پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


نوجوانی که قایق چشمانش پرنده می خواست


نوجوانی که قایق چشمانش پرنده می خواست
نویسنده اولا باید دارای استعداد كافی باشد؛ ثانیاً موضوع داستان باید حائز اهمیت اخلاقی باشد. و آخر اینكه؛ نویسنده باید در داستانی كه نقل می‌كند، آنچه را كه شایسته دوست داشتن است،‌ به راستی دوست بدارد، و آنچه را كه شایسته تنفر است، به راستی منفور بدارد. متعهد باشد آن بینش مستقیم دوران كودكی‌اش را بازیابد؛ و با تحمیل كردن قید بی‌طرفی و فراغت فریبنده بر خویشتن‌ـ‌یا بدتر از آن، با رفتن زیر بار كج ارزشهای «طبیعی»ـ خود را ناقص و ناكار نسازد.
● خلاصه داستان
عباس و خانواده‌اش در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی، در خرمشهر زندگی می‌كنند. پدر پیر عباس ماهیگیر است. او گاه‌گاهی پسر بزرگش را كه دیپلمه و بی‌كار است، با خود به ماهیگیری می‌برد. خانواده عباس زندگی فقیرانه‌ای دارند.
یكباره عراقیها به شهر هجوم می‌آورند. قاسم زود توی بسیج اسم می‌نویسد؛ و هنگام نگهبانی دادن در دم پمپ‌بنزین تركش خمپاره‌ای بر سینه‌اش می‌خورد. چون نمی‌توانند آنجا خوبش كنند، او را به به بیمارستان دكتر علی شریعتی تهران می‌فرستند.
پدر عباس وقتی می‌شنود كه عراقیها در برخی از روستاهای اطراف خرمشهر به بانوان بی‌حرمتی كرده‌اند، تفنگ به دست می‌رود و رو در روی آنان می‌ایستد و شهید می‌شود.
روزی گلوله توپی به خانه عباس اینها می‌خورد و افراد خانواده او به طرز فجیعی به شهادت می‌رسند. او كه اندیشه‌ای جز كشتن كشندگان خانواده‌اش و یافتن برادر بزرگش، قاسم، در سر ندارد، ناگزیر می‌شود سه ماهی در اردوگاهی در اهواز بماند؛ و سپس به دزفول و از آنجا به اندیمشك می‌رود و یواشكی سوار قطاری می‌شود و خود را به تهران و به بیمارستان شریعتی می‌رساند، اما می‌بیند كه قاسم از آنجا رفته. او در بیمارستان با پرستاری به نام خانم راحمی آشنا می‌شود و مدتی را توی اتاق كشیك آنجا می‌ماند. سرانجام عباس با محمدآقا، كه پس از آورگی، او را مدتی پهلوی خود و خانواده خیرخواهش نگه داشته، برای یافتن قاسم به خوزستان می‌رود.
● تحلیل داستان
مهاجر كوچك كه قدرت تصویری و نمایشی آن بسیار زیاد است، داستان نوجوانی است كه در همان دوران نوجوانی، به قول مولوی، خامی و پختگی و سوختگی را تجربه می‌كند، و هجرت او در حقیقت هجرتی است درونی برای چیره شدن بر دشواریهای زندگی و دربه‌دری و نومیدی. سفر روحی دردمندی است كه می‌خواهد با یافتن آشنایی (برادر بزرگش، قاسم) توجه و محبت ببیند، و درد مشترك از دست دادن خانواده‌اش را با او فریاد كند.
● عنوان داستان
عنوان داستان صحیح و روشن و جذاب است و با متن آن ارتباط دارد. البته مهاجر ـ به قول دوستی ـ می‌تواند نام نمادینی نیز باشد. چون مهاجر در فرهنگ لغت، هم به معنی هجرت دائم از وطن خود به جای دیگر است، و هم هجرت در معنای اسلامی آن را تداعی می‌كند.
● زاویه دید
رهگذر با تسلطی كه بر عناصر داستان دارد،‌ به هنگام نوشتن داستان، بهترین دیدگاه را برای روایت داستانش انتخاب كرده است. او در جاها و بخشهایی از داستان كه خود حضور داشته، با طراوت خاص قلم خویش، داستان را با بهره‌گیری از زمان مضارع اخباری روایت كرده، و در بخشهایی كه از نظرگاه شخصیت اصلی داستان به وقایع نگریسته، از زمان ماضی استمراری ـ‌ همانند چخوف نازنین در بیشتر داستانهای درخشانش‌ ـ بهره برده؛ و نشان داده كه نویسنده صادق و ماهر و تراز اولی است. برای گزینش چنین دیدگاههایی، نویسنده باید بسیار تیزبین و هوشمند باشد، تا با توصیف زندگی خشن و تلخ نوجوانی آواره، در درام احساساتیگری گرفتار نیاید.
● شخصیت پردازی
باید گفت كه تاكنون در دنیا نوابغ انگشت‌شماری چون تولستوی و داستایوسكی توانسته‌اند در برخی از آثارشان به حقیقت نزدیك شده و شخصیتهای ماندگاری بیافرینند.
در مهاجر كوچك ویژگیهای رفتاری و شخصیتی عباس، با گفت‌وگو با نویسنده آشكار می‌شود. رهگذر برای به تصویركشیدن درون عباس،‌ با ریزبینی به ارتباط او با افراد خانواده‌اش ـ به ویژه پدر و مادرش‌ـ‌ می‌پردازد.
نویسنده توانسته شخصیت نوجوانش را متناسب با طرح و حال و فضا و مكان داستانش بیافریند. توصیفهای او در آغاز داستان هم ـ هر چند به شیوه‌ای سنتی ـ‌ به‌گونه‌ای است كه خوانند به راحتی می‌تواند چهره‌عباس را در نظر مجسم كند و تا پایان داستان از یاد نبرد. شخصیت عباس شخصیتی است پویا و گسترش یابنده، و تا حدودی جامع. چون او دم به دم تغییر می‌یابد. می‌خواهد به زودی از مرحله نوجوانی پا به مرحله جوانی بگذارد؛ و در واقع، این اوست كه گاهگاهی ابتكار عمل را در دست می‌گیرد و به اصطلاح همه چیز را رهبری می‌كند.
عباس پس از خواندن داستان نیز در ذهن و دل خواننده به زندگی‌اش ادامه می‌دهد، و خواننده ته دلش دعا می‌كند كه ای‌كاش عباس برادرش، قاسم، را بیابد. چون در داستان همه ابعاد شخصیت یاد شده برای خواننده ترسیم شده است.
نویسنده در آغاز داستان، عباس را این گونه توصیف می‌كند:
«صورتش را از نزدیك می‌بینیم. پوست سیاه و‌ آفتاب سوخته‌ای دارد. لبهایش كلفت و برگشته است… بینی كوچك و خوش تركیبی دارد… دندانهای سفید و مرتبی دارد…»
رهگذر برای نشان دادن درون عباس، واكنشهای عاطفی او را در لحظات تنهایی و درون خانواده و در شهر جنگ‌زده و میان مردمان‌ِ ناداری كه برای رویارویی با عراقیها در مسجد جمع می‌شوند، به درستی به خواننده نشان می‌دهد. می‌توان گفت كه خواننده با خواندن داستان مهاجر كوچك، با تمام زوایای روحی عباس آشنا می‌شود. چون عباس در هر موقعیتی، كردار متفاوتی از خود نشان می‌دهد.
رهگذر تنها به شرح وقایع نپرداخته، بلكه احساسی را كه آن وقایع در درون شخصیت اصلی برانگیخته،‌ ترسیم می‌كند:
«دیگر پدر نخواهد آمد. پدر به آرزویش رسید. در همان جایی كه به دنیا آمده بود و در آن زندگی كرده و بزرگ شده بود،‌ از دنیا رفت.
خانه در ماتم فرورفته است. مادر، توی حیاط، روی پله گلی اتاق نشسته و آرام آرام مویه می‌كند… خواهر بزرگ‌تر، تنها در اتاق نشسته و آرام آرام گریه می‌كند. خواهرهای كوچك‌تر دور مادر حلقه زده‌اند و با وحشت به او چشم دوخته‌اند و گریه می‌كنند.
… عباس، گوشه‌ای از حیاط، كنار تور ماهیگیری پدر نشسته است. اشك روی صورتش خشك شده است. دیگر گریه نمی‌كند.
عباس،‌ به پاروهای پدر، كه گوشه‌ای بی‌صاحب افتاده است،‌ نگاه می‌كند… راستی، بابا موقعی كه به زمین می‌افتاده، به چه فكر می‌كرده است؟‌كاش زیاد درد نكشیده باشد! آخر، بابا خیلی ضعیف بود. زیاد طاقت نداشت.»
رهگذر در بخشی از داستان، وقایع را چنان عینی و تكاندهنده تصویر می‌كند كه، مو بر تن آدمی راست می شود:
«بوی خاك و بوی سوختگی در هوا پیچیده است. چند مرد، ‌در حالی كه نفرین می‌كنند و اشك می‌ریزند، با بیل، خاكها را كنار می‌زنند. تیرهای چوبی را به گوشه‌ای می‌اندازند و جسدها را یكی یكی بیرون می‌آورند. عباس، با چشمهای از حدقه درآمده، به صحنه نگاه می‌كند…
جسدها، له شده و درهم پیچیده‌اند. عباس، جسدها را یكی یكی از نظر می‌گذراند: مادرش، خواهربزرگش، برادر كوچك‌ترش، خواهر وسطی‌اش…
دیگر طاقت نمی‌آورد. جیغ می‌كشد؛ جلو می‌دود و خودش را روی جسد مادر می‌اندازد.
مردها به طرف او می‌روند. می‌خواهند او را از روی جسد بلند كنند، اما نمی‌توانند. مثل اینكه عباس و مادرش یكی شده‌اند…»
صحنه‌ای كه در آن عباس در شبستان گرم می‌خوابد، صحنه‌ای زیبا و بسیار عالی، و البته، تأثیرگذار است:
«هوای شبستان گرم بود. خیلی طول كشید تا خوابم برد. بعد خواب ننه اینها را دیدم. خواب دیدم ننه و خواهر و برادرهایم، پهلوی بابا هستند. همه‌شان توی یك اتاق نشسته بودند. همه‌شان خوشحال بودند. اما من وقتی رفتم توی اتاق، مادرم شروع به گریه كردن كرد. سر مرا گذاشت روی پایش و شروع كرد به نوزاش كردن. همین‌طور داشت اشك می‌ریخت.»
آنچه در داستان مهاجر كوچك سبب تشدید حس تعلیق و هیجان و جاذبه شده، این است كه رهگذر ـ ‌مثل كرین در رمان نشان سرخ دلیری‌ ـ‌ توانسته حقیقت اجتماعی و فردی و مادی و معنوی را ببیند و با توانمندی به خوانندگان اثرش نشان دهد. آیا دل خواننده واقع بین و حساس،‌ با خواندن چند سطر زیر به رقت درنمی‌آید!
«آدمها هر چقدر هم كه خوب باشند، مثل پدر و مادر آدم نمی‌شوند. اصلاً آنها چیز دیگری هستند.»
به گمان نگارندهٔ این سطور، رهگذر می‌خواهد با بیان حقیقت در عمل، خوانندگان آثارش را به نیكی كردن به دیگران در این زمانهٔ پر آشوب فرا بخواند. وگرنه، او هم،‌ مثل سارتر و امثال او، دربارهٔ بدیها و ابتذال و بیهودگی و دلهره و اضطراب و دروغ و ریا می‌نوشت، و عباس قهرمان اصلی داستانش را ـ ‌كه همه افراد خانواده‌اش را، به جز یكی،‌ از دست داده ــ‌ به بن‌بست می‌رساند. رهگذر با بهره‌گیری از خلاقیت خویش، نور امیدی بر دل عباس تابانده است.
در بخشی از داستان كه عباس به آینده می‌اندیشد؛‌ به آینده‌ای كه هیچ نقطه روشنی، هیچ امیدی در آن نیست، رهگذر نورامیدی به چشم‌انداز عباس می‌تاباند:
«… اما چرا… یك نقطه دیگر هست؛ نقطه‌ای كه هر چه زمان می‌گذرد، روز به روز بزرگ‌تر می‌شود؛ كم‌كم به اندازه یك دایره بزرگ می‌شود؛ و بزرگ‌تر… و بزرگ‌تر… و آرام آرام، ‌تمام افق آینده را پر می‌كند: برادرش، قاسم…»
رهگذر در جایی از داستان، هنگامی كه عباس توی اردوگاه از چادر بیرون می‌آید، با چیره‌دستی و در حد توان، به فراز و نشیب‌های روح او می‌پردازد:
«او در اردوگاه قدم می‌زند و تنش را به نسیمی كه از جانب خرمشهر می‌وزد، می‌سپارد. نفسهای عمیق می‌كشد و بوها را استنشاق می‌كند، تا شاید بوی آشنای شهرش را حس كند.»
شخصیت قاسم هم كه در داستان، سایهٔ وجودش، در ماجراهای داستان نقشی بسیار ارزشمند دارد، شخصیت فرعی بسیار مهمی است.
● سبك
می‌توان با خواندن بخشهایی از مهاجر كوچك،‌ بی‌هیچ تردیدی گفت كه نویسنده آن صاحب سبك است، و سبكی مخصوص به خود دارد.
«شط همچنان در دل شب به سفر همیشگی‌اش به سوی دریا ادامه‌ می‌دهد. زیر شهابهای آتشین گلوله‌ها، آب شط، خونین به نظر می‌رسد. خانه‌ها و دیوارها هم همین‌طور. همه چیز رنگ خون است. شهر، خونین است.»● زمان
زمان در داستان مهاجر كوچك زمانی است تقویمی، كه در بیشتر آثار بدیع و كلاسیك رعایت می‌شود.
● تعلیق
تعلیق در داستان مهاجر كوچك تعلیق ذاتی است؛ و خواننده برای دانستن پایان داستان، رفته رفته از ماجراهای دردناكی كه بر سر عباس آمده، باخبر می‌شود. در كتاب مهاجر كوچك تعلیق، تعلیق ماجراست.
● لحن
لحن داستان درخشان مهاجر كوچك، لحن مناسبی برای پدیدآوردن نثری توصیفی است. لحن در اثر یاد شده، آرام، محبت‌آمیز و جانبدارانه است. و رهگذر، به قول نویسنده‌ای، توانسته با لحن، تصور شنیدن صدای راوی و «حضور» او را پدید آورد.
● پیرنگ
پیرنگ به عقیده فورستر، نقل حوادث است با تكیه بر موجبیت و روابط علت و معلول. البته برخی بر این باور هستند كه پیرنگ، كلیه عناصر داستان را دربرمی‌گیرد. پیرنگ داستان مهاجر كوچك، به باور بنده، پیرنگ درد دل و خاطرات ناگفته است.
● فضا سازی
فضای داستان، فضای گرفته‌ای است. اما می‌توان گفت كه فضاسازی در داستان مهاجر كوچك، با احساسات نوجوانانه عباس كاملاً هماهنگی دارد:
«… آب حوض‌ِ بزرگ‌ِ وسط‌ِ پارك، صاف و زلال است. بوته‌های گل سرخ، در حاشیهٔ چمنها جلوهٔ بخصوصی دارند. بوی خاصی توی هواست: بوی بهار. بویی كه آدم را از خود بیخود می‌كند. خیابانهای پارك كه به صورت خطهای پیچ‌درپیچ از لابه‌لای باغچه‌ها و درختها می‌گذرد، از تمیزی برق می‌زند.
… چند خانم عطر و ادوكلن زده، با لباسهای آن چنانی، در حالی كه خودشان را هفت قلم آرایش كرده‌اند و با صدای بلند با هم شوخی می‌كنند، از جلو ما می‌گذرند…»
اكنون بهتر است به صحنه‌ای از خرمشهر بپردازیم:
«مینی‌بوس، در حالی كه سقف و بدنه و حتی شیشه‌هایش گل مالی شده است، با چراغهای خاموش، آهسته آهسته، خیابانها را پشت سرمی‌گذارد و به طرف خارج شهر می‌رود. در بعضی از قسمتهای راه، خیابان بند است. ماشینهای نیم‌سوخته، ساختمانهای خراب شده، گودالهایی كه بر اثر برخورد گلوله توپ به وجود آمده‌اند، راه را بند آورده‌اند. گاهی مینی‌بوس مجبور می‌شود نگه دارد. چند نفر پیاده می‌شوند و راه را باز می‌كنند؛ و بعد، ماشین دوباره به حركتش ادامه می‌دهد. بعضی جاها، راه بازشدنی نیست. ماشین مجبور است سروته كند و برگردد و از راه دیگری برود.»
فضاسازی در موقع اقامت عباس در اردوگاه اهواز، بسیار قوی است؛ و نویسنده در این بخش، با جزء‌نگاری، اهمیت زیادی به فضاسازی داده است.
«عباس روزهای سختی را می‌گذراند. روزها، وقتی كه آفتاب داغ می‌تابد، داخل چادر مثل جهنم است. شبهایی كه هوا سرد می‌شود یا بادهای سرد می‌وزد، سرما از تمام گوشه و كنارهای چادر به داخل نفوذ می‌كند و او را آزار می‌دهد. وقتی باران شدید می‌بارد و سیلاب راه می‌افتد، آب به داخل چادر نفوذ می‌كند و كف زمین و تمام زیراندازهایش خیس می‌شود…»
● بازگشت به گذشته
بخشهایی از كتاب مهاجر كوچك كه در آنها عباس یادهای دوران كودكی و نوجوانی‌اش را در شهر خودش توی ذهن مرور می‌كند، بسیار زیبا و دلنشین، و گاهی تلخ هستند. لحظه‌هایی كه عباس به یاد شط و قایق پدر، بهاران، نخلستان، بچه‌گنجشك‌ها، تابستانها، خرما چیدنها و فوتبال‌بازی توی زمینهای خاكی می‌افتد.
آدم با خواندن خاطره‌های تلخ و شیرین عباس، پیش خود گمان می‌كند كه، راست گفته‌اند كه، نویسنده ناچار است كه كودك بماند! همچون سالینحر در رمان ناطور دشت، سنت اگزوپری در كتاب شازده كوچولو، كارول در كتاب آلیس در سرزمین عجایب، سارویان در مجموعه داستان نام من آرام است و رمان كمدی انسانی، تواین در رمان سرگذشت هاكلبری فین، رامون خیمنس در كتاب پلاتر و ومن، گستنر در كتابهای سرزمین جادویی، كلاس پرنده و خواهران غریب، ژوزه مائورده و اسكونسكولس در رمان درخت زیبای من، دومبادزه در رمان من خورشید را می‌بینم، و رهگذر در مجموعه داستان هستم اگر می‌روم و آنجا كه خانه‌ام نیست.
حالا به بخشهایی از داستان كه مربوط به خاطرات عباس است می‌پردازیم. در كتاب مهاجر كوچك هیچ چیز، حتی شهادت افرادی از خانواده راوی، نمی‌تواند روحیهٔ عباس را درهم بشكند. نویسنده كتاب نیز كه نویسنده‌ای دور اندیش است، براین باور است كه هنر وظیفه‌ای اجتماعی دارد. رهگذر در كتاب یاد شده نشان داده، كه اهل تزویر و ریا و زبان بازی و گنده‌گویی و محافظه‌كاری نیست؛ و با پایبندی به اصول پابرجای خویش، با باریك‌بینی در چیزها نگریسته، از زیر بار مسئولیتهای بیهوده شانه خالی كرده و از متظاهران سطحی دوری نموده و با شكیبایی فعالانه، در تنهایی جانفرسا، آهسته و پیوسته به پدیدآوردن آثار خویش می‌پردازد.
رهگذر كه با پدید آوردن آثار متنوع نشان داده دارای نیروی تخیل و تجسم زیادی است، در كتاب مهاجر كوچك به احساسات پاك و ادراكهای طبیعی عباس می‌پردازد.
«روزی كه برای خبر گرفتن از قاسم از اردوگاه به اهواز می‌رود، وقتی چشمش به كارون و پلهایش می‌افتد، یاد شط و آن روزهای خاطره‌انگیز در ذهنش جان می‌گیرد. سوت آشنای قطار و حركت متین و منظم آن روی پل بزرگ كارون، روزهای بی‌خیالی گذشته را به یادش می‌آورد؛ روزهایی كه با بچه‌های محل، دور از چشم مادرهایشان،‌ با پاهای برهنه به ایستگاه قطار می‌رفتند و سوار و پیاده شدن مسافرها را می‌نگریستند و بعد كه قطار راه می‌افتاد، به موازاتش، دنبال هم می‌دویدند وصدای قطار و سوت آن را تقلید می‌كردند.
… آه كه چه روزهایی بود موسم خرماچینی! آن روزها، پدر ماهیگیری را رها می‌كرد و می‌رفت خرماچینی؛ و شب با قابلمه‌ای پر از خرمای تازه و شیره‌دار به خانه برمی‌گشت. او زیر سایه كم جان نخلها، با بچه‌ها بازی می‌كرد. بازی می‌كرد و با آنها خرماهایی را كه روی زمین ریخته بود، جمع می‌كرد.»
عباس دوست دارد وقتی بزرگ شد ملوان نیروی دریایی شود.
«چه صفایی داشت عصرها، لب شط! چه عالمی داشت ایستادن نزدیك اسكله و بارگیری و تخلیه كشتیهای بزرگ تجارتی را تماشا كردن!»
رهگذر در جایی از داستان، خاطره بسیار تكاندهنده‌ای از عباس نقل می‌كند. ماجرا درباره یك پیرمرد و یك جوان است كه هر دویشان زمانی در یكی از دهات اطراف خرمشهر زندگی می‌كرده‌اند. وقتی عراقیها به دهشان حمله می‌كنند، آنان توی ده نبوده‌اند. وقتی برمی‌گردند، می‌بینند كه ده غارت شده و سوخته و خالی از آدم است.
جوان كه زن و بچه‌هایش را گم كرده، دارد دنبال آنان می‌گردد و گاهی می‌رود و دو سه روز پیدایش نمی‌شود؛ و دست آخر روزی می‌رود و برنمی‌گردد. پیرمرد هم كه كس و كاری ندارد، مثل مریضها، همه‌اش می‌خوابد.
«… روزهای سختی است روزهای انتظار! وقتی همه كس انسان یك نفر باشد و آن یك نفر هم معلوم نباشد و انسان هر لحظه در بیم و امید و در انتظار رسیدن خبری از او باشد،‌ حالتش، حالتی مثل دست و پا زدن بین مرگ و زندگی است. نه مرده است كه از رنجهای زندگی و دلهره‌ها و اضطرابهایش آسوده باشد، و نه زنده است كه از نعمتها و زیباییهایش بهره ببرد.
عباس، چنین لحظه‌هایی را می‌گذراند.»
● زبان
زبان رهگذر، زبانی است رسا و شیوا و روشن. رهگذر گاهگاهی از زبانی پراحساس و شاعرانه و رنگارنگ بهره می‌برد. زبان وی در عین سادگی و روانی، پیراسته و شسته رفته است. جمله‌ها كوتاه، موجز،‌ كارساز و مؤثر هستند؛ و احساس نویسنده را با همه زیر و بالاهایش به خواننده انتقال می‌دهند.
رهگذر در داستان درخشان و فراموشی ناشدنی‌اش، كاری كرده كه به قول نویسنده‌ای،‌ تفكر خلاقه خوانندگان به كار بیفتد، تا آنان با خواندن اثر یاد شده، به وجود خویش غنا بخشند و كاملش سازند، و بر قدرت خلاقه خویش، برای به دست آوردن آزادی و بهروزی تلاش كنند.
داستان مهاجر كوچك كه بر پایه تداعیها و بازگشتهایی به گذشته و خاطره‌ها شكل گرفته، اثری است یكپارچه، كه رهگذر با استفاده از تخیل و تكنیك نیرومندش، آن را آفریده است.
این داستان از نظر ساختار چفت و بست محكمی دارد. چون نویسنده حالات روحی و واكنشهای عاطفی عباس را در عمل و رفتار به نمایش گذاشته، و به خصوصیتهای فردی و روانی قهرمان اثر اهمیت داده است.
می‌توان گفت كه داستان مهاجر كوچك هم با زبان احساس و هم با زبان اندیشه نوشته شده است. زیرا هم شعرگونه است و هم و تفسیرهای گوناگون را می‌پذیرد. و می‌توان گفت كه ذهن و زبان رهگذر در داستان مهاجر كوچك، با هم، یگانگی و همخوانی دارد.
و چون وی به درستی و با دقت به دنیای بیرونی و درونی عباس پرداخته، پیرنگ داستان نیز تحقق یافته، و حوادث داستان، حقیقت مانندی پیدا كرده، و اثر از ساختی قابل قبول برخوردار شده است؛ و نثر روان و پركشش و لحن صمیمی راوی و توجه نویسنده به جنبه‌های فنی اثر، باعث شده است كه داستانی ماندگار پدید آید.
گمانم این سخن یوسا تا حدود زیادی درباره آثار رهگذر صدق می‌كند كه «آدم رمان نمی‌نویسد كه زندگی را روایت كند. بلكه می‌خواهد با افزودن چیزی، آن را دگرگون سازد.»
جعفر سلیمانی کیا
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید