جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


این توده پیچ در پیچ


این توده پیچ در پیچ
● تحلیل فیلم «تاریخی از خشونت»، ساخته «دیوید کراننبرگ»
«تاریخی از خشونت» آخرین و متفاوت ترین فیلم کارنامه فیلمساز سرشناس و عجیب و غریب کانادایی، دیوید کراننبرگ، مهمترین دلیل متفاوت بودن اش را از سادگی اش می گیرد؛ فیلمی سرراست و قابل درک که با مضمون تغییر هویتی هرچند هولناک و شوک آور، اما ملموس و جذاب تبدیل به یکی از بهترین فیلم های سال ۲۰۰۵ شد.
فیلم شاید بیش از آن که فیلمی به اصطلاح «کراننبرگی» باشد به کارهای برایان دی پالما یا حتی تارانتینو شبیه تر به نظر بیاید اما این تصور صرفاً از آنجا ناشی می شود که برخی از مولفه های- پیش از این- آشکار کراننبرگ در این فیلم کم رنگ تر یا اساساً محو شده و به جای آن خشونتی عریان و زخم زننده بر فیلم حاکم شده است. نمایش نمای کلوزآپ کله له شده یی که خون ازش فوران می کند و امعا و احشایش با تاکیدی آزاردهنده از هم قابل تشخیص اند، یا قرچ قروچ شکستن استخوان های آدم ها در نماهایی که تدوین ریتم بسیار تندی بهشان داده، هرچند با توجه به کارهای پیشین کراننبرگ چندان هم دور از ذهن نیستند. اما دلیل کراننبرگی نبودن شان به کارکردشان در ساختار کلی فیلم مربوط می شود.
گرایش کراننبرگ به تشریح و نمایش اعضای درونی بدن انسان یا حیوانات چیز تازه یی نیست اما نگاه خاص او به این مقوله باعث می شد نتیجه کار چیزی فراتر یا بهتر است بگوییم متفاوت تر از نمایش خشونت صرف و برانگیختن حس وحشت و انزجار باشد. زمانی که شخصیت زن «همزاد» (The Brood) با دست خودش شکمش را پاره می کند و رحم خونین اش را بیرون می کشد و جلوی چشم مرد می گیرد نمی توانیم بگوییم دچار وحشت شده ایم یا از دیدن خون حالمان به هم خورده است، بلکه موقعیت، چنان خاص و غیرمنتظره است که چشمان مان از تعجب گرد شده و ناگزیر به دنبال تفسیری روشنگر و معنایی قابل درک می گردیم.
کراننبرگ به طور قطع سال ها پیش از آن که دانشجوی دانشکده علوم دانشگاه تورنتو بشود به علاقه و کنجکاوی شدید خود به مقوله جسم و ارتباط شگفت انگیزش با روح پی برده بود و به همین دلیل هم با توجه به علاقه فراوانش به ادبیات، در رشته علوم طبیعی ثبت نام و عزمش را جزم کرد تا از کار این دستگاه پیچ در پیچ شگفت انگیز که با واژه نارسای «انسان» شناخته می شد، سردربیاورد.
این دغدغه به عنوان مهمترین دلمشغولی ذهنی او الهام بخش اصلی اش در فیلمسازی بوده و همواره مباحث و مضامینی را با خود همراه کرده که در مجاورت هم توده درهم تنیده یی تشکیل داده اند که آشناترین مولفه تکرارشونده کراننبرگ است.بخشی از این توده درهم تنیده را می توان زیر عنوان کلی عناصر روان شناختی طبقه بندی کرد.
خشم، نفرت، عقده های سرکوب شده جنسی، عدم اعتماد به نفس، وابستگی، خشونت طلبی، میل به نابودگری، اصالت لذت، فرویدیسم، تغییر هویت و... بارها و بارها و به شیوه های مختلف در فیلم های کراننبرگ به عنوان دستمایه های داستان پردازی مورد استفاده قرار گرفته است. همزاد اصولاً درباره خشم های سرکوب شده روانی است و قرنطینه بودن زن در یک آسایشگاه روانی خاص، شرایط نامساعد همسر و فرزند کوچکش در بیرون، حوادث وحشتناک و عجیبی که قتل های مشکوکی را در پی دارد، همه و همه از همین مضمون مرکزی ریشه می گیرند.
با این حال آنچه به نگاه خاص کراننبرگ نمودی عینی تر می دهد حضور پررنگ جسم و عناصر جسمانی در کنار و در اختلاط با مایه های روان شناختی است. جسم به عنوان ملموس ترین بخش وجود انسان نقش بسیار مهمی در کنکاش ایدئولوژیک کراننبرگ ایفا می کند. گوشت، پوست، خون، صورت، هورمون، غریزه و به تبع اینها مهمترین دانشی که با این مقوله ها سروکار دارد، یعنی پزشکی در کنار تعبیرها و ارجاع های روان شناسانه بنیان فیلم های کراننبرگ را می سازند.
دوقلو های Dead Ringers در ابتدای فیلم با همان ذهنیت کودکانه شان در تلاش اند تا مفهوم تولید مثل ماهی ها را در آب درک کنند و تفاوت اش را با فرآیند تولید مثل انسانی بفهمند. در ادامه فیلم آنها تبدیل به دو جراح حاذق زنان شده اند که خودشان همچون دو نیمه یک روح در حلقه جدایی ناپذیر عشق و نفرت و خیر و شر گرفتار آمده اند و برای برگشت به شرایط آرمانی درون رحم مادر و یگانگی دست و پا می زنند.
رابطه میان زخم ها و معلولیت های ناشی از تصادف های خودخواسته اتومبیل و برانگیختگی امیال جنسی ناشی از آن مضمون «تصادف» را به یکی از پیچیده ترین و بدیع ترین مضامین مربوط به تکنولوژی و جنسیت تبدیل می کند و عینیت بخشیدن به دنیای ذهنی یک نویسنده معتاد و بی کار و دچار عذاب وجدان چنان دنیای تخیلی ناامن و هولناک و تهوع آوری می سازد که فقط از ذهن مبدع و آلترناتیو اعجوبه یی همچون کراننبرگ برمی آید.
دیدن صحنه های مربوط به کودکان رعب آور مولود خشم زن در همزاد، ابزارآلات سوررئالیستی جراحی Dead Ringers، حالت غریب بدن پیچ و مهره شده شخصیت زن تصادف و تبدیل شدن ماشین تحریر نویسنده به یک موجود غریب و چندش آور در Naked Lunch چنان تاثیر عمیق و نابی بر بیننده شان می گذارند که حالا دیدن صحنه های درگیری میان تام / جویی و بدخواهانش در تاریخچه یی از خشونت، هر چند خونین و تاثیرگذار، اما شباهتی به آن نقاشی های ارژینال ندارند. حالا کراننبرگ، شاید در ابتدای دوره یی تازه در فیلمسازی اش نگاهش را اندکی از آن جزئیات سرگیجه آور بالاتر آورده و با زاویه یی کلی تر و فیلتری عام تر به داستانی ساده تر و شخصیت هایی ملموس تر پرداخته است.
● دفن دانه در دل خاک
فیلم با نمایش تقریباً همزمان عامل تهدید کننده آرامش و در پی آن، موقعیت آرام اولیه آغاز می شود؛ ورود دو قاتل خطرناک به شهری آرام و بهشت آسا در قلب امریکا. تام استال، مالک یک کافه کوچک در شهری خلوت و دوست داشتنی، زندگی عاشقانه یی با همسر و پسر نوجوان و دختر کوچکش دارد، تا اینکه ورود دو نفر قاتل مسلح به کافه همه چیز را به هم می ریزد. بحران آغاز شده و جان تام و همکاران و حتی مشتریانش در خطر است. تام به آن دو نفر نگاه می کند. نگاهش پر از نفرت و خشم است اما چه کار می تواند بکند.
این مرد محجوب و سربه زیر و شاید حتی دست و پا چلفتی؟ تدوین با مکثی بر این استیصال تاکید می کند و ناگهان... تام در چشم برهم زدنی از آن سوی پیشخوان به این سو می پرد، اسلحه را از دست مرد اول می گیرد، او را به زمین می زند، مغزش را متلاشی می کند و بلافاصله نفر دوم را هم چنان سوراخ سوراخ می کند که حتی از دست سوپرمن یا جکی چان هم برنمی آمد. تدوین چنان ریتم تندی به صحنه داده که برای درک موقعیت و اتفاقی که افتاده همچون خود تام باید نفس زنان و منگ مدتی به فضا خیره بشویم.
این قهرمان بازی شگفت آور باز هم با ورود عده یی آدم خطرناک ادامه پیدا می کند و همین پرده از هویت پنهان گذشته تاریک تام برمی دارد. آنها تام را می شناسند. می گویند او جویی است اما تام با قاطعیت و اطمینان حرفشان را رد می کند. ناباورانه به آنها می نگرد و به همسرش اطمینان می دهد که او را با کس دیگری اشتباه گرفته اند. قیافه اش نشانی از دروغ ندارد. او تام است و مدت ها است کسی به نام جویی را از یاد برده.
بعد از کشتن دو نفر اول و حتی کشمکش خونین اش با گروه بعدی که پای پسرش را هم به ماجرا باز می کند، کم کم پرده های ذهن خودش هم کنار می رود و حقیقت مدفون شده وجودش را دوباره لمس می کند. با سر و دست خونین و قیافه یی میخکوب و متفکر بالای سر جنازه های آش و لاش شده ایستاده و با شگفتی به اعمال جویی درونی اش نگاه می کند. گویی خودش هم تازه دوباره با جویی روبه رو شده است.
آشفتگی آشنای ابتدایی حالا به بحرانی چنان عظیم منتهی شده که همه را به وحشت انداخته و اتفاقاً بیشترین تخریب را در زندگی و روح خود تام به جا گذاشته است. همان تردستی قهرمان واری که اشرار خطرناک را به درک واصل کرد و مبشر امنیت شهر شد، چهره نیروی تصدی گر هیولاواری به خود گرفته که حتی همسر عاشق تام را هم به وحشت انداخته. تام/ جویی این را نمی خواهد، پس چاره یی ندارد جز این که به جنگ اهریمن برود؛ اهریمنی که پیش از هر چیز در درون خودش رسوخ کرده است. برای رسیدن به رستاخیز گذر از هفت خوان مبارزه الزامی است. باید کشت تا زنده ماند. باید خون ریخت تا پیروز شد.
اینچنین است که چهره آرامش بخش و دوست داشتنی تام استال ابتدای فیلم اندک اندک رنگی هولناک به خود می گیرد. خطوط چهره اش عمیق تر و چشمانش شرارت بارتر می شود. حتی رفتارش هم تغییر می کند.
رابطه عاشقانه و لطیف و بازی گونه یی که در ابتدای فیلم با همسرش دارد در صحنه متقارن اش پس از فاش شدن هویت واقعی اش شکلی تهاجمی و وحشی وار به خود می گیرد که گویای تقلای تام/ جویی برای فرار از این دوگانگی شخصیتی آزاردهنده است. رعب حاصل از هجوم اشرار وهمناکی که آرامش مقدس این محیط را برهم می زند رفته رفته در برابر عیان تر شدن هیولای خفته وجود تام کم فروغ تر می شود و جای خود را به عدم امنیت و اضطرابی عظیم می دهد، اضطرابی که حاصل بیدار شدن هیولای درونی انسان است، هیولایی که برای پیروز شدن بر باقی پلیدی ها باید از همه آنها سرتر، بزرگ تر، پلیدتر و مخوف تر باشد.
اضطرابی که در انتهای فیلم با ورود تام/جویی سر میز شام ایجاد می شود، از همین حس ریشه می گیرد. همسر و پسرش به چشم غریبه نگاهش می کنند. سکوتی مرگبار بر فضا حاکم است و تام/ جویی ملتمسانه برای پذیرفته شدن به آنها می نگرد. قیافه اش شکسته و درهم ریخته است و حضورش ناخودآگاه وحشت آفرین. با این حال دختر کوچکش بشقابی برای پدر سر میز می گذارد و اوست که ناآگاه از حقیقتی که دو نفر دیگر را دچار تردید کرده است پدر را پذیرا می شود. معلوم نیست چه آینده یی در پیش است. به تام اطمینان داریم اما به جویی نه و حتی به پسر نوجوانی که به خاطر نجات پدر دستش به خون آلوده شده.
● خاموش کردن هیولاها
فیلم در بررسی مولفه های ژانر بازخوانی جدید و هجوآمیزی از ژانر گانگستری و وحشت به حساب می آید. مولفه های هر دو ژانر را می شود آشکارا در فیلم دنبال کرد اما حسی که به دنبال فضاسازی خاص کراننبرگ می آید با نمونه ذهنی مان از هر دو ژانر تفاوت بسیار دارد. قهرمان نجات بخش فیلم که قرار است خنثی کننده پلیدی های سرراهش باشد در واقع دارد با خودش می جنگد. همه اشراری که رودرروی او قرار می گیرند آشکارا از او ضیعف ترند و همه گویی از خود او برآمده اند. سردسته گروه گانگسترهای آدمکش اصلاً برادر خود جویی است.
در صحنه رویارویی این دو برادر چند جمله یی از بچگی شان رد و بدل می شود که ظاهراً باید کاربردی شبیه سببیت یا علت روان شناختی رفتار شرارت بار را داشته باشد؛ سببیتی که البته مدت هاست حتی فیلم های عامه پسند هالیوودی نیز از آن طفره می روند. برادر بزرگ تر که با آن دبدبه و کبکبه یک گانگستر نمونه و سردسته بقیه است گویی نماد شر مطلق است، شری که با از بین رفتن او دنیا می تواند نفس راحتی بکشد. با این حال قهرمان ما، جویی/ تام چنان قدرتمند است که جایی برای مبارزه و کشمکش و تعلیق برای اینکه ذره یی نگران شکست اش باشیم باقی نمی گذارد.
محل زندگی برادر جویی شبیه همان عمارت های بزرگ و اشرافی مخوفی است که از پشت دیوارهایش آدم های تفنگ به دست ظاهر می شوند و پا نهادن به درون شان مساوی رفتن به کام شیطان است. اما کراننبرگ از تمام زمانی که برای این بخش در نظر گرفته نیمی را به خوش و بش و تعریف میان دو برادر می گذراند.
جویی در چشم برهم زدنی همه آن آدم ها را تار و مار می کند و دست آخر هم با خونسردی و قاطعیت برادرش را با شلیک گلوله یی می کشد. حالا لحظه یی است که می شود گفت تام می تواند یک نفس راحت بکشد. تام تفنگ اش را به آب می اندازد تا نشان بدهد دیگر این خونریزی ها ادامه پیدا نمی کند. پیروزی تلخی است. جویی نیمی از خودش را کشته اما آلت قتاله این کشتار همان چیزی بوده که باید نابوده می شده، چیزی که اکنون قدرتمندتر از همیشه در درون جویی بیدار است.
خون و خونریزی و اضطراب و وحشتی نیز که بر کل فیلم حاکم است بیش از آن که شبیه دیگر فیلم های این ژانر باشد اضطرابی درونی و متفکرانه ایجاد می کند، در یکی از صحنه های ابتدایی فیلم دختر کوچک تام از خواب می پرد و می گوید در خواب دیده که هیولاها آمده اند. تام با آرامش بغلش می کند و می گوید هیولا وجود ندارد و به او یاد می دهد که اگر می خواهد خواب هیولاها را نبیند باید چراغ را روشن بگذارد. اما هیولای این فیلم قیافه یی متین و دوست داشتنی دارد، شغلش کافه داری است، شلوار جین می پوشد، از کلانتر محلی می ترسد و در برابر عشق همسرش مطیع و تسلیم است.
در عوض وقتی کار به جایی می رسد که همسرش به او شک می کند، در صحنه رودررویی همسر جویی با مرد یک چشمی که ادعا می کند جویی چشمش را از کاسه درآورده آشکارا حس وحشت مان نسبت به مرد غریبه کم شده و همراه زن ترسی عجیب از تام در دلمان می افتد؛ وحشت عدم اطمینان به فرشته ها.
هیولاها می آیند، خواهی نخواهی، اما چه جور هیولاهایی؟ آیا آنها را هم می شود به سادگی روشن کردن یک لامپ از بین برد؟ این همان کاری است که خود تام بعدها برای فرار از هیولاهای بیرون و درون اش باید انجام بدهد. حالا چراغ روشن شده است و هیولاها رفته اند اما آنچه باقی مانده خود، هیولایی زخمی و درب و داغان است که نمی شود درست پس ذهن اش را دید.
هما توسلی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید