شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


بی‌تابی‌های یک قبیله


بی‌تابی‌های یک قبیله
● یادداشتی بر کتاب طلسم، گرافیک سنتی ایران
آدم دوران محمدعلی شاه نیستم، در دانشکده، هنر خواندم و در تهران بزرگ شدم. بنابراین فکر می کردم آدم معاصری هستم اما تجربه یی باعث شد تا بفهمم که چیزهایی در جهان هست که من نمی فهمم و از نفهمیدنش خجل هم نیستم یا دوران آن چیزهایی که نمی فهمم به پایان رسیده است، یا اینکه نقص از تربیت و دانش من است که حتماً هست، اما هر چه بود بعد از آن حادثه اگر از من بپرسند آدم احوالات معاصری؟
حتماً در پاسخم تردید خواهم داشت. در دوران تحصیل با دوستی آشنا شدم که عشقی نگفتنی به جمع کردن طلسم و تعویذ داشت، کوچه و بازار را می گشت دنبال این جور خنزر و پنزرها و هر آنچه در بضاعتش بود برای دلش جمع می کرد؛ تا اینکه چند سال قبل از سر تصادف و با سخاوت تمام پیشنهاد بخشیدن گوشه یی از مجموعه عزیزش را به من داد، ناگاه حسی مثل رندی و طمع درونم بیدار شد. با اشتیاقی که مخفی اش می کردم به تعارفش پاسخ مثبت دادم و فردایش مشتی از این طلسم ها و دعاها و اشیای عجیب و غریب را از ایشان تحویل گرفتم و با شادمانی شریرانه یی آنها را به خانه بردم.
اما به محض ورودم به خانه با آن کیسه، خانه تغییر کرد. دیگر آن اتاق اتاق دیروز نبود، حسی نگفتنی خانه را در ظلمت فرو برد. گویی علیل شده بودم، آن اشیا خودشان را به من و خانه تحمیل می کردند. شب اول و دوم خودم را به بی خیالی می زدم، به خودم می گفتم این حرف ها و حدیث ها مهمل است، خودم را نکوهش می کردم که چرا باید باورهای املی و خفیف را به خودم القا کنم.
مدام این ورد را تکرار می کردم که اینها شیء اند، بی روحند، اما حقیقت این بود که روحم در آن خانه با چیزی فشرده می شد. پس کمتر به خانه می آمدم، ناخودآگاه نمی خواستم به خانه برگردم. آلاخون والا خون خانه دوست و مامان و بابا شدم، اما طمع نمی گذاشت که از آن گنج مفت رسیده بگذرم تا اینکه جانم به لبم رسید. یک شبه تصمیم گرفتم تحفه آن دوست را به او بازگردانم اما بعد از تلفن به او تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده است.
او هم حاضر نبود آن گنج را باز پس بگیرد تنها نصیحتش این بود که آنها را در کیسه یی در بسته بگذارم و جایی پنهان کنم، اما این توصیه هم افاقه نکرد. از آنجایی که نمی خواستم این مصیبت گریبان بدبخت دیگری را هم بگیرد نخواستم آنها را به آدم دیگری بسپارم.
پس تصمیم گرفتم جمعشان کنم و آنها را به نیزار حسنک ورامین ببرم و جایی در کوه و بیابان ولشان کنم. آن دوست مر د رند وقتی من را در این تصمیم مصمم دید همان روز پیدایش شد و آنها را برد و از همان لحظه که از در خانه خارج شد انگار خانه نفس کشید، خانه دوباره همان خانه یک ماه پیش شد. از همین تجربه بود که فهمیدم هنوز آدمی هستم وابسته به چیزی که نمی دانم چیست، حتی از گفتن این خاطره به آدم های دوروبرم ابا داشتم.
خجالت می کشیدم که بگویم با این همه اهن و تلپ وجود چند شیء فلزی و چند کاغذ فرسوده و تعدادی مجسمه حیوان، زندگی من در خانه ام را دشوار کرده بود، اما هر چه بود فهمیدن این چیزها کار من نبود، حتی نفهمیدنشان هم کار من نبود.
تنها می دانم آن دوست آن گنج را به کس دیگری دور از تهران سپرد و حالا خودش هم از گنجی که به جان و دلش بسته بود، خبر ندارد؛ بعدها می گفت در این حس و حال با من شریک بوده است. فقط می دانست آخرین بار دعانویسی هایی را یک جا از آدمی با لهجه یی غریبه خریده است و مدعی بود هر چه بود کار یکی از آن دعانویسی ها بوده است و شک اش به یکی از آنها می رفت، و البته توضیح دقیقی درباره آن کاغذنوشته هم نداد و من نیز پی آن کاغذپاره را نگرفتم.
دیدن کتاب «طلسم» از پرویز تناولی باعث شد تا دوباره به یاد آن روزها بیفتم ولی این بار خواستم چیزی را اعتراف کنم که پیش از این تنها به چند دوست نزدیک گفته بودم. حالا که این ماجرا را نوشتم مطمئنم نگفتن این خاطره هم دیگر طلسمی نیست، رازی نیست، پس هیچ نیست، هیچ، هیچ.
بعدها دیدم در آثار هنری که دوست می دارم هم حسی هست شبیه همان حس اشیا، شبیه همین چیز نگفتنی را در حسین کاظمی هم دیدم، در سپهری هم هست، در مدبر که حتماً هست، در انگشت شمار آثار معاصرتر هم هست. اما ضعیف تر و جزیی تر، در بعضی آثار روحبخش هم می توانی کمکی از این خاطره را ببینی. چیزی که منتقدها گاه به اشتیاق و شور و انرژی و لطف و شیرینی تعبیرش می کنند.
آدم معاصر برابر ماوراء الطبیعه مابه ازاهای دیگری قرار داده است تا بتواند آن همه تشویش را به ادبیات برگرداند. دلبستگی ما به بعضی شاعران شاید از همین دیگرگونی احوالاتمان می آید، عشق به نیما، بی قراری بلخی، شوری که در حافظ می بینیم یا رازی که می پنداریم در بابا افضل پیدایش کرده ایم، نمی دانم، اشتیاقی که گاه با زمزمه کردن بعضی ابیات سراغمان می آید، حالی که در خط مافی و میرزاغلامرضا و عمادالکتاب هست و در فوج فوج جماعت انجمن خطاط نیست. شاید بپندارید اینها خیالات است که البته خیلی هایش هست، اما گاهی بعضی از این حقایق خیال نیست که نیست.
تناولی چیزی را مکتوب می کند که یک دهه دیگر چیزی از آن باقی نخواهد ماند، عمری را که پشت شناختن فلان فالگیر و رمال رفته می شود لابه لای این صفحات دید، تلاشی که سال ۱۳۵۲ بالاخره او را به بازار قیصریه اصفهان می کشد و در محضر ملاباقر افضلی، که بساطی داشت و متواضعانه مردمان را با نسخه هایش راضی می کرد به رضای خدا.
تناولی برای یافتن این علوم خفیه به همه جا سرکی کشیده است؛ از مسجد صاحب الامر تبریز تا رساله خواجه نصیر در علم رمل، تا کوچه پس کوچه های روستایی برای تملک تخته رملی. تناولی در این کتاب در کسوت یک مجموعه دار آثار هنری حاضر می شود، قضاوت نمی کند، سلیقه اش را نمایش می دهد، نه بیش نه کم، صرفاً توصیف می کند.
داستان های پشت این آثار هنری را شرح نویسی کرده و شرح نویسی کار دشواری است، احوال دلباخته یی که به رمل خواهی و فال خواهی متوسل می شد شاید به مراد دلش برسد، از تعویذ و طلسمی می گوید که آدمکی است مفرغی برای طول عمر و از راز حروف و اعداد و اشکال می گوید و البته در این خفیه نویسی تلاش می کند کلکسیونی از این نقوش را برای آیندگان معناگشایی کند، در یادداشت آخر کتاب هدف از این گردآوری و تالیف را اینگونه تشریح می کند؛ «از اعتقادات و باورهای موجود در پس هنرهای غریبه که بگذریم، آنچه از آن به جا مانده در نوع خود یکتا است و با هیچ یک از دیگر هنرها قابل مقایسه نیست.»
او این هنر را آغاز و سرچشمه هنر گرافیک بومی، معرفی می کند و الحق با این تئوری و این مجموعه امکانات وسیع بصری بکری را در اختیار هنرمندان و هنرپژوهان ایرانی قرار می دهد. در هر صورت، دانستن و شنیدن دانش های شفاهی و علوم کوچه بازاری که همیشه برای منورالفکر ایرانی کسر شأن بوده است، از طریق این هنرمند مولف تبدیل به یک شناخت شناسی بومی شده است. هنرمندی که خودش و نسلش را با آثار هنری ناپیدایی آشنا کرد و اگر نگوییم اولین شاید بگوییم مهمترین تحقیقات میدانی در حوزه فرهنگ و هنر مردمی را از سال های دهه ۴۰ آغاز کرده است.
مجموعه حاضر به نقل از مقدمه کتاب در سال ۱۳۵۶ توسط موزه هنرهای معاصر به عاریت گرفته شد تا برای تحقیق درباره منابع مکتب سقاخانه مورد استفاده قرار گیرد و تناولی معتقد است که به دلیل روح تجددگرایی آن سال ها به این اشیا و آثار توجه چندانی نشده و با گلایه می نویسد؛ «اغلب مردم آنها را مشتی طلسم و جادو خطاب می کردند.»
حضور پژوهشگران و هنرشناسانی که به دور از مدزدگی های مغرب زمینی سراغ فرهنگ بومی خودشان می روند و هراسی از لودگی های جماعت کم کار و بی کار به اصطلاح منورالفکر ندارند غنیمتی است؛ خواه ناخواه مسیر شناخت شناسی ما از فرهنگ معاصر، بالاجبار ما را به ریشه های قومی مان نزدیک تر و از جعلیات دستگاه های اقتصادی مخوف هنر دور خواهد کرد، و البته در این مسیر قدم های روشنگر آدم هایی مثل تناولی در شناساندن بافته ها، تافته ها و هنر مردم کوچه و بازار را می بایست بیش از پیش جدی گرفت.
شهروز نظری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید