جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


از مرگ من ناراحت نشو


از مرگ من ناراحت نشو
● این نوشته تقدیم می شود به استاد بیژن ترقی (نیمه پرویز یاحقی)، دکتر صادق طباطبایی، دکتر جهانشاه برومند، بیژن فرازی و مریم بهمن پور:
شبنم پاکم به عالم خاکی چرا افتاده ام / بخت نگون بین! که در کجا بودم، کجا افتاده ام / من همه نورم به عالم فانی چرا رو کردم / با تن لرزان ز چشمه نوش بقا افتادم...
همین چند روز پیش بود شاید پونزده یا بیست روز پیش تلفن زده بود خونه ما گلایه منو به مادرم کرده بود. گفته بود؛ این دختره سر به هوا شده. مشکلش چیه. مادرم معذرت خواسته بود گفته بود؛ حق با شماست. از وقتی پدرش رفته، دیگه کمتر حال و حوصله داره. استاد گفته بود؛ موبایلش خاموشه. تلفن محل کارش را بدین. زنگ زد محل کارم. تا صداشو شنیدم از خوشحالی پر کشیدم. گفتم استاد خیلی دلم براتون تنگ شده. گفت؛ پاشو بیا اینجا. رفتم. مثل همیشه شلوغ بود و پرهیجان. تا رفتم و نشستم گفت؛ «تا چای حاضر بشه می خوام یه موسیقی برات بذارم. بعد هم اشک سپهر گذاشت؛ شبنم پاکم به عالم خاکی چرا افتاده ام...»
خیلی خودم رو کنترل کردم ولی وسط ترانه زدم زیر گریه. یاحقی گفت؛ مرگ پدر سخته. اصلا مردن سخته. بعد کلی دلداریم داد. ترانه رو عوض کرد؛ «به زمانی که محبت شده همچون افسانه/ به دیاری که نیابی خبر از جانانه/ دل رسوا دگر از من تو چه خواهی؟»
جلوی اشکامو نمی تونستم بگیرم. گفتم استاد پدرم شما رو خیلی دوست داشت. گفت تو چی؟ منو دوست داری؟ اگه دوست داری از مرگ من ناراحت نشو...
از این حرف استاد یخ کردم ولی به روی خودم نیاوردم. اول مثل همیشه روی یک مدار بسته دور اتاق راه می رفت. من از این کارش همیشه کلافه می شدم. گفتم استاد فکر کنم شما موقع خواب هم راه می روید. گفت؛ نمی دونم اصلا قرار ندارم.
از جوونی همین طور بودم. اون روز کلی حرف زدیم. از مرتضی خان محجوبی گرفته تا اسدالله ملک. بهش گفتم به زودی قرار است بزرگداشتی برای پرویز مشکاتیان برگزار بشه. خوشحال شد و گفت چه کار خوبی. مشکاتیان آدم تاثیرگذاریه، بعد هم گفت این چه سنت خوبیه تا وقتی یه هنرمند زنده و جاریه قدرش رو بدونن. گفت؛ من می دونم اگه بمیرم، خیلی ها تازه یادشون می افته که برام بزرگداشت بگیرن. وسط حرفش دویدم و برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم؛ استاد شنیدم وقتی بیمارستان بودید، پرویز مشکاتیان زودتر از بقیه هنرمندان به بالین شما اومد. گفت؛ آره دکتر کوهی خبرش کرده بود.
راستی یادت باشه هر وقت خواستی درباره من مطلبی بنویسی از دکتر کوهی تشکر کن. تو مطلبت بنویس این پزشک هنرمند به خیلی از هنرمندان خوبی کرده. من که سلامتی خودم را مرهون محبت های بی دریغ اون هستم، بعد هم گفت برای مراسم مشکاتیان از دکتر صادق طباطبایی دعوت کنید. تمام سال هایی که موسیقی، هنر ممنوعه بود، با حمایت و پشتیبانی اون، ساعت ها موسیقی ضبط شد. گفت که طباطبایی هم شعور سیاسی داره، هم شعور موسیقی. که این خیلی مهمه. گفت تمام سال های بعد از انقلاب بزرگانی مثل احمد عبادی، فرهنگ شریف، حبیب بدیعی، مشکاتیان، شجریان و چند نفر دیگر با حمایت اون صدها ساعت موسیقی خلق و ضبط کردن.
آرشیو بی نظیری داره. صدها ساعت نوار منتشر نشده از سحرآفرینی بزرگان موسیقی. ازش پرسیدم؛ استاد! شما خیال ندارید آثار آن سال ها را منتشر کنید؟ گفت؛ چرا چند ساعت از اونها را با «آوای باربد» قرارداد بستم. «اسفندیاری» و «رضایی» ناشران درستی هستند. بهشون اطمینان دارم. بعد هم گفت در گذشته امکاناتی در اختیار ما بود و می تونستیم هنرمون را به گوش دوستداران موسیقی ایرونی برسونیم. اما حالا این امکانات نیست. رادیو و تلویزیون هر روز ساعت ها از آثار گذشته ما استفاده می کنند ولی اونها نمی خوان که ما آثار تازه تری داشته باشیم.
راستش رو هم بخواهی دیگه خودم هم حوصله ندارم. ما سال های بعد از انقلاب بیکار نبودیم. بودن آدم های فرهیخته و اهل دلی مثل دکتر طباطبایی و «دکتر برومند» که ما رو تشویق کردن کارمون رو ادامه بدیم. بعد از من پرسید؛ راستی از خانم تجویدی چه خبری داری؟ گفتم خوبه،دائم باهاش در تماسم. گفت؛ تجویدی آدم خوش شانسی بود. زن نازنینش همیشه همراه و همدلش بود... بعد هم مکثی طولانی کرد و گفت؛ خیلی از هنرمندها این شانس رو نداشتن. به خاطر همین میونه راه موندن.
اون روز با استاد خیلی صحبت کردم. نمی دونم چرا بهش گفتم؛ تنهایی شما من را همیشه نگران می کند... گفت؛ یه روز توی یکی از روزنامه ها نوشته بودی؛ «...یاحقی مثل همیشه تنهاست و بار تنهایی اش را فقط همان آرشه قدیمی به دوش می کشد...» گفتم؛ بله شما تنها هستید زیرا به زبان دیگری سخن می گویید...
گفت؛ من هیچ وقت تنها نیستم چون موسیقی همیشه با من است. حتی توی خواب. گفتم؛ ولی استاد شما از زندگی اجتماعی فاصله دارید؟ گفت؛ «کدام اجتماع؟ همین اجتماعی که متخصص در نابود کردن استعدادهاست؟» گفتم؛ مردم شما را دوست دارند... وسط حرفم پرید و گفت سازم رو دوست دارند. می رن یه نوار می خرند و گوش می کنن.
یه به به و چه چهی هم می کنن بعد هم دیگه هیچی. گفت؛ ببین می دونم که پشت سر من چه حرف هایی هست. می گین یاحقی از آدم به دوره. در خونه خودش رو بسته و دور اتاق راه می ره. ببین اگه من حس کنم کسی خود منو دوست داره به خدا در خونه رو به روش باز می کنم. خودت می دونی دوستان خوبی دارم مثل دکتر برومند ولی خب،حوصله بعضی از مردم رو ندارم. چند روز پیش تو خیابون یه آقایی اومد جلو سلام کرد و کلی ابراز محبت بعد هم به زنش گفت؛ «این آقا شوهر فلانیه». خب تو اگه جای من بودی ناراحت نمی شدی؟
من سال ها ریاضت کشیدم. وقتی بچه بودم به جای اینکه با توپ پلاستیکی تو کوچه ها پرسه بزنم، خودم رو تو زیرزمین حبس می کردم و روزی چهارده ساعت تمرین می کردم. این همه آهنگ ساختم حالا خیلی سخته که منو فقط به اسم شوهر فلانی بشناسن. همین طور که استاد یاحقی ناهار رو آماده می کرد گفت؛ راستی از «صادقلو» چه خبر؟
سوای هنر عکاسی و حرفه روزنامه نگاریش، پسر خوبیه. بعد هم گفت یه دختره از کرج تلفن کرده می گه آقای یاحقی من دانشجوی عکاسی ام. می خوام برای پایان نامه ام از شما عکس بگیرم. این آدرس را یادداشت کنید و بیایید کرج!! حالا خانم اینها تازه دانشجویان و فرهیختگان هستند وای به حال دیگران. بعد هم ترانه رو عوض کرد؛ اگرچه جهانی مرا شده دشمن/ بمان تو برای شکسته دل من گفتم استاد این ترانه خیلی مورد علاقه ناصر ملک مطیعی است. گفت؛ «همین آقای ملک مطیعی، اون یه بازیگر معمولی نبود.
خیلی آدم باشعوریه سال ها کار کرده، تجربه داره. وقتی کار می کرد که سینما این همه امکانات نداشت. حالا چرا باید این طوری بذارنش کنار. گفتم خودش نمی خواد باشه. گفت بله وقتی شرایط برای یه هنرمند مطبوع نباشه دو راه باقی می مونه. اول این که هنرمند رنگ عوض کنه و خودش نباشه که این تو وجود ناصرخان و من نبود و دوم اینکه عرصه رو رها کنه و بره یه گوشه بشینه. گفتم؛ استاد گوشه نشینی شما خیلی بیشتر به موسیقی ما ضربه زد.
گفت؛ من نمی خواستم این طوری بشه خودشون خواستن. گفتم؛ ولی من شاهدم که مدیران موسیقی چند بار با شما مذاکره کردند و خواستند به رادیو بازگردید. گفت؛ کدوم رادیو؟ اونهایی که اونجا هستند اصلا نمی دونن الفبای موسیقی چیه. موسیقی مناسب نصف شب رو وسط روز پخش می کنن. موسیقی شاد و ریتمیک رو نیمه شب. وسط ساز سلو اخبار ترافیکی می گن.
آواز استاد «شهیدی» رو تا بود که بدون مطرح کردن اسمش می گفتن حالا هم می گن زنده یاد شهیدی! اونها اصلا نمی دونن شهیدی زنده است؟ کی اومد سراغ بدیعی، کی رفت از عبادی بپرسه تو چی کار می کنی؟ اگر می رفتن سراغ ادیب خوانساری و ازش دلجویی می کردن آیا باز هم از غصه دق می کرد...
من خیلی از حرف هایش ناراحت می شدم. رفت دم پنجره و گفت هوا سرده ولی بوی بهار می آد. نمی دونم چرا دلم گواهی بهار رو می ده، از حرفش تعجب کردم گفتم؛ استاد وسط زمستون دلتون بهاریه... ادامه داد که چله تابستون هم دلم پاییزیه. خندید و گفت راستی می دونی من چند تا آهنگ بهاری ساختم؟ گفتم؛ بهار زیبا می شه، لاله و گل وا می شه... ادامه داد یه ترانه دیگه هم دارم؛ نسیم فروردین / وزان به بستان شو / ز نو عروس گل / چمن گلستان شو.
گفتم اون ترانه بهاریه، شعرش رو استاد ترقی گفته؟ حرفم رو قطع کرد و گفت؛ ترقی نیمه گمشده منه. اون حرف دل منو می زد. خیلی دوسش دارم. اصلا کار ما از دوست داشتن گذشته و دوتامون با هم می شیم یکی. راستی کدوم ترانه رو گفتی؟
گفتم؛ به کنار لاله و گل به غمت چنان خموشم / که نسیم نوبهاری مگر آورد به هوشم... گفت؛ من این همه ترانه بهاری ساختم ولی با جرات می گم هیچکس بهتر از استاد مهدی خالدی نتونسته واسه شعر بهاری نواب صفا آهنگ بسازه؛ آمد نوبهار، طی شد هجر یار... همین طور که توی اتاق راه می رفت و نهار می خورد گفت راستی از من خواسته بودی خاطراتمو بنویسم. خیلی از اونهایی که قابل طرح بودند نوشتم.
فکر می کنی به درد کسی بخوره. بعد چند صفحه از خاطرات خودشو روی مانیتور کامپیوتر نشونم داد و گفت؛ این فقط بخشی از خاطراته. گفتم؛ بخش دیگه اش؟! گفتم با سینه ام می ره زیر خاک. بعد تا دید من ناراحت شدم رفت و ترانه دیگری گذاشت. ترانه ای که من همیشه اونو دوست داشتم؛ «به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، از شاخه جدا بود...»
اون چند ساعت گذشت و من دیگه قرار نیست هیچ وقت دیگه مهمونش باشم. یکی دو بار دیگه هم تلفنی با هم حرف زدیم. چند روز بود که ازش خبر نداشتم. تا روز جمعه. برای من همیشه جمعه روز بدیه. تلفن کردند و گفتند یاحقی رفته. باورم نشد. راستش رو بخواین هنوز هم باورم نمی شه. از بس که زنده بود و جون داشت. شلوغ بود و پرحرکت. یادمه وقتی پدرم رفت استاد به من تلفن کرد و گفت؛ دلم نمی آد بهت تسلیت بگم.
من اصلا مرگ را باور ندارم. اون رو یه جور سفر می دونم. قوی باش. از ترس اینکه بغضم نترکه سکوت کرده بودم بعد هم گفت؛ خوش به حال پدرت که اینقدر بی دردسر رفت. دکتر برومند گفت؛ دو سه روز بود ازش خبر نداشتم. موبایلش خاموش بود و تلفن خونه رو هم جواب نمی داد. جمعه ساعت ۴ بعدازظهر بود به اتفاق «بابک بختیاری» و «فریدون احتشامی» رفتیم دم خونه اش. درو باز نکرد.
همسایه اون، ما رو می شناخت گفت؛ استاد دو سه روزه که از خونه نیومده بیرون. صدای سازش هم نمی آد. دلشوره گرفتیم. رفتیم پشت در آپارتمان صداش کردیم. جوابی نگرفتیم. فرازی کلید خونه رو داشت. تلفن کردیم. خواستیم کلید بیاره تا اون از لواسان بیاد، طاقت نیاوردیم درو شکستیم. استاد پشت در افتاده بود.
مثل اینکه احساس خطر می کنه. می خواسته خودش رو برسونه بیرون و کسی رو خبر کنه. شلوارش را داشته می پوشیده که مرگ مهلتش نداده... ۴۸ساعت قبل اسطوره موسیقی ایرانی پر کشیده بود و هیچ کس خبر نداشت. چراشو از شما و از خودم می پرسم. وای به ما که هنرمند بزرگمون رو تنها گذاشتیم. خودش پیش بینی کرده بود بعد از مرگ حسابی ازش تجلیل می شه... به من گفت دلم نمی آد بهت تسلیت بگم.
من هم دلم نمی آد به بیژن ترقی، عبدالوهاب شهیدی، معینی کرمانشاهی، فرهنگ شریف، دکتر جهانشاه برومند و به همه شما که دوستش داشتید تسلیت بگم. منتظر باشیم یه هنرمند دیگه بمیره تا به یادش بیفتیم و صفحه روزنامه رو پر کنیم و به دوستان و همکارانمون پز بدهیم که آره من تنها خبرنگاری بودم که هر وقت دلم می خواست باهاش حرف می زدم، مهمونش می شدم و همیشه از پنجه سحرآمیزش لذت می بردم...
فروغ بهمن پور
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید