جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

صهیونیسم زدایی از جامعه آمریکا


صهیونیسم زدایی از جامعه آمریکا
آنچه در پی می آید، مقاله ای است برای مخاطب آمریكایی كه در پایگاه اینترنتی «كانتر پانچ دات ارگ» انتشار یافته است. نویسنده اهداف خود را تلاش برای تحكیم جنبش ضد جنگ از طریق انتقاد از ضعف های ایدئولوژیك و توهمات دولتمردان، دست اندركاران امور و شهروندان آمریكا اعلام می دارد. با هم می خوانیم.
شهروندان آمریكا به طور مداوم این پند و توصیه را در گوش خود می شنوند كه باید در برابر كسانی كه از آنها «متنفرند» از خود به دفاع برخیزند، اما بی آن كه بفهمند دلیل این «تنفر» چیست! آیا علت، دموكراسی لائیك آنهاست؟ یا اشتهای سیری ناپذیرشان به نفت؟ دموكراسی های بسیاری در جهان وجود دارند (سوئد، فرانسه...) كه به وضوح از آمریكا لائیك ترند و بسیاری كشورها نیز هستند (چین) كه مایلند نفت را به بهایی ارزانتر خریداری كنند بی آن كه نفرتی خاص را در خاورمیانه برانگیزند.
البته، این حقیقت را نمی توان منكر شد كه در سراسر جهان سوم، آمریكایی ها و اروپایی ها غالبا به دید مستكبران نگریسته می شوند و علاقه چندانی نیز نسبت به آنها وجود ندارد. اما، سطح این نفرت و انزجار كه بسیاری را به خشنودی از رویدادی مانند ۱۱ سپتامبر وامی دارد، در خاورمیانه بسیار «خاص» است. در واقع، معنای سیاسی عمده ۱۱ سپتامبر در تعداد افراد كشته شده و یا حتی موفقیت تماشایی مهاجمان نهفته نیست، بلكه در این واقعیت جای دارد كه این حمله در بخش اعظم خاورمیانه محبوبیت بسیاری یافته است.
و خشم رهبران آمریكایی نیز نشان می دهد كه این موضوع را كاملا درك كرده اند. چنین میزانی از خشم توضیحی را می طلبد... و تنها یك توضیح نیز بیشتر نمی تواند وجود داشته باشد، كه آن نیز حمایت آمریكا از اسرائیل است!
قدر مسلم آن كه، این اسرائیل است كه، به دلایلی كه بعدا از آن صحبت خواهیم كرد، هدف اصلی نفرت و انزجار قرار دارد. اما، حالا كه آمریكا به هر لحاظ سیاسی از اسرائیل حمایت می كند، به عنوان «تنها دموكراسی خاورمیانه» مورد تایید و تمجید قرار می دهد و مهمترین حامی مالی آن نیز هست، نتیجه جز «انتقال» نفرت نمی تواند باشد.
و اما، به چه دلیل این تنفر و انزجار از اسرائیل؟ تعویق مداوم اجرای «طرح های صلح» به سود شهرك های صهیونیست نشین كه روز به روز بر تعدادشان افزوده می شود و تعدد جنگ ها بر شدت این تنفر می افزاید، اما علت اصلی و اساسی در اصولی نهفته كه این رژیم برپایه آنها بنا شده است.
اساسا دو استدلال وجود دارد كه ایجاد رژیم اسرائیل در فلسطین را توجیه می كند: اول آن كه، خداوند این سرزمین را به یهودیان اعطا كرده است و دیگری، هولوكاست! استدلال نخست برای آن دسته از افرادی كه عمیقا مذهبی اند، بسیار توهین آمیز به نظر می رسد، كه این در مورد اكثریت اعراب كه اعتقادات مذهبی متفاوت دارند صادق است. در ارتباط با استدلال دوم، مثل این می ماند كه تاوان جنایتی را از كسانی پس بگیریم كه مرتكب آن نشده اند!
این دو استدلال عمیقا نژادپرستانه است، چرا كه بدین معناست كه این اقدام كاملا درست و عادلانه است كه یهودیان، و فقط هم آنها، بتوانند رژیم خود را در فلسطین بنا سازند، در حالی كه این كشور بدون تهاجم خزنده صهیونیسم همانند اردن و یا لبنان به وضوح كشوری عرب است! این موضوع را می توان با «قانون رجعت» نیز به نمایش گذاشت: هر یهودی در هر كجا كه باشد حتی اگر هیچ ارتباطی با فلسطین ندارد و تحت هیچ شكنجه و آزاری هم نیست، می تواند در صورت تمایل به اسرائیل مهاجرت كند و براحتی شهروند آن گردد، در حالی كه ساكنانی كه در سال ۱۹۴۸ گریخته و آواره شده اند، و یا فرزندان آنها، از چنین حقی برخوردار نیستند. و چنانچه به این موضوع این را نیز اضافه كنیم كه شهری كه از سوی سه دین «مقدس» اعلام شده، به «پایتخت ابدی ملت یهود» (و فقط آنها) تبدیل گردیده است، می توانیم آهسته آهسته خشمی كه تمامی این چیزها در سراسر جهان عرب و مسلمان برمی انگیزد، درك كنیم.
دقیقا همین جنبه نژادپرستانه است كه غالب اعراب را خشمگین می سازد، اگر چه هیچ ارتباط شخصی با فلسطین ندارند (و مثلا در حومه های فرانسوی زندگی می كنند). این وضعیت مشروعیت هرگونه ادعایی را از رژیم های عرب كه در مقابل دشمن صهیونیست ناتوانند، سلب می كند، و پس از شكست دو تن از رهبران نسبتا لائیك منطقه، یعنی «ناصر» و «صدام»، به قوت گرفتن بنیادگرایی مذهبی می انجامد.
بسیاری اوقات، نژادپرستی و یا تحقیر روزمره انسان ها، بسیار كمتر از بهره برداری اقتصادی و یا فقر «ساده» قابل قبول است. به عنوان مثال، آفریقای جنوبی را در نظر بگیریم. شرایط زندگی سیاهپوستان تحت رژیم آپارتاید بدو نامناسب بود اما نه لزوما بدتر از شرایطی كه بر دیگر كشورهای آفریقایی و یا حتی آفریقای جنوبی امروز حاكم است.
اما، نظام عمیقا نژادپرستانه بود و همین امر در سراسر جهان از جمله آمریكا نقض حقوق سیاهپوستان تلقی می شد. به همین خاطر نیز، منازعه فلسطین بسیار عمیق تر از وضعیت «شهروندان درجه دو» اعراب اسرائیلی و یا حتی رفتاری است كه در سرزمین های اشغالی اتخاذ گردیده است.
حتی اگر یك كشور فلسطینی در این سرزمین ها بنا شود و برابری كامل به اعراب اسرائیلی اعطا گردد، جراحات سال ۱۹۴۸ بسرعت بهبود نخواهند یافت، و مسئله «حق بازگشت» كماكان مطرح خواهد بود. مسلما، رهبران عرب، حتی آنها كه مذهبی اند، می توانند با اسرائیل توافقنامه صلح امضا كنند، اما مادامی كه مردم عرب این توافقنامه ها را غیرعادلانه تلقی كنند و آنها را عمیقا نپذیرند، شكننده خواهند ماند. فلسطین، «آلزاس- لورن» و یا تایوان جهان عرب است، و این موضوع كه نمی توان آن را پس گرفت بدین معنا نیست كه می توان فراموشش كرد.
اما هیچ چیز نشان نمی دهد كه آنچه گفته شد از سوی بیش از مشتی افراد درك شده باشد. اگر اعراب از آنها نفرت دارند، از دید آنها صرفا نمونه ای است كه نشان می دهد همه دنیا از یهودیان متنفرند و آنها باید به هر طریق ممكن از خود دفاع كنند (به معنای حمله به دیگران به طریق پیشگیرانه).
این عدم ادراك فاجعه آمیز است، اما به چه دلیل آمریكایی ها نیز آن را درك نمی كنند؟ سنتا، دو پاسخ برای این سوال وجود دارد: یكی این كه، مردم آمریكا در حمایت خود از اسرائیل بازیچه دست دولت، فروشندگان اسلحه و یا صنعت نفت قرار گرفته اند، زیرا كه اسرائیل یك متحد استراتژیك آمریكاست! دیگر آن كه ، آمریكا خود بازیچه «لابی طرفدار اسرائیل» است. این اندیشه كه اسرائیل متحدی استراتژیك است، چنانچه منظورمان متحدی مفید و «به درد خور» (مفید مثلا برای منافع نفتی، به معنای گسترده كلمه) باشد، اگرچه مورد قبول همگان، بویژه چپ گرایان، قرار دارد اما در مقابل یك بررسی انتقادآمیز دوام نمی آورد.
این موضوع صرفا می توانست در سال ۱۹۶۷ و یا حتی دوران جنگ سرد صحت داشته باشد، هر چند كه می توان چنین استدلال كرد كه حتی در این زمان نیز كشورهای عرب صرفا بدین خاطر به اتحاد شوروی گرایش داشتند كه در مبارزه شان علیه اسرائیل از آنها حمایت می كرد (اگرچه این حمایت غیرموثر بود). اما، آمریكا در سال های ۱۹۹۱ و ۲۰۰۳ به عراق حمله كرد بدون آن كه كمترین كمكی از سوی اسرائیل دریافت دارد، و حتی در سال ۱۹۹۱ به اسرائیل التماس هم كرد كه به منظور اجتناب از فروپاشی ائتلاف عربی شان از مداخله صرف نظر كند.
و یا این كه اشغال پس از سال ۲۰۰۳ عراق را در نظر بگیریم و فرض را بر این قرار دهیم كه هدف این اشغال كنترل نفت بوده است. اسرائیل به چه شكل بدین منظور كمك رسانده است؟ تمام آنچه كه انجام داده (به عنوان مثال، حملات تابستان ۲۰۰۶ به غزه و لبنان) حاصلی جز این نداشته كه اعراب را بیشتر بر ضد خود شورانیده است. و حمایت آمریكا از اسرائیل كنترل نفت را دشوارتر می سازد، نه آسانتر! چرا كه، حتی پارلمان عراق، نخست وزیر و رهبران شیعه اقدامات اسرائیل در لبنان را به شدت محكوم می كنند.
در نهایت، تصور كنیم كه آمریكا موضعی ۱۸۰ درجه متفاوت اتخاذ كرده، بناگهان جانب فلسطینیان را بگیرد، و همان گونه كه از مردم كوزوو در مقابل صرب ها- كه همانند اسرائیلی ها، ثروتمندتر و «غربی»تر از حریفان خود بودند- حمایت كرد، از آن ها حمایت به عمل آورد. چنین چرخش موضعی در سیاست به هیچوجه ممكن نیست: هنگامی كه اندونزی در سال ۱۹۷۵ تیمور شرقی را به تصرف خود درآورد، آمریكا با تأمین غالب سلاح های مورد نیاز این كشور از تهاجم حمایت كرد. با این وجود، ۲۵ سال بعد واشنگتن مانع از دستیابی تیمورشرقی به استقلال نشد.
تأثیر و پیامد این سیاست چیست؟ آیا كسی می تواند تردید كند كه یك چنین تغییر موضعی در سیاست، دستیابی آمریكا به چاه های نفت را تسهیل و به این كشور در جلب و بدست آوردن متحدان استراتژیك (چنانچه هنوز نیازی باشد) در سراسر جهان مسلمان كمك خواهد كرد؟ در خاورمیانه، اتهام عمده ای كه به آمریكا وارد می آید حمایت و طرفداری آن از اسرائیل است، زیرا كه آمریكایی ها «بازیچه دست یهودیان» هستند. در نتیجه، چنانچه واشنگتن تغییر موضع دهد، خصومت علیه این كشور- از جمله در ارتباط با كنترل نفت- مطرح نخواهد بود. به همین خاطر است كه مفهوم اسرائیل به عنوان «متحد استراتژیك» هیچ معنایی ندارد.
این امر ما را به پاسخ «لابی طرفدار اسرائیل» رهنمون می شود كه به حقیقت نزدیك تر است، اما تمام حقیقت نیست. برای دریافت تصویری كامل، باید درك كرد به چه دلیل «لابی» تا بدین اندازه مؤثر عمل می كند، و این به عوامل خارج از اقدامات خود لابی وابسته است. بهرحال، صهیونیست های فعال كه «لابی» را تشكیل می دهند اقلیتی از میان یهودیان بیش نیستند كه خود اقلیت كوچكی را در بین مردم آمریكا شكل بخشیده اند. «لابی طرفدار اسرائیل» همانند دیگر لابی ها، مثل لابی های صنعت نفت و تسلیحات، عمل نمی كند، كه این یكی از دلایلی است كه نشان می دهد مادامی كه چگونگی اجرای نفوذ این «لابی» را درك نكنیم، می توان براحتی تأثیر آن را انكار كرد.
قدر مسلم آن كه، «لابی طرفدار اسرائیل» نیز همانند دیگر لابی ها از مبارزات تبلیغاتی انتخاباتی حمایت مالی به عمل می آورد و بخشی از قدرت آن از توانایی اش در هدف گرفتن كسانی كه در كنگره «خطش» را نمی خوانند، ناشی می شود.
اما، اگر فقط همین بود، می شد به آسانی آن را كنار زد، چرا كه منابع مالی دیگری مانند لابی های صنعتی برای مبارزات انتخاباتی وجود دارد، و اگر بتوان مدعی شد كه كاندیداهای طرفدار اسرائیل پول می گیرند كه در خدمت منافع كشوری دیگر باشند، حریفان آنها می توانند آنهایی را كه از «لابی» همانند نوعی مأمور یك قدرت خارجی پول دریافت می دارند، لو دهند. در این راستا، یك لابی طرفدار فرانسه، چین و یا ژاپن را تصور كنید كه سعی دارد به شكلی معنادار كنگره آمریكا را تحت نفوذ بگیرد. مسلماً، پول به تنهایی نمی تواند كافی باشد.
اما «لابی طرفدار اسرائیل»، و فقط هم این لابی، قادر است از این گونه انتقادها قصر در برود، زیرا كه هر كس حریفی را متهم كند كه عملا به عنوان یك مأمور قدرتی خارجی از این «لابی» پول دریافت می كند، بلافاصله به «ضدسامی گری» متهم می شود! در واقع، تصور كنیم كه تاجران از سیاست آمریكا در خاورمیانه ناراضی باشند- چیزی كه می تواند كاملا واقعیت داشته باشد- و بخواهند آن را تغییر دهند. چگونه می توانند چنین كاری را به انجام برسانند؟ هرگونه انتقاد از نفوذ «لابی» بر سیاست آمریكا به كمك معادله ضدصهیونیسم مساوی است با «ضد سامی گری» و بلافاصله نیز اتهام «ضدسامی گری» را برمی انگیزد!
نتیجه آن كه، بخشی از قدرت «لابی طرفدار اسرائیل» در این خط دفاعی دوم نهفته است كه خود با نفوذش بر رسانه ها- كه قادرند هر فرد منتقد از «لابی» را تصویری شیطانی بخشند- در ارتباط است. اما حتی با این نیز بسادگی می توان مقابله كرد، چرا كه همه رسانه ها تحت نفوذ «لابی» قرار ندارند و مهمتر آن كه، رسانه ها همگی قدرتمند نیستند.
به عنوان مثال، در ونزوئلا رسانه ها ضد «هوگو چاوز» هستند، اما این «چاوز» است كه پی درپی در انتخابات پیروز می گردد. در فرانسه، اكثریت گسترده رسانه ها طرفدار پاسخ «آری» به رفراندوم قانون اساسی اروپا بودند و با این وجود، این «نه» بود كه به پیروزی رسید. مسئله این است كه «لابی طرفدار اسرائیل» بینشی از جهان را بیان می دارد كه بیش از حد مورد قبول بسیاری از آمریكایی ها قرار دارد، و به همین خاطر نیز تا بدین اندازه مؤثر است. بهرحال، هیچ چیز مضحك تر از آن نیست كه فردی را صرفاً به این دلیل كه می خواهد منافع آمریكا پیش از منافع اسرائیل قرار بگیرد و یا آن را با صدای بلند اعلام و توصیه می كند، به «ضدسامی گری» متهم كنیم!با این وجود، این اتهام بسیار مؤثر واقع می گردد، و آن نیز صرفاً به این دلیل كه سال ها شستشوی مغزی مردم را به این باور رسانده است كه منافع آمریكایی ها و اسرائیلی ها یكی است، اگرچه به جای آن كه از «منافع» گفته شود، گاه از «ارزش ها» سخن می گویند!
به این هویت دهی، بینشی پیوسته و به طور منظم خصمانه از جهان عرب و مسلمان نیز اضافه می شود كه میزان نفوذ و تأثیر «لابی» را افزایش می دهد و در عین حال تا اندازه ای نیز محصول تبلیغات آن است.
برغم تمامی بحث ها پیرامون «ضد نژادپرستی» و «آنچه به لحاظ سیاسی صحیح است»، با فقدان كامل هرگونه درك درباره نقطه نظر اعراب در مورد فلسطین و به ویژه پیرامون جنبه نژادپرستانه مسئله روبرو هستیم. این سه لایه حفاظتی و كنترل (كمك های پولی گزینه ای، برگ برنده «ضدسامی گری» و درونی كردن موضوع) است كه قدرت ویژه اش را به لابی می بخشد. به همین خاطر نیز انكار قدرت آن مثلا با این ادعا كه به وضوح «یهودیان كنترل آمریكا را در اختیار ندارند» تا بدین اندازه آسان است. این كاملا صحت دارد، اما به شیوه كنترل مستقیم نیست كه این موضوع عمل می كند.
آنهایی كه بر این تصورند كه صنایع تسلیحات و یا نفت هستند كه در ارتباط با سیاست خارجی بازی واشنگتن را هدایت كرده و پیش می برند، دست كم باید به این سؤال پاسخ گویند: این عملكرد چگونه است؟ هیچ مدركی وجود ندارد كه مثلا نشان دهد صنعت نفت دولت آمریكا را در راستای جنگ در عراق، تهدید علیه ایران و یا حمله به لبنان، تحت فشار قرار داده باشد (در عوض، مدارك و اسناد بسیاری وجود دارد كه نشان می دهد «لابی طرفدار اسرائیل» واشنگتن را برای جنگ در عراق تحت فشار گذاشته است. مراجعه شود به «جنگی برای اسرائیل»، نوشته «جف بلانكفورت») مسلماً، فرض بر این است كه آنها باید به طور پنهان عمل كنند، اما مداركی كه نشان دهد آنها بدین گونه عمل می كنند، كجا یافت می شود؟
و اگر مدركی، حتی به صورت غیرمستقیم، وجود نداشته باشد، چطور آن را بفهمیم؟ منافع مستقیم جنگ در عراق هنوز حاصل نشده است، دست كم برای شركت های بزرگ! و نشانه های بسیاری وجود دارد دال بر این كه اقتصاد آمریكا از مخارج جنگ و كسری بودجه حاصل از آن بسیار رنج خواهد برد.
از دیگر سو، كافی است هر روزنامه ای را باز و یا هر برنامه تلویزیونی را نگاه كنیم تا عقاید و نظرهای بیان شده از سوی صهیونیست ها را كه خواستار جنگ بیشتر هستند، بخوانیم یا بشنویم. هر جنگی به تبلیغات جنگ و یك ایدئولوژی كه از آن حمایت كند نیازمند است و صهیونیست ها هر دوی این امكانات را فراهم می آورند، درحالی كه هیچ چیزی از این دست از سوی «تجارت كلان» به طور كلی و صنعت نفت بالاخص ارائه نمی گردد.
می توان همچنین به پیشینه های تاریخی سال های دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰- مانند لابی چینی (متشكل از مهاجران چینی پس از سال ۱۹۴۹ و مبلغان مذهبی سابق، كه از سوی كلیساهای خود حمایت می شدند)- اندیشید. این لابی آمریكا را به تأكید بر این ادعای مضحك رهنمون شده بود كه دولتی (تایوان) كه هیچ كنترل مستقیمی بر مردم ندارد، نماینده یك میلیارد تن است! لابی مزبور در حمایت از جنگ های كره و ویتنام نیز بسیار بانفوذ بود. ولی در خدمت كدام منافع؟ منافع كاپیتالیست های آمریكایی؟ اما این ها كه پس از به رسمیت شناخته شدن چین از سوی آمریكا در دوران زمامداری «نیكسون»، سودهای كلانی در این كشور به جیب زدند! و همین موضوع در مورد ویتنام نیز صحت دارد.
در واقع، این دو كشور- و به همین ترتیب، باقی آسیا- ضد استعمار و ضد امپریالیست، همینطور ضد فئودالیسم بودند (بخشی از دلیل ضد فئودالیسم بودن آنها البته این بود كه ساختارهای فئودالی به آنها اجازه نمی داد در برابر تهاجمات بیگانگان مقاومت كنند). اما، بیشتر بدان خاطر ضدكاپیتالیست بودند كه مهاجمانشان، یعنی غربی ها، كاپیتالیست بودند.
به همین دلیل، درس عمده ای كه می توان از تاریخ لابی چینی گرفت این است كه در طول دهه های متمادی سیاست آمریكا را به اسارت نیروهای انتقامجو و كلیساها درآورد كه نسبت به جریان غالب در افكار آمریكایی بیگانه بودند و در پایان نیز به زیان آمریكای كاپیتالیست عمل كرد. اما، مؤثر واقع گردید زیرا كه ایدئولوژی چینی ها (آمیخته ای از ترس و نگاهی نژادپرستانه و پرحقارت به «روحیه آسیایی») با پیش داوری های غربی هماهنگی كامل داشت. حال، لابی چینی را با «لابی طرفدار اسرائیل»، روحیه آسیایی را با روحیه عرب و ترس از كمونیسم را با ترس از اسلام جایگزین سازید تا بتوانید تصویری دقیق از آنچه اكنون در روابط آمریكا- خاورمیانه رخ می دهد، به دست آورید.
چه كاری از دست نیروی مخالف برمی آید و چه باید انجام دهد؟ بسادگی، همان رفتاری را با اسرائیل پیش بگیرد كه پیش از این با آفریقای جنوبی اتخاذ شد، و از مقابل به «لابی» حمله كند. دلیلی كه اسرائیل بدین شیوه عمل كرده و به رفتار خود كماكان ادامه می دهد این است كه خود را قدرتمند احساس می كند، و این نیز به دو علت: اول، ارتش به اصطلاح «قدرتمندش» (كه آزمایش ناموفقش را در لبنان پشت سر گذارد) و دیگری، كنترل تقریباً كاملش بر تصمیم گیری های سیاسی در واشنگتن، به ویژه در كنگره! صلح در خاورمیانه هنگامی امكان پذیر خواهد بود كه این احساس برتری اسرائیلی نابود گردد و مسئولیت انجام نیمی از كار- یعنی قطع حمایت تقریباً غریزی آمریكا از اسرائیل- نیز با خود آمریكایی هاست.
اصولا، برای این منظور دو روش وجود دارد: این كه سخاوت آمریكایی ها را بطلبیم و دیگر این كه منافع شخصی شان رامطرح سازیم. هیچیك از این دو استراتژی نباید از مدنظر دور افتد، اما نیروی مخالف به اندازه كافی بر روش دوم تأكید نمی ورزد. بدون شك بدین دلیل كه مفهوم منفعت شخصی «شریف» به نظر نمی آید و این كه دنبال كردن «منافع ملی آمریكا» اغلب معنای سرنگونی دولت های ترقی خواه، خرید آرای انتخابات و غیره را یافته است... اگر آلمانی ها یك سیاست منفعت شخصی، حتی یك سیاست امپریالیست اما منطقی، را در سال های ۱۹۴۰-۱۹۳۰ دنبال كرده بودند، جنگ جهانی دوم می توانست اجتناب پذیر باشد. علاوه بر این، اگر آمریكا از اسرائیل فاصله می گرفت، سیاستی را دنبال می كرد كه با سیاست های متعارف متفاوت و مخالف و بسیار انسانی تر می بود.
مسئله دیگر این كه، بخش اعظم نیروی راست گرا (از «بوكنان» گرفته تا «برژینسكی») بدرستی می بینند كه منافع آمریكا مخالف منافع اسرائیل است و مخالفان دوست ندارند با چنین افرادی هم آرمان شوند، چیزی كه به لحاظ روان شناختی قابل درك است. اما، چنانچه آرمانی درست باشد (و در این مورد بخصوص، اضطراری)، صرفاً بدان خاطر كه كسانی كه دوستشان نداریم نیز آن را اتخاذ كرده اند، از درست بودنش كاسته نمی شود. بدترین چیزی كه مخالفان می توانند انجام دهند، این است كه انحصار یك آرمان درست را به دست راستی ها واگذارند.
مخالفان نمی توانند از آمریكایی ها انتظار داشته باشند از امروز به فردا تغییر كنند، بنیادگرایی مذهبی را رها سازند، وابستگی شان به نفت را كنار بگذارند و یا این كه به سوسیالیسم روی آورند. اما یك تغییر چشم انداز در خاورمیانه امكان پذیر است: قدرت «لابی» نقطه ضعف آن نیز هست، مانند پادشاهی كه برهنه باشد! همه از آن وحشت دارند، ولی تنها دلیل این وحشت آن است كه همه در اطراف خود همان كار را انجام می دهند.
چنانچه «لابی» به خودش واگذار شود قدرت چندانی ندارد. برای تغییر این وضعیت، باید كه به طور منظم به دفاع از هر سیاستمدار، هر روزنامه نگار، هر استاد دانشگاه برخاست كه به خاطر اظهاراتش مورد خصومت «لابی» قرار گرفته است، بدون آن كه به عقاید سیاسی اش درباره دیگر موضوعات وقعی نهاده شود.
درست مانند عملكرد مدافعان آزادی های مدنی در برابر آزادی بیان. هنگامی كه فعالان ضد جنگ با مسئول دانستن صنعت نفت و یا «تجارت كلان» در راه اندازی و ادامه جنگ- به ویژه در ارتباط با جنگ در لبنان و یا تهدید علیه ایران- افكار را ناخواسته از انتقاد علیه اسرائیل منحرف می سازند، باید از آنها خواست كه مداركی هم دال بر این ادعا ارائه دهند.
باید كه همه مدافعان اسرائیل و یا «لابی طرفدار اسرائیل»، از جمله آنهایی كه در بطن محافل ترقی خواه اهمیت آن را ناچیز می شمارند، مورد انتقاد قرار گیرند. هنگامی كه سیاستمداران و روزنامه نگاران تأكید می كنند كه اسرائیل و آمریكا منافعی مشترك دارند، از آنها بپرسید چه خدمتی اخیراً اسرائیل برای آمریكا انجام داده است. البته، می توان به خدماتی جزئی در این راستا اشاره كرد؛ اما در این صورت از آنها بپرسید كه یك تجزیه و تحلیل دقیق و بیطرفانه درباره هزینه پرداخت شده و منافع بدست آمده چه چیزی را فاش خواهد ساخت و به چه دلیل انجام چنین تحقیقاتی به صورت علنی امكان ناپذیر است و چنانچه از ارزش های مشترك سخن می گویند (موضع عقب نشینی همیشگی)، فهرستی از قوانین اسرائیلی را در اختیارشان قرار دهید كه در قبال غیریهودیان تبعیض آمیزند.
لازمه كاستن از اهمیت «لابی طرفدار اسرائیل» ایجاد تغییر در روحیه و طرز فكر آمریكایی نسبت به مردم خاورمیانه و اسلام است، به همان گونه كه خاتمه بخشیدن به جنگ ویتنام به ایجاد تغییر در بینشی كه نسبت به آسیایی ها وجود داشت، نیازمند گردید. اما، تنها همین تغییر نیز تأثیری بسیار عمیق بر فرهنگ آمریكایی داشته و آن را بسیار «انسانی» خواهدكرد.
این موضوع كاملا حقیقت دارد كه ایجاد تغییر در سیاست آمریكا نسبت به منازعه اسرائیلی- فلسطینی هیچ تغییری در امپریالیسم متعارف پدید نیاورده، آمریكا كماكان همه جا از برگزیدگان سلطه جو حمایت خواهد كرد و برای به وجود آوردن «جوی مساعد سرمایه گذاری»، غالب كشورها را تحت فشار قرار خواهدداد. اما، منازعه خاورمیانه- كه عراق، ایران، لبنان، سوریه و فلسطین را شامل می گردد- از تمامی جنبه های یك جنگ دینی برخوردار است كه اسلام را در یك سو و صهیونیسم را به عنوان دین غربی بیش و كم لائیك در سوی دیگر قرار می دهد. و جنگ های دینی و مذهبی از میان تمامی جنگ ها خشونت بارتر و غیرقابل كنترل ترند. آنچه در صهیونیسم زدایی از روحیه و رفتار آمریكایی به میان است، صرفاً سرنوشت ساكنان بیچاره فلسطین نیست، بلكه رنج هایی توصیف ناپذیر برای مردم این منطقه و شاید باقی جهان نیز هست.
و مضحك تر از همه در كل این ماجرا آن كه سرنوشت بخش اعظم جهان به توانایی آمریكایی ها در اجرای حق خود بر تعیین آزادانه جایگاه بین المللی، سیاسی و اداری خود وابسته است، اقدامی كه بوضوح باید انجام پذیرد.
ترجمه و تنظیم: مژگان نژند
منبع: پایگاه اینترنتی آنتی امپریالیسم
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید