سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


ادای احترام


ادای احترام
لب هایم را بخوان. چون حرف نمی زنم. تو آنجا می نشینی و وقتی قطار از دور تلق تلق کنان پیدا می شود، خم می شوی سرت را می آوری جلو تا بهتر بشنوی. اما من حرف نمی زنم.
اگر توانستم پیداشان کنم، نصف باقی پول را که بابت دستمزد انجام کار باید می گرفتم، می گیرم، اما رفته اند. نمی دانم کجا دنبال شان بگردم. گمان نمی کنم دیگر اینجا باشند، لابد دررفته اند و به خارج گریخته اند، به کشوری دیگر، مرتب جا عوض می کنند و برای همین است که آدم هایی مثل من را پیدا می کنند.
ما وطن مان را ترک می کنیم چون دولت ها سرنگون می شوند و ما سرباز طرف مقابل هستیم، نه کاری، نه نانی و نه روغنی، تخم همه اش را ملخ خورده انگار، وقتی از مرز می گذریم، در مرز و حصاری دیگر قرار می گیریم و یکی دیگر. مقصد نهایی کجاست؟ نمی دانیم کجا بمانیم، جایی که ما را به جای دیگری حواله ندهند، از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر در کشوری که برگه هویت گیر نمی آوری. دهانم قرص است.
ما را پیدا می کنند. توی یکی از همین جاها - مرا پیدا کردند و نجات دادند، هر کاری از دست شان برمی آید، مرا رد می کنند اینجا برگه شناسایی می دهند و اسمی روی من می گذارند اسم خودم را به خاک می سپارم، هیچ کس نمی تواند از زیر زبانم بیرون بکشد. به من گفتند چه می خواهند و نصف پول را پیش پیش دادند. خوب می خورم، لباس های خوش دوخت به تن می کنم و توی هتلی اقامت دارم که آدم ها قبل از ورود به غذاخوری های سه گانه اش صورت غذا را می خوانند و بعد تصمیم می گیرند به کدام بروند. توی حمام شامپو رایگان می گذارند و گاوصندوق اختصاصی شان کلید مخصوص دارد که به جای پول توی آن نوشیدنی نگه می دارند.
همه چیز برایم فراهم است. بعد ماه ها تعقیب و مراقبت، می دانستند کجا می رود و از کجا و چه ساعتی، با آن که آدم کلفتی بود، بدون محافظان دولتی این ور و آن ور می رفت، همراه زنش، آخر دوست داشت مثل آدم های معمولی به نظر بیاید، یا آدم معمولی باشد. می دانستند که غیرممکن است و همین باعث می شد که به من پول بدهند تا کاری را که باید، انجام بدهم.
من کسی نیستم، هیچ کشوری مرا توی آمار و سرشماری اش نیاورده، اسمی که روی من گذاشته اند وجود خارجی ندارد و کاری که انجام شد کسی انجام نداد. با زنش به تفریح می رفت، دست او را می گرفت و با هم قدم می زدند، به رستورانی می رفتند که درهای شیشه یی دوجداره داشت برای حفظ گرما و سرمای آن، همان که هر هفته می رفتند، بعدش به من گفته بودند به خانه می رود، وارد سینما شدند، صبر کردم. توی کافه لیوانی نوشیدنی سبک در دست داشتم، همین و برگشتم.
مردم که از سینما بیرون می آمدند، نشان ندادند که او را شناخته اند، برای این که آدم های اینجا دوست دارند که رهبرانشان مثل مردم عادی باشند.
دست زنش را گرفت، درست مثل باقی شهروندان عادی و به طرف سر خیابان رفت، همان جایی که ورودی مترو قرار دارد، وقتی عقب ایستاد تا زنش اول رد شود، کارم را کردم. همان طوری که از من خواسته بودند و پول داده بودند، کارم را کردم، هدف گیری ام حرف نداشت، امتحان کرده بودند، درست پس کله اش شلیک کردم. وقتی افتاد و برگشتم فرار کنم، یکی دیگر هم زدم، پول داده بودند، زدم که کار را تمام کنم.
زنش اشتباه کرد و به جای آن که برگردد سر بلند کند و ببیند کی زده، کنار او زانو زد. تنها حرفی که به مطبوعات و پلیس گفت، این بود که فقط پشت سر مردی را دیده که لباس تیره داشت، یک کاپشن چرمی که پله ها را چند تا یکی بالا می دویده که به خیابان فرعی راه داشت. این شهر خاص به کوچه های تنگ و باریک و سربالایی معروف است.
صورت مرا ندید. حالا چند سالی گذشته، توی روزنامه می خوانم، به همه می گوید که صورت طرف را ندیده، صورت کسی را که این کار را کرد، کاشکی یک لحظه زودتر سرش را بلند می کرد - آن وقت مرا گرفته بودند، ناکسی که این کار را کرد، من می شدم.
تمام مدت به پس سرم فکر می کند و کلاه تیره ام، راستش تیره نبود، کلاه چهارخانه سبز روشن و با راه های قهوه یی، از آن کلاه های گران قیمت که با همان پول خریده بودم. بعد کار، سنگی توی آن گذاشتم و به کانال انداختم. به گردنم فکر می کند، تکه یی که بین کلاه و یقه کاپشن چرمی ام پیدا بود. نمی توانستم آن را توی کانال بیندازم، آن را رنگ کرده بودم. به برق کاپشن چرمی ام روی کول و پشت کتف فکر می کند که زیر نور چراغ خیابان، بالای پله ها برق می زد و به پاهایم که به سرعت و چالاکی مرا از چشم او پنهان می کرد که نشسته بود و جیغ می کشید.
پلیس یک خرده فروش مواد را سرکوچه بالای پله ها بازداشت کرد. زن نتوانست او را شناسایی کند برای آن که چهره او را ندیده بود. خوب بقیه آنهایی را که توی خیابان گرفته بودند هم به همین صورت رها کردند، جنایتکارها، خلافکارهای سابقه دار، مخالفان سیاسی و هر کس که فکرش را بکنید، چاره یی نبود، چون قیافه ضارب را ندیده بود. خوب جای ترس نبود. تمام مدت دربه در این کشور و آن کشور بودم، می ترسیدم، می ترسیدم چون مدرک شناسایی نداشتم، می ترسیدم از من بازجویی کنند، می ترسیدم گرسنه بمانم، اما حالا ترس نداشتم. هنوز هم ترس ندارم. حرف نمی زنم.
روزنامه ها را می خوانم که ببینم چه نوشته اند و ماجرا را چگونه تفسیر کرده اند. بازپرسی ها به نتیجه نرسیده، پلیس، مردم و تمام کشور دست به دست هم داده اند و جست وجو را ادامه می دهند. گاهی وقت ها همه فرضیه ها را می خوانم، گاهی وقت ها مثل حالا که توی مترو نشسته ام به روزنامه یی که دست یکی است نگاه می کنم و فرضیه های تازه را می خوانم.
یکی قضیه را به شرقی ها نسبت داده و به خاطر ضدیت شان با بعضی دولت ها تقصیر را گردن آنها انداختند. گاهی تلاش آفریقای جنوبی را در انتقام از تحریم های آن کشورهای علیه رژیم نژادپرست. من می دانم کی این کار را کرده، اما نمی دانم چرا. وقتی نصف پول را دادند، نگفتند چرا و من هم نپرسیدم. به همین راحتی. به من چه بپرسم کدام دولت، بالاخره یکی ما را تحویل می گیرد. آنها تنها کسانی بودند که به من پیشنهاد دادند.
نصف پولی را که گفته بودند دادند. بعد از پنج سال چیز زیادی از آن نمانده. ماه دیگر پنج سال می شود. بیکار بیکار نمانده ام، گاه و بی گاه و موقت کار داشته ام - هیچ کس از من نمی پرسید از کجا آورده ام که کرایه خانه و خرج و برجم را می دهم. توی شرط بندی مسابقات اسب دوانی شرکت می کردم و یکی دو بار هم توی کاباره ها. جاهایی که آمار آدم را نمی گیرند. اگر باقی پولی را که قول داده بودند بدهند، می دادند می خواستم چه کار کنم؟ به جای دیگر بروم؟
وقتی به کشور دیگر بروم، درست مثل آنها، دم مرز اوراق شناسایی بی هویتی را که آنها به من داده اند رو می کنم، آن وقت قیافه ام را می بینند. حرف نمی زنم.
با کسی کاری ندارم. حتی با زن ها. جاهایی که کار کرده ام، پیشنهادهایی به من می شد، مالخری، جابه جایی جنس دزدی، توزیع مواد مخدر، آدم های اینجا انگار بو می کشند که دنبال کار آمده ام. اما نه از این خبرها نیست،من اینجا نیستم.
توی این شهر نیستم. این شهر هیچ وقت صورت مرا ندیده، فقط پس کله مردی را دیده اند که از پله ها بالا می دویده و از کوچه کنار مترو غیبش زده بود. می دانم که گفته اند مجرم به صحنه انجام جنایت برمی گردد. اما من حتی از دم در مترو هم رد نشدم. هیچ وقت به آن پله ها نزدیک نمی شوم. وقتی پشت سرم جیغ کشید، ناپدید شدم، برای همیشه ناپدید شدم.
وقتی شنیدم که نمی خواهند توی گورستان دفنش کنند، باورم نمی شد، او را توی باغچه جلو کلیسا که نزدیک ایستگاه مترو است دفن کردند. یک جای به ظاهر معمولی، با چند تا دار و درخت قدیمی که قطره های باران از آن روی شن های دور و بر قبر می چکید. درست بر خیابان اصلی. یک سنگ حجاری شده و نرده یی کوتاه دور آن، همین. آدم هایی که برای ناهار بیرون می آیند، آدم هایی که برای خرید می آیند، آنهایی که از مترو بیرون می آیند، آنهایی که از سینما خارج می شوند، از راه شن ریزی شده رد می شوند و سر قبر می ایستند جایی که او را دفن کرده اند، گل می گذارند.
به آنجا رفته ام. دیده ام. از آن دوری نمی کنم. یک جایی است مثل جاهای دیگر. دست کم برای من این طور است. هر بار به آنجا می روم، دنبال بقیه، کلیساروندگان، جوانان را می بینم که گریه می کنند، گل می آورند، گاه کاغذهایی درمی آورند که روی آن چیزهایی نوشته اند، انگار شعر است. از خط شان سر درنمی آورم.
می بینم که هنوز تحقیقات ادامه دارد و تا زمانی که صورت را پیدا نکرده اند ادامه می یابد، همان کاری را می کنم که بقیه هم می کنند. بهترین راه است برای آن که در امان بمانم. امروز دسته گل رز سرخ ارزان قیمتی خریدم که برگ های له شده و خارهای خیس آن را با بندی کشی به هم پیچیده بود. خریدم. آن را روی قبر گذاشتم، درست روی سنگ حجاری شده پشت ردیف نرده ها، جایی که اسم من همراه او دفن شده است.
ترجمه یی برای واهه آرمن شاعر ارمنی و پارسی گوی میهن پاک
نادین گوردیمر
ترجمه؛اسدالله امرایی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید