پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
یاسهای زرد
خانمتاج روی دو آجر فشاری كه جفت هم گذاشته بود، پای اجاقكی كه طشت آب رویش قلقل میكرد نشسته بود و صابون برگردان را به یقه آخوندی پیراهن پسرش میكشید. سید مرتضی در را پشت سر بست و از هشتی گذشت.
ـ سلام مادر.
نگاه گلهای بنفشه كرد كه سر به زیر انداخته با صورتی كبود زل زده بودند به خطوط درهم و برهم كف باغچه.
حیاط را دور زد و درست روبهروی مادر نشست روی سكوی سیمانی و نگاه دوخت به درخت سیبی كه هنوز بهار نیامده به پیشواز آن رفته بود.
دست مادر كه به لباسها چنگ میزد، با نگاه به او از حركت ماند:
ـ چرا سر و كلهات خیس است؟ این چه قیافهای است كه برای خودت درست كردهای؟!
سید مرتضی نگاه را گلاونگ شاخههای درخت كرده بود.
ـ اینها كجا بودند كه ندیده بودمشان؟
ـ با تو هستم! چرا جوابم را نمیدهی؟
سید مرتضی به طرف درخت خیز برداشت.
ـ مادر... این همان درختی نیست كه میگفتی همسن و سال من است؟
خانمتاج دست به زانو گرفت. از جا بلند شد. لنگ لنگان به طرف او رفت. با دستك چادر كه از كمر بازش كرده بود، موهای او را خشك كرد.
ـ همسن و سال من است؛ نه مادر؟
زن به موهای آبچكان و چشمهای دگرگون گشته او خیره شد؛ بسماللهی گفت، و دست روی پیشانیاش گذاشت.
ـ تب هم كه داری! چقدر گفتم هر صبح صدقه بده! ای بر چشم بد لعنت!
سید مرتضی بر سر پنجه پا ایستاد و شاخهای را به زیر كشید.
ـ نگاه كن مادر! تو را به خدا ببین! چقدر شكوفه! اینها كجا بودند؟
مادر صدا بلند كرد:
ـ چه خبره؟ ذوقزده شدهای! بوی بهاره مستش كرده.
سید مرتضی او را كنار زد و دستهایش را به دو طرف باز كرد.
ـ نگاه كن مادر! خوب نگاه كن! ببین شكوفه ندارم؟
ـ چرا هذیان میگویی، پسر؟
ـ هذیان؟ نگاه كن!
دستش را به طرف او دراز كرد. مشتی گل یاس در دستش بود.
خانمتاج با حسرت گفت: اینها را از كجا آوردهای؟
ـ از اینجا!
سید مرتضی به سینهاش اشاره كرد.
مادر دست روی پیشانی نمناك او گذاشت.
ـ خدا بكشدم! ببین چه تبی! برو بالا. برو تا بیایم و برایت گل بنفشه و ختمی دم كنم.
صدایی كه از دوردست میآمد، نزدیك و نزدیكتر میشد.
ـ آب حوض میكشم... آب حوضی...
خانمتاج نگاه به لختههای سبز لجن انداخت كه روی حوض را پوشانده بود.
ـ دِ... برو بالا دیگر!... هم الان این مردك هم میآید.
سید مرتضی آرام آرام دور خود میچرخید. چشمها را بسته بود و با لبخندی كه صورتش را روشن میكرد سر به سوی آسمان گرفته بود.
صدای تقه به در آمد. خانمتاج، پاكشان به هشتی رفت و لای در را باز كرد.
ـ به قولم وفا كردم خانمتاج. آمدهام حوضت را بكنم عین آینه.
خانمتاج، بیحوصله گفت: باشد برای فردا.
ـ خانهات آباد. اگر امشب پول نبرم خانه، كه مادر فولادزره، راهم نمیدهد!
ـ گفتم نه! برو هفته دیگر بیا.
مرد كف دست را روی در گذاشته بود و فشار میداد:
ـ چرا امروز و فردا میكنی، حاجخانم. یك لقمه نان روا نداری به این برادر گرسنهات؟
سید مرتضی بلند گفت: بگذار بیاید، مادر!
خانمتاج به سر طشت برگشت. چركابه را در پاشویه خالی كرد. لباسها را روی سنگ حوض گذاشت. دستها را زیر شیر حوض شست.
ـ از كیسه خلیفه میبخشی؟
مرد آبحوضی، با گردن كج، پای دیوار ایستاده بود.
ـ جوان، تو كرمت را نشان بده.
سیدمرتضی نگاه از شكوفههای گلبهی درخت برداشت.
ـ مادر، بگذار مشغول شود. چنین درختی لیاقت دارد عكس خودش را تماشا كند.
آبحوضی سطلش را زمین گذاشت و پاچههای شلوارش را بالا زد.
ـ مرحبا جوان، كه نمیخواهی دل حاجیات بشكند.
خانمتاج اخمها را درهم كشید:
ـ خیلیخوب سید. آنجاست. جارو زبره هم آن گوشه است. ماهیها را هم با آن سبد بگیر و بریز توی تشت.
دستكهای چادر را پس سر گره زد. دست پشت جوانش گذاشت:
ـ تو برو بالا دراز بكش، تا بیایم به دادت برسم.
سیدمرتضی از پلههای كنج حیاط بالا رفت. روی پله میانی مكثی كرد و به آب حوض نگاه كرد.
ـ لجنها را پای درخت نریزی، عمو!
مرد اولین سطل آب را لنگلنگان به طرف هشتی برد.
ـ نه بابام جان.
خانمتاج غرولندكنان سیدمرتضی را به طرف پلهها راند.
ـ میگویم حالا نه... میگویی همین حالا. یكباره میگذاشتیم برای شب عید.
سیدمرتضی دست به طارمی، خود را بالا كشید. خانمتاج دست بر گودی كمر او، از عقب سرش میآمد.
ـ تندتر، مادر. باید برگردم و رختها را آب بكشم.
به ایوانك هلالی جلو اتاق كه رسیدند خانمتاج جلو افتاد و پرده كرباس جلو در را كنار زد.
نگاه سید مرتضی از سر شانه او، خیرهٔ وسط اتاق ماند و درخشید.
ـ هِی یه! این چیست، عینهو آفتاب؟!
كفشها را كند و به وسط اتاق رفت. روی دو زانو نشست و به خرمن نور خیره شد.
ـ عجب زرق و برقی!
ـ مال كم كسی نیست، مادر!
سیدمرتضی با احتیاط دست روی پارچه كشید. نرمه انگشتانش بالا و پایین رفت.
ـ مال دختر تیمور تاش است.
ـ اینجا چه میكند؟
خانمتاج از پنجره به بیرون سرك كشید و روی لبه صندوق نشست.
ـ چی خیال كردهای، مادر؟ شدهام خیاط سرِ خانه او.
ـ شوخی نكن، مادر.
ـ چرا شوخی؟! صبح نشسته بودم توی خانه، كه ناغافل در زدند. خیال میكنی كی بود؟ یك دده سیاه، كه میگفت خانمش پیراهنی را كه تن فلانالدوله در مهمانی بهمانالدوله دیده، پسندیده. میگفت: آمدهام تا تو را پیش خانم ببرم، برایش پیراهن بدوزی.
بلند شدم و رفتم. مادر، چه دم و دستگاهی! حیاط چه حیاطی؛ درندشت! نه سر داشت و نه ته. پر از دار و درخت. صدای چهچه بلبل بود كه میآمد. یك چیزی میگویم یك چیزی میشنوی. توی اشكوب اول كه پا گذاشتم، هوش از سرم رفت. در و دیوار پر از آینه. چه لالههایی! چه جارهایی! همچین سرم گیج رفت كه نشستم روی زمین.
دده سیاهه زیر بغلم را گرفت و بلندم كرد. در باز شد. خانمی آمد تو، عینهو كشتی. هی لنگر خورد و جلو آمد. از كنارم گذشت و رفت آن بالا نشست روی تختی كه دورتادورش مخده بود. به اشارهٔ دست گفت كه بروم جلو. زانوهایم قوت نداشت. بلند شدم و تاتیتاتیكنان، رفتم جلو.
به پشت سرم اشاره كرد. برگشتم. دیدم یك تكه نور، روی دست دده سیاه میآید جلو. دندانهایم تیك تیك به هم خورد.
آمد جلو پای خانمش تا شد. چه چراغانیای! خانم غبغبش را توی مشت گرفت و گفت: دوست دارم مثل پیراهن تاج الملوك را برایم بدوزی. نه یك ذره كم، نه یك ذره بیش.
از دلم گذشت: «آدم حسابی! هیكل نی قلیانی او كجا و تن و بدن مثل خیك شیره تو كجا؟!» اما گفتم: «چشم.» و جانم را خلاص كردم.
سیدمرتضی كنار پنجره رفت. با كف دست بخار شیشه را پاك كرد.
ـ پس اینطور! پای مادر ما هم باز شد خانه بزرگان. مراسم تاجگذاری كه تمام شد و دیگر لازم نیست خانمها به هم پز بدهند.
مادر روی زمین نشست و به پارچه دست كشید.
ـ به! تازه اول برو و بیا و سور دادن و سور گرفتن است.
ـ كاش برای عید، كف حوض را رنگ میكردیم. آبی آبی آبی. با ستارههای طلایی.
به طرف مادر برگشت. او درِ صندوق را باز كرده بود و امانتی را با دقت لای بقچه ترمه میپیچید.
پیشانیاش را به شیشه تكیه داد. آبحوضی، سطل سطل آب را بیرون میبرد و برمیگشت. به درخت پرشكوفه نگاه كرد.
«اگر یكی از این مهمانیها در خانه سرتیپ درگاهی برگزار میشد، معطرخانم چه میپوشید؟»
سعی كرد او را پیش چشم مجسم كند. اما جز شاخهای كه در باد میرقصید و مشتی شكوفه سیب، چیز دیگری ندید.
راضیه تجار
منبع : سورۀ مهر
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران توماج صالحی امام خمینی سریلانکا حجاب دولت پاکستان کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی رئیسی سید ابراهیم رئیسی
کنکور هواشناسی سیل تهران اینترنت سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس فراجا قتل سازمان هواشناسی قوه قضاییه
قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار بانک مرکزی بازار خودرو ارز قیمت سکه ایران خودرو سایپا تورم
تلویزیون فیلم سحر دولتشاهی سینمای ایران ترانه علیدوستی مهران مدیری کتاب شعر تئاتر سینما صدا و سیما رادیو
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا روسیه جنگ غزه چین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا اوکراین ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور بارسلونا رئال مادرید والیبال
هوش مصنوعی ناسا مریخ انرژی اپل فیلترینگ فناوری تبلیغات همراه اول ایلان ماسک
سلامت روان استرس داروخانه پیری سرکه سیب دوش گرفتن