌خواند و پیرزن غرق در افكارش، تمام خاطرات كابوس‌بار سال اول ازدواج‌اش را مرور می‌كند. یاد آن روز لعنتی...
ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد؛ «الو، سلام آقای تختی منزل هستند؟
- شما؟
من از روزنامه كیهان زنگ می‌زنم...
- نه خیر، مگر شما خبر نداشتید كه او برای مسافرت به رامسر رفته است. این مكالمه درست یك ساعت پس از باز شدن در اتاق شماره۲۳ هتل آتلانتیك بوده است.
كیهان در شماره ۱۸دی ۴۶ این عبارات را نقل كرده. آن لحظه شهلا هنوز ماجرای فوت شوهرش را نشنیده بود.
چند دقیقهٔ بعد دوباره زنگ تلفن به صدا در می‌آید و این بار بدترین خبر تمام سال‌های عمرش به او داده می‌شود. بابك را بغل می‌كند و با فرزند دو ماهه‌اش به پزشكی قانونی می‌رود.
شوهرش كه سه روز قبل به حالت قهر خانه را ترك كرده بود، حالا بی‌جان روی سنگ سردخانهٔ پزشكی قانونی افتاده.
زندگی حالا ۱۰ ساعتی است كه برای غلامرضا به پایان رسیده و از حالا، همین حالا كه شهلا بالای سر شوهرش اشك می‌ریزد، قصهٔ بی‌پایان دردهای او شروع می‌شود. قصهٔ سیاوش و سودابه. سیاوش از آتش گذشته و حالا زمان جشن سیاوشانه است!
پیرزن به یاد می‌آورد. از همان پزشكی قانونی نگاه‌های سنگین و پچ‌پچ‌ها شروع شد و خیلی زود همه او را مسبب اصلی معرفی كردند.
هنوز جنازهٔ غلامرضا دفن نشده بود كه روزنامه‌ها شهلا را متهم ردیف یك معرفی كردند؛ «غلامرضا تختی خودكشی كرد».
این تیتر اصلی صفحه یك كیهان ۱۸دی بود كه همراه با ۱۰ تیتر فرعی دیگر مربوط به مرگ جهان پهلوان روی جلد برده بود. «وصیت‌نامه تختی، نوشته‌های تختی پیش از مرگ، علت خودكشی مشكلات خانوادگی بوده است و...»
اطلاعات هم كه در چاپ دوم روز ۱۸دی ۴۶ این خبر را با اشتباهی فاحش روی جلد برده بود نوشته بود: «خودكشی یك قهرمان! غلامرضا تختی به دلیل مشكلات خانوادگی پیش از ظهر امروز خودكشی كرد.»
كیهان ورزشی هم روی عكس تمام قد تختی تیتر زده بود: «دل «شیر» خون شده بود.» تیتری كه برای اولین بار خبر مرگ پهلوان را منتشر كرده بود.
آن روز همهٔ جلدها پر بود از خرده خبرهای مربوط به تختی. اطلاعات، روی جلدش ماجرای مرگ را لحظه به لحظه با توصیف چگونگی آن شرح داده بود.
كیهان سه صفحهٔ كامل از روزنامه را به این اتفاق اختصاص داده بود. در یكی از صفحات داخلی، عكسی از عروسی شهلا و تختی چاپ شده بود كه در شرحش چنین آمده بود: «یك شب در یك میهمانی اشرافی گوشه‌ای ایستاده بودم و باقی همه مشغول بزن و برقص بودند. در تمام آن جمع، تنها یك دختر كه كنار من ایستاده بود مثل من بیگانه با این شلوغی بود و این شروع آشنایی ما با هم و ازدواجمان بود.» پیرزن این جمله و این عكس را در ذهن تداعی می‌كند و پس از لبخندی تلخ، دوباره به گریه می‌افتد.
اما این ۱۹دی بود كه روزنامه‌ها شهلا را با مطالب‌شان برای همیشه منزوی كردند: «یادداشت‌های تختی از تصمیم تا مرگ»، «اختلافات خانوادگی تختی چه بود؟» مادرزن تختی: «من دخالت نمی‌كردم.» خواهر تختی: «آن‌ها با هم اختلاف زیادی داشتند.» همهٔ این تیترها در كنار تیترهای ریزتر و كنار عكس آخرین دست نوشتهٔ تختی و عكس شهلا كه بابك را در دست گرفته،‌مهر تأییدی بود كه كیهان آن روز بر خبر خودكشی به عنوان علت مرگ غلامرضا می‌زد.
آخرین دست نوشتهٔ غلامرضا این بود: «خودكشی كاری سخت است... خداحافظ. حالا كه این نامه را می‌نویسم می‌دانم كه فردا دیگر زیر خاك هستم.» این تنها بخشی از دست‌نوشته‌های تختی در چهار ماه آخر زندگی بود كه آن روز كیهان چاپ كرده بود: چهار ماه قبل: «شهلا رژیم گرفته و شیرش كم شده» سه ماه قبل «امروز باز با شهلا دعوا كردم». یك ماه قبل «شیر شهلا به دلیل رژیم قطع شده، نگران بابكم هستم.» دو روز قبل:... اگرچه بعدها بعضی‌ها سراغ این یادداشت‌ها را گرفتند ولی موفق به دیدن آن‌ها نشدند، به‌هر حال موج بدی علیه شهلا راه‌افتاده بود.
همهٔ دست نوشته‌هایی كه كنار هم قرار گرفتن‌شان تنها یك معنی دارد: «من از دست زنم خودكشی كرده‌ام.» مادر و خواهر غلامرضا هم به شدت علیه شهلا موضع گرفته‌اند. شهلا هم آن روز شاید در یكی از معدود گفت‌وگوهایش گفته: «ما با هم اختلاف ‌داشتیم.» ولی نه او و نه هیچ‌كس دیگر باور نمی‌كردند كه اختلاف‌ها بتواند روحیهٔ محكم تختی را شكسته باشد.
روی جلد اطلاعات هم آمده بود كه تختی از دو ماه‌ونیم قبل به دلیل اختلاف با همسرش قصد خودكشی داشته است. در صفحات داخلی اطلاعات هم پر از اخبار مربوط به جدیدترین خبرهای مرگ تختی است. گزارش روز دفن و اظهار نظرها.
حتی هفته‌نامهٔ فردوسی هم در دو گزارش جدا به تحلیل علل خودكشی قهرمان پرداخته و در یكی از آن‌ها مشكلات را دلیل این تصمیم معرفی كرده است و در دیگری به ستایش این تصمیم و به وصف جاودانگی این مرگ پرداخته. بخش دیگری از مطبوعات كم‌كم شروع كردند به بحث دربارهٔ علت خودكشی و پیش كشیدن این سؤال كه چنین اختلافاتی مگر می‌تواند عامل خودكشی باشد؟
صفحاتی كه پر از عكس‌های خانوادگی تختی است. خاطرات و شعرها هم مطالب دیگر این هفته‌نامه برای پهلوان مرده بوده‌اند كه همگی پس از تیتر: «هفته درد، هفته غم» آمده بودند.
چند روز بعد، كیهان تنها یك خبر كوتاه از مراسم شب هفت در صفحهٔ ورزشی كار كرده بود، درست مثل اطلاعات. اتفاقات و شعارهای مردم در مراسم شب هفت علیه رژیم حاكم، نوشتن دربارهٔ تختی را ممنوع كرد.
اتفاقی كه شاید كمی از درد هجمهٔ خبرهایی كه علیه‌اش در روزنامه‌ها نوشته می‌شد كم می‌كرد، اما همان نوشته‌های چند روز اول كافی بود كه شهلا در صف اول متهمین برای مرگ قهرمان محبوب ملی باشد. اتهامی كه شهلا را برای همیشه زیر سایهٔ سنگین بار گناه مرگ غلامرضا، از جمع گریزان كرد و به انزوا كشید.
این دردی است كه او همهٔ این سال‌ها هر روز و هر روز با خود كشیده و هنوز به پایش اشك می‌ریزد...
● تختی همیشه تنها بود
▪ بهروز افخمی: از من خواسته‌اید درباره تختی یادداشتی بنویسم. من ترجیح می‌دهم درباره مرگ او بنویسم كه موضوع فیلمی كه ساخته‌ام بوده است.
در واقع فكر می‌كنم مهم‌ترین اصل زندگی این پهلوان غمگین، مرگش بود و معمایی كه با از دنیا رفتن در ذهن مردم به جا گذاشت.
تختی در زمان زندگی و در اوج پهلوانی، همان‌قدر كه برای مردم تمثال پهلوانان آرمانی بود و مورد محبت و ستایش، از بسیاری از رقبایش در عالم كشتی و مدال و جایزه مورد حسادت و حتی نفرت قرار می‌گرفت.
بعضی از این رقبا در آزار دادن او با هم مسابقه گذاشته بودند و هیچ حیا نمی‌كردند. بنابراین اگرچه باور كردنش سخت است، اما پهلوان ما در عالم ورزش و در میان كسانی كه كباده پهلوانی می‌كشیدند، تنها و منزوی بود. و خیلی‌ها از مرگش خوشحال شدند و زیر تابوتش نفس راحتی كشیدند.
مرگ او همان‌طور مورد سوءاستفاده و مصادره به مطلوب قرار گرفت كه زندگی‌اش. در زمان مرگش خیلی‌ها هیاهو كردند و پیش از این‌كه تحقیق درستی صورت بگیرد، شایعه كردند كه او به دستور شاه كشته شده است.
حالا بعد از گذشت نزدیك به چهل سال، توی پچپچه‌ها و گفت‌وگوهای محفلی می‌گویند كه تختی خودكشی كرده و هیچ‌كس از ایادی رژیم سابق، مسؤول مرگ او نیست. در حالی كه نه برای نظریه قتل تختی تحقیقی صورت گرفته بود و نه برای این تصور كه او خودكشی كرده، دلایل محكمی در دست است.
در واقع، زندگی تختی و مرگ او مثل زندگی و مرگ خیلی از شخصیت‌های بزرگ و افسانه‌ای، به دلخواه مردم و مطابق اقتضائات زمانه تعبیر می‌شود و در هر دوران، تفسیری مجدد پیدا می‌كند.
مردم در آینهٔ زندگی و مرگ او آرزوها و تصورات خود را می‌بینند و شاید اصلا نمی‌خواهند بدانند كه حقیقت چه بوده است. شوخی تلخی است این كه تختی در اذهان و تصورات مردم نیز تنها مانده است و كسی به حقیقت وجودی و شخصی او اهمیت چندانی نمی‌دهد.
● روز مرگش محشر كبری بود
▪ ایرج بابا حاجی: خبرنگار روزنامه مانده بود از كجا شروع كند. بغض فروخورده مجال نمی‌داد تا خودكار را روی كاغذ خیس شده از اشك بگرداند. نمی‌توانست باور كند كه پهلوان مرده است.
یادش به خیر برای زلزلهٔ بوئین‌زهرا همراه او از جنوب تا شمال تهران را پای پیاده رفته بودند و كمك‌های مردم را جمع كرده بودند. قطره اشكی دوباره روی كاغذ چكید و جوهر نام تختی را پخش و پلا كرد.
مانده بود چطوری شروع كند. قرار بود یادداشت اول صفحه روزنامه شود و ادامهٔ ماجرا در صفحهٔ حوادث؛ نمی‌دانست از كجا بنویسد. از دهان غلامرضا شنیده بود كه یك روز پدر دستش را گرفته و به باشگاه پولاد رفته بودند.
پدر دوست داشت غلامرضا كشتی‌گیر شود. پیاده از خانی‌آباد تا شاهپور را آمده بودند و نزدیكی‌های خیابان فرهنگ سر نبش كوچه‌ای به باشگاه رسیده بودند. پدر، صاحب یخچالی در محلهٔ خانی‌آباد بود و كاروبار تا قبل از آن قرض لعنتی خوب بود.
اما واخواست سفته‌های آن قرض ادا نشده، زندگی پدر را زیر و رو كرد و اوضاع به هم ریخت. نویسنده لحظه‌ای قلم را روی كاغذ گذاشت و سیگاری كشید و از پنجره به نقطه‌ای خیره ماند. یاد روزی دیگر افتاد كه برای گزارش به سالن كشتی پارك شهر رفته بود و شاهپور غلامرضا هم آن‌جا بود.
مردم توی لاك خودشان گرم مسابقات بودند. ناگهان زمزمه‌ای سالن را برداشت. تختی از آن طرف خیابان رد شده و وارد سالن شده. همه از بالكن و طبقات، تماشاچی این صحنه بودند كه با ورود او همه چیز تا مرز انفجار پیش رفت و همه فریاد می‌كشیدند و «تختی... تختی» می‌كردند.
شاهپور غلامرضا پهلوی هاج و واج در میان آن معركه پرسیده بود چه خبر است و از آن بالا تختی را دیده و متوجه شده بود. چند لحظه بعد، سیاه و كبود از فرط عصبانیت سالن را ترك كرده بود. بی‌سر و صدا درست مثل اجلال نزولش(!) به سالن كه صدایی در نیامده بود.
نویسنده قلم را برداشت تا دوباره بنویسد. ذهنش به میان شایعات پرت شد. یعنی كار دربار و ساواك است. شاید از بابت آن روز ماجرای سالن و عصبانیت شاهپور انتقام گرفته‌اند. پهلوان عضو جبههٔ ملی هم بود، شاید از آن بابت بلا سرش آورده‌اند.
نمی‌دانست چه بنویسد و چگونه روایت كند. پیچیده در افكار خود به در و دیوار می‌خورد. از آن حادثه و مرگ جهان پهلوان تختی سال‌ها گذشته و ماجرا همچنان در پس ابهام و تردید به دی ماه می‌رسد و سالگرد مرگ و پرس‌وجو دربارهٔ او كه ماجرا چه بود.
در پس این سالگرد سری به روزنامه‌نگاران قدیمی زده و دربارهٔ آن روز پرسیدیم. سردبیر یكی از نشریات پرتیراژ آن زمان دربارهٔ آن روز و انعكاس در مجله‌اش می‌گوید: «یادم هست مجلهٔ ما یك‌شنبه‌ها چاپ می‌شد و باید تا چهارشنبه آن را تحویل چاپخانه و امور فنی و توزیع می‌دادیم. زمانی كه خبر مرگ تختی آمد، مجله برای چاپ رفته بود و كاری نمی‌توانستیم بكنیم. تنها كاری كه كردیم، یك عكس كوچك از او كنار لوگو چاپ كردیم.
تصادفا عكس روی جلد، تصویر یك مسجد و گنبد و بارگاه بود و بعد از چاپ، ساواك مرا احضار و از بابت آن سین‌جیم كردند كه حالا تختی را تا حد قدیس بالا می‌برید. هی توضیح می‌دادیم كه عمدی نبوده و تصادفی بوده تا بالاخره بی‌خیال شدند.
از بابت شمارهٔ بعد و ویژه‌نامه دربارهٔ او نیز نمی‌شد كاری كنیم. چون كیهان و اطلاعات دو روزنامهٔ بزرگ كشور تمام مسائل و ماجرا را تحت پوشش دادند و تا هفتهٔ بعد سوژهٔ سوخته‌ای بود.»
اما به گفتهٔ آقای سردبیر، آن‌ها عكاس خود را فرستادند پزشكی قانونی تا برای آخرین بار عكسی به یادگار برداشته باشند. پهلوان خوابیده بود. انگار كه هزار سال است خوابیده. غلامحسین ملك عراقی اشك‌ریزان سعی می‌كند عكسی بگیرد.عكاس دربارهٔ این صحنه می‌گوید: «مردم زیادی آن بیرون ایستاده و منتظر بودند. شدت ازدحام به حدی بود كه نمی‌شد كاری كنی.» در همین حین عكاس دیگری یك دست لباس سفید پزشكی به تن كرده و سعی می‌كرد به داخل اتاق نفوذ كند.
اما ملك‌عراقی موفق شده بود از لای در نیمه باز، برای آخرین بار غلامرضا را ببیند و عكسی بگیرد. «در میان آن همه آدم سفیدپوش كه به دور جنازه حلقه زده بودند، تنها موهای سیاه و صورت سیاهش را دیدم و سریع گرفتم.» عكسی كه بعد از انقلاب در بحبوحهٔ سال‌های۵۷ و ۵۸ چاپ شده بود.
در سال‌های پیشتر و خفقان نمی‌شد مانور زیادی دور و بر اسم او داد. او محبوب بود و همهٔ مردم دوستش داشتند. یك بار رفته بود دربار و شاه از او پرسیده چیزی لازم نداری؟ هر چه می‌خواهی بگو برایت انجام بدهم. تختی در جواب گفته بود: «قربان دستور بدهید وضعیت استخدامی مرا در راه‌آهن معلوم كنند تا نگران آب باریكهٔ روزهای بازنشستگی نمانم.» همین و والسلام. چیز اضافه‌ای نخواسته بود و شاه كه منتظر یك خواهش بزرگ بود، دستور داده بود رسیدگی كنند و او استخدام رسمی شده بود.
یكی دیگر از روزنامه‌نگاران آن سال‌ها سردبیر مجلهٔ جوانان اطلاعات بود. می‌گوید:«فیروز مجللی به همه خبر مرگ او را داد. او با خانوادهٔ تختی دوست و آشنا بود و رفت‌و‌آمد داشت. وقتی خبر خودكشی در هتل آتلانتیك را شنید به همه خبر داد. همان روز گزارش در روزنامهٔ اطلاعات چاپ شد و خبرنگاران به هتل آتلانتیك در خیابان تخت جمشید (طالقانی) هجوم بردند. فضا به گونه‌ای بود كه هیچ‌كس قبول نمی‌كرد او خودكشی كرده و همه به چشم شهید به او نگاه می‌كردند.
«نمی‌توانستیم ماجرا را به صورت ویژه‌نامه در مجله چاپ كنیم چون روزنامهٔ اطلاعات هر لحظه آن را دنبال می‌كرد. در شرایط سیاسی آن روزگار، هر گروه و دسته‌ای این قضیه را به نوعی تفسیر می‌كردند. مثل مرگ محمد مسعود سردبیر روزنامهٔ مرد امروز كه هر گروه و حزب یك‌جور تفسیر می‌كرد و همهٔ گناه‌ها متوجه دربار و اشرف پهلوی بود. در مورد تختی هم انگشت اتهام به سوی دربار بود.»
از روزنامه‌نگار قدیمی دیگری می‌پرسم: آیا به شایعات هم توجه داشتید؟ می‌گوید: «كار روزنامه‌نگاری نوشتن حقایق است. اما به جو هم توجه می‌كردیم. تختی آدم كمی نبود. یادم است روز خاكسپاری مانده بودند كه او را كجا دفن كنند. مكانی كه درخور نام و شایستهٔ او باشد. خاندان ثروتمند شمشیری، آرامگاه اختصاصی در ابن‌بابویه را در اختیار او گذاشتند.
روز خاكسپاری محشر كبرا بود. انگار او و آرامگاه‌اش را با اشك چشم طهارت دادند. در آن زمان گورستان‌های تهران همین ظهیرالدوله و مسگرآباد و ابن بابویه و امام‌زاده عبدالله بود و از بهشت‌زهرا خبری نبود. بعدها كه ظرفیت این مكان‌ها تكمیل شد، شهرداری زمین‌های بهشت زهرا را خریداری كرد و به این امر واگذار كرد.»
با این حرف‌ها و یادآوری‌ها به شهرری پرت می‌شوم. هنوز آن‌جاست، بالاتر از سه‌راهی ورامین. جنوب دولت‌آباد و صفائیه آن‌جا كه امام‌زاده ابن بابویه واقع شده. در مركز امام‌زاده در میان گورها، اتاقكی بر پا و دورش نرده‌ای كشیده و بر بالایش نوشته آرامگاه خانوادگی خاندان شمشیری كه از همه سوی امام‌زاده حتی از پشت دیوار دور امام‌زاده در خیابان هم پیداست.
پهلوان در میان اعضای خانوادهٔ شمشیری خفته و دوستدارانش به هر بهانه‌ای سری هم به او می‌زنند و محو در عكس و شمایل او سنگی را می‌خوانند كه نام او بر رویش نوشته و فاتحه‌ای نثارش می‌كنند.
● تك نگاری‌های مرگ
نكتهٔ مشتركی كه در نشریات زمان مرگ تختی به چشم می‌خورد، اشاره‌ای است به دست نوشته‌های او . اگرچه هیچ‌كجا سند یا عكسی در مورد اصل این دست نوشته‌ها یا دفترچهٔ یادداشت دیده نمی‌شود. آن‌چه می‌خوانید در روزنامه كیهان به چاپ رسید.
● تدارك برای مرگ
یادداشت‌های خصوصی «تختی» نشان می‌دهد كه او از مدت‌ها پیش تدارك «مرگ» را می‌دیده است. تقویم‌اش را ورق به ورق بخوانیم:
ـ ۲فروردین
همهٔشادی‌هایم تمام شده است.
ـ ۳فروردین
باید خود را برای رفتن آماده نمود.
ـ ۴فروردین
زندگی برای هر كس یك طور لذت دارد. چه بهتر كه كار خوب كنیم...
ـ ۱۱فروردین
زندگی موقعی شیرین است كه خود را برای ترك آن آماده كنیم.
ـ ۱۸فروردین
در ماه فروردین اختلاف داشتیم. كدام ماه اختلاف نداشته‌ایم؟
ـ ۱اردیبهشت
حقیقت همیشه روشن است.
ـ ۸اردیبهشت
در شهریور ماه خداوند به ما فرزندی می‌دهد.
ـ ۱۵اردیبهشت
خدایا، عاقبت همه را به خیر كن.
ـ ۲۲اردیبهشت
اوقاتت را صرف قمار نكن.
ـ ۲۹اردیبهشت
چرا مرا آفریدی؟
ـ ۵خرداد
چه وقت خواهم مرد؟
ـ ۱۲خرداد
خدایا كمكم كن.
ـ ۱۹خرداد
راستی برای همه نیكوست.
در نظر من رنگ، پوست و مذهب مطرح نیست. باید انسان بود. چند روز بعد:
باز هم با شهلا دعوایم شد. برای شكایت پیش مادرش رفتم. او در جواب من عوض این‌كه میانه را بگیرد گفت: «برو تو یك گدا زادهٔ بی‌سوادی، ما از روز اول هم تو را دوست نداشتیم...»
ـ ۱۶تیر
یك روز با شهلا یك اختلاف مختصری داشتم. تلفن كرد به مادر و پدرش
ـ ۳۰ تیر
مادرش بدون مقدمه گفت: «ما هیچ‌كدام از روز اول تو را دوست نداشتیم و...»
ـ ۶مرداد
من خودم احساس می‌كردم كه چه كسی قبلا مرا به خانه‌اش راه نمی‌دهد.
ـ ۲۰مرداد
هیچ مبارزه‌ای مرا خسته نكرد. جز از موقعی كه به فكر ازدواج افتادم.
ـ ۲۷مرداد
در این ازدواج، خوشبختانه یا بدبختانه هیچ یك از اقوام و آشنایان دخالتی نداشتند.
ـ ۳آذر
هر چه قسمت باشد همان است.
ـ ۱۰آذر
امیدوارم سرنوشت بابك عزیزم خوب باشد.
ـ ۱۷آذر
فرزند یكی كم است. دلم می‌خواهد چند تا باشند.
ـ ۲۴آذر
شهلا دارد وزن خودش را كم می‌كند.
ـ ۱دی
با كم كردن وزن، شیرش هم كم شده است.
ـ ۸دی
نه، همین یكی اولاد كافی است.
ـ جمعه ۱۵دی
یهودی سرگردان – از خانه بیرونم كرد، به برادرش گفت این مردیكه...
ـ ۱۶دی
یهودی سرگردان
ـ ۱۷دی
همه چیز تمام شد...
● متن وصیت‌نامه اول غلامرضا تختی
این وصیت‌نامه را روزنامهٔ اطلاعات در صفحه چهار شماره۱۲۴۸۱ مورخ نوزده دی ماه به چاپ رساند. در روزی كه تیتر یك روزنامه این بود: «تختی دو ماه و نیم قبل تصمیم به خودكشی گرفت».
«بسم‌الله الرحمن‌الرحیم. سپاس خدای را كه برانگیخت بندگانش بر وصیت و درود بر پیغمبر و آل او(ص). خدای در قرآن كریم فرموده هر شخصی كه شربت ناگوار مرگ را می‌چشد باید برای سفر دور و دراز تهیه توشه كند.
لذا توفیق رضا ربانی شامل حال غلامرضا تختی فرزند رجب شماره شناسنامه۵۰۰ از بخش۵ تهران شده در حال صحت بدن و كمال عقل پس از احراز به وحدانیت خدا وصی شرعی و قائم مقام قانونی خود قرار داده برادر! ابوینی آقای محمد مهدی تختی را كه ثلث مالش را به مصرف دفن، كفن و چهلم او برساند و مابقی این ثلث را به دو خواهر و یك برادرش بدهد و دو سوم مالش را طبق قانون بین وراث تقسیم كند.»
▪ متن وصیت‌نامه دوم غلامرضا تختی
تلفن داخلی هتل را می‌گیرد و از مسؤول شیفت هتل برای اتاق۲۳ درخواست قلم و كاغذی می‌كند و روی كاغذ آرم‌دار هتل در غروب ۱۶دی، وصیت‌نامهٔ دوم‌اش را این‌گونه تنظیم می‌كند:
«خانه شمیران به دو خواهرهایم واگذاردم، تا موقعی كه زنده هستند از آن استفاده نموده در صورتی كه پسرم باقی بود بعد از مرگشان به بابكم واگذار نمایند. مدال‌هایم را البته اگر بابك عزیزم بزرگ بود مال ایشان بود ولی چون چهار ماه بیشتر ندارد به اسم فرزند دلبندم بگذارید در موزه حضرت رضا(ع) دیگر عرضی ندارم صورت بدهی‌هایم این است:
بانك‌ها – آن‌ها رهن است
اشخاص:
شركت مریخ ۵بنز ۵۰۰۰۰ ریال
نیكو سلیمی ۴۰۰۰۰ ریال
امیر خان ۲۰۰۰ ریال
پرویز خان بیضایی ۲۰۰۰ ریال
روح‌الله سلیمی ۵۰۰۰ ریال
حاج حسین خاله ۵۰۰۰ ریال
طلب از خسرو ضابطی ۲۰۰۰۰ ریال
غلامرضا تختی
۱۶ /۱۰ /۴۶
با مدیر هتل آتلانتیك كه اتاق شماره ۲۳اش به تاریخ پیوست▪ فرهاد عشوندی: بنز۱۸۰ مشكی به آرامی عرض خیابان تخت جمشید را از ولی‌عصر به سمت سفارت طی می‌كند. هتل آتلانتیك؛ این‌جا مقصد است. مرد با تفنگ شكاری وارد هتل می‌شود. در همان آستانهٔ در به رزروشن می‌رسد.
مرد این‌قدر چهره‌اش آشنا هست كه صاحب هتل برای خوشامدگویی خودش را به او برساند؛ «تازه از شكار برگشته‌ام و چون دیر وقت است نمی‌خواستم خانواده را از خواب بیدار كنم.» مسافر این جمله را می‌گوید و تقاضای اتاق می‌كند. مدیر هتل هم كلید اتاق شماره۲۳ را به او می‌دهد؛ «بردن اسلحه به داخل هتل ممنوع است. اگر لطف كنید تفنگ شكاری‌تان را پیش ما بگذارید.»
مرد به اتاق۲۳ می‌رود و تنها یك بار از پیشخدمت هتل تقاضای خودكار و كاغذ می‌كند. او شب بعد را هم در هتل می‌ماند. بیش از ۲۴ ساعت است كسی از او خبر ندارد. بنز۱۸۰ جلوی در، پنچر شده است. مستخدم هر چه در اتاقش را می‌زند صدایی نمی‌شنود: «از هتل با من تماس گرفتند و گفتند كه هر چه در اتاقش را می‌زنیم جواب نمی‌دهد،‌گفتم با كلانتری تماس بگیرند. خودم هم سریع برگشتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. در را كه باز كردیم دیدیم او به پشت روی تخت افتاده و تكان نمی‌خورد.»
اتاق شماره۲۳ این نقطهٔ پایان تختی است. اتاقی مثل همهٔ اتاق‌های دیگر هتل آتلانتیك كه نامش شده اطلس. اتاقی كه سال‌ها درش را قفل كرده بودند. درست بعد از همان حادثهٔ لعنتی ۱۷دی ۱۳۴۶.
دختر جوان پشت گیشه ایستاده و به مشتری‌ها پاسخ می‌دهد. درست پشت سر او پیرمردی تقریبا ۷۰ ساله با كت و شلوار طوسی و پالتو بارانی مشكی و دستمال گردن قرمز ایستاده و همه چیز را به دقت زیر نظر دارد: «امرتان را بفرمایید؟» به محض شنیدن اسم خبرنگار، یادآوری خاطره ۱۷دی و اتاق شماره۲۳، دختر جوان جایش را به پیرمرد می‌دهد؛
«این اتاق را خراب كردم، رنگش كردم و حالا هم به مسافر می‌دهم، لطفا مزاحم نشوید.»
پیرمرد با خشونت میهمانان ناخوانده را پس می‌زند. او علاقه‌ای به حرف زدن ندارد: «۲۹ [؟!]سال است كه انقلاب شده، هر سال این موقع كه می‌شود سر و كلهٔ شما خبرنگاران پیدا می‌شود. مگر نمی‌خواهید حرف‌های من را بشنوید؟ اگر می‌خواهید سری به آرشیو روزنامه‌های قدیمی بزنید.»
«وضعیت اتاق مرتب بود. جسد كه كبود و متمایل به سیاه شده بود به پشت روی تخت قرار داشت و روی جسد پتویی كشیده بودند. كنار جسد لیوانی روی میز بود كه ته آن محلولی كدر دیده می‌شد.» خبرنگار كیهان كه اولین خبرنگار حاضر در محل جنایت بوده، اتاق شماره۲۳ را در روز ۱۷دی ۴۶ این‌گونه توصیف كرده بود.
«چند بار باید قصهٔ مرگ او را تعریف كنم؟ این ماجرا دیگر برای من تمام شده. چرا تمامش نمی‌كنید؟» پیرمرد صاحب هتل میلی به یادآوری دوبارهٔ آن روز ندارد.
روزی كه آرامش را از زندگی او برده است؛ «من از مرگ تختی هم لطمهٔ مالی خوردم و هم معنوی. لطمه‌ای كه هیچ‌گاه جبران نمی‌شود. من با او دوست و بچه محل بودم. بارها با هم سفر رفته‌ بودیم و از اروپا ماشین آورده بودیم. ما دوستان خوبی برای هم بودیم.»
پیرمرد راست می‌گفت. مروری در آرشیو روزنامه‌ها كافی است تا حرف‌هایی را كه او بارها تكرار كرده است به دست آورد: «هر دوی ما مذهبی بودیم. تختی زیاد به هتل من می‌آمد.
یكی دو بار كه از نروژ و دانمارك آمده بودند كه مربی‌شان شود، من در هتل از میهمانانش پذیرایی كردم و مترجم‌شان بودم. اما واقعیت این‌طور نشان می‌دهد كه او را كشته‌اند و به این‌‌اتاق آورده‌اند یا به این‌جا كشیده‌اند و شبانه كشته‌اند.»
در صورت پیرمرد می‌توان دید كه خود را در صف مسببین آن اتفاق تلخ می‌داند. حادثه‌ای كه زندگی او را طوری دیگر رقم زد. « بعداز مرگ تختی بعضی‌ها شعار دادن كه چه نشسته‌اید ملت؟ فلانی كه رئیس باشگاه است در هتلش تختی را كشته.»
شایعه‌ای كه كار خودش را كرد و روند زندگی آرام او را از سال‌ها قبل جوری دیگر رقم زد. تختی یك بار مرد. اما پیرمرد در آن سال‌ها، هر روز چند بار می‌مرد و زنده می‌شد: «جوانمرد نباید برای رفیق‌اش دردسر درست می‌كرد.
نباید كاری می‌كرد كه بعد از مرگش این‌قدر به من لطمه بخورد و این‌قدر مرا عذاب بدهند. برای رفاقت‌مان هم كه شده نباید این‌جا را برای مرگ انتخاب می‌كرد. این شایعه كه ساواك تختی را در هتل آتلانتیك كشت، كافی بود تا بعد از انقلاب هر روز عده‌ای جلوی هتلم شعار بدهند و ماجرا را پیگیری كند. هفته‌ای نبود كه بچه‌های كمیته كه فكر می‌كردند شاید بتوانند ردپایی از ساواك در مرگ تختی پیدا كنند. این‌جا را در جست‌وجوی شكنجه‌گاه‌های زیرزمینی زیرورو نكنند.»
او سه سال قبل یك بار این جمله‌ها را برای خبرنگار همشهری توضیح داده بود. همان حرف‌هایی كه ۴۰ سال قبل به خبرنگار كیهان و اطلاعات گفته بود. برای پیرمرد، مرگ تختی یك كابوس است. كابوسی كه البته نمی‌تواند ویرانش كند.
هر چند اتاق را به كلی زیرورو كرده و شمارهٔ اتاق‌ها را تغییر داده، اما هنوز همه او و هتلش را تا ابد به نام اتاق شماره۲۳ می‌شناسند...
● خانی‌آباد دیگر نشانی از اسطوره ندارد
▪ فرهاد عشوندی: نام تختی با محلهٔ قدیمی خانی‌آباد در یكی از جنوبی‌ترین مناطق تهران عجین شده است. خیابانی كه حالا به یاد او «جهان پهلوان تختی» نام‌گذاری شده.
خاندان پدری غلامرضا سال‌های سال در این خیابان زندگی كرده‌اند. ارباب رجب صاحب خوش‌نام یخچالِ خانی‌آباد كه حكومت وقت، اموالش را غصب كرد و برادرانش و نسل بعد از او همه در خانهٔ اجدادی نبش كوچهٔ پهلوان حسین، روبه‌روی بازارچهٔ سعیدی در فاصلهٔ ۳۰ متری از مسجد قندی به دنیا آمده و بزرگ شده بودند.
بنایی كه حالا ۲۰ سالی است به آپارتمانی كلنگی با نمای سنگی سفید تبدیل شده... ساختمانی كه خود نیاز به مرمت دوباره دارد.
تابلوی جهان پهلوان در ابتدای خیابان نشان می‌دهد كه درست آمده‌ایم. كمی بعد از فضای سبز ابتدای خیابان در دو طرف خیابان پر است از مغازه‌های عمده‌فروشی رطب.
خانه پدری غلامرضا باید جایی در همین خیابان باشد. خانه‌ای كه او سال‌ها با پدر و مادر و برادران و خواهرانش در آن زندگی كرد.
اما كدام خانه و كجای خیابان؟ رطب‌فروش میانسال جواب این سؤال را نمی‌داند و پیرمردی كه با موتور قدیمی یاماها۸۰ خود می‌رود، فقط می‌گوید: «كنار مسجد قندی».
مسجدی كه درست وسط خیابان واقع شده است. صاحب بقالی كوچك كنار مسجد قندی می‌گوید: «فكر نمی‌كنم این‌جا باشد.» متولی مسجد هم جوابی برای این سؤال ندارد.
درست روبه‌روی مسجد قندی جگركی كوچكی است كه قاب عكسی از تختی به دیوار آن آویزان شده. «پدر جان می‌دونی خونه تختی كجاست؟» همین سؤال كافی است تا او هر چه از تختی به یاد دارد از ۶۰سال قبل برایمان بازگو كند.
«یادش به‌خیر خدا بیامرز خیلی مرد بود. ده دوازده سال بیشتر نداشت با این‌كه پدرش آدم پولداری بود، خودش كار می‌كرد. تو همین مغازهٔ روبه‌رو كه حالا صافكاری شده، تو نجاری كار می‌كرد. بعدها هم كه قهرمان شد همیشه رفتارش طوری بود كه همه دوستش داشتند. خانهٔ پدری‌اش در همان كوچهٔ مسجد قندی بود.» او هم تا حرف از مردانگی تختی می‌زد، خاطرهٔ زلزله بوئین زهرا را به یاد می‌آورد.
صافكاری روبه‌روی جگركی، جایی بوده كه سال‌ها قبل غلامرضای جوان زیردست استاد نجار، شاگردی می‌كرده. این باید مغازهٔ همان استاد محمد نجار باشد. البته آن‌طور كه پیرمرد صاحب جگركی می‌گفت.
تا عكسی بگیریم، صاحب صافكاری سر می‌رسد. پیرمردی با لباس كار روغنی و چهره‌ای خندان: «این‌جا كه نه آن مغازهٔ پایین‌تر، نجاری بود. ولی نمی‌دانم تختی آن‌جا كار می‌كرده یا نه!»
پیرمرد ۴۰ سالی می‌شود كه در خانی‌آباد صافكار است. خودش می‌گوید: «تقریبا از كاسب‌های قدیمی غیر از من و چهار نفر دیگر كسی نمانده. این جگركی روبه‌رو هم خیلی بعد از ما باز شده.»
پس او هم باید از جهان پهلوان خاطراتی داشته باشد؛ «می‌دیدمش تو محل، یك بنز ۱۷۰ مشكی داشت. خانهٔ پدری‌اش هم كنار مسجد قندی بود. خانوادهٔ خیلی معروفی بودند. پدرش و عموهایش را این‌جا همه می‌شناختند. خودش هم هر بار قهرمان می شد، مردم، تمام محل را برایش چراغانی می‌كردند.»
پیرمرد ادامه می‌دهد. «سركوچه یك باشگاه كوچك بود كه گاهی تختی برای تمرین به آن‌جا می‌رفت. الان آن باشگاه را خراب كرده‌اند و شده فضای سبز. چند سال است كه می‌خواهند مجسمهٔ تختی را بسازند و آن‌جا نصب كنند.
كنار آن باشگاه یك كبابی بود كه صاحبش حاج محمد بود. این حاج محمد خدا بیامرز هر بار كه تختی از مسابقه‌ای برمی‌گشت، تمام خیابان را چراغ می‌زد. از نسل هم‌دوره‌های تختی تو محل، دو سه نفری بیشتر نمانده‌اند. یكی از آن‌ها حسین ریزه است، یكی هم محمد كوچیكه.»
و چند دقیقه بعد در كوچهٔ باریك پشت مسجد قندی و جلوی خانه‌ای كه تقریبا ویرانه شده هستیم. پیرمردی در را باز می‌كند. پیرمرد با قامتی خمیده و ریش‌هایی كه خاكستر بر آن‌ها نشسته، منقلی از زغال به دست دارد. او محمد كوچیكه است.
كسی كه هم‌باشگاهی و از نزدیكان غلامرضا بوده است: «ما با هم به زورخونه می‌رفتیم. وضع اون‌ها تا قبل از این‌كه اموال پدرش رو بگیرن خوب بود. اما بعد كه ارباب رجب مریض شد، غلامرضا هم مجبور بود برهِ نجاری كار كنه. او همون موقع می‌رفت باشگاه فولاد و مربی‌اش هم فعلی خدا بیامرز بود.»پیرمرد از دوران قهرمانی جهان پهلوان هم حرف‌هایی برای گفتن دارد. «همیشه برایش جشن می‌گرفتیم. اما اون بار كه قهرمان المپیك نشد از همیشه بیشتر محل رو چراغونی كردیم و شیرینی پخش كردیم. چون اون مدال برامون ارزش بیشتری داشت.
یادش به خیر از میدون اعدام تا ته خانی‌آباد همه جا رو چراغونی كرده بودند و پرچم زده بودند.» پیرمرد وقتی با این سؤال روبه‌رو می‌شود كه تختی خودكشی كرده یا كشته شده با ابروهایی گره خورده می‌گوید: «این حرف‌هایی كه می‌زدند حرف مفت بود. مشكل خانوادگی كدومه. از روزی كه غلامرضا رفت تو جبههٔ ملی، و كار سیاسی و مذهبی كرد. شاه باهاش بد شد. اون بار هم كه تو ورزشگاه مردم به جای شاهپور غلامرضا، تختی رو تشویق كردن شاه ترسید و آخرش هم تو هتل كشتنش.»
پیرمرد از میان خاك و خل راهی برای رسیدن به اتاقش باز می‌كند. در مسیر وقتی نگاه‌های متعجب ما را می‌بیند، توضیح می‌دهد: «تمام خونوادم این جا به دنیا اومدن. خودم هم با این‌كه سال‌هاست تنها زندگی می‌كنم نمی‌تونم از این‌جا برم.» پیرمرد از لابه‌لای خرت و پرت‌های كف اتاق، قاب عكسی را بیرون می‌آورد:
«این عكس رو ۴۵ سال قبل تو زورخونه سر محل گرفتیم. اینی كه زیردست غلامرضا ایستاده من‌ام. یادش به خیر از این عكس فقط سه نفرشون زنده‌ان كه فقط من یكی تو خانی‌آباد هستم. الان رفیق‌هاش زیاد شدن. هیچ كدومشون اصلا تختی رو ندیدن اما تا دوربین می‌بینن می‌پرن جلو برای حرف زدن. ولی من ترجیح می‌دهم خیلی حرف نزنم. اگه شما هم با آشنا نیومده بودید حرف نمی‌زدم.»
و حالا نوبت به سؤال آخر می‌رسد، قصهٔ روز مرگ تختی: «اون اواخر دیگه كمتر می‌اومد تو محل. اما وقتی خبر مرگش تو محل پیچید، همه جا تعطیل شد. برای تشییع جنازه‌اش همهٔ محل و بچه محل‌های اطراف از خانی‌آباد تا ابن بابویه صف كشیده بودن. همه گریه می‌كردن. هیچ‌كس باورش نمی‌شد مرده.»
چهل سال پس از فوت تختی در خانی‌آباد، غیر از اسم خیابان و یكی دو پیرمرد، نشانی از جهان پهلوان نمانده. یخچال، خانهٔ پدری و حتی زورخانه را خراب كرده‌اند.
اگر ده سال بعد كسی بخواهد در خانی‌آباد نشانی از تختی بگیرد، چه چیزی هست كه به دنبالش برود؟ شهر چون او تنها یكی دارد و حالا از هر نشانه‌ای از او تهی است. یل ایران، پهلوان همهٔ دوران‌ها.
گذری بر ابن‌بابویه كه پهلوان در آن آرام گرفته است
«پدر جان، قبر تختی كجاست؟» گوشه‌ای از قبرستان، پیرمردی كنار سنگ قبری كهنه روی چهارپایه‌ای نشسته است. اوركتی آمریكایی به تن دارد و ماسكی به صورت زده و عصایی در دست دارد. «دقیقا آن طرف قبرستان. یك مقبرهٔ سقف‌دار است، باید بروید آن‌جا.»
شروع به حرف زدن كه می‌كند داستانش هم آغاز می‌شود. «پدر جان چند سال است كه در این قبرستان كار می‌كنید؟» این سؤال شروعی است تا او از تختی بگوید؛ «۵۰ سال است كه این بخش از قبرستان دست من است.» و حالا سؤال اصلی: «روزی كه تختی را این‌جا دفن كردند یادت هست؟» پیرمرد برای لحظه‌ای در خاطراتش جست‌وجو می‌كند و می‌گوید: «من آن روز این‌جا نبودم. شنیده‌ام كه خیلی شلوغ شد. ولی برای شب هفت او این‌جا بودم. انگار تمام تهران به ابن بابویه آمده بودند.
تمام پشت‌بام‌های اطراف را مأمور گذاشته بودند تا جمعیت از كنترل خارج نشود. نه تنها تمام قبرستان كه همهٔ خیابان‌های اطراف پر از جمعیت شده بود. مردم از هیچ‌چیز نمی‌ترسیدند و بدون ترس علیه شاه و خانواده‌اش شعار می‌دادند. از نظر شلوغی تنها یك مراسم تشییع جنازهٔ دیگر را به یاد دارم كه چنین جمعیتی آمده بودند.» و سپس از یك خواننده عامه‌پسند می‌گوید.
سؤال آخر همان سؤال كلیشه‌ای است. «فكر می‌كنی خودكشی كرده یا كشته شده؟» و پیرمرد جوابش را انگار سال‌هاست آماده كرده. چون خیلی زود پاسخ می‌دهد: «معلوم است كه شاهپور غلامرضا او را كشته. این را كه دیگر همه می‌دانند. اصلا مگر می‌شود پهلوانی مثل او خودكشی كند. این یك گناه كبیره است...»
باران شب قبل خیلی از سنگ‌ها را زیر آب برده. بسیاری از سنگ قبرها همان سنگ‌های قدیمی هستند. درگذشتگانی كه تاریخ فوتشان به دو دهه۳۰ و ۴۰ بر می‌گردد. با عبور از میان درختانی كه شاخ و برگ‌هایشان تا نزدیكی زمین به پایین برگشته‌اند، اتاقكی كوچك روبه‌رویتان می‌بینید.
اتاقكی كه سنگ قبرهای مشكی در آن روی هم چیده شده است. پیرمردی دستانش را روی علاءالدین قدیمی گرم می‌كند. «پدر جان قبر تختی كجاست؟» و او پاسخ می‌دهد: «همین اتاقك جلوی رویتان، اسمش مقبرهٔ شمشیری است.»
ده قدم جلوتر مقبرهٔ شمشیری است. اتاقی ۲۰ متری كه دور تا دورش را نرده‌های فلزی محصور كرده. نرده‌هایی كه با قفل‌های بزرگ به حصاری نفوذ‌ناپذیر تبدیل شده‌اند. وسط اتاقك، سنگ قبری قرار گرفته كه ۳۰ سانتی متری از سطح زمین ارتفاع دارد.
سنگی كه نرگس‌های زرد رویش هنوز پژمرده نشده‌اند. گل‌ها نوشته‌های روی قبر را هم پوشانده‌اند و تنها در قسمت بالایی سنگ می‌توان دید كه نوشته شده: «جهان پهلوان، غلامرضا تختی.»
پیرزنی از دور نزدیك می‌شود: «پسرم یك چیزی ازت می‌خوام» ، «جانم مادر؟»
«من یك بخاری دارم كه می‌خوام تعمیرش كنم. ولی پول ندارم. هزار تومن به من می‌دی؟»
«مادر، تختی رو می‌شناسی؟»
«اسمشو شنیدم. همون كشتی‌گیره نیست؟»
«آره، می‌دونی چه جوری مرده؟»
«اِه، مگه مرده؟ كی مرد؟»
چطور ممكن است؟ یعنی كسی هست كه فكر كند پهلوان هنوز نمرده است؟ شاید هم حق با پیرزن باشد. مگر پهلوان مرده است. تختی كه نمی‌میرد.
برای رفتن به داخل مقبره، تنها یك راه وجود دارد. این را نه تنها خادمین مقبره شیخ صدوق؛ كه تقریبا تمام قدیمی‌های ابن بابویه می‌گویند: «كلید مقبره را فقط سید جلال داره. همون پیرمرده كه پشت مقبرهٔ شمشیری سنگ قبر می‌فروشه.»
سید جلال همان پیرمردی است كه در اتاقكی كوچك كنار علاءالدین دستانش را گرم می‌كرد. پیرمردی كه یك چشمش نابیناست و پای چپش هم می‌لنگد: «از وقتی تصادف كردم این‌طوری شدم. حالا بگو چی می‌خوای؟»
اما او از همان لحظهٔ اول می‌داند كه دنبال چه می‌گردیم. این‌كه بتوانیم وارد مقبره شمشیری بشویم. «به جان خودت كلیدشو ندارم.»
پیرمرد لنگان لنگان از میان قبرها به راه می‌افتد و سعی دارد مزاحم را از سرش باز كند: «این‌قدر كه آدم‌هایی مثل تو اومدن هی گفتن در مقبره رو باز كن، بردم كلیدشو تحویل دادم.»
او با لهجهٔ غلیظ گلپایگانی‌اش از هر سؤالی طفره می‌رود: «بابك كیه؟ من اصلا كاری به خانوادهٔ تختی ندارم. كلید رو صاحبای مقبره (خانواده شمشیری) به من داده بودند. من هم خسته شدم، پسشون دادم. چی كار به بقیه دارم؟» و جوابی كه پایان یك تعقیب و گریز ناموفق است: «الان فقط پول، پهلوونی می‌آره. ببین پول كجاست. تختی رو كی كاری به كارش داره. برو دنبال پول.»
فقط این می‌ماند كه كنار مقبره بگردی و تنها به عكس و شعرهای آویزان از دیوار نگاه كنی. به دری بكوبی كه باز بشو نیست. می‌توانی زل بزنی به نوشته‌های روی شیشه‌ها. همان چند جمله كه قابل خواندن است: «تختی دوستت‌ دارم، شهید تختی و دلم برایت تنگ شده» كه رهگذران بر شیشه‌ها نوشته‌اند.
دو روز بعد دوباره ۱۶ دی است. روزی كه در مقبره باز می‌شود. جمعیت زیادی هم می‌آیند. دوباره شعار «مقبره‌ای درخور برایش می‌سازیم» را خیلی از مسؤولین به زبان می‌آورند و هنوز این مقبره مكانی محقر است با شیشه‌های شكسته و نرده‌هایی كه زنگ زده...
● یا آدم یا قهرمان
حبیبه جعفریان: قهرمان‌ها آدم‌های بدبختی‌اند. قهرمان‌ها آدم‌های خوشبختی‌اند. خیلی وقت‌ها به‌شان حسودی می‌کنیم. خیلی وقت‌ها خوشحال‌ایم که به جای آن‌ها نیستیم. حسرت‌برانگیزند و همزمان قابل ترحم‌اند.
حسرت برانگیزند، چون سمبل همهٔ چیزهایی‌اند که آدم همیشه دلش می‌خواسته داشته باشد یا به دست بیاورد. توجه. احترام. محبت. تحسین. حسرت. حسادت و قابل ترحم‌اند چون باید بابت تک‌تک این‌ها حساب پس بدهند. چون آن غولی که اسمش اجتماع، مردم، فرهنگ، عرف یا هر چیز دیگری است با کسی شوخی ندارد و امکان ندارد این دُر و گوهرها را به پای تو حرام کند بدون آن که چیزی از تو بگیرد، به اکراه یا رغبت.
مثل هر بازی‌ای این یکی هم قواعد خودش را دارد و اولین قاعده این است «تو یا قهرمانی یا آدمی». این «یا» مهم است. چون این دو تا با هم فرق دارند. چون یکی به بهای دیگری تمام می‌شود.
وقتی قهرمانی نمی‌توانی هر کاری بکنی. نمی‌توانی هر طور می‌خواهی زندگی کنی. نمی‌توانی اشتباه کنی. نمی‌توانی شکست بخوری. نمی‌توانی ضعیف باشی. نمی‌توانی گریه کنی. نمی‌توانی حسودی کنی. نمی‌توانی جمب بخوری. نمی‌توانی هیچ غلطی بکنی.
چشمی هست که همواره مراقب تو است و دربارهٔ «باید» یا «نباید»ات تصمیم می‌گیرد. چون تو قهرمانی. تو مسؤول تمام آن نگاه‌هایی که به چشم‌هایت و احتمالا دهانت خیره شده‌اند.
مسؤول تمام رؤیاهایی هستی که پیش از این تعبیر نشده بودند. تمام آرزوهایی که مقابل دیوارها متوقف شده بودند. تو حتی حق نداری همین طوری بیفتی و بمیری. چون دراین هم یک‌جور ضعف، یک‌جور عادی بودن هست در حالی که تو عادی نیستی.
تو مثل همه نیستی. قرار نیست سرطان بگیری و بمیری. قرار نیست سکته کنی. قرار نیست خودت را بکشی. نه! نباید خودت رابکشی. این، خیانت است. خیانت به تمام آن تحسین‌ها و حسرت‌هاست. خیانت به تمام آن رؤیاهایی است که در تو و با تو تحقق پیدا کرده بودند.
قهرمان‌ها آدم‌های بدبختی‌اند. قهرمان‌ها آدم‌های خوشبختی‌اند. حسرت برانگیزند و همزمان قابل ترحم‌اند. تمام مدتی که داشتم دربارهٔ تختی می‌خواندم تا آن زندگی‌نامه را بنویسم، این حس متناقض یقه‌ام را چسبیده بود.
وقتی می‌خواندم پلیس‌های سر چهارراه با دیدنش توی ماشین، چراغ را به سرعت عوض می‌کرده‌اند، حسودی‌ام می‌شد و درعین حال وحشت می‌کردم. چطور توانسته سی وهفت سال، سنگینی این همه نگاه، توجه و حسرت را با خودش این طرف و آن طرف ببرد؟ چطور توانسته تحمل کند؟ این تصویر چراغ قرمز، وحشتناک‌ترین تصویر قهرمانی تختی بود. چون آن تناقض را بیشتر از هر جای دیگر در آن می‌دیدی.
چون پشت چراغ قرمز ماندن، یکی از روزمره‌ترین و بیهوده‌ترین موقعیت‌هایی است که یک نفر در آن قرار می‌گیرد. اما نه زمانی که «تختی» باشد. نه زمانی که قهرمان باشد. برای قهرمان، روزمرگی وجود ندارد. بیهودگی وجود ندارد. این را افسر راهنمایی رانندگی هم می‌داند. چیزی که او و هیچ‌کدام از ما نمی‌دانیم – می‌دانیم ولی نمی‌خواهیم باور کنیم – این است که او«آدم» است. نه!
نمی‌خواهیم این را باور کنیم چون به اندازهٔ کافی آدم دیده‌ایم. چون از آدم‌ها خسته‌ایم . چون به قهرمان احتیاج داریم. چون با وجود آن‌ها دنیا به جای قابل تحمل‌تری برای زندگی تبدیل می‌شود. آن‌ها بهانه‌های بزرگ زندگی‌اند. آن‌ها قربانی‌های بزرگ زندگی‌اند.
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید