پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


نوازش


نوازش
نزدیک زنگ آخر بود. بچه‌ها هیاهو می‌کردند. آقای معلم شاگرد تنبل را پای تخته آورده بود، هر چه معلم می‌گفت او غلط می‌نوشت و باز هم می‌خندید و کلاس را بیشتر شلوغ می‌کرد. معلم کلافه و عصبانی از جا برخاست، به طرف پسر هجوم آورد و فریاد زد که: ”کی می‌خواهی درس بخوانی، کی؟“ و به قصد تنبیه او دستش را با بیشترین توان بالا برد...
همین‌جا بود که روح مهربان از پنجره به‌داخل خزید. معطل نکرد، همه توانش را در ”نوازش“ جای داد و نوازش را بر دست سنگین و تهدیدکننده معلم فرود آورد و به تماشا ایستاد. به خاطر دارید که توان روح چگونه بود؟ یادتان می‌آید؟ او توان خود را هدیه می‌کرد. هدیه‌ای که درست مثل هر بچه‌ای تحمل نداشت یک‌جا بماند، می‌خواست بدود، باید می‌رفت، باید به دیگری هدیه می‌شد، باید همه را در بر می‌گرفت.
در کمال تعجب و حیرت آقای معلم، بچه‌ها و شاگرد تنبل که چشم‌هایش را بسته و ناگزیر منتظر فرود آمدن ضربه‌ای بود، نوازش بر دست معلم نشست و دست نوازشگر او سر و صورت پسرک را به نوازش گرفت و معلم بی‌اختیار گفت: ”پسرم، من دوستت دارم. من دلم می‌خواد همه شما بیشتر یاد بگیرین و بیشتر بفهمین.“
پسرک که با ناباوری نوازش را از دست‌های معلم دریافت می‌کرد، با تمام وجود جواب داد: ”بعد از این درسم را می‌خوانم، قول می‌دم آقا، قول می‌دم“، و به‌سوی صندلی خود شتافت.
زنگ خورد و بچه‌های حیرت‌زده که همه به‌نوعی در فکر دست‌های نوازشگر آقای معلم بودند، شتابان به جمع‌آوری کیف و کتاب خود مشغول شدند. اما شاگرد تنبل که چیزی همه فکرش را مشغول کرده بود کتاب در دست، گیج و حیرت‌زده، آرام آرام به راه افتاد، در حالی‌که همچنان به اطراف می‌نگریست تا کسی را برای سپردن نوازش بیابد.
در هیاهوی بیرون رفتن بچه‌ها، ناظم مدرسه پسرک را دید که حیران و بی‌حواس قدم برمی‌دارد و دید که یکی از کتاب‌هایش به زمین افتاد و او همچنان می‌رود. خشمگین و نهیب‌زنان به جلو رفت و کتاب در دست فریاد برآورد که: ”حواست کجاست بچه، کتابت افتاد.“ که پیش به چیزی گیر کرد و پخش زمین شد.
فریاد خنده و قهقهه بچه‌ها همه جا را پر کرد. ناظم که کلافه تلاش می‌کرد از جای برخیزد، دست خود را به پیشانی خون‌آلودش کشید و نگاهی غضبناک به اطراف انداخت که دست نوازشگر شاگرد تنبل بر سرش نشست: ”ببخشین آقا حواسم نبود، می‌تونم کمکتون کنم؟“
این نوازش چه سحری با خود داشت، هیچ‌کس نمی‌دانست، اما بچه‌ها دیدند که ناظم لبخندزنان دست کودک را فشرد، از جای برخاست و گفت: ”خب، خب بچه‌ها، این‌هم از خنده امروزتون، زود باشین برین خونه، زود باشین که دیرتون شد.“
ناظم این را گفت و با چشم کسی را که باید نوازش را تحویل می‌گرفت تعقیب کرد. پسر کوچولوئی که تازه امروز عینک زده بود و کلافه و ناراضی از عینکی که باعث می‌شد دوستانش سر به‌سرش بگذارند، اخم‌هایش توی هم بود، بدون این‌که با کسی حرف بزند داشت از مدرسه بیرون می‌رفت. آقای ناظم جلو رفت، دست نوازشگرش را بر سر او کشید و گفت: ”می‌دونی، من هم اولین روزی که عینک زدم خیلی ناراحت بودم ولی بعد عادت کردم، تازه، همه‌اش به‌خودم می‌گفتم بیشتر دانشمندها عینک می‌زنن، من هم مثل اون‌ها!“
پسرک نوازش را تحویل گرفت، خنده‌ای بر چهره‌اش نقش بست و به دنبال دوستش که همین چند لحظه پیش با او قهر کرده بود شتافت و با گفتن: ”خب، تو مسخره‌ام کردی، من هم جوابت رو دادم، ولش کن، بیا آشتی کنیم.“ نوازش را به دوست قهر کرده منتقل کرد.
دوست قهر کرده معطل نکرد، دست راستش را به‌دست او کوفت و گفت: ”آشتی!“ و چنان با سرعت به طرف خانه دوید که گوئی پرواز می‌کرد.
در بین راه خیابان بند آمده بود. راننده‌های دو ماشین که شاید با هم مسابقه گذاشته بودند عصبانی و فریادزنان از ماشین‌هایشان پیاده شده و به کتک و کتک‌کاری مشغول بودند. مردم دورشان جمع شده و هر یک به‌نحوی سعی می‌کردند طرف یکی را بگیرند و یا ایشان را از هم جدا کنند. غوغائی به‌راه افتاده بود. دوست آشتی کرده، خود را به میان جمعیت انداخت، همه را کنار زد و هرجوری بود به ردیف اول و دو نفر اصلی دعوا رسید، راننده ماشین اول گفت: ”با آن هیکل ریزه‌اش چه پرروئی هم می‌کنه، فکر می‌کنه من می‌ترسم.“ راننده ماشین دوم گفت: ”به هیکلم نگاه نکن، ده تا مثل تو رو حریفم.“ و گلاویز شدند. دوست آشتی کرده جلو آمد و سعی کرد آن‌ها را از هم جدا کند. دست‌هایش را جلو آورد و در حالی‌که به سختی مراقب بود تا ضربه‌ای به‌سرش نخورد، نوازش را به هر دو راننده هدیه داد.
ضربه پائی که می‌رفتم تا به راننده دیگر بخورد محکم به پسرک خورد و پسر نقش زمین شد. هر دو راننده که نوازش را دریافت کرده بودند خم شدند، دست‌های او را گرفتند، نگاه محبت‌آمیزی به او انداختند و از زمین بلندش کردند.
سکوت برقرار شد. مردمی که جمع شده بودند، هنوز در تب و تاب دعوا هیجانی داشتند ولی همه متحیر به دو نفر اصلی خیره شدند که هر دو سر به زیر داشته و سعی می‌کردند در عذرخواهی از دیگری پیشی بگیرند.
مردم پراکنده شدند و راننده‌ها شرمنده به طرف ماشین‌هایشان به راه افتادند. ماشین‌ها را روشن کردند و هر یک با خود نوازش را به‌جائی بردند.
راننده ماشین اول آشپز بیمارستان بود. آقای آشپز دیر به سر کارش رسید و نگران بود که مبادا غذای بیماران به‌موقع آماده نشود، بنابراین تمام نوازشی را که دریافت کرده بود در گوشت و پیاز و سیب‌زمینی ریخت تا در دیگ غذا بجوشند و هدیه را در بین کارکنان و بیماران بیمارستان تقسیم کنند.
غذا جوشید و جوشید و پخت و سرشار از نوازش شد. مادری که تازه زایمان کرده بود، خودش نوازش را با لذت بلعید، کودک نوزادش را در آغوش گرفت و همه نوازش دریافتی را به او هدیه داد.
کودک نه هنوز خندیدن بلد بود و نه هیچ راه دیگری برای قدردانی می‌شناخت. کودک فقط شیر نوشید، نوشید و نوشید تا به خوابی آرام و راحت فرو رفت.
راننده ماشین دوم تنها زندگی می‌کرد. کسی را نداشت که منتظرش باشد، کسی را نداشت که نگرانش باشد، بنابراین پشت فرمان نشست و راند و راند. آن‌قدر راند تا از شهر دور شد و به دریا رسید.
دریا غرق در نوازش آفتاب از میهمانان زیادی پذیرائی می‌کرد. زن و مرد و بچه هرکدام در جائی تن را به آب زده بودند و لذت می‌بردند. آقای تنه از ماشین پیاده شد و لباس‌هایش را درآورد و خود را به دریا سپرد. امواج ملایم دریا تنش را نوازش داد و او نوازش خود را به آب هدیه داد. دریای مهربان نوازش را به همه کرانه‌هایش برد و خورشید را هم از آن بهره‌ای بخشید. خورشید تابان نوازش را به وسعت جهان تاباند و تا شب درخشید.
شب شاگرد تنبل آن‌قدر در خانه تمرین کرد تا درسش را حسابی یاد گرفت. آقای ناظم یک عکس از بچگی‌هایش با آن عینک گنده که باعث تمسخر هم‌کلاسی‌ها بود، پیدا کرد تا به پسرک عینکی نشان بدهد. پسر عینکی انشاء مفصلی در مورد دوستی نوشت. دوست آشتی کرده، برای پدربزرگ و مادربزرگش داستان نوازش را تعریف کرد. آقای آشپز یک قابلمه از آن غذا را برای خانواده خودش برد تا آن‌ها نیز طعم نوازش را بچشند. آقای تنها به سراغ دوستی قدیمی رفت تا غم تنهائی‌اش را فراموش کند. مادر و نوزاد، عشق را در کنار هم تجربه کردند و روح مهربان گوشه‌ای از نوازش را از خواب نوزاد و گوشه‌ای را از خورشید غروب کرده باز پس گرفت و به آسمان‌ها پرگشود و به آرامش ابدی پیوست. اما نوازش‌هائی را که خورشید و دریا بی‌دریغ با انسان‌ها شریک شده بودند نتوانست پس بگیرد و به‌همین دلیل هنوز که هنوز است و تا ابد هم دست نوازشگر جادو می‌کند.
امتحان کرده‌اید؟
مریم سیادت
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید