شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

افسانه تکثر حقیقت


افسانه تکثر حقیقت
دكتر نصرالله حكمت دانشیار گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی است. از وی تا كنون كتابهای «تأملی در فلسفه تاریخ عقل»، «مسأله چیست؟»، «وجود و ماهیت در حكمت متعالیه»، «ترجمه شرحی بر فصوص الحكم»، «حكمت و هنر در عرفان معنوی» و «متافیزیك خیال در گلشن راز شبستری» منتشر شده است. وی كه دبیر علمی همایش شیخ محمود شبستری نیز بوده است، در حال تدوین كتابی درباره فارابی است كه مراحل تحقیق را می گذراند.
برای آغاز بحث تصویری اجمالی از ورود فلسفه به عالم اسلام و نقش و جایگاه فارابی در آن مقطع ارائه بفرمایید.
از اواخر قرن دوم هجری، تعبیری به نام نهضت ترجمه آغاز شد و متون یونانی در حوزه های مختلف اعم از پزشكی، نجوم، منطق و بعد، فلسفه به زبان عربی ترجمه شد. اما اینك برخورد فارابی با فلسفه یونانی چگونه بوده است. مطالعه آثار یونانی در منطق و فلسفه از یكسو و آشنایی كامل با زبان عربی از سوی دیگر، موجب تكوین مسأله اصلی فارابی می شود. در حقیقت فارابی از یكسو شاهد این است كه فلسفه یونانی بویژه فلسفه ارسطو، محصول «عقل بشری» است و از سوی دیگر، او دغدغه دین و تعالیم دینی را نیز داشته و برای همین در صدد جمع میان این ۲ بر می آید و در حقیقت، ارتباط عقل و دین، مهم ترین مسأله فارابی است.
جمع میان عقل فلسفی (یونانی) و عقلانیت ایمانی، موجب تكوین فلسفه اسلامی به واسطه فارابی شد و اگر ما به طور كلی تعبیر فلسفه اسلامی را بپذیریم، باید به این موضوع فكر كنیم كه فارابی چگونه این فلسفه را تأسیس كرد.
نخستین گام فارابی در این مسیر، اعلام «وحدت فلسفه» است. به این معنا كه لازمه بیان سخن یقینی و قطعی به واسطه فلسفه ۲ چیز است:
۱) وجود حقیقت واحد
۲) اتفاق نظر همه فلاسفه در این حقیقت واحد. در غیر این صورت، حقیقت از اعتبار ساقط می شود.
بر این مبنا، فارابی رساله ای می نویسد به نام «الجمع بین الرأیی الحكمین» به منظور جمع بین آثار افلاطون و ارسطو.
فرمودید كه مسأله اصلی فارابی رابطه میان عقلانیت فلسفی خود بنیاد و عقلانیت ایمانی است. چرا او این مسأله را در آینه جمع میان افلاطون و ارسطو می دیده است؟
در واقع جمع میان افلاطون و ارسطو، مقدمه كار فارابی است. او مسأله اساسی تاریخ فلسفه اسلامی را درك كرده و اگربه جمع آرای افلاطون و ارسطو پرداخته به این دلیل است كه این مسأله نخستین گام تأسیس فلسفه اسلامی است. در حقیقت اگر این ۲ وحدت نظر نداشته باشند، فلسفه سقوط می كند و اعتباری ندارد كه بخواهد اسلامی شود!
به عبارت دیگر اگر بناباشد فلسفه آن میزان اعتبار داشته باشد كه بتواند و بخواهد با «دین» جمع شود، باید خودش وحدت داشته باشد.حقیقت فلسفی، یك حقیقت شناور است و هر فیلسوف می تواند راجع به حقیقت، به گونه ای خاص سخن بگوید، در حالی كه به نظر فارابی، زمانی می توان فلسفه را فلسفه دانست و با «اسلام» جمع كرد كه فلسفه، بتواند یك منبع حقیقت باشد.
در مورد «الجمع» یك مسأله مطرح است.
افلاطون به اختلاف میان آرای ارسطو و افلاطون، آگاهی كامل داشته و شاهد این ادعا، ابتدا این است كه در «الجمع» به آثاری از ارسطو و افلاطون اشاره می كند كه امروزه ثابت شده كه متعلق به آنهاست و در حقیقت با آثار اصلی این ۲ آشنا بوده است و دیگر این كه برای مثال در مسأله دوازدهم از كتاب «الجمع»، وقتی وارد بحث «مثل» می شود بطور صریح اعلام می كند كه در عین حال كه افلاطون به مثل و صور روحانی قائل است، ارسطو در كتاب مابعدالطبیعه، به آن قائل نیست و قائلان مثل را مورد رد و انكار قرار می دهد. پس آشكار می شود كه فارابی به اختلاف رأی این ۲ فیلسوف آگاه بوده و به این دلیل دست به كار «الجمع» می زند كه وحدت فلسفی را نشان دهد، اما این كه چگونه دست به این كار می زند بحث دیگری است.
عده ای می گویند كه فارابی كتاب «اثولوجیا» را دیده كه متعلق به افلوطین است و البته تا مدت ها تصور می شده كه متعلق به ارسطوست و لذا بر اساس اثبات صور روحانی و مثل افلاطونی و در اثولوجیا، فارابی دچار اشتباه شده و ارسطو و افلاطون را با هم جمع كرده است. این گونه داوری درباره فارابی بسیار سطحی و غیر دقیق است چرا كه اولاً فارابی واقف به اختلاف نظر میان افلاطون و ارسطو بوده و دوم این كه او تا این حد سطحی نگر نبوده كه براساس یك كتاب به جمع میان آن ۲ بپردازد و لذا مسأله این است كه فارابی در تفكر خود به ضرورت جمع افلاطون و ارسطو رسیده است، چرا كه در تفكر او اختلاف نظر میان افلاطون و ارسطو، موجب سقوط فلسفه شده و فاقد ارزش برای جمع كردن با دین می شود. بنابراین اختلاف نظر میان این ۲ باید به شكلی حل شود و فارابی معتقد است كه این ۲ در حقیقت، اختلافی با هم ندارند و ظاهر سخنشان با هم متفاوت است و باطن كلامشان، واحد است.
به نظر می رسد قول به وحدت حقیقت است كه فارابی را وادار به جمع میان افلاطون و ارسطو می كند. به نظر شما آیا این وحدت حقیقت در برابر حقیقت مزدوج ابن رشد (جدایی حقیقت فلسفی از حقیقت دینی)، انگیزه جمع میان آرای این ۲ فیلسوف را ایجاد می كند؟
برای فارابی، حقیقت، امری است واحد، چه حقیقت فلسفی و چه حقیقت دینی. فارابی می بیند كه حقیقتی كه از طریق فلسفه به آن رسیده، قطعی و یقینی است و از طرف دیگر شاهد این است كه آنچه كه از وحی، می فهمد، نیز قطعی و یقینی است و برای همین هیچ راهی ندارد جز این كه به وحدت حقیقت فلسفه و دین قائل شود. و اگر بنا بود كه این حقیقت واحد را نپذیرد، در مرتبه اول، فلسفه نزد او سقوط می كرد و دیگر آن اعتبار را نداشت كه بتواند در كنار دین مطرح شود، همچنان كه «علم» در زمان فارابی در كنار دین مطرح نشد.
این نكته مهم است كه فارابی هرگز سخن از وجود «حقیقت علمی» نگفته و هرگز به عنوان مثال از جمع میان احكام نجوم به عنوان یك علم با دین سخن نگفته است و اگر ما امروزه سخن از تفسیر علمی قرآن می گوییم به این دلیل است كه فارابی را به خوبی نشناخته ایم. فارابی به هیچ وجه علوم را اعم از طب، ریاضیات،نجوم و... از آن درجه از اعتبار برخوردار نمی دانسته كه بخواهد آن را با دین جمع كند، زیرا قائل به تغییر پذیری امر علمی بوده است .
در همان شرایط، در حالی كه قائل به حقیقت علمی نیست، از حقیقت فلسفی سخن می گوید.گام دوم فارابی، جمع دین و فلسفه است، یعنی فارابی در ابتدا اثبات كرد كه فلاسفه به لحاظ اصول و مبانی از حقیقت واحد سخن می گویند و بعد در بنیانگذاری فلسفه اسلامی با جمع میان دین و فلسفه دومین گام را برداشت و یكی بودن منبع و منشأ فلسفه و دین را از راه بحث عقل مطرح نمود.بحث عقل را نخستین بار، كندی در «رساله فی العقل» مطرح نموده و تقسیم های مختلف عقل را گفته است.
او هم این بحث را از اسكندر افرودیسی در تفسیری كه به قول ارسطو در مورد عقل فعال دارد گرفته است، (عقل فعال عقلی است بیرون انسان و اگر هم در درون انسان باشد نسبتش مثل نسبت خورشید است با چشم و همانگونه كه چشم در پرتو نور خورشید قادر به دیدن است، درحقیقت، عقل انسان در پرتو عقل فعال می تواند ادراك كند.)فارابی معتقد است عقل فعال، بیرون از انسان است. عقل انسان ۳ مرتبه دارد. عقل هیولانی، عقل بالفعل و عقل مستفاد. اگر انسان به درجه عقل مستفاد برسد می تواند با عقل فعال رابطه برقرار كرده و حقیقت را از مبدأ آن اخذ كند.در طول تاریخ، فیلسوفان همیشه از مردم كناره گیری می كردند اما پیامبران در میان مردم بودند و مردم زبان آنها را می فهمیدند.به اعتقاد بنده كل اندیشه فارابی به ۲ مسأله ختم می شود، یكی وحدت فلسفه و دیگری عالم خیال. فارابی بابحث وحدت فلسفه، حقیقت فلسفی را به طوری آورده كه بتواند رابطه اش را با دین تعریف كند و آن را همتراز دین قرار دهد و با بحث تخیل و اهمیت خیال، مسأله نیاز به پیامبران(ص) را در حقیقت فلسفه حل كرد.
نكته قابل توجه در بحث فارابی این است كه او علاوه بر پایه گذاری فلسفه اسلامی، راه نقد فلسفه را نیز به ما نشان داده است. در واقع در جایی كه او دغدغه اثبات وحدت فلسفه را دارد در حقیقت راه نقادی فلسفه را نیز به ما نشان می دهد و می گوید اگر توانستید به اختلاف افلاطون و ارسطو در مبانی فلسفه پی ببرید آن گاه می توانید به این نتیجه برسید كه فلسفه، ارزش و اعتبار خود را از دست داده است.
در طول تاریخ فلسفه، كسانی بودند كه به راهی رفتند كه فارابی می گفت.
برای مثال غزالی در مقدمه كتاب «تهافت الفلاسفه» قبل از ورود به مصادیق و جزئیات مباحث فلسفی، بحثی را مطرح كرده كه به دلیل تكفیر فلاسفه، این بحث هیچ گاه مورد توجه سایر فیلسوفان و حتی ابن رشد، واقع نشده است. غزالی در مقدمه كتابش به اختلاف نظر فلاسفه در مسائل اساسی و بنیادین پرداخته و از اختلاف ارسطو و افلاطون، سخن می گوید و در حقیقت با این كار، به وحدت فلسفی فارابی خدشه وارد می سازد.
مطلب دوم، بحث «خیال» در تفكر فارابی است. خیال در اندیشه فارابی از ۲ جهت اهمیت دارد، یكی این كه فارابی بحث ضرورت نبوت و وجود انبیا را به واسطه خیال و تخیل تبیین می كند و دیگر این كه، طرح این مسأله، فقط اختصاص به فارابی دارد و اساساً در یونان مطرح نبوده است.
بعد از فارابی، به ابن سینا می رسیم. ابن سینا در حقیقت دنباله رو راهی است كه فارابی هموار كرده و از تلفیق عقل و دین فارابی پیروی می كند، فیلسوفان بعدی تا ابن عربی نیز همین وضعیت را دارند. سیر تفكر در عالم اسلام تا زمان ابن عربی، خیلی دقیق و براساس مسأله فارابی حركت كرد اما از ابن عربی به بعد مسأله فارابی گم شد! گفتیم كه در مورد فارابی ۲ مسأله مطرح است، یكی وحدت فلسفه و دیگری خیال و در خود مباحث فارابی هم بحث اختلاف ارسطو و افلاطون به عنوان یك احتمال مطرح است و در كتاب «الجمع» متذكر می شود كه «به ظاهر، افلاطون و ارسطو با هم اختلاف دارند» و در عین حال، درصدد جمع میان این ۲ برآمد.
نه، درست است كه می گوییم ارسطو مشائی است اما در كل در مورد فارابی، مشائی و اشراقی معنا ندارد چرا كه او به وحدت فلسفه معتقد است. آنچه برای فارابی مهم است، «فیلسوف بودن» فیلسوف است، یعنی كسی كه حقایق برای او، به صورت قطعی، یقینی و برهانی ثابت شده است.
اگر عقل منطقی كه نحوه رسیدن فیلسوف به حقایق است، در اندیشه فارابی پائین تر از خیال قرار بگیرد، آیا به این معنا نیست كه ما بیش از حد ابن سینا و فارابی را متعلق به تفكر منطقی دیده ایم؟
بله، اما در واقع، فارابی، افلاطون و ارسطو را اینگونه دیده است. ما معتقدیم كه فارابی و ابن سینا به معنای دقیق كلمه مشائی نیستند، چرا كه بحث عقل فعال كه حقیقت از آن افاضه می شود، در اصل در چارچوب فلسفه مشاء نمی گنجد و به معرفت شناسی اشراق نزدیك تر است.
آیا می توان افلوطین را به عنوان حلقه قبلی اینها در نظر گرفت؟ به نظر می رسد افلوطین هم دغدغه های این چنینی داشته و برای همین این سؤال مطرح می شود كه او در این چارچوب چه كاری انجام داده است؟
پیشینه كار فارابی، در حوزه اسكندریه و فلاسفه اسكندرانی، كار افلوطین است یعنی او نیز دین را فلسفی و فلسفه را دینی كرده است و به نحوی آنها نیز وارد بحث وحدت حقیقت شده اند، اما كار فارابی و كار آنها تفاوت ماهوی دارد و تفاوت میان این ۲ برمی گردد به این كه آنها تأسیس فلسفه دینی نداشته اند. در حالی كه فارابی دغدغه تأسیس فلسفه اسلامی در عالم اسلام داشته است.
در اینجا اشاره ای به بحث خیال می كنیم. بعد از فارابی، به ابن سینا می رسیم، ابن سینا در حقیقت استمرار فارابی است اما هرچه به آثار پایانی اش نزدیك می شود، از فضای منطقی محض ارسطویی خارج شده و سقوط فلسفه از اعتبارش، تا حدی در او مشاهده می شود و به همین دلیل، در آثار پایانی عمر او، آثاری از عرفان دیده می شود و از حكمت شرقی سخن می گوید. بعد از ابن سینا به سهروردی می رسیم كه او نیز در پیروی از خیال، پیرو فارابی است، در آنجا كه سخن از عالم صور معلقه و خیال منفصل به عنوان عالم چهارم می گوید.
در حقیقت او نیز مانند فارابی، ارزش فراوانی برای خیال قائل شد و بعد از او فلاسفه به اهمیت عنصر خیال پی بردند كه اوج آن در ابن عربی شكل گرفت، او به یكباره به تخریب عقل فلسفه یونانی پرداخت و تئوری «فقر عقل» را مطرح كرد و در برابر تقلید از عقل، از تئوری «تقلید از خدا» سخن گفت.
ابن عربی، همه عالم را «خیال» می داند و معتقد است انسان برای فهم حقیقت راهی جز خیال ندارد و این همان چیزی است كه در بسیاری از فلاسفه غربی كه به نحوی عقل را نقد كرده اند مانند هایدگر، شوپنهاور و... نیز مطرح است و آن گاه كم كم هنر، مرتبه و مقامی بالاتر از فلسفه پیدا می كند و در واقع در غرب، فلسفه سقوط كرده و جایگاهش را به هنر می دهد، اما در دنیای اسلام، ایمان به جای فلسفه در حوزه عرفا رشد می كند و هنر، زیر ایمان جای می گیرد چرا كه اوج تخیل در ایمان اتفاق می افتد.
بی نهایت از فرصتی كه به ما دادید متشكریم.
گفت و گو با دكتر نصرالله حكمت در باب فلسفه فارابی
اكرم عروجی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید