جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


بی قرار


بی قرار
وقتی از تو كنده شدم، لابه‌لای پتو و ملحفه خونی گم شدم. باورم نشد، درست مثل موقعی كه تو به هوش آمدی و باور نكردی. توی خودت احساس سبكی كردی. از كسی سراغش را نگرفتی، فقط با نگاهت به دنبالش می‌گشتی. این را خودت برایم تعریف كردی، می‌دانی كجا؟ توی كوپهٔ قطار، یادت هست؟ می‌دانی كی باورت كردم؟ گرگ و میش روزی كه پیشانی از مهر نماز صبح برداشتی. اسم ابوالفضل روی پیشانی بند سبز را سه بار بوسیدی و بستی دور سرت. كف اتاق روی فرش نیم خیز شدی. كش و قوسی به تنت دادی. با چوبی كه زیر بغل می‌گرفتی، در نیمه باز گنجهٔ دیواری را باز كردی. برای اولین بار صدایم زدی و قوزكم را گرفتی و بغل كردی. گرمی خونت، قاطی داغی تنت شد و ریخت توی رگهایی كه هیچ وقت نداشتم. صدایت نرم نشست توی گوشم.
ـ بیا، بیا. زودباش ببینم. دیره، باید بریم.
آن قدر برای رفتن بی‌تاب و بی‌قرار بودی، كه فرصت ندادی بپرسم كجا. باند سفید روی حفرهٔ خالی چشم چپت را جابه‌جا كردی. سرت گرمِ محكم بستن بندی بود، كه یكی دو وجب بالای زانو بسته می‌شد. وقتی كار بستن بند را تمام كردی، ریز خندیدی و چند ضربه به این طرف و آن طرفم زدی. انگار پیدایش كرده بودی؛ چیزی را كه وقتی به هوش آمدی ندیدی‌اش. چی؟ این را از كجا فهمیدم؟ از برقی كه برای یك لحظه توی تنها چشمت جا خوش كرد. جوراب سفید و شستهٔ نخی را كشیدی تا ساق و صاف كردی. تازه داشتم خودم را توی پوتین سیاه بند‌دارت جابه‌جا می‌كردم، كه تارهای ذهنت با سر و صدایی در هم ریخت.
ـ جر و بحث با دكتر به كجا رسید؟ مگه قرار نشد تا شیش ماه استراحت كنی؟ مگه قرار نشد اینو روزی نیم ساعت ببندی تا عادت كنی؟ مگه دكتر سفارش نكرد بستن یك سرهٔ این برات ضرر داره؟ هان؟
انگار دختر و پسر كوچكت از سر و صدای مادرشان ه‍ُل شده بودند. توی درگاهی اتاق كنار هم روی زانو قوز كرده بودند و نگاهت می‌كردند. رفته بودی توی خودت. انگار با خودت درگیر شده بودی. دنبال حرفی یا چیزی می‌گشتی. وقتی دیدی هیچ جوابی پیدا نكردی، ابرو در هم كشیدی و خیره شدی به من. در هم ریختگی ذهنت را جمع و جور كردی، تعداد بچه‌های تخریبچی را با انگشتهای دل شمارش كردی. به نظرت دیواری آمدف طولانی و دراز. همین كه به طرف درگاهی اتاق نظر انداختی، مغزت سوتی كشید. فكر كنم به خاطر اینكه فقط سه نفر بودند. بدون هیچ حرف و كلامی، دست بردی طرف چوب زیر بغلت و زیر لب زمزمه كردی: «زودباش، بلند شو بریم. یا علی!»
پیش خودم فكر كردم با من بودی. كسی كه آنجا نبود. به چوب زیر بغلت شك كردم، ولی نه، وقتی یاد كوپهٔ قطار افتادم، شكم بر طرف شد. برایم تعریف كرده بودی، بعد از به هوش آمدن بعد از عمل جراحی، چوب زیر بغل را كنار تخت دیدی؛ پس با من بودی، حالا كه شكم بر طرف شده بود، غرور برم داشت. تمام عزمم را جزم كردم. از خودم قول گرفتم، هیچ وقت سر ناسازگاری نداشته باشم، تا خدای نكرده، حرف‌ِ دكترت درست از آب در بیاید. توی كوپه قطار یادت هست؟ گودی زیر زانو را فشار دادی، تا خوردم. روی صندلی جابه‌جا شدی. پردهٔ شیشه كوپه را كنار زدی، پشت به نرمی صندلی دادی. از توی جیب شلوارت تسبیح دانه درشت سیاه را بیرون كشیدی و سرت را به شیشه چسباندی. لبت می‌جنبید. دانه‌های درشت سیاه، یكی‌یكی پشت سر هم تق‌تق صدا می‌دادند. توی صدای دانه‌های تسبیح بود كه ذهنم از كوپهٔ قطار كنده شد. داشتم به سه نفری كه كنار هم قوز كرده بودند توی درگاهی اتاق، فكر می‌كردم. كف دستت نرم نشست روی كشكك. چند بار چرخید؛ دانه‌های درشت تسبیح از صدا افتادند.
ـ این قدر زود قضاوت نكن. صبر كن برسیم. وقتی رسیدیم، خودت قضاوتت را پس می‌گیری. پیش خودت چی فكر كردی؟ حتماً فكر كردی توی سینه‌ام به جای دل یه تیكه سنگ لانه كرده؟ نه؟ بهت حق می‌دم. حق داری این طوری فكر كنی. تو هنوز ندیدی قتی خمپاره لعنتی از راه رسیده و نرسیده، چطور یه ردیف از بچه‌ها مثل برگ توی باد پاییز، روی زمین می‌ریزند و دور خودشون می‌چرخند.
انگار فكر هم را می‌خواندیم. با حرفهایی كه برایم زدی، بی‌صدا از كنار درگاهی و سه نفری كه نگران زل زده بودند به صورتت، رها شدم. ذهنم رفت سراغ باد و برگ و پاییز و بچه‌هایی كه روی زمین دور خودشان می‌چرخیدند. از خودم پرسیدم، یه ردیف از بچه‌ها چند نفرند. حتماً یه ردیف چشم، چشم براه دارند؟ حتماً یك ردیف دل، دل توی دلشان نیست برای دیدن یه ردیف از بچه‌ها؟ قدرت اینكه توی صورتت نگاه كنم را نداشتم. به خاطر اینكه من مثل تو بزرگ نشده بودم، درسته؟ فقط به خودم فكر می‌كردم، نه؟ تنها نگران سه نفر بودم، این طور نیست؟ ولی تو چی؟ تو انگار داشتی توی خلوت خودت قلبت را بین بچه‌های تخریبچی و سه نفری كه توی درگاهی اتاق التماست می‌كردند، تقسیم می‌كردی، درسته؟ یا نه؟ آنجا بود كه خون گرم‌ِ هرگز نداشته‌ام توی رگهایم جوشید و حق را به تو دادم. خواستم قضاوتم را پس بگیرم و از تو بپرسم، پس چرا نمی‌رسیم به جایی كه باد و برگ و پاییز و بچه‌ها هستند؛ جایی كه هنوز من ندیده‌ام. انگار باز فكر هم را خوانده بودیم. می‌دانی این را از كجا فهمیدم؟ وقتی سرت چرخید طرف شیشهٔ كوپه قطار، اشك از گوشهٔ تنها چشمت چكید روی تكه‌ای از شلوار و قسمت زانو را نمدار كرد. كوپه تاریك بود و آدمها روی تخت طبقه بالا لق می‌زدند.
تنها صدایی كه می‌شنیدم، تق‌تق چرخ واگن بود. بی‌اختیار دستت رفت توی جیب و تسبیح دانه درشت سیاه را بیرون كشیدی. صدای دانه‌های تسبیح قاطی بغض تركیده‌ات شد. برایم تعریف كردی، شبی را كه صبح فردایش، قرار بود. با بچه‌ها بروید منطقه، برای تخریب مین. نصف راه را با ماشین رفته بودید. و كنار رودخانه كرخه و نیزارها را با پای پیاده. وقتی صدای اذان ظهر از رادیوی حبیبی پیچیده بود توی نیزار، لباسهای تو و بچه‌ها خیس بود و شوره بسته بود. انگار كه خوشید سوزن نخ دست گرفته بود، تا زمین را به آسمان كوك بزند. از گرما و تشنگی پناه بردید كنار رودخانه. وضو گرفتید و زیر سایه نیزار پیشانی روی خاك گذاشتید. سلام نماز كه تمام شد، گرد تپه‌ای از شن حلقه زدید؛ انگار كه سفره پهن كرده باشید. صبر كن ... آره یادم آمد. گفتی ناهار سیب زمینی پخته داشتید، درسته؟ گفتی لقمه توی دست بچه‌ها بود و خشك‌خشك، فرو می‌دادند. وقتی قمقمه آب را دادی دست نفر اول، نزدیك لبش برده و نبرده، داد دست نفر دومی. قمقمهٔ آب كه رسید دست تو، هنوز نصف هم نشده بود. صدایت را با چند تك سرفه صاف كردی. بچه‌ها دورت تنگ جمع شدند. داشتی در رابطه با عملیات تخریب حرف می‌زدی، كه صدای یكی از بچه‌ها قاطی صدایت شد.
ـ می‌گم حاج رحیم! بهتره قرعه‌كشی كنیم.
هنوز حرفش تمام نشده بود، كه صدای یكی دیگر از بچه‌ها پیچید توی گوشت.
ـ چرا قرعه‌كشی حاجی؟ من نفر اولی هستم كه می‌رم روی مین، اگر شما اجازه بدید.
تسبیح از لای انگشتت سر خورد و افتاد كف واگن و ت‍َقی صدا داد. پسِ سرت را گذاشتی روی نرمه دسته صندلی و زدی زیر گریه، شانه‌ات به لرزیدن افتاد. تسبیح را برداشتم و دادم دستت. نیمی از بغضت را قورت دادی، دو مرتبه سر گذاشتی لبه شیشه كوپه. صدای دانه‌های درشت سیاه بلند شد. به صورتت نگاه كردم. گرمی خونت ریخت توی رگهایی كه هیچ وقت نداشتم. یاد حرف مادر بچه‌هایت افتادم. آن وقت كه حرص می‌خورد و بی‌تابی می‌كرد:
ـ مگه دكتر سفارش نكرد از این باید فقط روزی یه ساعت استفاده كنی، تا وقتی كه خوب عادت كنی؟
دو دستی سفت فشارم دادی. خنده‌ای كم ‌رنگ نشست روی لبت. پرسیدم: «خب، بعدش چی شد؟» خنده از توی صورتت محو شد و به حرف آمدی. گفتی هنوز قیافهٔ بچه‌ها از یادت نرفته. هنوز صدای كسی كه داوطلب شده بود از توی ذهنت بیرون نرفته. وقتی ردیف شدند كنار هم و داد زدی یا زهرا هم، یادته. و بعد از صدای انفجار دیگر هیچ چیز یادت نمی‌آید.
چرخ واگنها، یكی‌یكی، از صدا افتادند. با دست باند روی چشم چپت را محكم كردی و چوب بغلت را از گوشهٔ كوپه برداشتی. صدایی ریخت توی كوپه.
ـ سلام، صبح به خیر حاج رحیم گل خودمون! حاضری؟
از لابه‌لای شلوغی كوپه كشیدی بیرون. همراه با مردی كه صدایت زده بود و چند نفر دیگر، سوار ماشین شدید و راه افتادید. تا چشم كار می‌كرد و می‌دید، خاك بود و خاك‌ریز، ماشینهای گل گرفته، زوزهٔ آمبولانس و موتورسوارهایی كه با پرچمهای سبز و قرمز توی گرد و خاك گم و پیدا بودند. كمر نخلهای سبز و سوخته و خشك توی چنگ باد، خم و راست می‌شد، صدای صفیر هواپیماها دشمن توی آسمان بود و صدای انفجار بمبهایی كه می‌ریختند روی شهر. حق با تو بود؛ انگار آدم اینجا همه چیز را یك دفعه فراموش می‌كرد؛ انگار یادش می‌رفت از كجا آمده است و اینجا چه كار دارد؟ تنهایت گذاشتم، نه؟ می‌بخشی، پاك رفته بودم توی سر و صدای شلوغی بیرون. دست پاچه نگاهت كردم. حال عجیبی داشتی.
بی‌تاب بودی و بی‌قرار؛ مثل حالی كه آن وقت روی فرش كف اتاق داشتی. آمدم بپرسم كجایی، كه ماشین كنار جاده توی گرد و خاك از صدا افتاد. دسته جمعی راه افتادید، طرف مقر‌ّی كه پرچم سبزی روی سر درش توی باد می‌رقصید ولوله می‌شد. با رنگ قرمزی روی پرچم، «یا ابوالفضل اردكنی!» نقش بسته شده بود. یاد پیشانی بندت افتادم، وارد معركه شدی، همه جلوی پایت خم شدند و دورت حلقه زدند. پیرمردی كه موهای سرش یك دست سفید بود و پیشانی بند سبزش، درست جفت پیشانی بند خودت بود، با دست به پیشانی‌اش ضربه‌ای زد و سرگذاشت روی شانهٔ راستت.
ـ برای چی برگشتید؟! اونم با این حال؟! ما بودیم دیگه. نكنه قبولمون نداری، درسته حاجی؟!
روی چوب زیر بلغت چرخی زدی و روی صندلی گوشهٔ مقر نشستی. نفسی تازه كردی، و بعد آرام اشاره كردی كه لیست عملیات تخریب چند ماه پیش را می‌خواهی. خم شدی روی لیست تخریب. صفحه اول را ورق زدی. چشمت توی صفحه دوم چرخید، و انگشت گذاشتی روی اسم «غفور». وقتی نگاهت افتاد روی كلمه شهید، پیشانی‌ات با صفحه لیست سنجاق شد. كاری از دستم بر نمی‌آمد، توی هق‌هق صدا پرسیدم:
ـ حتماً غفور همون بچه‌ایه كه داد زد، چرا قرعه‌كشی كنیم حاج رحیم، من داوطلب می‌رم، آره؟!
حرفی نزدی. جوابم را ندادی. رفتم توی خودم. از دستت دلخور شده. فكر كردم قهر كردی با من. بعد شنیدم كه داد زدی، یا علی بریم. كشان‌كشان، با چوب زیر بغل، كشیدی‌ام بالا. پای سه پایهٔ تیر باری كه مرد مو سفید روی خاك‌ریز فرو كرده بود، جابه‌جا شدی. كلاه آهنی را كشیدی روی سر و بندش را مثل بندِ بالای زانو، زیر گردنت محكم كردی. عینك سیاه را گذاشتی روی چشم، كمربند خشاب را ضربدری از پشت و جلوی سینه‌ات رد كردی و به دور كمرت بستی. انگشت توی ماشه مسلسل كلید شد.
لوله مسلسل تیز و تند به چپ و راست می‌چرخید. اینجا بود كه فهمیدم با من قهر نیستی. داشتم توی پوتین سیاه، تمام تلاشم را می‌كردم تا سرخی آتشِ لولهٔ مسلسلت تندتر و تیزتر سنگر دشمن را هدف بگیرد. نمی‌دانم چه شد. خمپاره لعنتی از راه رسید، نشست كنار تیر بار و منفجر شد. دو تایی از جا كنده شدیم، چند قدمی دورتر از تیربار، روی زمین، دور خودمان چرخیدیم. هول شدم. به صورتت نگاه كردم، خون داشت توی چشم راستت می‌جوشید. شانهٔ چپت با یك لایه پوست و استخوان به تنت گیر داشت. چند بار صدایت زدم، حس می‌كردم. وقتی روی تخت، تو بیمارستان صحرایی از تو كنده شدم، باورم نشد. درست مثل موقعی كه تو دفعهٔ پیش، روی تخت بیمارستان به هوش آمدی و باور نكردی. توی خودت احساس سبكی كردی. از كسی سراغش را نگرفتی، فقط با نگاهت به دنبالش می‌گشتی. این را خودت برایم تعریف كردی، درست مثل الانِ من.
لابه‌لای پتو و ملحفه خونی گم شده‌ام. كاری به كار كسی ندارم. از كسی سراغت را نمی‌گیرم. دارم با نگاهم به دنبالت می‌گردم. پیدایت نمی‌كنم؛ نیستی. صدایی آشنا می‌ریزد توی جانم. گوش تیز می‌كنم. می‌آیم دلم را خوش كنم به صدای تق‌تق تسبیح دانه درشتت، می‌بینم از آن هم خبری نیست.
زهرا پور قربان
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید