جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


ایرانی بودن چیست؟


ایرانی بودن چیست؟
ایرانی بودن چیست؟ این پرسشی است كه شاید همراه با ظهور احساسات شدید ملی گرایانه به ذهن هر نوجوانی خطور می كند. درابتدا به نظر می رسد كه پاسخ گفتن به چنین پرسشی كاری بس آسان باشد. همه كس ظاهراً می داند «ایرانی بودن» چیست و می تواند معین كند چه كسی ایرانی هست و چه كسی نیست.
اما یك ذهن كنجكاو نمی تواند از پیگیری چنین پرسشی خودداری كند. با تأمل بیشتر، این پرسش علی رغم ظاهر اولش به غایت دشوار می نماید. تأمل راجع به این پرسش به پایان خویش نرسیده است اما پاسخ هایی كه در هر برهه ای به مسأله داده می شود، خود قسمتی از راه است، هر چند با پاسخ هایی اینچنینی نباید خود را دلخوش داشت. چه همیشه تأمل بیشتر می تواند راهگشای افكاری تر و تازه باشد. پرسش را دوباره طرح می كنیم و سعی می نماییم به آن پاسخ گوییم. البته پیش از آن، دشواری های پاسخگویی به چنین پرسشی را نمایان خواهیم ساخت: «ایرانی بودن چیست؟»
● مرز جغرافیایی
آیا مرز جغرافیایی می تواند معیار خوبی برای تعیین ایرانی بودن از غیر آن باشد؟ در وهله اول به نظر می رسد این معیار خیلی خوبی است. زیرا كه مرزهای جغرافیایی روی نقشه های سیاسی به صورت عینی و كمتر قابل مناقشه كشیده شده اند و این موجب می شود تا بتوانیم پاسخی در خور برای پرسش خود بیابیم تا مورد چون و چرا واقع نشود. اما با كمی تأمل روشن می شود كه انتخاب مرزهای سیاسی به عنوان معیاری برای ایرانی بود بسیاری چیزها را نابجا از ما خواهد گرفت و برخی چیزها را به ما تحمیل خواهد كرد.
مثلاً اگر این معیار را بپذیریم، نخستین مشكلی كه پیدا می شود، این است كه در طول زمان ایرانی بودن متغیر خواهد شد. زیرا كه مرز سیاسی ملت ها در طول تاریخ قبض و بسط می یابد و دگرگون می شود. كدام یك از این مرزها، مرز واقعی ایرانی بودن است؟ آیا باید بپذیریم كه ساكنان قفقاز تا قبل از عهدنامه ایران و روسیه در دوره قاجاریه، ایرانی بوده اند و صبح روز بعد كه از خواب برخاسته اند روسی؟ آیا افغان ها ایرانی هستند؟
آنها مدتی مدید ضمیمه ای از ایران بوده اند و تنها مدت نه چندان درازی است كه استقلال یافته اند. آیا بحرینی ها هم ایرانی محسوب می شوند؟ آیا عراقی ها ایرانی هستند؟ مرزهای دوره هخامنشی را كه از هند تا مصر گسترش داشته است، معیار فرض كنیم یا مرزهای اواخر دوره قاجار و پهلوی را؟ مشكل دیگر آن كه گاهی سرزمین ما مورد تصرف بیگانگان واقع شده است، آیا در آن روزگار مثلاً روزگار سلوكیان و تصرف ایران به وسیله اسكندر مقدونی مردمان این سرزمین اهل مقدونیه شده بودند و هیچ ایرانی روی زمین وجود نداشت؟
این قضیه در دوره تصرف ایران به وسیله اعراب مسلمان و امپراطوری مغول ها نیز تكرار شده است. وضع از این حرف ها خیلی پیچیده تر است. آیا كسانی كه خارج از این مرزهای جغرافیایی زیسته اند و روزی به این سرزمین مهاجرت كرده اند ایرانی محسوب می شوند؟ آیا همه ما مطابق تاریخ های رسمی كه در همه دنیا تدریس می شود، مهاجرانی نبودیم كه به این سرزمین مهاجرت كرده ایم و بعد حاكمان این سرزمین شدیم؟
آیا مهاجرینی كه در تاریخ معاصر در ایران به حكومت رسیده اند و سلسله پادشاهی تشكیل داده اند ایرانی بوده اند؟ و دشوارتر آن كه اگر آنها ایرانی نبوده اند، مردم سرزمین تحت تصرف آنها از ایرانی بودن خارج شده اند. گمان می كنم دیگر كافی باشد. مرزهای سیاسی معیار بدی برای تعیین ملیت است. با قبول این معیار ما حتی بسیاری از مفاخر خود را از ایرانی بودن خارج كرده ایم. دانشمندان و حكیمان و شعرای اهل ماوراءالنهر و بین النهرین و برخی نقاط خراسان بزرگ (در خراسان فعلی) همگی از دست می روند.
● مرزهای ژنتیك و فیزیولوژیك (یا به صورت عام تر مرز نژادی)
شاید به جای مرز جغرافیایی، مرز نژادی كارساز واقع شود. در واقع هر چند كه مرزها در طول زمان تغییر می پذیرند اما بی شك رابطه پدر و فرزندی رابطه ای پابرجاست. هر فرزندی به گونه ای كاملاً عینی صفاتی را از پدر و مادر خویش به ارث می برد. این صفات چه در خلق وخو و چه در رفتار و چه در بهره هوشی و حتی در ظاهر فیزیكی فرزند ظهور می كند.
آیا ما پاسخ خود را یافته ایم. می توان برای پرسیدن پرسش هایی چند در این باره تلاش كرد. نخستین مشكل بازمی گردد به مبدأ قضیه، یعنی به پدران و مادران نسل اول ایرانی. اولاً این كه آنها را در چه مقطعی از تاریخ باید جست وجو كرد؟ چقدر باید عقب برویم تا به نسل اول ایرانی ها كه پدران و مادران همه ایرانی ها هستند، برسیم؟
آیا می توان تا زمان آدم و حوا جلو رفت؟ در این صورت همگان ایرانی خواهند بود. آیا آنقدر عقب برویم تا همه ایرانی های فعلی به خانواده ای محدود شود؟ یعنی تا جایی كه همه كسانی كه هم اكنون ایرانی محسوب می شوند، به یك پدر و مادر برسند؟ اگر می توانستیم ایرانی های فعلی را مشخص كنیم، دیگر نیازی نبود كه دست به دامان پدر و مادر واحد شویم. در اصطلاح فلسفی كلمه این راه حل مستلزم دور است، یعنی برای تعیین ایرانی بودن باید پدر و مادری واحد (یا حداقل پدر و مادرهایی محدود) معیار ما باشند و برای تعیین این «آباء» باید ایرانی بودن هر فردی كه اكنون زندگی می كند، معلوم باشد.
زود نا امید نشویم. یك پیشنهاد پیشرفته به عنوان جایگزین موجود است. بیاییم و به جای پدر و مادر به خود خصوصیات فیزیولوژیك و ژنتیك فكر كنیم.
معیار را این طور انتخاب می كنیم كه شباهت فیزیولوژیك و ژنتیك بدون توجه به سابقه تاریخی آن (و اینكه از كجا آمده) تعیین كننده باشد. شاید این گونه بتوان مرز را عینی تر كرد. مخصوصاً اگر به این امر توجه كنیم كه ژن هر انسان مشخص با یك كد عددی قابل بیان است. (اگر حوصله ریاضی خواندن ندارید از سر «مرز تاریخی» مطلب را ادامه بدهید!) با تعریف رابطه ای ریاضی بین این كدها شاید بشود محدوده ای برای ایرانی بودن تعیین كرد. اجازه بدهید تا ابتدا فرض كنیم كه موفق شده ایم و تابع(x) I را به گونه ای تعریف كرده ایم كه وقتی كد ژنتیك هر فردی را به جای x می گذاریم، خروجی تابع یا صفر یا یك می شود؛ اگر صفر بود، ایرانی نیست و اگر یك شد، او یك ایرانی اصیل است!
اما تازه رسیده ایم به نقطه ای كه در مرز جغرافیایی بودیم. یعنی تازه نقشه ای از آدم ها داریم كه با خطوطی دقیق از هم جدا شده اند و آنها را به نواحی ملی متفاوتی تقسیم كرده اند. دقیقاً مثل نقشه جغرافیایی سیاسی كه در كتابفروشی ها می فروشند و می توان مرزهای سیاسی ایران را روی آن به آسانی تشخیص داد.
در بعضی زمینه ها البته مشكلات كمتر از مرز جغرافیایی است. مثلاً در این نقشه مهاجرت امكانپذیر نیست (زیرا كسی نمی تواند كد ژن خود را تغییر دهد)، اما برخی مشكلات پابرجاست و شاید مشكلات جدیدی هم پیش رو باشد. مشكل اول همان مشكل تغییر زمانی است. اگر بخواهیم مشكل را دریابیم، باید كمی درباره این كه چگونه باید مرز های ژنی را كشید (و به عبارت دیگر چگونه باید تابع (x)I را تعیین كرد) تأمل كنیم. برای توضیح مطلب فرض كنید (برای سادگی) كدهای ژنی آدم ها را از عدد صفرتا n عددگذاری كرده باشیم.
در یك نمایش ریاضی محور افقی را x یعنی كد ژنی كه از صفر تا n عددگذاری شده در نظر بگیرید و محور عمودی را تعداد افرادی كه دارای آن كد ژنی هستند. ممكن است برخی عددها خالی باشد، یعنی هیچ كس دارای آن كد ژنی خاص نباشد، همین طور ممكن است برخی اعداد بیش از یك نفر را در خود گنجانده باشند.
برای تعیین و دسته بندی و مرزكشی باید به عدم تقارن توزیع پناه برد؛ اگر نمودار مطلقاً متقارن باشد، هیچ مرزی خودنمایی نخواهد كرد، اما اگر نامتقارن باشد، می توان جاهایی را كه متراكم تر است، به عنوان یك دسته فرض كرد. اما حالا پرسش اساسی، خود را می نمایاند: «كدام یك از دسته ها را باید ایرانی نامید؟» البته این كوچه ای بن بست نیست، می توان فرض كرد كه این معیار ذاتی و قطعی و اصیل است؛ در این صورت می توان روی دسته ها به صورت قراردادی (كاملاً قراردادی) یكی را انتخاب كرد و نام ایران را به آن داد.
این نشان می دهد كه انتخاب این معیار و همه راهی كه تا اینجا آمدیم، تا حد زیادی «بی خردانه» است. گویی ایرانی بودن امری قراردادی بود و واقعیت بیرونی ندارد. هر كدام از دسته های ژنی نمودار فوق را می توان ایرانی نامید و در این گونه تقسیم بندی ممكن است هر كدام از شما خوانندگان عزیز این نوشته، ایرانی نباشید (و همین طور نگارنده!) تازه دچار مسأله تغییر این تراكم ها در طول زمان می شویم و این كه نمی دانیم آیا جابه جایی روی این نمودار چقدر شدید بوده؟
مرز كشیدن اصولاً كار چندان دشواری نیست، زیرا امری قراردادی است. البته گمان نمی كنم معیار «ژنتیك» به اندازه «مرز جغرافیایی» بی خاصیت باشد، زیرا خود را منتسب به ذات فرد می كند، درحالی كه مكان افراد برای آنها امری عرضی و بیش از اندازه متغیر است.
● مرز تاریخی
مرز تاریخی را باید اول تعریف كنیم. مقصود از مرز تاریخی در این مقاله، تعیین یك مجموعه از انسان ها است كه تاریخی مشترك دارند.
ناگفته پیداست كه این یكی حتی مرز معینی هم ندارد. تاریخ هر آدمی با تاریخ آدم های دیگر پیچیده به هم است. ضمن آن كه حداقل مرز مكانی (جغرافیایی) و مرز نژادی همین حالا پیش روی ما حاضرند، اما تاریخ چیزی است كه پیش از این واقع شده و اكنون دیگر وجود خارجی ندارد. آیا حمله اسكندر به ایران، بخشی از تاریخ ایرانیان است؟ و اگر آری، آیا همین حمله جزئی از تاریخ یونانی ها نیست؟ و اگر هست، آیا آنها هم ایرانی اند؟ ممكن است بگوییم همه تاریخ مشترك مد نظر است و نه بخشی از تاریخ؛ در این صورت آیا تاریخ مردمان شمال غرب ایران كنونی با تاریخ مردمان جنوب شرق تماماً مشترك است یا اشتراك جزئی دارد؟
به علاوه، برای یك فرد خاص فقط یك تاریخ داریم كه فقط و فقط گذشته شخص اوست. هیچ دو فردی نمی توانند گذشته یكسانی داشته باشند، زیرا دونفرند. با این حساب گویا نمی توان تاریخی مشترك میان هیچ دو فردی یافت.
حتی اگر بتوان چنین چیزی یافت، تازه همان مرز پررنگ كشیده شده است كه روی نقشه جغرافیا هم بود. آیا افغان ها كه از یك زمانی به بعد از پیكره سیاسی ایران جدا شدند و تاریخ سیاسی مجزایی پیدا كردند را باید غیر ایرانی دانست یا ایرانی؟ آنها چند هزار سال تاریخ مشترك با ما دارند و چند دهه ای تاریخ غیر مشترك!
آیا اگر تاریخ رسمی كتب درسی در دانشگاه های ایران و جهان را بپذیریم و قبول كنیم كه ما مهاجران سرزمین های شمالی بوده ایم كه به این منطقه كوچیده ایم و در میان راه از هم قبیله ای های خود كه به هند یا اروپا رفتند، جدا شده و به ایران آمده ایم، آن گاه آیا ما هندی هستیم یا هندی ها، آلمانی هستند یا آلمانی ها ایرانی!
ما با این سه ملت بخش تاریخ مشترك بزرگی داریم و بخش تاریخ غیر مشترك بزرگی هم! آیا ما سه ملتیم یا یك ملت و بعد ساكنان شمال شرقی كه به ایران كوچانده شدند و آن دسته از ساكنان ایران كه بعدها به كشورهای دیگر رفته در تاریخ آن كشورها شریك شدند و .... با همه اینها چه باید كرد؟● مرز زبانی
بی فایده بودن مرز زبانی هم عیان است و بارز. نمی توان تنها عرب های ایران را ایرانی دانست و نمی توان آنها را ایرانی به شمار نیاورد. ترك ها و كردها را هم. فارس ها هم ایرانی اند. ریشه زبانی هم مقیاس خوبی نیست: اولاً همان مشكل «آباء» نژادی ظهور می كند. یعنی چقدر برویم عقب؟ تا سانسكریت؟ یعنی هندی ها هم ایرانی اند؟
یا این كه كل زبان های متعلق به دسته «هند و اروپایی» را ایرانی به شمار آوریم. پس انگلیسی ها هم ایرانی می شوند. با این یكی به هیچ وجه موافق نیستم. انتخاب هر كدام از سطوح مذكور باید دلیلی داشته باشد. هیچ كدام از سطوح فوق فی ذاته بر دیگر سطوح ترجیح ندارند. به علاوه باز هم با مشكل زمانی روبرو می شویم (آیا همیشه تاریخ، ایرانیان با یك زبان سخن می گفته اند؟) و با مشكل مهاجرت نیز (زیرا مهاجرت زبانی هم مانند مهاجرت مكانی امكان پذیر است).
● مرز مذهبی
درباره مرز مذهبی باز هم ذهن كاملاً وسوسه می شود. گویی این یكی تا حد زیادی می تواند مشكل را حل كند و البته فقط با این هزینه هنگفت كه كل اقلیت های مذهبی را غیرایرانی فرض كنیم! و تازه باید همه مسلمان های دنیا یا حداقل شیعه های ۱۲ امامی را ایرانی بگیریم! اما مشكلات این معیار یكی و دوتا نیست. مشكل تغیر زمانی را دارد. زیرا روزی هیچ كدام ما مسلمان نبوده ایم. مشكل انتخاب سطح را دارد زیرا نمی دانیم توحید را معیار بگیریم یا مثلاً اسلام (یا حتی مسیحیت و ...) یا شیعه بودن (یا كاتولیك بودن) یا ۱۲ امامی بودن یا طرفداران سیستم های فقهی خاص یا ... برای انتخاب هیچ كدام دلیل قاطعی نداریم كه مرجح باشد.
به علاوه باز هم مهاجرت امكان پذیر است زیرا ممكن است كسی كیش خود را تغییر دهد. می بینیم كه باز هم مشكلات بزرگ پیش رو هستند.
● مرزهایی دیگر (بویژه مرز اقتصادی)
مرزهای دیگری نیز برای تعیین ملیت پیشنهاد شده اند. مرز اقتصادی، اجتماعی و مرز مبتنی بر اندیشه همگی قابل طرح اند. مشكلات این مرزها اگر بیش از موارد پیش گفته نباشد، كمتر نیست. در این میان مرز اقتصادی را به عنوان آخرین گزینه مردود بررسی می كنیم و در مرحله بعدی كوشش می كنیم با تبیین پرسش خود پاسخی بدان بدهیم.
مرز اقتصادی كه بویژه مورد تأكید عده ای از جامعه شناسان واقع شده برای مدت مدیدی عده زیادی را متقاعد ساخته بود كه اصلی ترین ركن یك جامعه را باید در آن جست وجو كرد. ماركسیست ها تاریخ انسان را تابع تحولات اقتصادی می دانستند و بویژه فرهنگ را روبنای آن می شمردند. هرچند این نوع نگرش اكنون خیل طرفداران خود را از دست داده است، اما می تواند مورد ارزیابی این مقال قرار گیرد. ما ارزیابی خود را بر این امر قرار خواهیم داد كه آیا اقتصاد و طبقه اقتصادی می تواند مرز خوبی برای تعیین یك ملت باشد؟ روش بر منوال سابق است و قصد نداریم خود را درگیر ادبیات ماركسیسم كنیم.
گمان می كنم در میان معیارهایی كه تاكنون ارائه و نقد شد، این معیار اساس محكم تری دارد. پذیرش این معیار البته منجر به فروپاشی ایده ملت به معنای عام آن خواهد شد. در این نوع نگاه ملت صورت بیرونی همان چیزی است كه در درون به عنوان طبقه حاكم ظهور كرده است. مخالفت با مفهوم ملت به معنای رایج آن و باز تعریف آن به شیوه ای نو (یعنی تعریف اجتماعات انسانی براساس طبقه اقتصادی و روابط تولیدی) فی نفسه مشكلی ندارد.
بلكه مشكل جایی بروز می كند كه این معیار را به مثابه معیار ذاتی و نهایی درنظر می گیریم. اگر این معیار ذاتی و نهایی باشد، می تواند معیار قررادادهای ما واقع شود. اما پرسشی فلسفی وجوه تأمل برانگیزی را هویدا می سازد؛ آیا امر اقتصادی فی نفسه اهمیت دارد یا به خاطر ارتباطش با امری بنیادی تر؟
برای پاسخ باید دید امر اقتصادی چیست؟ پاسخ حداقلی به چنین پرسشی بی شك به هرگونه كه بنگریم به مسأله حفظ بقا، صیانت ذات و در یك كلمه حب نفس باز می گردد. اگر ما خود را دوست نداشتیم (دوست داشتن توصیف ضعیف تری است و همان «حب» دقیقتر است.) آیا روی به عمل اقتصادی می آوردیم؟
به احتمال قوی خیر. این «به احتمال قوی» را هم فقط به این علت آوردم و از گفتن «قطعاً» پرهیز كردم كه یك حالت دیگر به جز حب نفس وجود دارد كه می توان آن را موجب تحرك اقتصادی دانست و آن «حب غیر» است، مثل پدری كه نه به خاطر خودش بلكه به خاطر همسر و فرزندانش فعالیت اقتصادی می كند؛ در هر كدام از دوحالت فوق امر اقتصادی امر بنیادین و اصیل و معیاری فی نفسه نیست. بلكه بازگشت به حب خود یا حب غیر دارد و اگر مقابل این حب واقع شود از حیز انتفاع می افتد و نمی تواند معیار تقسیم جوامع قرار گیرد.
دقیقاً به همین علت این معیار مشكل تغییر زمانی پیدا می كند. یعنی هرچند كه در زمان هایی خاص افراد یك طبقه اقتصادی رفتاری یكسان و قابل پیش بینی ارائه می دهند و می توانند به مثابه یك كل شناخته شوند لكن در بسیاری از زمان ها دقیقاً به علت آنكه مطابق شرح فوق الذكر اقتصاد (برخلاف نظر ماركسیست ها) زیربنا نیست، افراد متعلق به یك طبقه اقتصادی را به آسانی نمی توان مجموعه ای واحد شمرد و در مقابل می توان مجموعه ای ارگانیك از جامعه را تشخیص داد كه مستحق یك كل شمرده شدن هستند (زیرا مثلاً رفتارهایی همسو دارند) بی آنكه متعلق به یك طبقه اقتصادی باشند.
● باز تعریف مفهوم ملت و بررسی مفهوم «ناسیونالیسم»
ناسیونالیسم كه در فارسی «ملی گرایی» خوانده شده (و چنانچه خواهد آمد ترجمه ای فریبنده و نابجاست) پدیده ای جدید و مدرن است. ملت تنها در دوره تاریخی جدید معنای متداول خود را یافته. شمردن مؤلفه های اصلی ملی گرایی و تعریف آن كاری تقریباً نشدنی است. به لحاظ تاریخی اما این مفهوم منجربه شكل گیری كشورهای جدید بویژه در منطقه اروپا شد. ادبیات فلسفی حامی این مفهوم مبهم عمدتاً مدیون فلسفه تاریخ هگلی است.
جایی كه با استفاده از این فلسفه به تضاد و در نتیجه دیالكتیك دولت- ملت پرداخته می شود و راهكارهای گذر از این تضاد اصلی ترین و محوری ترین تئوری های جامعه شناسانه را به وجود می آورد. حركت به سوی رفع این تضاد نیز همچون حركت عقل در تاریخ به سوی مطلق شدن در فلسفه تاریخ هگل، حركت به سوی پیشرفت و ترقی شمرده می شود و شاید بتوان از این منظر این حركت را همان «توسعه سیاسی» دانست.
هرچند نكته ظریفی در به كار بردن لفظ توسعه كه لفظی بسیار جدید است وجود دارد كه مانع آن می شود تا این جریان بتواند به این مفهوم اطلاق تام پیدا كند. توسعه امری است كه با برنامه ریزی انجام می شود و خودبه خودی شمرده نمی شود، بر خلاف پیشرفت و حركت بسوی مطلق در فلسفه هگل و جامعه شناسی های تابع آن (یعنی تقریباً تمام تئوری های جدّی جامعه شناسی!) كه امری خود به خودی است. مفهوم «توسعه» تنها زمانی ساخته شد كه جوامع مطابق پرداخت های خام تئوری پردازان جامعه شناسی در سال های قبل از آن از حركت خود به خودی به سوی مطلق (یعنی پیشرفت) باز ایستادند یا جوامعی مورد توجه واقع شدند كه این حركت در آنها روی نداده بود و نمی داد! یعنی «توسعه» لفظی كمكی است و به مثابه وصله ای است كه به پیراهن پاره تئوری های پیشین دوخته شده است. كلمه مناسب تر پیشرفت سیاسی است.
اما آیا جایگزینی مفهوم «ملت» به جای «Nation» در معنای سیاسی جدیدآن ترجمه ای بجا و درست بوده است. ملت پیش از آن كه با برابر قرار گرفتن با «Nation» بار مفهومی جدید خود را بیابد اساساً معنایی متفاوت داشته است. اشتباه در معادل قرار دادن واژه ها و سهل انگاری در ترجمه واژه های نو در تاریخ سیاسی ایران كم هزینه نبوده است. زیرا منجر به كج فهمی اساسی از موضوع و توهم چیز دیگری به جای اصل موضوع شده است.
در دوره مشروطه این اتفاق به وفور روی داد كه تنها یك نمونه آن معادل قرار دادن «حریت» كه كلمه ای جا افتاده در ادبیات مذهبی شیعه بود با «Liberty» است. اخیراً نیز كلمه «Civil Society» را با «مدینهٔ النبی» یكی گرفتیم كه این یكی دیگر خیلی فراتر از خبطی بود كه صرفاً ناشی از ترجمه باشد و عذر آوردن برای آن كاری دشوار تر.
ملت در مفهوم اصلی آن به معنایی نزدیك به كیش و آئین به كار رفته است. تأمل در این كه چرا یك جامعه انسانی ملت نامیده شده است خود می تواند راهگشای مسأله باشد. در واقع با این بیان یك جامعه به واسطه آئین زندگی اش آن چیزی است كه هست. پیش از این گفتیم كه مذهب نمی تواند معیار بی چون و چرایی برای تشكیل یك ملت به دست دهد. اكنون بایستی دانست كه ملت یك جامعه (كه ماهیت آن است و فی ذاته قوام بخش آن اجتماع و نظم حاكم بر آن وصورت آن جامعه است) چیزی فراتر از كیش و آئین به معنای مذهب است.
این معنی را فعلاً تا اینجا در خاطر داشته باشیم تا پس از بحثی كوتاه از نقطه ای دیگر بازگشت به آن كنیم.
برای شناخت ماهیت یك اجتماع انسانی بایستی پرسید كه این جامعه چه می خواهد و برای رفتن به سوی آن مطلوب چه شیوه ای را برگزیده است. به عقیده نگارنده پرسش اول ماهیت یك جامعه را تعیین خواهد كرد (و به همین جهت اصیل ترین معیار مرزبندی میان ملل خواهد بود) و پرسش دوم مشعر به شكل گیری تاریخ یك ملت است.پس بار دیگر بخش نخست این پرسش اساسی را تكرار می كنیم؛ شناخت هرجامعه ای به معنای آن است كه بدانیم:
«جامعه مذكور چه می خواهد؟» پرسش از غایت الزاماً پرسش از آگاهی و «عقل» نیست بلكه پیش از آن پرسش از «قلب» است.«عقل» در معنای متداول آن نمی تواند «مرجح» و «ارزش» و «مطلوب» را بشناسد. بلكه تنها می تواند روش نیل به «مطلوبی كه قلب آن را شناخته و خواسته است» را فراهم كند.
صورت مشهور این معنی با «شكاف میان هست و باید» مطرح می شود. این كه این عبارت تا چه حد بیانگر حقیقت امر باشد جای مناقشه دارد اما بی تردید راهنمای خوبی برای درك موضوع است. عقل به ماهو عقل هیچ چیزی را بر هیچ چیزی ترجیح نمی دهد حتی این كه «تناقض پذیرفته نیست» یا «حكم كاذب مطلوب نیست» در واقع ریشه در این امر دارد كه «كذب بد است» و همانگونه كه می دانیم تشخیص این مهم نه كار عقل كه كار قلب است. اگر هنوز درباره این موضوع تردیدی وجود دارد، به یاد بیاوریم كه در یك استدلال منطقی شما هیچ گاه كاری به كذب یا صدق مقدمات ندارید بلكه با فرض مقدمات نتیجه را تعیین می كنید.
یعنی نتیجه هر استدلالی در نفس خود گزاره ای شرطی است كه حكم را به شرط مقدمات ارائه می دهد. دقیقاً به همین علت است كه عقل در هر گونه كنش منطقی و استدلالی عاجز از آن است تا حقایقی بیش از آنچه در مقدمات هست ارائه دهد. ممكن است كسی با نامگذاری عقل به عنوان قوه ای كه صرفاً استدلال می كند موافق نباشد، به هر حال عقل در معنای جدید آن به همین معناست اما در غیر این صورت نیز قوای شناختی انسان با تمایزی كه در بالا گفته شد قابل تفكیك است.
چه همه آن را عقل بنامیم و چه مفهوم عقل را به قوه استدلال محدود كنیم و برای قوه دیگری كه صدق و به طور كلی «مطلوب فی نفسه» را تشخیص می دهد نامی دیگر برگزینیم (مثلاً قلب.) طریق اخیر همان طریقی است كه در این مقاله برگزیده شده است. مطلوب فی نفسه همانگونه كه از معنای آن بر می آید با «حب» نسبتی دارد. در واقع مطلوب چیزی است كه مورد تمنای ماست.حالا به ادامه سخن پیشین بر می گردیم.«تمنای یك جامعه بیانگر ماهیت آن است.» بی شك تمنای یك جامعه نسبتی با تمنای افراد آن دارد. اما این به معنای آن نیست كه اگر از تك تك افراد آن جامعه پرسیده شود كه چه می خواهند، آنها پاسخ یكسانی ارائه كنند بلكه هر یك از آنها درخواسته های متفاوتشان به دنبال امری كمابیش واحدند و این امر واحد همان حقیقتی است كه ذات جامعه را رقم می زند و اساساً جامعه را ایجاد می كند.
همه حركات، سكنات، رفتن ها، نشستن ها، گفتن ها و سكوت كردن ها و... همگی در سایه این حقیقت كمابیش واحد روی می دهد. تك تك انسان ها (صرف نظر از اعمال گزافشان یعنی اعمالی كه بدون دلیل انجام می دهند) در رفتارها و حركات و سكناتشان به دنبال امر مطلوب خود هستند و اگر این امر مطلوب نبود اساساً حركت یا سكون عامدانه ای انجام نمی گرفت.
در مورد این كه حقیقت مذكور كه قائمه جامعه مورد بحث است را «كمابیش» واحد نامیدیم توضیحی باید داده شود. ما هیچگاه نمی توانیم مطمئن باشیم كه یك جامعه تنها متأثر از یك مطلوب نهایی است.
كاملاً ممكن به نظر می رسد كه یك جامعه دچار «حب» نسبت به دو یا چند مطلوب نهایی شود.اگر این مطلوب های نهایی غیریت داشته باشند (كه فرض ماست) گفتن این سخن چندان نادرست به نظر نمی رسد كه «چنین جامعه ای دچار بحران است» زیرا نظم هر جامعه ای همانگونه ای كه گفته آمد معطوف به وصال به مطلوب نهایی آن اجتماع است و یك دل و دو دلبری این جامعه منجر به تلاقی و تضاد میان اقتضائات وصال به هر یك از آن دو دلبر خواهد شد. این مفهوم نزدیكی ویژه ای با مفهوم «مذهب» و «پرستش» دارد. ملت یك جامعه می تواند در مفهوم اصلی آن طریقه وصال به حقیقت نهایی آن تلقی شود و در مفهوم كنایی آن كه به صورت استعاره از جامعه ای چنین به كار گرفته می شد، به مثابه جامعه معطوف به خود آن حقیقت شمرده شود.
ملت را كیش و آئین معنا كرده اند و این معنی با «مذهب» مناسبتی دارد اما همانگونه كه گفته شد با آن متفاوت است. «مذهب» امری آگاهانه است. مثلاً یك نفر كه متعلق به جامعه ایرانی است ممكن است بداند كه «مسلمان» است و خدای واحد این دین را می پرستد اما آیا در نفس الامر نیز او همین خدا را پرستش می كند؟
او اساساً نمی داند كه این «خدا» چیست بلكه آن را با آنچه مطلوب نهایی اوست یكسان گرفته است حتی اگر توانایی بیان این موضوع را نداشته باشد. بدین ترتیب در می یابیم كه ملت یك جامعه، مذهب حقیقی آن است و جامعه مذكور مشغول به پرستش آن حقیقتی است كه نظم آن اجتماع را شكل می دهد.
جامعه مورد بحث این حقیقت را مطلوب نهایی خود می داند و نهایت حب را به آن دارد و به سوی آن گام بر می دارد یا حداقل دوست دارد كه به سوی آن گام بردارد. این حالت با پرستش فاصله زیادی ندارد. همانگونه كه گفته شد این خواهش و تمنا و حب شكل دهنده همه شئون جامعه و روابط اجتماعی از جمله روابط اقتصادی است. ضمن آنكه برای هر فردی از افراد جامعه همیشه «حب نفس» می تواند رقیبی برای خدای حقیقی آن اجتماع باشد. این كه آیا می توان جامعه ای را كه صرفاً مبتنی بر نفع پرستی و سودانگاری و نفسانیت و حب نفس شكل گرفته باشد تصور كرد قابل مناقشه است اما تشخیص مللی كه در دنیای كنونی می زیند و تا حدود زیادی «حب نفس» در میان آنها رواج دارد، امر دشواری نیست.
در واقع بیشتر ملل مدرن همین گونه اند هر چند كه به سختی می توان آنها را جوامعی دانست كه تنها مبتنی بر «حب نفس» شكل گرفته باشند. همانگونه كه در بخش «مرز اقتصادی» توضیح داده شد، «حب نفس» انگیزه ای پایدار و قوی برای حركت اقتصادی است. این كه نفس، محبوب فی نفسه و نهایی تلقی شود (و نه محبوبی كه ذیل خدای مورد پذیرش ملت تعریف شده) می تواند در یك جامعه شكافی به وجود آورد میان كسانی كه با روابط و نظم مبتنی بر این گونه از نفس پرستی مخالفند و نظمی مبتنی بر «مطلوبی دیگر» را می خواهند با كسانی كه رفتارهایشان را مطابق با همین امر تنظیم می كنند. بدیهی است این تضاد غیر از تضادی است كه ماركسیست ها طرح می كنند.
در اینجا صرف تعلق به یك طبقه اقتصادی تعیین كننده نیست؛ فقیری كه در پی «حب نفس» خود رفتار می نماید به هیچ وجه جزو مخالفینی شمرده نمی شود كه در پی درانداختن طرحی دیگر مغایر با طرح و نظم اجتماعی مبتنی بر «سودپرستی»اند. اما انگیزه حب نفس در میان مستضعفان همیشه می توانسته مسیری برای پیوستن به جریان مخالف نظم مذكور باشد. زیرا در نظم نفس پرستانه، مستضعفان چیزی برای از دست دادن ندارند.
تاریخ یك ملت نیز ذیل تلاش برای رسیدن به مطلوب نهایی شكل می گیرد. در واقع حركت كلی یك جامعه و تغییر در ساختارها و نظم حاكم بر آن كه نتیجه كوشش ها و حركات و تلاش های جزئی تك تك افراد آن جامعه است، تاریخ یك ملت را موجودیت می بخشد. به عبارت دیگر معیار تاریخ مشترك از آن جهت كه می تواند بیانگر حركت یك ملت به سوی مطلوب نهائیش باشد، به هیچ وجه امری پرت نیست. اما همانگونه كه پیش از این گفته آمد اگر به گونه ای مستقل از حقیقت امر در نظر گرفته شود، معیار مطلوبی برای تشخیص ملت نخواهد بود.
مذهب جای بحث بسیار بیشتری دارد. ما در اندازه این مقاله تنها به خطوطی از طرح اصلی این بحث اشاره می كنیم. همانگونه كه گفته شد، این كه فردی تصور كند خدای اسلام را می پرستد به این معنا نیست كه حقیقتاً چنین می كند. این را می توان از روی این نشانه عمیق فهمید كه امروزه در سراسر جهان اعم از یهودی و مسیحی و مسلمان و بودایی و كافر غالباً به نظم واحد جهانی تن داده اند و همانگونه كه گفته شد هر نظمی منبعث از مطلوبی نهایی است. اما از سوی دیگر تصور این كه داشتن مذهبی خاص هیچ اثری در مطلوب نهایی یك شخص و یك جامعه ندارد، تصوری باطل است. اساساً پیامبران برای تغییر همین مطلوب نهایی ملل مختلف قدم به عرصه هستی گذاشته اند.
مسأله عینی تر از آن چیزی است كه در وهله اول به نظر می رسد. هر مطلوب نهایی با رفتارها و حركات و سكنات خاصی تناسب دارد و نحوه زندگی خاصی را اقتضا می كند. از همین جاست كه شریعت هر مذهبی حافظ پرستش درست خدای آن است.
رفتار شهروندان جامعه ای كه مبتنی بر «نفس پرستی» می زیند به وضوح با رفتار شهروندان جامعه ای كه مطلوب نهایی آنها حقیقتاً خدای اسلام است تفاوت دارد و این تفاوت بسیار پررنگ و واضح است و اگر امروز در برخی جوامع اسلامی این تفاوت ها دیده نمی شود، به دلیل آن است كه قلب افراد آن جامعه و به ویژه برخی خواص آن به سوی «نفس پرستی» گراییده است و پای آنها در برابر دنیا لغزیده. قلب آنها در حال تغییر كیش است و آنها برای رسیدن به مطلوب قلبشان هزار دلیل عقلی می آورند.
به هر حال داشتن مذهبی خاص بی شك در گرایش و عدم گرایش به جهانی خاص مؤثر است. هم به دلیل شریعت و احكامی كه راجع به رفتارها و حالات افراد در آن مذهب بیان شده است و هم به دلیل حضور تاریخی آن مذهب و ملت آن مذهب.
به عنوان مثال امام حسین(ع) برای جامعه ایرانی فانوسی است كه در میان اقیانوس حوادث هرگونه بعد و قرب از حقیقت توحید اسلامی را متذكر می شود.
با وجود امام حسین(ع) تن دادن به خدایان دیگر برای جامعه ایرانی كاری بس دشوار است. نه تنها مسلمانان جامعه ایران بلكه هر كدام از شهروندان مسلمان یا غیرمسلمان ایرانی كه قلبشان متأثر از حادثه عاشورا و سلوك حسین(ع) است به واسطه حبی كه به حقیقت حركت وی (كه حركت به سوی معبودش بوده است) دارند، به سوی همان حقیقتی كشیده خواهند شد كه امام علیه السلام به سوی آن كشیده شده بود.
زبان نیز تهی از خدایان نیست. به علاوه همزبانی موجب سرایت آسانتر حقایق و آرزوها و تمنیات مابین افراد یك جامعه از طریق گفت وگو و ارتباط آنها با یكدیگر می شود. در واقع ما سخن نمی گوییم مگر آنكه خدایی كه می پرستیم در آن متجلی است.
نژاد و مرز جغرافیایی هم به سبب آنكه نزدیكی میان افراد را فراهم می آورند و موجب ایجاد بستری برای انتقال آرزوها و تمنیات افراد به یكدیگر می شوند، می تواند عاملی مهم تلقی شود. درباره این عنصر آخر یعنی نزدیكی مكانی و جغرافیایی نكته جالبی هست و آن نقشی است كه ارتباطات و حمل و نقل در این میان بازی می كنند. به دلیل ظهور امكان ارتباط از راه دور به نظر می رسد آرام، آرام عصر تشخیص ملت ها بر روی نقشه های جغرافیایی رو به پایان باشد. زیرا تمنیات انسان ها با سرعت زیادی در حال انتقال از سویی به سویی دیگر از جهان است و این یعنی گسترش سریع فراجغرافیایی ملت ها!
علی عبدحق
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید