پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


روشنایی به روایت سیم خاردار


روشنایی به روایت سیم خاردار
روی طبقه ی سومِ تخت پر سر وصدا درازكشیده ام، اما هنوزبیدارم. از سر پست كه برگشته ام تاحالا با خودم كلنجار می روم كه توالت را جای یك صورت فلكی گرفتن اشتباه بزرگتریست ، یا دست انداختن هم زبانت. و هنوز از این درگیری جنون آسا خلاص نشده ام كه زلزله می افتد توی چار ستون بدنم .
تخت می لرزد وصدای خشك كَل كَلِ چوب وفلز توی آسایشگاه می پیچد واز پسِ آن یكی داد می زند:
ـ حتماً باید اسمت’ بنویسم ، سركار ؟ یه ساعته بیدار باش زده ن !
سرم را كه بلند می كنم كله ی ماشین كرده ی ارشد را بین دو فرو رفتگیِ كف پاهایم می بینم ؛ یك صفر گنده در پرانتز! صفر گنده می گوید :
ـ خدایی یه نیگا بنداز ! جز تو كسی تو آسایشگا ...
به بقیه ی حرفهایش گوش نمی دهم واز لبه ی تخت كناری می گیرم و سرازیر می شوم . توی محوطه خنكای هوای گرگ و میش پوست صورتم را سوزن سوزن میكند ومن بدون هوله راهی حمام می شوم . توی بازتاب بد وبیراه وخنده و پاشیده شد ن آب به كف سرامیك ها از فضای عمومی راهم را باز میكنم ووارد یكی از اتاقك های دوش میشوم . از دوش بغلی صدایی می پیچد :
ـ خواهرتون’ گاییدم ! همیشه یا داغه یا یخ ...
شیر گرم و سرد میزان نمی شود وفقط آب سردِ رشته رشته با شدت می كشاندم توی خنكای خودش . گوش هایم ازآرامش پرسروصدا ی آب سرد پر می شود ودو باره احساس گناه میچزاندم یكی زیر دوش بغلی می نالد:
ـ چیكار میكنی سركار؟! دوشا یه نفره س ... آخ... آی آی ...
واعتنا نمیكنم به غرولند ی كه به زحمت بازتاب صدا وبارش دوش را میشكافد .
می گویم :‎ـ چیزی نشده حالا ... یه خراش انداخته رو صورتت خوب می شه !
بابك گوشه هوله را ازروی گونه اش پایین می كشد ولكه ی سرخ مثل جای لگد به صورتش پخش می شود .بغض میكند :
ـ با ید كمكم میكرد !
ـ كی؟ غیر از اون حروم زاده كس دیگه ای هم بود مگه ؟
همان نگاه آشنای سرزنش بارش را فرو می كند توی اعماق روحم وبا ایمان میگوید :
ـ فرشته !
ـ آخه... قبول دارم آخه ... یكی هست كه تو می بینی و بقیه نه... بهتره فراموش كنی بابك ، چیزی از دست ندادی كه !
سرم تیر میكشد وتصویر صورت زخمی بابك محو می شود و از پس رشته های آب،یك صورت نورانی جایش را می گیرد.صورتی كه هیچ ویژگی نمی توان برایش وصف كرد جز این كه نورانیست!می خندد یا شاید هم پوزخند می زند.
-تو كی هستی؟
صدایم توی رگبار دوش گم می شود و سرم را عقب میكشم:
-چی می خوای اینجا؟
-دوست بابكم!
پنجه هایم كه به طرف سینه اش حواله شده توی نور فرو می رود و كنف بر می گردد:
-اما تو وجود نداری!
-اینجا رو نگاه كن.
دیوار مورد اشاره اش به یك باره ناپدید می شود و می بینم آن سر باز تنومندی راكه زیر دوش بغلی لبه ی چاقویش را روی صورت سربازی وحشت زده گذاشته . بدن پشمالو و ’پر چر بی عماد آل خلیفه می لرزد و دهنش به انواع واقسام فحش های آبدار باز شده وچاقو را روی صورت سرباز بخت برگشته می لغزاند . دیگر نمی توانم شاهد بقیه ی ماجرا باشم ورو می گردانم . دوست بابك این بار رودررو بامن لبخند تلخی میزند. دادمی زنم :
ـ یه كاری بكن !
ـ دستور ندارم .
ـ یعنی چی ؟ می گم ...
دوباره به طرف دوش كناری می چرخم . دیوار سر جایش است و زیر این دوش موجود دیگری نیست .
می خواهم صورت نورانی را كنار بزنم و در را باز كنم و سرباز بی نوای دوش كناری را نجات دهم كه بدنم می شود خودِ چوبِ خشك . می گویم :
ـ فلج شدم انگار ، یه كاری كن !
ـ وقتی می بینی ، كاری نمی شه كرد !
می گویم :
ـ لعنتی ...
كه مغز استخوانم تیر می كشد از سرما و می بینم كه منم و تصویر هاشور زده ی درِ آهنیِ اتاقك .
شیر را به زحمت می بندم و تصویر هم صاف می شود . چطوری شیر را بستم؟دستم دو باره جان پیدا كرده و من راضی شده ام از نگاه به آن . فكر سرباز بخت بر گشته تكانم می دهد و می زنم بیرون . درِ دوشِ كناری نیمه باز است . داخل اتاقك دوش سرباز بخت برگشته ولو شده روی سرامیك وحركت عصبی شانه هایش ازدیوار انتقا م می كشد . دو باره صورت زخمی بابك می نشیندجلوی چشمهایم ومن باز با خودم درگیرمی شوم كه بتوانم خودم را تبرئه كنم . شاید هم من و بابك هر دو به یك اندازه اشتباه كرده ایم .هم من كه او را در آن شرایط دست انداخته ام وهم او كه عوضی می گیرد چیزی را جای چیز دیگری.
صبحگاه یعنی اشتباه . یعنی چاره ای جز اشتباه نداری .وقتی درست رژه می روی اگرفرمانده از پشت بلندگو «خیلی خوب» بدهد، تازه بعد كمر درد و زانو درد و دردهای دیگر می افتد به جانت، ولی وای از وقتی كه خراب كنی رژه را . نعره ی فرمانده ی پادگان از توی مارش «های های رشید خان» نفس ها را توی سینه حبس می كند:
-گورهان...
واین كه باید «گروهان» معنی بدهدپیش در آمد یك « خیلی خوب» می تواند باشد به شرط این كه تا آخرین رج گروهان كه از جلوی فرمانده می گذرد ،رژه عالی مانده باشد.مثل وقت هایی كه بابك توی صف نیست .
می گویم:
- به عمد كه نبود ، جناب!
ستوانْ سومِ فرمانده ی دسته با تیپایی كه حواله ام می كند ،می گوید :
ـ كی ازت سوال كرد ؟ سرگروهبان ! هر جفتشون’ اینقدر می دوونی تا آدم شن.
بابك می گوید :
ـ من خراب كردم رژه رو، جناب . چرا اون تنبیه شه ؟
-گه زیادی نخور الدنگ .
ـ نفر دوم ، صف آخر . سقلمه ی سرباز كناریم به صرافت فرمانده ی پادگان می اندازدم كه پشت سرم صدایش توی بلندگو می پیچد:
ـ این گروهان بره میدون موانع.
توی میدان موانع ستوان سوم فرمانده دسته حسابی می توپد بهم كه :
ـ از اون الدنگ كم نمیاری .فكر كردی خونه ی خاله اس. میخوای من’ جلوی فرمانده ی پادگان سكه ی یه پول كنی الدنگ .
می گویم :
ـ عمدی كه نبود جناب .
ـ گه زیادی نخور .
ـ آخه...
ـ حرف نزن. سر گروهبان ! این الدنگ’ بعد میدون موانع كوله می اندازی پشتش . تا یه هفته با كوله !
نیازی نیست موقع سینه خیز رفتن توی میدان موانع حتما با گوش خودم لیچار سرباز ها را بشنوم و خواهرو مادرم آباد شود تا احساس آنها را نسبت به خودم درك كنم . آنها به خاطراشتباه من موقع رژه میدان موانع نصیبشان شده والان دقیقاً احساسی رانسبت به من دارند كه بابك نسبت به این جهنم داشت .همانی كه من به اینجا دارم.
عماد آل خلیفه روی آفتابه ضرب گرفته :
ـ آرزوهام توی سینه ...
وبقیه ی سرباز ها دم می گیرند :
ـ ’مردن، ’مردن ،’مردن ،
عزت شاشو آن وسط قر میدهدو نقاب كلاهش راكه با دو انگشت گرفته مثل دستمال «آغاسی»می تكاندش . دفتر سرباز كناریم را می دهم دستش ، می گوید :
ـ ِای ول ،این شعری رو كه عماد می خونه رو هم نوشتی سركار ؟
می گویم :
ـ بلد نیستم این’ ،اما چند تا شعرعاشقانه برات نوشته ام .
می گوید :
ـدمت گرم!
ودو باره دست می زند وبا جمعیت دم می گیرد :
ـ مردن ،مردن ،مردن،
بابك می گوید :
ـ بسه دیگه، پشت چار دیواریِ آشغالی هم شد جای خوشگذرونی ؟
می خندم :
ـ خه كجا بری كه تو دید رسِ سر گروهبان نباشی .
می گوید :
ـ تو جداً اینجوری بهت خوش می گذره ؟
می گویم :
ـ دست كم خدمت كه برات تندوتند می گذره .
رو بر می گرداندوبلند می شود كه برود .پشت به من می گوید :
- تنهام .
و چیزهای دیگری كه نا مفهوم است .
می پرسم :
-چی می گی؟
همچنان حروفی مبهم به زبان می آورد .می گویم:
-بازدوباره دیدیش؟
جواب نمی دهد.كلافه بر می گردم به طرف جمعیت كه صداها قطع می شودوعزت شاشوسرجایش باهمان فیگوری كه گرفته خشكش می زند.عمادآل خلیفه آفتابه را رها می كندوتاب تاب آفتابه سكوت را
می شكند وبوی زباله از توی چاردیواری دوباره دماغ را می سوزاند.برمی گردم.رودر روی بابك وروروی جمع، سرگروهبان دست به كمر ایستاده وبه حالت تهدید آمیزی سر تكان می دهد:
-خوب چشم جناب سروان رو دور دیدید!اومدید كافه سوسن یا سربازی،الدنگا؟!
دیگربرایم جلب توجه نمی كند كه جناب سروان یعنی همان ستوان سوم ِفرمانده ی دسته والدنگ هم تقلید ناشیانه ای از لحن با ابهتِ افسرِمافوق است.از صدای كِركِری كه از جمع بلند می شود دوباره سرم را بر می گردانم.درامتداد یك لكه ی تیره روی شلوارعزت شاشو ،خاك زیر پایش به شكل یك دایره ی مرطوب می جوشد.صدای سقوط سنگینی بر زمین‏‎‎}{ رنگ از چهره هایی كه نیششان تا بناگوش دریده شده می پرانگیج ودیوانه وارباز می چرخم كه هیكل بابك رانقش بر زمین ببینم.سرگروهبان كه زهر چشم لازم را گرفته لگد دیگری حواله ی رانهای بابك می كند وداد می زند:
-همگی جلوی در آسایشگاه به صف شید،شما ها لیاقتِ استراحت ندارید.
خستگی و كوفتگی از تن بابك انگار می افتد توی بازو و شانه ام.سر بالا می كنم.هنوز باید سینه خیز رفت.خیلی مانده به ته میدان موانع برسیم.به دو طرفم نگاه می كنم.خبری از بابك نیست و دوباره چیزی توی دلم چنگ می اندازد.وقتی ما،تمام گروهان،به سزای اعمالمان می رسیم عزم رفتن به كلاس می كنیم.دور آبخوری كه جمع می شویم هر كس به نوبت فحشی نثارم می كند به جز یك صورت نورانی كه مقابلم ایستاده و خیره شده به من.خاكم رامی تكانم ودهانم را می شویم،بی آنكه نگاه از او بر دارم.می گویم:
- نمی شد یه كاری كنی فقط خودم تنبیه شم؟!
می گوید:
- كاری نمی شه كرد!
می غرّم:
- چیه؟این بارم چیزی دیدم كه بقیه ندیدن؟!
ـ هو!سركار جون بكن.
دستی از كنار شیر آب می راندم وبقیه ی سرباز ها بنا می كنند به غرولندوگاهی هم حرفهای در گوشی.خبری از صورت نورانی نیست.
از دفتر آسایشگاه كوله پشتی پر از آجررا تحویل می گیرم و توی كلاس می نشینم تا افسرِمربّی از طرز بازو بسته كردن اسلحه ی كلاشنیكف بگوید و من باز كنم كتاب«پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته» را ونبندم حتی زمانی كه افسر بالای سرم دادو بیداد راه انداخته است:
-كله پشتی هم آدمت نكرده تو رو؟!
افسر كتاب را از دست بابك می قاپدوپرت می كند از پنجره بیرون.بابك بی هیچ واكنشی فقط برّوبرزل زده به كف دست هاش .می گوید:
-می خوام بخونم!
وچیزهای دیگری هم می گویدكه نه من،نه افسر ونه هیچ كس دیگر سر در نمی آورد.شك ندارم كه باز آن صورت نورانی مقابلش است.
فریاد افسر تكانم می دهد تا به صرافت بیفتم كف دستهایم كتابی نیست:
-ارشد دسته!با همین كوله پشتی اینقدر توی محوطه سینه خیز می بریش تا دكمه به فرنجش نمونه ؛ بعدشم سی دقیقه پامرغی و بشین پاشو بهش می دی!
از اجرای حكم چیزی نمی گذردكه سرم به دوار می افتد.بازوهایم دیگر از كار افتاده اندو آجرهای كوله پشتی از یك طرف و زمین سنگلاخ محوطه از طرف دیگر قلبم را دارد از جا می كند . نفسم به شماره افتاده و به ارشد می گویم:
-بابا...خوبه ....خودتم سربازی ....
ارشدكلاهش رابر می دارد و سر ماشین كرده اش را می خاراندو می گوید:
-شرمنده م سركار!خدایی اگه افسره بفهمه كلام پسِ معركه اس.
تنم داغ شده و دیگرحسی در عضلاتم نیست.از حركت باز می مانم ومی نالم:
-من دیگه...نمی تونم!
صورت نورانی با همان نگاه ِسوار بر لبخندی نامانوس پیشِ چشمم است.می گویم:
-نمی تونم دیگه...می فهمی؟!نمی تونم
ممكن است این تنها یك سهل انگاری باشد در نامیدن اشیاء.آشغالدانی كه سه تا دیوار بیشتر نداردبه چار دیواری موسوم می شود و این اشتباه چیزی را عوض نمی كند.به هر حال توی بوی گند زباله است كه صد تومانی را كف دست سرباز می گذارم . یقلاوی خالی از برنج را با كوله پشتی لبریز از آجر به كناری پرت می كنم.می گویم:
-صد تومن واسه خاطر یه نخ پنجاه و هفت؟!
با لحن معنی داری جواب می دهد:
-بقیه كمتر می گیرن ؟!
سعی می كنم از دلش در بیاورم:
-قبلاً هم پا به پای بابك می كشیدم واِلّا من كه سیگاری نیستم.
-جداً؟!!!
ولو می شوم روی زمین و به چار دیواری تكیه می دهم تا نصفه كاسه برنجی كه بلعیده ام هضم شود.می گویم:
-واقعاً فكر می كنی از كس دیگه ای می خرم سیگارم’ ؟
-راستشم كه بگی بازم همینه.خودت كه دنگ و فنگش’ می دونی؛از خواب شبت باید بزنی،بعدشم جلوی چشم نگهبان برجك سیزده،اگه عوضی نباشه،از زیر سیم خاردار رد شی و بكوب بری تا شهر؛ هزینه ی تاكسی و خطرش’ كه حساب كنی یه چیزی هم كم میاری...
بابك هلم می دهد و به طرف حصار سیم فلزی خیز بر می دارد.دوباره به زحمت آستین فرنجش را می گیرم و می گویم :
-كاردست خودت می دی!
همینطور كه آستینش رااز دستم می كشد بیرون می گوید :
-هیچی نمی شه!
می گویم:
-نگهبان؟!
-نگهبان اگه یه غریبه از بیرون بیاد حكم تیر داره.
-بابا،نگهبان امشب این یارو چاقه اس...كیه؟!...همون كه قیافه اش عین عزته!
-به من كاری نداره...
بازویش را سفت می چسبم و می گویم:
-یاروپاك قاطی داره ؛دست و پاش’ گم می كنه میزندت ها!...اون كه نگهبانه كسی واسه سیگار هم از پادگان خارج نمی شه .
-ولم كن !
-یه ماه دیگه صبر كنی نوبت مرخصی مونه...
-تمومش می كنم !
-چی؟!
و به دنبال«تمامش می كنم»یك سری حروف و اصوات نامفهوم از دهانش بیرون می پاشد و با تكانی شدید دستش را خلاص می كند . می نالم :
-بابك!
به طرف حصار سیمی نزدیك برجك سیزده خیز بر می دارد و یكدفعه می دود به آن سو.فریادی توی سكوت شبانه ی پادگان طنین می اندازد :
-اییییییییییست!
دستم را به طرفش دراز می كنم و دهن باز می كنم اما صدایی از گلویم خارج نمی شود .
- به به!چشمم روشن!
تصویر دست به كمر زده ی سرگروهبان در كنار عماد آل خلیفه از پسِ سیگارِ خاموشِ پنجاه و هفتِ لایِ انگشتانِ دستِ دراز شده ام جان می گیرد.
-سیگار ! اونم تو روز روشن ! كوله پشتی تَم كه درآوردی!
و رو به عمادآل خلیفه می گوید:
-بِگَردش!
عماد جلدی به طرفم می آید.بر می خیزم و عماد شروع می كند به تفتیش جیب های فرنج و شلواروحتّی زیر گِتر و جوراب و پوتین هایم.یك نخ ِسیگار را از دستم می قاپد و به سر گروهبان می دهدش .
-سه شب پشت سر هم نگهبان دستشویی ها!
می گویم :
-اما من دیشب نگهبان بوده م ؛ از بی خوابی دارم می میرم.
-زِرِ زیادی نزن الدنگ ! بعد ِسه شب چهل و هشت ساعت می ری بازداشتگاه ؛ اونجا تخت ِتخت بگیر بخواب ! اون كوله رو هم بنداز پشتت.
و حجم آجر كه روی دوشم آوار می شود،سرگروهبان راهش را می كشد و می رود.به صرافت نگاه پر از كینه ی عماد می افتم و زهر خندش.می گویم:
-كار خودت’ كردی جاسوس؟!
خیلی آرام و عادی می گوید:
-این به تلافی فضولیات،تازه؛هنوز مونده.
با پوز خند جوابش را می دهم:
-سوزشت از بابتِ بابكه؟!
با همان لحن می گوید:
-مادر نزاییده كسی با عماد آل خلیفه در بیفته! ما كه هم كارمون’ كردیم،هم صورتش’ تیزی انداختیم...فهمیدی بچه خوشگل؟!
انگار از درد كهنه ای تازه خبردار شده باشم می پرسم:
-یعنی..
دندانهای سیاهش بیرون می افتد:
-دیر رسیدی اون روز....اگه ضدّحالت اساسی بود كه همون روز مادرت’ می گاییدم.
-خیلی حرومزاده ای عماد...
وهنو حرفم تمام نشده كه درد توی جمجمه ام می پیچد و چشمم سیاهی می رود و احساس می كنم نقشِ زمین شده ام . زیر رگبارِمشت و لگد دوباره آن صورت نورانی را می بینم كه قدمی آن طرف تر ایستاده و با لبخند تلخی كتك خوردنم را تماشا می كند.دستِ لرزانم را دراز می كنم اما صورت نورانی نا پدیدمی شود.
هوا هنوز تاریك نشده است اما مراسم شامگاه ،بنا به رسمی دیرین،تمام شده و شام را كه كوكوی سیب زمینی یا دمپایی ابری یا هر چیز دیگری كه از گلو پایین نمی رود می نامند ، خورده ایم و حالا مشغول یكی از آن تفریح های مورد علاقه ی سر باز ها هستیم . توی صحن مقابل آسایشگاه در دسته های یك نفره و دو نفره و چند نفره ولو شده ایم روی آسفالت و داریم پوتین های مان را واكس می زنیم و من به شكل غریبی احتیاج دارم با یكی حرف بزنم . بعد از زمانی جستجو طرفم را پیدا می كنم و می نشینم كنارش؛عزت واكسش تمام شده و كتاب كوچكی را كه با روزنامه جلد شده داردمی خواند . كوله پشتی ام را جا به جا می كنم و می گویم:
-مزاحم نیستم؟
كتاب را می بندد و با خوشرویی می گوید:
-نوكرتیم!
می گویم:
-پس بی خود نبود وقتی بابك نمی تونست با من حرف بزنه می اومد سر وقتِ تو.
-چرا؟
-چون اهل مطالعه ای.
-ها،خیلی دوس دارم؛ مخصوصاً كه كتابش یه چیزی توش باشه سركار.
-چی می خوندی؟
-خیلی توپه ! یه كاراگاه آمریكاییه كه گیر آدم فضاییا می افته،چشاش آبیه!
رو بر می گردانم به طرفی دیگر و زیر لب می گویم:
-بازهم!
و ایمان می آورم كه در زندگی زخم كه نه،باتلاق هایی هست كه مثل چاه فاضلاب آدم را توی خودش می كشاند ولی تمام خطرش خلاصه می شود به عق زدن آدم !
-مثِ اونی !
بر می گردم دوباره و می پرسم:
-مثِ كی؟
-بابك دیگه، اونم...شرمنده ها ؛ اخلاقش به آدمیزاد نمی موند،خودش سرِ صحبت’ وا می كرد وخودشم یهو رو می گردوند...اما چند روز بعدباز می اومد سراغ آدم...
دوباره بین سرباز ها یی كه همدیگر را« سركار» صدا می زنند چشم و گوش تیز می كنم ودقیق می شوم :
-خواركسده از واكس خودت بزن.
-خدمته كه تموم شه مو ها ر’ بلند می ذارم تا رو گوش...
-جات خالی مثِ خر كشیدیم،اسپری می خواستیم چه كنیم؟!
-دوسال كونگ فو كار كرده م سركار،مشكی دانِ یكم...
-دلم كه می گرفت عمو یك چیزایی از دعواهاش تعریف می كرد...
-كونِ انترم قرمزه سركار،آره بابا ،آبیته!
-گفتیم آبجی مون رو لثه های بچه ام دس بكشه شگون داره...
نگاهم روی یك صورت نورانی ثابت می ماند . همچنان می خندد اما این بار مثل اینكه به تلخی می زند.نگاهم را از او می دزدم و رو به عزت شاشو می گویم:
-تو گلِ شونی سركار!
-چی سركار؟
-راستی؛واسه اون روز چی كارت كردن؟
-بزن و بكوب’ می گی؟
-آره،بعداز اینكه كلّ گروهان’ بدو-بایست دادن،شنیدم چند نفر’ هم جداگانه تنبیه كرده ان.
-ها ، اونایی كه خونده بودن’ اونایی كه رقصیده بودن...نفری هزارتا بشین و پاشو تو دفتر آسایشگاه رفتیم...با نگهبانی.
-بی اسلحه؟
-نه بابا،باید بریم پاسدارخونه.
-از كِی؟
-من كه یه بیست و چار ساعت پاس دادم ، امشبم دوباره ازساعت هشت باید برم.
-ناراحت نباش،می گذره ! منم امشب نگهبان دستشویی یام .
-تونگهبانی بی اسلحه رو با پاسدارخونه یكی می كنی سركار؟
تكیه می دهم به در ورودی توالت ها . بی خوابی و كوفتگی توی جمجمه ام و توی استخوان های چار ستون تنم تیر می كشد . جای شكرش باقیست موقع نگهبانی از شرّكوله پشتی راحتم . دودسیگار از میان مخلوط بوی فاضلاب و جوهر نمك راه باز می كند و بینی ام راغلغلك می دهد . صدای پاهایی می پیچد و بعد ازخم راهرو ی توالت گردان سرو كله ی سه سرباز پیدا می شود . دكمه های فرنجهایشان باز است وسینه های پر مویشان ازیقه ی زیر پوش سفید بیرون افتاده . یكی می گوید:
-دمت گرم سركار! حال دادی.
دیگری یك نخ سیگار پنجاه و هفت به طرفم دراز می كند و می گوید:
-بگیر حال كن داداش !
سیگار را با بی حالی می گیرم . از جیب پیش سینه ام یك صد تومانی می كشم بیرون كه همان سربازدستم را می گیرد و لب می گزد :
-بذا جیبت داداش ، زحمت كشیدی تو...
-بگیر پولش’.
-نامردم اگه بگیرم ، همین كه آمار گرفتی كسی نیاد، آقایی كردی!
سیگار را می گذارم گوشه ی لبم . سربازدیگركبریت می كشدو من چشمان خسته ام را تنگ می كنم ومی گیرانم سیگار را . نیكوتین كه توی سلولهای مغزم می نشیند حس می كنم درد استخوان هایم كم كم بیرون می رود وحالا من می مانم و معجونِ بوی فاضلاب و جوهرنمك كه با بوی سیگار قاطی شده وحالت تهوع كه به سراغم می آید.به نگهبانی در این فضا فكر می كنم. از دردسری به اسم اسلحه آسوده ای اما بوی گند و كثافت آزاردهنده است واین همه ی ماجرا نیست.این بو حالا دیگر چیز های تازه ای را تداعی می كند.
می گویم:
-نصف شبی ما رو زابرا كردی كه این’ نشون بدی؟
بابك با ذوق كودكانه ای می گوید:
-چرا نمی فهمی؟!یه همچین منظره ای تو این جهنم غنیمت نیست؟
-چه چیزش جالبه بابك؟
-خوب نگاه كن،واضحه كاملاً !
-من كه چیزی نمی بینم...
-اونجا،اون پایین پایینا،به افق نگاه كن !
-ساعت یك شب به افق نگا كنم چی بشه؟! تو مگه الان نباید سر پستت باشی؟
-اونجا رو نگاه كن، اونجا كه خورشید غروب می كنه، یه ردیف ستاره یه صورت فلكی درست كردن!
-كو پس؟!!!
-یه گردن بند نورانی؛ یه ردیف حلقه های زنجیر كه یه پلاك قشنگ از وسطش آویزونه!
خوب كه دقیق می شوم، می بینم بابك بیراه نگفته . در انتهای كرانه ی آسمانِ ضلعِ شمالِ شرقیِ پادگان، حلقه های نورانی یك زنجیر افقی ساخته اند كه از وسطش پلاكی پر نور ترآویزان ااست . وناگهان از كشفی كه می كنم خنده ام می گیرد . دست بابك را می گیرم به طرف گردن بند می كشانمش :
-بیا!
لحظه ای درنگ می كند وبعد بی هیچ حرفی به دنبالم می آید.
-تندتر بیا بابك!
دو دقیقه ی بعد ما كنار ستاد اداری پادگان هستیم . همانجا می ایستیم ومن توی صورت وارفته ی بابك خیره می شوم . در سایه روشن نور ستاره ها كار سختی نیست تشخیص چهره ی رنگ باخته ی بابك .با وجود این، پوزخند می زنم و می گویم:
-تو هیچ وقت دستشوییای افسرا نیومدی، نه؟!
در فاصله ای نه چندان دور ،توالت افسران زیبایی های نا مكشوفش را به نمایش گذاشته. نور لامپ از دو ردیفِ دریچه های كوچك واز در ورودیِ توالت افسران بیرون می زند وآدم را،بی ربط یا با ربط،به یاد عِقدثریّامی اندازد. دست بابك را می كشم كه برگردیم اما او ازجایش تكان نمی خورد. به گردن بندِ آسمانی خیره شده و لب می زند بی آنكه صدایی از او در بیاید. می گویم :
-بریم بابك ؛ اینجا ما رو ببینن بد میشه.
مثل دیوانه هاسر تكان می دهد و می گوید :
-هیچ چی نیست لعنتی!
و بعد حروف و اصوات نامفهومی از دهانش بیرون می آید.
-با منی بابك؟
از سوزش دستم به صرافت سیگاری می افتم كه تمام شده و حالا روی موزاییك های خیس توالت گردان مذبوحانه دود می كند. بوی تند جوهرنمك و فاضلاب دل و روده ام را بالا می كشدوحجمی سنگین در من صعود می كند. به طرف دستشویی می دوم وتوی كاسه ی دستشویی بالا می آورم. سرم را كه بالا می كنم توی آینه ی ترك خورده، در پسِ تصویرِدوتكه ی خودم یك صورت نورانی می بینم كه لبخندی مطمئن به لب دارد. بر می گردم . صورت نورانی نیست، اما من می دانم كه اشتباه نكرده ام و نمی كنم و با ایمان به این امر مجنون وار از توالت گردان می زنم بیرون. در كام تاریكی به سمتی ،شاید شناخته شده،بنا می كنم به دویدن. می دوم و بازتاب صدای كنده شدن كف پوتین هایم از زمین را در پادگان می شنوم. انرژی بی سابقه ای در ماهیچه ها و رانهایم احساس می كنم. سینه ام نمی سوزد و من باز می دوم.
واژه ی آشنای نامفهومی توی گوشم زنگ می زند
-اییییییییست!
اما من همچنان می دوم.
-ایست!
ومن می دوم. وحالادر دوقدمیِ سیم خاردارهایِ پایِ حصارِسیم فلزیِ ضلعِ جنوبِ غربیِ پادگان هستم. روی تلّی از خاك می ایستم و به گودالِ كوچكِ زیرِ سیم خاردار هایِ بریده شده یِ آن طرفِ كپه ی خاك نگاه می كنم. به طرف برجك سمت راست بر می گردم. بالای برجك، عزت شاشو از زیر كلاه آهنی اسلحه را به این سو نشانه رفته و با لحنی ملتمسانه صدا می زند :
-وایسا سركار!بدبخت می شم اگه بری.
دوباره به سیم های خاردارِ بریده شده ی آن طرف كپه ی خاك نگاه می كنم.قدمی دیگر بر می دارم.
واژه ی آشنای نا مفهوم توی گوشم زنگ می زند:
-اییییییییییست!
چهره ی نورانی آن طرف حصار سیمی به من لبخند می زند.
حسینی
منبع : سایت والس


همچنین مشاهده کنید