جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


مناظره پایان ناپذیر بلبل و مورچه


مناظره پایان ناپذیر بلبل و مورچه
حکایت مورچه و بلبل را که در کتاب های درسی خوانده اید. اگر نخوانده اید این بی اطلاعی درازمدت را نمی توان با هیچ توضیح کوتاه مدتی چاره کرد. چون در این ماجرا مساله زمان به شدت مطرح است.
فرض این است که شما بیست یا چهل سال پیش این قطعه ادبی را در کتاب دبستانی خوانده اید و همان موقع قضاوتی پیدا کرده اید یا به شما القا کرده اند به انکار یا قبول محتوای آن. بعد در درازای عمر، بارها به هر مناسبتی این حکایت را به خاطر آورده اید یا باز شنیده اید و در آن تاملی کرده و عبرتی اندوخته اید.
با نقل این مناظره می خواستم داوری دیگرگونی را هم در انبان کنید. حالا که آن را نخوانده اید این شطحیات را هم نخوانید چون فایده یی به حالتان ندارد. هدف من شماتت یک باورمندی سهل انگار به سالیان دراز بود و شما خوشبختانه از عیب باورمندی بری هستید.
- داداش، اینکه نمی شه ما سال دوازده ماه خون دل بخوریم و زحمت بکشیم تا سر سیاه زمستونو راحت باشیم اما تو همین طور واسه خودت بچرخی و آواز بخوانی.
- لابد این کارها که می کنی مطابق فطرت و طبیعتت نیست که برای انجامش احساس زحمت می کنی، من برای آواز خواندن، زحمتی حس نمی کنم، با کمال میل و راحتی این کار را می کنم. زحمت و رنجی که تو می کشی نشانه این است که برای این کار ساخته نشده یی.
- اگر ما زحمت نکشیم که کار شوماها پیش نمی ره، زندگیتون تامین نمی شه - نه اینکه خرج ما را شما می دهید؟ مفت کیسه تان که حاصل دانه کشی تان می شود پر کردن انبارتان، چرا منتش را سر ما می گذارید؟
- بالاخره این دنیا رو زحمت ما می چرخونه.
- البته این شما هستید که با حرص و آزتان دنیا را به گند می کشید، زیاده خواهی در مورچه ها و آدم ها مثل زدنی است.
- ببخشین ما که اینجا بشر نیستیم، مورچه ایم و بلبل. (خنده و استهزا)
- آدمیزاد نظم مورچه را دارد مگر اینکه بی نظمی عمیق بلبل را بفهمد.
- آه از دست شما مورچه ها، وای از این سنت مورچگی.
- داری توهین می کنی داداش، حالا بلبل بودن از کی شده افتخار؟
- قصدم توهین نبود، این حق توهم هست که معترض باشی به شرایط خود و دیگران.
- نه آخه تو فقط به بلبل بودن خودت می نازی، یه آدم بیکاره.
- پای آدم ها را به میان نکش.
- خب، عین آدمای بیکاره.
- این شد یک حرفی. راستش من نه از مورچگی متنفرم، نه به بلبلی افتخار می کنم این دو نوع زندگی، دو نوع بینش است به زندگی.
- من این حرفا سرم نمی شه، فقط اینو می بینم که شما همیشه خدا مورچه ها و موریانه رو از بالا نگاه کردین.
- من این بالا هستم طبیعی است، روی شاخه ام. روی شاخه آزادم، شاخه آزادی.
- حالا چرا تشریف نمی آرین پایین که
- همین بالا هم از دست بچه های دست به تفنگ و قفس بازها ایمنی نداریم.
- پس ما که زیر پای اونا ...؟
- وقتی از سنت مورچگی حرف می زدم، قصدم کوچک کردن شما نبود. از سنت بلبلی هم به همان اندازه می ترسم. اما چیزی را که نمی توانم تحمل کنم این وسط بودن است. خنده آور است وضع مورچه یی که می خواهد بلبل باشد و در پرواز، یا بلبلی که می خواهد هم مورچه دانه اندوز باشد هم پرنده آواز. این موجود جعلی بین زمین و آسمان معلق است، نه این است و نه آن، تکلیفش با خود روشن نیست.
- مثلاً تکلیف تو روشنه؟
- بله، خواندن و خواندن در همه عمر، از شاخه یی به شاخه یی در هوا، گاهی هم از بخت بد در قفس افتادن یا به زمستان بی نوایی مردن. یک سرنوشت که به میل خود اختیار می کنی و حسابت را از سود و زیان روزانه جدا می کنی.
- برای کی می خونی، برای چی؟
- برای همه، برای تو، برای گل، برای پرنده باز، قفس ساز، برای بهار و زمستان.
- این کار تو یه انتحاره، که می دونی خوندن آب و دونه نمی شه.
- حرفت را می فهمم، اما تو حرف مرا نمی فهمی.
- داداش، باش با هم بریم، بازم که اوج گرفتی.
- ما با همیم، تو سعی می کنی مرا از جنس دیگر بدانی، چون مثل تو نیستم.
- این زندگی که ما داریم اصله، شما چند تا تو این زندگی ساز مخالف می زنین.
- ما می خواندیم، برای خودمان و شما. فقط خودمان را نمی دیدیم و حساب انبار را.
یک روز بلبل - مورچه یی که هم بلبل بود هم مورچه، در دشت مورچه خورت، برخورد به موجودی که نه بلبل بود و نه مورچه و در واقع هیچی نبود و این هیچ نبودن به او از نظر منطقی این تصور را می داد که چیزی باشد؛ چون هیچ به منزله عدم است و صرف عدم نبودن، خود نوعی وجود می تواند باشد. اگرچه به نظر می رسد که هیچی بودن اندکی بهتر از هیچی نبودن است.
پس این دو موجود غریب که یکی ترکیب دشواریابی است و یکی ترکیبی است احتمالی، به هم برخوردند. یکی از شمال می آمد و می خواست به جنوب غربی برود و این دیگری (نه هیچ) جایی نمی خواست برود و همین جا ایستاده بود و این ایستادن طولانی او بود که امکان دیدار و برخوردش را با دیگری و دیگران میسر می کرد. نه هیچ را حالا می توان همه چیز تصور کرد؛ کوهی در میان دشت، رودی، هوایی ساکن، ابری، گلی و انسانی، حتی جن و پری. چیزی که از مایه نبودن امکان باشندگی می گیرد می تواند به هر شکلی درآید.
بلبل - مورچه که ترکیب نادری شده بود از مورچه و یک پرنده هرز ه گرد که تنها هنرش آواز خواندن برای دل خود است آمد جلو. همین جا راوی آواز خواندن بلبل را به خاطر عشق گل انکار می کند، البته گل هم می تواند مثل خار یا انواع عنکبوت ها و گوسفندان از آواز او لذت ببرد، می بینیم که بلبل بیشتر از آنکه روی بوته گل سرخ باشد روی شاخ درخت است اگر در قفس نباشد. - باری این بلبل ولگرد به محض برخورد به چیزی که می توانست هر چیز باشد از یک کوه بلند تا یک جن بو داده، تنها کاری که کرد همان بود که همیشه برای ایجاد جاذبه ستایش در ذهن دیگران بدان دست می زد؛ زد زیر آواز آن هم در چهارگاه. (اینجا فعلاً از ویژگی مورچانه یی این موجود دورگه حرفی نزنیم بهتر است.)
عجیب این است که مخاطب او - نه هیچی که می توانست هر چه باشد - خود را به صورت قفسی ساخت، همان دم آدمی شد کنار قفس نشسته به گوش کردن، همزمان به صورت قطره اشکی درآمد روی گونه یی مهتاب رنگ به خاطر یادآوری عشقی نارسیده بدان. مرد بی قرار گریان در گوش بلبل نجوا کرد که؛ طبق سنت ادبی و مشکلات خاص اجتماعی او در حالت عاشقانه یی قرار دارد و فراق را تجربه می کند.
همه می دانند در روابط بشری عشق مهم است، پس او عاشق شده. اما چون معشوقی در کار نیست و این کار یک طرفه و در خیال انجام گرفته پس احتمال وصال جسمانی میسر نیست. لاجرم همه اش فراق است و شکایت از دوری از معشوق مثالی با مختصری اشک و آه عارفانه. بلبل به او اشاره کرد که اتفاقاً برای ادامه آوازش به مخاطبی با این حالت ناکام و محزون بیشتر نیاز دارد و او نباید از این حالت، «پرشکایت گریان»، به در آید. براساس این توافق بود که آنها در برخورد تاریخی شان خود را در یک حالت محزون گریه دار منجمد کردند و قصه شان تا حالا برای ما به یادگار مانده و یک سرمشق ابدی شده است.
مورچه یی را که آواز می خواند به رادیو دعوت کردند نه به خاطر آوازش که آوازی هم نداشت، بلکه به خاطر نوآوری و سنت شکنی اش در زندگی موران. او مدت ها بود که دوروبر زندگی و کار بلبل ها کندوکاو می کرد نه مثل یک محقق، بلکه مثل یک مفتش.
یادداشت هایش نشان می دهد که وسوسه عمده اش این بوده که روشن شود؛
چرا بلبل ها آواز می خوانند؟
چرا از این هنر استفاده مادی نمی برند، مثلاً کنسرت فردی و جمعی با فروش بلیت؟
چرا هیچ مورچه یی در قفس نیست اما بلبل ها در قفس هستند و آیا اسارت مادام العمر آنها نتیجه آواز خواندنشان است یا دلایل امنیتی دیگر دارد که بر مورچه ها معلوم نیست آیا این میزان دشمنی را که مورچه ها نسبت به بلبل دارند و حاصل حسادت است، می توان تعمیمش داد به سایر موجودات اعم از گوسفندها و گرگ ها و چوپانان و پادشاهان؟
هنر بلبل ها چرا برتر از کار گنجشکان و کلاغ ها است در حالی که آنها هم آواز می خوانند؟ اگر قناری هم به خاطر آوازش در قفس است مثل بلبل، طوطی دیگر چرا؟ نکند صدا که بلند می شود قفس هشیار و آماده می شود، اما عرعر خر و زوزه گرگ و عوعو چی؟
چند نکته دیگر هم در یادداشت هایش بود که طرح آنها آسیب رسان بود به نظم عمومی، عفت عمومی و حماقت عمومی و هر چیز عمومی دیگر که همیشه تاریخ، انگار مستعد و آماده است برای منحرف شدن.
مورچه آنارشیست که مدت ها از عمر گرانبهای خود را صرف این مطالعات ناپیدا کرانه کرده بود به جایی رسید که عملاً هیچ چاره یی برایش باقی نماند جز این که خود وارد معرکه بشود و با خواندن آواز بلبلی تن به تجربه های ناشناخته دهد و ببیند آواز خواندن یعنی چی و تا کجا؟ البته کمی دلش شور می زد که اگر در قفس اسیر شد نتواند صاحب دلان را بر سر ذوق آورد، اما در رادیو بود که فهمید که او در این دغدغه ها تنها نبوده است. رادیو را مورچه گرفته بود، همه جا سیاه و قهوه یی شده بود از مورچه های کارگر و اسبی و پردار حتی مورچه های آدمخوار. عده یی مثل او دعوت شده بودند هر یک به دلیلی و رابطه یی.
دیگران که دیده بودند مورچه ها گهگاه به راهی نامعهود می روند دنبال آنها راه افتاده بودند. میدان «صداسازی» پر بود از مورچه های نر و ماده، هزاران هزار درهم و برهم، با پارچه نویس ها و پرچم های رنگارنگ در دست یعنی که «حالا نوبت ماست.»
مورچه آنارشیست که تمامی اعتبارش را در کناره گیری متکبرانه از جامعه مورچه ها و مخالفت با اخلاق ذلیل پرور و همسان ساز آنها کسب کرده بود، از این موقعیت نه تنها سوءاستفاده نکرد و چندی دوروبر میدان ارگ نماند، بلکه برای ماندگار شدن در تاریخ بلبل ها و رسیدن به تجربه نهایی و درونی، با تمهیدی انتحاری خود را در مسیر بلبلی گرسنه قرار داد.
- می خواهید با این ادا و اطوار وانمود کرده که تافته های جدا بافته شده اند بلبل ها، روشنفکران و هنرمندان در برابر صفوف فشرده عوام صحنه پرکن؟
- اصلاً این طور نیست، حالا چرا نوع حرف زدنت عوض شده؟
- آخه شما با همین جور حرف زدن بوده که مارو ترسوندین و از میدون به در کردین.
- شاید این طور باشد. شاید هم نه. علت غیظ مورچه یی ات را اول صبحی نمی فهمم.
- یعنی این که یه خط این وسط کشیدین، این طرف ماییم و اون طرف شما.
- ما بودیم شما را ترک کردیم یا شما بودید که ما را طرد کردید؟
- دیدی بازم قلنبه بافی کردین کدوم ترک، ترک چی؟ اون یکی چی بود؟
- طرد. حالا بگذریم. ما هیچ وقت شما را ترک نکردیم، هدف ما اصلاح امور شما بود، تغییر وضعیت شما، یعنی بهتر شدن وضع شما از این که دچارش هستید.
- این به شما چه مربوطه.
- خب، ما می خواستیم بگوییم که آنها همه شان به شما دروغ می گویند اما
- اما شما راستشو می گین؟
- ما می خواستیم این وسط خود شما بدانید چه کسی راست می گوید و به فکر شماست و چه کسی از شما در جنگ و مالیات و انتخابات بهره برداری می کند.
- اما همتون از دم تا فرصت کردین تو کاسه ما گذاشتین، با هم چه فرقی دارین؟
- عزیزم تو بحث را از ماجرای مورچه و بلبل می کشانی به سیاست و نقد اجتماعی.
- فکر کردی که مورچه همیشه یه مورچه می مونه، خلایق دیگه هشیار شدن.
- امروز سرحال نیستی، بگذاریم برای یک روز دیگر.
- حالا که کم میاری؟
- ما مخلص شما هم هستیم اما یک نفر به تو چیزهایی گفته که ذهنت
- اگه هر چی تو بگی من کوتا بیام، این می شه گفت وگو؟
- ما همیشه اقلیت بوده ایم که
- اقلیتی که پدر اکثرشونو درآورده.
- اکثرشونو؟
- اکثرمونو.
- می تواند برعکس باشد.
- می تونه برعکس باشه.
- چی؟
- همه چی (مورچه خندان دور می شود و بلبل حیران به جای می ماند.)اتفاق افتاد که بلبل و مورچه به سفری رفتند در سکوت. در جریان راهپیمایی پر از سکوت، دیواره یی روبه روشان سبز شد شفاف که همه چیز از آن ورش پیدا بود؛ یک خرمن حبوبات برای مورچه دیده می شد و یک باغ درندشت برای بلبل و چیزهای مشترکی که به درد هردو می خورد چون جوی و کوه و هوای تمیز و مختصری آزادی و رفاه. برنامه آینده یی بود ظاهراً در دیدرس، اما عملاً دور از دسترس.
چون نمی توانستند این دو؛ مورچه با مقاومت صبور مورچگی اش و بلبل با پرواز شیدایی اش از این دیواره شفاف - که معلوم نبود جنسش چیست اما سخت مقاوم بود - رد شوند. اولین واکنش سنتی آنها - بر اثر جدل و جدالی که سال ها با هم داشتند - این بود که تقصیر رویارو شدن با این مانع بزرگ را به گردن یکدیگر بیندازند. هر یک دیگری را متهم می کرد که نادانسته یا توطئه گرانه سمت این بن بست را انتخاب کرده. حتی نزدیک بود خونی یا دست کم آبرویی ریخته شود که وارد فاز دوم شدند؛ اینکه چه چاره کنند؟ بلبل گفت؛ چمچاره، من برمی گردم. اما مورچه که به هوای آن کوه و خرمن انبوه، حالی به حالی شده بود اندیشید باید راهی برای گذشتن باشد و بی توجه به بلبل دست به کار شد.
اول از دیواره رفت بالا و این عروج عرفانی حدود هفت سده طول کشید. می دانیم که سده مورچه یی با سده بلبلی حتی با گاهشماری انسان ها تفاوت هایی دارد. آن بالا مایوس شد چون این دیواره گویی تا آسمان امتداد داشت. به زمین برگشت و خاک را کند و عمیق تر کند تا حس کرد پایه های این دیوار نفوذناپذیر انگار در طبقه هفتم جهنم ریخته شده. این ژرف کاوی طاقت سوز، هشت تا نه قرن طول کشید. عاقبت پیر و فرسوده برگشت به واقعیت ملموس زمینی. بلبل که در تمام این سی قرن مورچه یی، یک ربع چرت بلژیکی زده بود با دیدن مورچه از اعماق نومیدی آمده که روی و مویش خاکستری و سرخ شده بود، به شادی زد زیر آواز.
مورچه پرسید؛ حالا چی کار کنیم؟
بلبل پاسخ داد؛ برمی گردیم و از راه دیگر می رویم، شاید هم جایی نرویم.
مورچه نالید؛ من که دیگه عمری واسم نمانده.
بلبل طعنه زد؛ تو عمری نداشتی که چیزی از آن چنین شد که آنها یکی دل شکسته، دیگری بی خیال برگشتند از راه سکوت درهم شکسته. درست موقعی که آنها پشت بوته های تمشک از نظر پنهان شدند دیواره بلند گذرناپذیر آرام آرام برچیده شد از بالا و پایین. چیزی که باعث حیرت ناظر این واقعه گردید این بود که مورچه یی و بلبلی دیگر از طرف کوه و خرمن می آمدند به سمت بوته تمشک و نمی توانستند به هیچ تمهیدی از دیواره بلورینی که روبه رویشان بالا رفت عبور کنند.
بلبلی بر شاخه و مورچه یی زیر درخت به یک منظره چشم دوخته بودند مدتی مدید. این نگاه های دوگانه، به یک دختر کوچولو خیره بود که در پناه یک بوته گل یخ رها شده بود. به خاطر احساسات بشردوستانه همین قدر توصیف کافی است.
- چه کسی این دختر هفت، هشت ساله را این جا رها کرده بود؟
- آیا نگاه های خیره ما دوتا (بلبل و مورچه) به خاطر مشکل گشایی این بچه است یا فضولی یا خدای نکرده...؟
- بهتر است بگوییم جنبه بشردوستانه دارد.
- آیا این بچه سرراهی است؟ اما این جا که راه نبود وسط بیابان بی عابر.
- احتمال دارد این طفل معصوم، صبح از رختخواب درآمده، بی اطلاع پدر و مادرش راه افتاده و آمده اینجا.
- این جا دو فرض مطرح می شود؛ یا این بچه دچار اختلال روانی است. یا مثلاً پدر و مادر نداشته و زیر دست نامادری خشن جفاکار بوده و فرار را برقرار
- اصلاً چرا نامادری، این خیلی تکراری است. بگوییم یک مادربزرگ خشن جفاکار.
- مادربزرگ ها این صفات ناپسند را نداشته اند دست کم در قصه های عامیانه مان.
- حالا این جا داشته باشیم و این طفل معصوم از دست غرغرها و خرده فرمایش ها...
- حالا این بچه به هر دلیلی این جا است چه کنیم. چه می شود کرد؟
- یکی از راه های شناخته شده ادبی این که برایش دلسوزی کنیم و شرح مصائب.
- یکی این که به پلیس خبر بدهیم و این به عهده توست که صدای رسایی داری.
بلبل گفت؛ در این فصل گل یخ، بهتر است پیش از هر اقدامی برایش پیرهنی تهیه کنیم که سرما نخورد. مورچه حکیمانه افزود؛ این پیشنهاد هم مفید است.
بلبل رفت و از جایی (مثلاً از بند رخت خانه یی دهقانی در آن حوالی) پیراهنی آورد و دم دست دخترک انداخت. دخترک لباس را پوشید بی آنکه تشکر کند از مورچه یی که نمی دید و بلبلی که می دید. (بعضی رفتار مردم را نه با عقل می سنجند نه با احساسات خام) بلبل گفت؛ مداخله ما در کار آدمیان تا این حد کافی است.
مورچه گفت؛ اگر رنگ این پیراهن بنفش یا ارغوانی بود با این گل های زرد بهتر جور می آمد (بلبل خندید.)
مورچه گفت؛ اگر کمی پایین پیرهنش چین داشت قشنگ تر نبود؟ (سکوت بلبل)
مورچه گفت؛ تو که پیراهن برایش آوردی، کلوچه یی هم برایش می آوردی. اصلاً می رفتی خانه پدر و مادرش یا نامادری جفاکار یا آن مادربزرگ سنگدلش را پیدا می کردی، آن وقت می دانستیم با آنها چه کار کنیم. اگر حتم داشتم مادربزرگ سنگدلش این کار را کرده می رفتم و می افتادم توی بستوی شیره اش که دیگر رغبت نکند ماست و شیره بخورد.
در روزی پربرف، وقتی ویژه نامه، «رنجبران زمستان» منتشر شد دیده شد که شرح عکس مورچه و بلبل، جایشان عوض شده است. اهالی صبور جنگل با تعجب مشاهده کردند که خلاف تمامی دیده ها و شنیده هاشان در یک سند تاریخی؛ بلبل شده است مورچه و این یکی هم بنا به روایت مستند تبدیل به بلبل گردیده. این واقعه در نیمه ماه برف عجیب تر بود.
مورچه از این ماجرا- که زندگی معصوم رنجبرانه اش با حیات هوسمندانه موجودی عشرت پرست در هم شده- چنان برآشفت که علاوه بر فرستادن تکذیب نامه به ویژه نامه زمستانی، به مراجع صالحه حتی زندان های معتبر و تیمارستان های شناخته شده هم شکایت برد. البته شماتت هم لانگان در این امر موثر تر از اراده شخصی اش بود که ته دلش چندان هم از این اختلاط نژادی بدش نیامده بود.
از بلبل هیچ واکنشی دیده نشد، نه در خلوت رفقا، نه در معرض افکار عمومی. این بی تفاوتی یا به تعبیر منابع آگاه تغافل رندانه، مایه تحریک خبرنگار زمستانی سمجی شد تا آن دوشیزه تازه کار اما خوش صدا، با صرف وقت بسیار و به هم زدن اوقات فراغت استاد، وقتی برای مصاحبه بگیرد.
مورچه رنجبر در ابتدای مصاحبه خواست که استاد مقداری از شرح احوال شخصی را برای خوانندگان علاقه مند بیان کند.
بلبل مقدمتاً گفت؛ این مساله یی است مربوط به تکنولوژی، سابقاً کمتر اتفاق می افتاد. خبرنگار گفت؛ از ویژه نامه ما و بیشتر از خود شما که در این کار گناهی ندارید شکایت، بلبل گفت؛ این مساله یی است که حاصل یا بهتر بگوییم محصول رشد تکنولوژی بوده خبرنگار حرف او را قطع کرد و گفت؛ این چه ربطی به تکنولوژی دارد جناب استاد؟
بلبل گفت؛ اگر شما دقت کنید می بینید که فهم این قضایا ربط دارد به تکنولوژی.
- همین روزها ممکن است برای موضوعی بی اهمیت به مراجع صالحه احضار شوید.
- رشد بی رویه تکنولوژی یعنی همین.
- انگار شما نمی خواهید امروز گفت وگو کنید یعنی
- پس این چیست که ما می کنیم؟ چه گفت وگویی مهمتر از طرح مباحث تکنولوژیک؟
- من یک وقت دیگر مزاحم می شوم.
- امروز مهمترین مساله یی که من و شما، نه فقط من و شما بلکه اکثر مورچگان بلبل شده و بلبل های مورچه نما، اصلاً چرا محدود کنیم به این منطقه، تمام جهان که نیازمند تکنولوژی مدرن و اشاعه آن بین ساکنان جنگل. وقتی که این گفت وگو بی نتیجه در «رنجبران زمستان» منتشر شد به رغم مساعی کارگران فنی چاپخانه باز هم زیر عکس بلبل نوشته شده بود؛ این مورچه است که دفاع می کند.یک مورچه فرصت طلب نسبتاً باهوش که بنا به خوی مورچگی اش ذوق عالی راهبردی در آزمندی و دانه اندوزی داشت به فکر این افتاد که در عالم هنر نیز طبع آزمایی کند و به شیوه بلبلان مدتی به عاشقی و آواز و حیرانی روزگار بگذراند. در واقع جمع اضداد را آسان تر از آن یافت که پیشینیان به صورت کتبی و شفاهی مورچگان خام طمع را از آن خطر برحذر کرده بودند.
حاصل کار این شد که در مرحله استغنای هنری و حیرانی ناشی از عاشقی، مورچه های رقیب و دزدان دانا، فرصت را غنیمت شمردند و انبار حبوبات این موجود شیدا را خالی کردند و دار و ندارش را بردند. مقصود از ندار، همانا عقل سلیمی است که احتمالاً آن جاه طلب تناقض طلب از کف داده بود.
مورچه هنرجو اگر چه نتوانست آواز بخواند و آن مقدار زنجموره اش که فقط به گوش مورچه ها می رسید هنرنمایی شمرده نمی شد، دست کم این فایده را داشت که مورچه بفهمد آواز خواندن چه پایه و مایه یی می خواهد که او ندارد و نمی تواند داشته باشد. البته این مورچه متمرد به خاطر عدول از سنن مورچگی از جامعه موران محافظه کار طرد شد.
سماجت مورچه ها مثل زدنی است دست کم از موقعی که امیرتیمور سفاک، مورچه ها را سرمشق جهانگشایی ابلهانه اش قرار داد و دستور داد مشاهداتش درباره آن مورچه (که صدبار کوشید برود بالای دیوار و فرو افتاد و باز بالا رفت) را در کتاب های درسی کودکان بنگارند تا اسباب عبرت دیگران شود، اگرچه آخرین اتفاق آن روز که له کردن مورچه سمج بین شست و سبابه اش باشد در قصه نیامده بود.
آخر امیرتیمور نه رقیب را می توانست تحمل کند و نه مراد و سرمشق را.باری، مورچه سمج کوشید به هر قیمتی و مرارتی، به عنوان هنرمند مشهور شود حتی اگر هنری نداشته باشد. برای این کار علاوه بر تبلیغات گسترده در زمینه استعداد هنری خارق العاده اش در نشریات مورچه یی کوشید در ماهنامه های هنری و ادبی دنیای بلبل ها نیز رسوخ کند و این کارها را به یاری دوستان بانفوذش در باغ بلبل ها به صورتی عامه پسند انجام داد و شهرتش دست کم روی کاغذ تثبیت شد اگرچه پاره یی از بلبل های خشمگین ضدابتذال مترصد بودند که کی این موجود جاه طلب خود را بر لبه دیوار آشکار خواهد کرد.
این همان مورچه یی است که بین شست و سبابه امیرتیمور له شد در پایان یک روز پرمشغله که به هوای رفتن به باشگاه های فرهنگی و نمایشگاه های هنری بلبلان سعی داشت به بالای دیوار صعود کرده و از آنجا به سرشاخه درختی که بلبلی در آن جا آشیان داشت سر بزند.
اینک این دریا و این کشتی و من می شد وضعیت دشوار آن مورچه را بر برگی شناور روی آب زردرنگ بدبو حدس زد. بیم غرق شدن در آب و بدتر از آن خفه شدن در آن بوی عفن، آن هم در روزی آفتابی با وزش نسیم، تقلای عجیبی در ارکان جانور برانگیخته بود به قصد رهایی که به علت نبودن فضای مناسب برای این نوع عملیات نوعی به خود پیچیدن تعبیر می شد. همین وزش ملایم نسیم- که تعبیری شاعرانه می تواند باشد- در این معرکه نقش قتالی داشت و کار نجات یابی یا کمک رسانی را به مراتب دشوار کرده بود.
خوانندگان صفحه حوادث که از موهبت مورچه بودن بی نصیب اند چگونه می توانند وضعیت دشوار بلازده یی را دریابند که در دنیای مورچگی اش شبنمی برایش توفان است. شاید کمتر جانوری مگر در ابعاد مورچگی بتواند حدس بزند آن زاری های مورانه و وسوسه های مرگ آلود از چه مصیبت جانکاهی نشات می گرفت.
راوی این قضیه مورچه یی است گذرنده زیر بار سنگین معاش روزمره.
با دیدن همنوع بی چاره ام در آن مشقت و بلا نوعی همدلی شفاف در خود احساس کردم اما این احساس خیلی زود همان طور که بی مقدمه آمده بود بی نتیجه زائل شد و نتوانستم به یاری آن مظلوم بشتابم، چرا که سنگینی باری که به لانه حمل می کردم مجالی برای کار دیگر از جمله یاری رسانی به من نمی داد. اما پس از عبور از حاشیه آن مهلکه نتوانستم از ولوله پرسش های غریبی که در سرم دور می زد خود را در امان نگاه دارم.
گاو ها لحظه یی که بار مثانه شان را بی اختیار خالی می کنند آیا به فکر موجوداتی آسیب پذیر در سطح پایین تر از سطح هیکل شان به ویژه ارتفاع مثانه شان هستند؟
اما مورچه هایی را هم می توان شماتت کرد و مقصر شناخت که به هوای سرگرمی های یاوه یی چون قایقرانی بر آب و پیشاب، بر هر برگی سوار می شوند و بی باکانه می تازند رو به مهلکه. این یک لحظه هوسرانی از نظر اخلاقی قابل دفاع نیست.
البته می توان به خاکی بودن کوچه های ده هم ایراد گرفت. در مقایسه با کوچه های آسفالت شده. آن بالاسری ها بیشتر از این پایین تری ها مقصر به نظر می رسند.
اما من هم که به بهانه بی ربط باربری، آن بیچاره را رها کردم سزاوار لقب خودخواه بی رحم هستم. اگرچه نمی توانستم او را به هیچ صورتی نجات بدهم مگر این که خودم هم در زحمت بیفتم و با او غرق شوم. این کار تخصص می خواهد.
در همین اثنا که این بی اعتنای نادم با عذابی جانکاه به لانه می رسید، آن پریشان حواس بر برگ توت مانده، به کرانه های نجات از غرقاب جانوری نزدیک می شد و از این که تغییر مسیر نسیم او را به ساحل امن رانده، حالا دیگر از بخت ناسازگار خود- به خاطر سازگاری محیط جوی-آنقدرها هم گله مند نبود.
برای بلبلی ظریف و خوش نژاد، کمتر اتفاق می افتد که صوت زیبایی نداشته باشد اما بلبل مورد اشاره ما نه فقط از موهبت آوازخوانی بی بهره بود بلکه صدایی خراشیده و لحنی زاغ مانند داشت که ترجیح می داد عیبش حتی در خلوت هم آشکار نشود. در جمع بلبلان چنان شهرت یافته بود که او به دلیلی رمز آمیز- احتمالاً بی وفایی معشوق- روزه سکوت خود را نمی شکند. آرام آرام سکوت مدیدش مایه استهزای بلبلان جوان طناز گردید.
واپسین واکنش بلبل بی نوا کناره گیری از شاخساران نزدیک به چمنزار و گل بوته ها بود با تظاهر به رنجشی سخت از بخت سعی کرد به هر زحمتی شده خود را به بالاترین شاخسار برساند که تنها کلاغ ها در آن ارتفاع فرصت حضور و همهمه داشتند.کلاغان از این که بلبلی خلاف عادت در ارتفاع چناران به جوار آنها لانه گرفته اول ناراحت شدند بعد که دیدند قصدش هنرنمایی و فخرفروشی مرسوم نیست و اصولاً هنرمند متین و خودداری است نه فقط تنهایش نگذاشتند بلکه در جشن های کلاغی دعوتش کردند حتی اصرار کردند که در محفل انس آنها گاهی آوازی بخواند. او هر بار متواضعانه خموش ماند و البته عذرخواهی اش از بابت سرماخوردگی و درد چینه، در جیغ و ویغ جوجه کلاغ های هیاهوگر رقاص به درستی شنیده نمی شد.
چنار کهن، مهمان پذیر دوازده کلاغ پیر و تعدادی جوجه کلاغ شرور بود که هیاهوی سرسام انگیز صبح و غروب باغ از این شاخساران انبوه مایه می گرفت. هیچ معلوم نشد طی هم لانگی طولانی آن زمستان و بهار بلبل تبعیدی چه حیله یی یا استدلالی در کار کرد که به تدریج هیاهوی ساکنان آن چنار کم و کمتر شد و به حد سکوت رسید. البته شنیده شد او چند بار در مذمت غوغاسالاری و خودنمایی صوتی، برای کلاغ ها سخنرانی کرده بوده.
بلبلان باغ، از سکوت غریب فضا استفاده کردند، هر صبح و شام صوت دلنشین خود را بیشتر وسعت و عمق بخشیدند چنان که صدای زاغ آزارشان تا ارتفاع سرشاخه های بلند رسید و خموشان چنار را در لانه هاشان به خشمی حسودانه مبتلا کرد. غرابان متغیر از این آزار صوتی توطئه آمیز، در جمع مشورتی به چاره جویی برخاستند که این بی ادبی را تلافی کنند. البته شنیده شد که بلبل مودب نیز در پیدا شدن راه حل نهایی به سهم خود کوشا بوده.
صد و اندی بلبل پرکنده و منقار شکسته و مجروح سینه، که به هنگام برگزاری کنسرت عظیم بهاره مورد هجوم بی سابقه کلاغ های خشمگین قرار گرفته بودند هرگز ندانستند چرا حسن همجواری با غرابان، بی سببی به این نتیجه خشونت بار گرایید.البته شنیده شد که... هر چند عاقل به شایعه یی غرض آلود اهمیتی نمی دهد.
جواد مجابی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید