جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


در انتظار مرگ


در انتظار مرگ
▪ دهم سپتامبر
حالا پاییز است و تابستان برنخواهد گشت؛ من هرگز آن را نخواهم دید...
دریا خاکستری و آرام است و باران ملایم اندوه زایی می بارد. امروز با دیدن اینها، از تابستان خداحافظی کردم و به پاییز سلام گفتم؛ به چهلمین پاییزم که حالا قاطعانه فرارسیده است. و همین پاییز هم روزی را قاطعانه با خود خواهد آورد که من گاهی تاریخ آن را آهسته پیش خود زمزمه می کنم، توأم با احساسی از خضوع و هراسی خاموش...
▪ دوازدهم سپتامبر
با آسونسیون کوچولو به گردش کوتاهی رفته ام. رفیق راه خوبی است. آرام و خاموش است و فقط با نگاه های متعجب و دوست داشتنی خود گاهی مرا برانداز می کند.
راه کناره ای را که به بندر کرونس هافن می رسد طی کردیم، ولی به موقع و قبل از اینکه با بیشتر از یکی دو نفر روبرو شویم، برگشتیم.
موقع بازگشت از دیدن منظره خانه ام خوشحال شدم. چه انتخاب به جایی کرده ام! بالای این تپه که علف هایش حالا خشکیده و خیس است و راه آن نرم و لغزان شده، با سادگی و رنگ خاکستری خودش بر دریای خاکستری مسلط است. از پشت آن جاده ای شوسه می گذرد و بعد از آن دیگر مزرعه ها گسترده است. ولی من به آنها توجهی ندارم، همه حواسم فقط متوجه دریاست.
▪ پانزدهم سپتامبر
این خانه تک افتاده روی تپه کنار دریا، در زیر آسمان خاکستری، همچون قصه ای اسرارآمیز و غم انگیز است. اما امروز بعد از ظهر که در کنار پنجره اتاق کارم نشسته بودم، ارابه ای خواربار آورده بود. فرانتس پیر به باز کردن بسته ها کمک می کرد، خش خش و سروصداهای مختلفی به گوش می رسید: دستور دادم که این نوع کارها را صبح های زود که من خوابم انجام بدهند. فرانتس پیر فقط گفت: »بچشم، آقای کنت« ولی با چشم های ملتهبش با ترس و تردید به من خیره شد.
چه جور ممکن بود منظور مرا بفهمد؟ نمی داند، دیگر. نمی خواهم ابتذال و بیزاری دامن این روزهای آخرم را بگیرد. می ترسم از این که مبادا مرگ چیزی عادی و پیش پا افتاده باشد. در آن روز بزرگ، باعظمت و جدی باید همه چیز در دور و بر من شگفت آور، تازه و بیگانه باشدـ در دوازدهم اکتبر...
▪ هجدهم سپتامبر
در این روزهای اخیر از منزل بیرون نرفتم، بلکه اغلب اوقات را روی کاناپه گذراندم. چیز زیادی نتوانستم بخوانم، چون اعصابم از این کار ناراحت می شد. همین طور دراز کشیدم و به این باران آهسته تمام نشدنی خیره ماندم.
آسونسیون اغلب می آمد، یک بار هم برایم گل و چند تا گیاه خشک شده خیس را که در ساحل پیدا کرده بود آورد؛ وقتی بچه را برای تشکر بوسیدم، زد زیر گریه، چون من »مریض« بودم. محبت دردآلود و شوق و شور این بچه مرا چنان متاثر می کند که به گفتن نمی آید!
▪ بیست و یکم سپتامبر
مدت درازی در اتاق کارم کنار پنجره نشستم و آسونسیون هم روی زانویم بود. دریای پهناور خاکستری را تماشا می کردیم، و پشت سرمان در اتاق بزرگی که درهای بلند سفید و مبل هایی با تکیه گاه های شق و رق دارد سکوت عمیقی حکم فرما بود. وقتی داشتم آهسته آهسته موهای سیاه و صاف بچه را که روی شانه های ظریفش ریخته بود، نوازش می کردم، فکرم متوجه گذشته های پریشان و درهم زندگیم بود: به یاد دوره جوانیم افتادم که بی سروصدا بود و با نظم قاعده؛ گشت و گذارهایم را در سراسر دنیا، و دوران کوتاه روشن خوشبختیم را به خاطر آوردم.
یادت می آید آن موجود دلربا دوازده سال از آن زمان می گذرد که این بچه را برای تو به دنیا آورد و در حالی مرد که بازوان نازکش به دور گردنت حمایل بود.
این بچه، آسونسیون کوچولو، چشم های سیاه را از مادرش به ارث برده، منتهی کمی خسته تر و فکورتر. اما بیشتر از هر چیز دهانش مثل اوست، این دهان بی نهایت نرم و لطیف که با اینهمه، کمی تلخ و عبوس هم هست؛ زیبایی این دهان وقتی به نهایت خود می رسد که خاموش باشد و تنها لبخند مختصری بر آن نقش ببندد.
آسونسیون کوچولوی من! کاشکی می دانستی که ناچارم از تو جدا بشوم! وقتی فهمیدی »مریضم« گریه کردی؟ آخ این چه ارتباطی با مطلب دارد! این چه ربطی با دوازدهم اکتبر دارد! ...
▪ بیست و سوم سپتامبر
روزهایی که بتوانم آن را در خاطرم زنده کنم و غرق در فکر و خیال گذشته ها شوم، نادر است. چه سال های درازی است که فکر من فقط متوجه آینده بوده و من فقط و فقط در فکر این روز بزرگ هولناک، دوازدهم اکتبر چهلمین سال زندگیم بوده ام!
هر چه می خواهد بشود، فقط بشود! نمی ترسم، اما خیال می کنم که آهسته آهسته و با درد و رنج دارد از راه می رسد: دوازدهم اکتبر را می گویم.
▪ بیست و هفتم سپتامبر
دکتر »گودِهوس« پیرمرد از کرونس هافن رسید. با اتومبیل از جاده شوسه آمده بود و صبحانه دومش را با من و آسونسیون خورد.
»لازم است که...« این را گفت و نصف تخم مرغ را فرو دادـ »شما به خودتان تکانی بدهید، آقای کنت، در هوای پاک و تازه بیشتر حرکت کنید. چیز نخوانید! فکر و خیال نکنید! به مغز خودتان فشار نیاورید! من که شما را فیلسوف می دانم، هه، هه!«
خوب دیگر، شانه ای بالا انداختم و از زحمت هایش صمیمانه تشکر کردم. توصیه هایی هم برای آسونسیون کوچولو کرد و با لبخند زورکی و شرمنده اش او را زیر نظر گرفت. ناچار شد مقدار برومور مرا بیشتر کند؛ به این امید که شاید قدری بیشتر بتوانم بخوابم.
▪ سی ام سپتامبر
آخرین روز سپتامبر! حالا دیگر مدتی است که سپتامبری در کار نیست، دیگر در کار نیست. سه بعد از ظهر است و من پیش خودم حساب کردم که چند دقیقه دیگر تا ابتدای روز دوازدهم اکتبر باقی است: هشت هزار و چهارصد و شصت تا.
دیشب نتوانستم بخوابم، چون طوفان شده بود و سروصدای دریا و باران غوغا می کرد. دراز کشیده بودم و وقت می گذراندم. فکر کردن و در قضایا باریک شدن؟ آخ نه! دکتر »گوده هوس« مرا فیلسوف می داند، اما مغزم درست کار نمی کند، و من فقط به این فکر هستم: مرگ، مرگ!
▪ دوم اکتبر
سخت هیجان زده و منقلبم، احساسی هم از پیروزی با این هیجان مخلوط شده است. گاهی که غرق فکر و خیال می شدم و مردم با یأس و ترس متوجه من می شدند، می فهمیدم که مرا دیوانه می دانند، آن وقت بود که با بدبینی خودم را زیر نظر می گرفتم و امتحان می کردم. ابدا! هیچ دیوانه نیستم.
امروز قصه شاه فریدریش را می خواندم که پیشگویی کرده بودند »در دامن گل ها« می میرد. خوب، او دیگر از شهرهای فلورانس و فلورنتینوم پرهیز می کرد، اما یک روز گذارش به فلورنتینوم افتاد: مرد. ـ چرا مرد؟
پیشگویی به خودی خود امری قابل اهمیت نیست؛ اما مهم این است که بر روح و فکر تو مسلط میشود یا نه. اگر شد که دیگر امری ثابت شده است و عملی خواهد شد. ـ چطور؟ و آیا آن پیشگویی که درون من سر بر می دارد و قوت می گیرد با ارزش تر از آن پیشگویی نیست که در بیرون از من به زبان می آید؟ و آیا وقوف تزلزل ناپذیر بر زمان و لحظه ای که آدم خواهد مرد مشکوک تر از آگاهی به محل وقوع مرگ است؟
وای که این اولین پیوند بین انسان و مرگ است! می توانی با اراده و یقین خودت مرگ را بمکی، و چنان به طرف خودت بکشی، که پیشت بیاید، در همان ساعت که به آن اعتقاد داری...
▪ سوم اکتبر
اغلب اوقات، وقتی که افکارم مثل تالاب های تیره ای پیش چشمم گسترده است، و چون همه چیز مه آلود است به نظرم بی پایان می آید، متوجه چیزی مانند ارتباط بین اشیا می شوم و تصور می کنم به بی اعتباری ادراک و مفاهیم پی برده باشم.
خودکشی چیست؟ مرگی اختیاری و داوطلبانه؟ ولی هیچکس نیست که به صورتی ناخواسته بمیرد. دست کشیدن از زندگی و تسلیم شدن به مرگ بی برو برگرد ناشی از ضعف است، و این ضعف همیشه بر اثر بیماری تن یا روح ایجاد می شود، یا هر دو. آدم پیش از آن که راضی به این کار باشد نمی میرد...
مگر من راضیم؟ البته که باید باشم، زیرا اگر در دوازدهم اکتبر نمیرم، ممکن است دیوانه بشوم.
▪ پنجم اکتبر
من دیگر همه فکر و ذکرم متوجه آن است و لحظه ای از آن فراغت ندارم. ـ همه اش در این فکرم که چه وقت و کجا به این مطلب پی برده ام، عقلم به جایی نمی رسد! در نوزده یا بیست سالگی می دانستم که باید در چهل سالگی بمیرم، و یک روز که خیلی به خود پیله کردم و در صدد پیدا کردن روز مرگم برآمدم، به آن پی بردم!
▪ هفتم اکتبر
باد تندتر شده، دریا می غرد، و باران بر پشت بام ضرب می گیرد. شب خوابم نبرد، بارانی را پوشیدم و رفتم پایین، کنار دریا گرفتم روی سنگی نشستم.
پشت سرم تپه با خانه خاکستری که آسونسیون کوچولو، آسونسیون کوچولوی من در آن خوابیده در ظلمت و باران پیچیده شده است! و دریا کف های تیره و تار خود را پیش پای من می غلتاند.
تمام شب چشم هایم به دوردست ها خیره بود، و من چنین به نظرم
می رسید که مرگ یا پس از مرگ هم باید چیزی مانند این باشد: آن طرف، در دوردست، ظلمتی بی پایان که به صورتی گنگ می غرد. هیچ می شود که فکری، احساسی از من به زندگی خودش ادامه بدهد و تا ابد گوش به این غرش نامفهوم بسپارد؟
▪ هشتم اکتبر
اگر مرگ بیاید از او سپاسگزارم چه اگر کار زودتر یکسره شود، خیلی بهتر است تا من چشم انتظار آن بمانم. سه روز کوتاه پاییزی دیگر، و کار تمام است. چقدر چشم به راه و مشتاق آخرین لحظه هستم: لحظه آخر آخر! مگر قرار نیست که لحظه وجدو سرور، لحظه خوشی و لذتی وصف ناشدنی باشد؟ لحظه بالاترین لذت ها؟
▪ نهم اکتبر
وقتی آسونسیون روی زانوهایم نشسته بود، به او گفتم: »اگر من به همین زودی ها، یک جوری از پیش تو بروم چه می شود؟ خیلی غصه می خوری؟« آن وقت بود که سر کوچولویش را گذاشت روی سینه ام و های های زد زیر گریه ـ بغض گلویم را گرفته است.
از آن گذشته تب دارم، سرم داغ است و از فرط سرما می لرزم.
▪ دهم اکتبر
پیش من بود، این شب را پیش من بود! نه او را دیدم و نه صدایش را شنیدم، با این وجود با او حرف زدم. خنده دار است، ولی رفتارش مثل
دندان سازها بود! ـ گفت: »بهتر از همه این است که همین حالا کار را یکسره کنیم.«
اما من نخواستم و مقاومت کردم. او را با دو سه کلمه فرستادم دنبال کارش.
»بهتر از همه این است که همین حالا کار را یکسره کنیم!« عجب حرفی! در رگ و پی من این جمله نفوذ کرد. به این روشنی، به این بی مزگی، به این پیش پا افتادگی! هیچ وقت تا به حال این جور مرا ریشخند و سرخورده نکرده بودند.
▪ یازدهم اکتبر (ساعت یازده شب)
درست می فهمم؟ آخ، باور کنید که می فهمم!
یک ساعت و نیم پیش که در اتاقم نشسته بودم، فرانتس پیر آمد پیشم؛ می لرزید و هق هق گریه می کرد. فریاد زد: »دختر خانم، بچه! زود باشید، بیایید!« و من زود رفتم.
گریه نکردم، فقط چندش سردی تکانم می داد، در تخت خوابش دراز کشیده بود و موهای سیاهش دور صورت بی رنگ درد کشیده اش را گرفته بود. در کنارش زانو زدم، نه کاری کردم، نه فکری داشتم. دکتر گوده هوس رسید.
گفت: »سکته قلبی است« و مانند کسی که اصلا حیرت نکرده باشد سری تکان داد. این آدم مهمل دیوانه چنان رفتاری داشت، مثل اینکه از پیش، خودش مطلب را می دانسته است!
ولی من چطورـ من هم خبر داشته ام؟ وای بر من وقتی که با بچه تنها شدم ـ از بیرون صدای ریزش باران و فریاد دریا می آمد، باد در لوله بخاری زوزه می کشیدـ یک دفعه کوبیدم روی میز و در یک لحظه همه چیز پیش چشمم روشن شد! بیست سال تمام مرگ را به طرف خود کشیدم تا برسد به روزی که از یک ساعت دیگر شروع می شود، و درون من، در اعماق روح من چیزی پنهان بوده که دانسته و فهمیده نمی توانم از بچه جدا شوم. من
نمی خواستم بعد از نصف شب بمیرم، و با این حال چنین چیزی لازم بوده اتفاق بیفتد! اگر مرگ می آمد حتما او را می فرستادم دنبال کارش: اما به همین دلیل اول سراغ بچه رفت، چون ناچار بود از آنچه من می دانم و به آن اعتقاد دارم اطاعت کند ـ یعنی من خودم پای مرگ را به کنار تخت کوچولوی تو باز کرده ام، من خودم تو را کشته ام، آسونسیون کوچولوی من! وای که این چه کلمات نارسای زمختی است، برای اموری تا این حد پیچیده و ظریف!
خداحافظ، خداحافظ! شاید، در آن جا، در آن دنیا فکری، احساسی از تو پیدا کنم. چون، ببین: عقربه جلو می رود، و چراغی که صورت کوچولوی قشنگ تو را روشن می کند به زودی خاموش می شود. دست کوچولوی سرد تو را در دست نگه می دارم و منتظر می مانم. همین حالا می آید پیش من، و من فقط سری به موافقت تکان می دهم و وقتی بشنوم می گوید: »بهتر از همه این است که همین حالا کار را یکسره کنیم« چشم هایم را هم می گذارم...
ترجمه: کیکاووس جهانداری
● درباره نویسنده
توماس مان، شاعر و نویسنده آلمانی در سال۱۸۷۵ در لوبک چشم به جهان گشود و در۱۹۵۵ در زوریخ دیده بر جهان فرو بست. مطالعات و تحصیلات فلسفی و ادبی وی در مونیخ انجام پذیرفت و در سال۱۹۲۹ به دریافت جایزه نوبل نایل آمد. در سال۱۹۳۳ به کانتون زوریخ در سویس رفت و در۱۹۳۶ به آمریکا مهاجرت کرد و در همین سال از تابعیت دولت آلمان چشم پوشید و در۱۹۴۴ تابعیت امریکا را پذیرفت. در سال۱۹۴۹ جایزه ادبی گوته از شهرهای فرانکفورت و وایمار بدو تعلق گرفت و از سال۱۹۵۲ به بعد را در کنار دریاچه زوریخ به سر آورد. از هنگام مهاجرت به بعد در برابر آلمان موضعی انتقادی گرفت. توماس مان، واگنر، شوپنهاور و نیچه را مبانی فکری خود می نامد. از داستان ها، رمان ها و مقاله های ادبی، سیاسی و تاریخی وی زبردستی در به کاربردن زبان و وصف دقیق حالات انسانی مشهود است.
منبع : ماهنامه نفت پارس


همچنین مشاهده کنید