پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


مرسدس آگیلار فرناندث (Mercedes Aguilar Fernandez)


مرسدس آگیلار فرناندث (Mercedes Aguilar Fernandez)
روی تختم دراز کشیده ام و «موسی فرودآ» اثر فاکنر۲ را می خوانم. کتاب را روی پتو در کنارم رها می کنم، دست پیش می برم تا از روی میز کوچک کنار تختم سیگاری بردارم. سیگار را با فندک رونسون۳ که هدیه خابی یر۴ است روشن می کنم.
با این حرکات ساده و هزار بار تکرار شده، که دقیقاً هزار بار تکرار شده، رشته یی از خاطره ها و احساس های از یاد رفته برمی جهد. تا نیم ساعت دیگر خابی یر برمی گردد. از دم در صدا می زند؛ «مرسدس»، همیشه این کار را می کند. اطمینان دارم حتی وقتی بداند که در خانه نیستم، هنوز در را باز نکرده، صدایم می زند؛ «مرسدس». با این همه گمان نمی کنم که از این بترسد که روزی به ندایش جواب ندهم. خابی یر خیلی آرام است، خیلی عاقل و سر به راه است، عیبی که دارد این است که کمی قدرت تخیل ندارد.
اما حالا در اتاقم تنها هستم، مثل خیلی وقت های دیگر روی تختم دراز کشیده ام. در تمام دوران بلوغم، در قبال ملال خانه پدر و مادرم، تخت برایم پناهگاهی بوده است. گرسنگی، کج خلقی و نزاع های هر روزه. تخت و انواع رمان ها. ساعت ها و ساعت ها، افتاده روی تخت، وقت می گذراندم.
هر شب به محض این که در را روی خودم قفل می کردم، دنیایی از فریب، بنا شده براساس هیچ و پوچ، بنا شده بر پایه هایی از شن، مواج، بریده هایی از خوانده هایم، بریده هایی از رویاهایم، در انتظارم بودند. زمانی که دختر دانشجویی بودم، بعضی وقت ها به بهانه کار، خودم را در اتاقم حبس می کردم و افتاده روی تختم (تخت دوران تجردم، خیلی باریک تر و ناراحت تر از این)، می خواندم و غرق رویا می شدم. پدرم در خانه نبود. در اداره اش ساعت ها اضافه کاری داشت. مادرم آرامشم را محترم می شمرد. هرگز مزاحمم نمی شد. کتاب ها را، یکی بعد از دیگری، حریصانه می بلعیدم. کتاب های خوب و کتاب های بد. بی آنکه درست بدانم کدام ها خوبند و کدام ها بد. رویاهایم درآمیخته با خوانده هایم به جهش در می آمدند و گاه متوجه می شدم که بیست صفحه خوانده ام بی آنکه چیزی درک کرده باشم، زیرا ماجرای خودم را جانشین سرگذشتی که می خواندم می کردم.
در تنهایی، آرام و به دور از دیگران بودم. دست کم فکر می کردم که چنین هستم. ولی حال پی می برم که تنهایی و جداافتادگی ام از دیگران، فقط ساختگی بوده است. دنیای خانوادگی که گمان می کردم از آن می گریزم همراه با من وارد اتاقم می شده است و در کمینم می مانده. تمام فکرهایم دقیقاً در اطراف یک موضوع، در اطراف یک وسوسه دور می زد؛ بروم، رفتن، رها کردن کانون خانوادگی و حتی مادرم (بیچاره مادرم،)، در آن هنگام نمی توانست از چنگ کینه ام بگریزد. می خواستم بروم.
در آن هنگام، اسپانیا در نظرم یک کانون خانوادگی بزرگ و غول آسا، با همان پیشداوری ها، بلاهت ها، فقر، سنگدلی ها و خشکه مقدسی هایش جلوه می کرد. رفتن، در همه احوال، برایم فقط به معنای ترک خانه نبود، بلکه به معنای ترک کشور هم بود.
هرچه بود، به محض آنکه در را می بستم احساس می کردم رها شده ام. در اتاقم از فرط تسکین خاطر آه می کشیدم. بیرون باران می بارید یا هوا خوب بود. اگر باران می بارید معمولاً احساس غم می کردم. مثل این بود که کثیف و سرشار از اندوه شده ام. اگر هوا خوب بود به خصوص در فصل بهار، گاهی پیش می آمد که اشکم راه بکشد. بعضی وقت ها هم به شدت احساس شادی می کردم، به نحو ابلهانه یی خودم را شاد می یافتم و دلم می خواست دست به حماقت بزنم، بچگی کنم.
یک شب در سال ۱۹۵۱ در اواخر مارس، پدرم به شدت کج خلق برای شام به خانه برگشت. مادرم از بیم انفجار از جا در رفتن پدرم به او چشم دوخته بود.
برادرهای کوچکم یاکو۵ و ماریسول۶، خاموش، مشغول خوردن بودند و ما- آدم های بزرگ- را نگاه می کردند ولی از سکوت سنگین ما سردرنمی آوردند. آن وقت پدرم از اعتصاب بارسلون صحبت کرد. می گفت که مایه ننگ است، ننگ و بس، بعد از آن همه سال های آرامش و نظم، وضع مثل دوره جمهوری می شود. جمهوری لعنتی، بعد از آن همه سال ها، نتایجش هنوز هم حس می شود. مردم به قدری احمقند که برای فهمیدن به چماق نیاز دارند. به قدر کافی ضربه چماق نصیبشان نشده است و نتیجه اش همین است.
پدرم که حرارتش اوج می گرفت گفت؛
- بدتر از همه؛ بدتر از همه،...
مادرم برای آرام کردن او مثل اینکه با بچه یی بیمار یا با پیرمردی خرف و دیوانه سر و کار داشته باشد می گفت؛
- بله پدر.
- با این «بله پدر»هایت راحتم بگذار. چه می گفتم؟ آها، بله، بدتر از این همه اینکه این گوتیره ث۷ ولگرد که مثلاً خودش را کاتولیک هم می داند، جسارت دارد که خونسرد و آرام (برای این کار باید چنین جسارتی داشت،) بگوید که ما هم باید از بارسلون سرمشق بگیریم و اعتصاب کنیم...
آن وقت بود که من گفتم؛
- فکر خوبی است...
موقتاً سکوت کاملاً سنگین و قابل لمس شد. پدرم با چشم هایی که از فرط حیرت و هراس از حدقه بیرون می آمد نگاهم کرد. مادرم دست ها را چلیپاوار روی هم گذاشت. گمان می کنم که شروع به خواندن دعا کرد. بچه ها دست از خوردن برداشتند.
بالاخره پدرم پرسید؛
- چطور؟
- می گویم که فکر خوبی است. اعتصاب در وزارت حمل و نقل...
مادرم صورتش را با دست ها پوشاند و نالید. مثل ناله حیوانی زخمی و در عین حال مثل اینکه به امر اجتناب ناپذیر رضایت داده باشد. پدرم مثل مرده بی رنگ شده بود، اما ناگهان خون به صورتش دوید، چشم هایش متورم شد. در جامی که پیش رویش بود چنگ زد و آن را به شدت به طرفم پرت کرد. جام بی آنکه با من تماسی پیدا کند به دیوار پشت سرم خورد و هزار تکه شد. برادرهای کوچکم از فرط وحشت فریاد زدند.
بی یک کلمه حرف از اتاق غذاخوری بیرون رفتم. در اتاقم را قفل کردم. روی تخت افتاده بودم، فریادهای ناهماهنگ پدرم را می شنیدم. بچه ها همان طور جیغ می کشیدند. بعد از آن صدای شکسته شدن ظرفی شنیده شد. بابت برادرهایم دچار ترس شدم.
بی شک از فرط ترس به لرزه درآمده بودند (آنها در آن هنگام نه ساله و هفت ساله بودند) بالاخره صدای به هم خوردن در شنیده شد. پدرم به کافه رو به روی خانه رفته بود. بحران های خشم دیوانه وارش همیشه این طور تمام می شد.
پدرم نوش خواری نمی کرد- نه آن موقع و نه حالا- اما در کافه همه را می شناخت. در آنجا درباره مسابقه های گاوبازی و دیگر نمی دانم چه چیزهایی صحبت می کردند. حتماً آنجا برایش واحه یی در دل صحرای زندگی روزمره کارمندی الگوی او بود. یقین ندارم، ولی حدس می زنم. لابد مادرم هم سرگرم آرام کردن بچه ها بود. طفلک بچه ها، ناگهان به خاطر آنها ناراحت شدم. زندگی شادی نداشتند. آرنج ها را به پنجره اتاقم تکیه دادم. مشرف به حیاط بود. از آشپزخانه یی صدای دختری که آهسته آواز می خواند به گوش می رسید. دختر ظرف می شست. آهنگ یک رقص عامیانه. حتماً آهنگی که در دهکده اش می خواندند. صدا از آپارتمان دکتر می آمد.
ترانه اش به نظرم اندوهگین می رسید. به خاطر می آورم که تقریباً میل به گریه به سراغم آمد. دختر صدای نسبتاً قشنگی داشت. از اتاقم بیرون رفتم. در راهرو صدای نجوای بچه ها را شنیدم. حتماً روی تختشان بودند و به صدای آهسته صحبت می کردند و می خندیدند. لبخند زدم. خوشبختانه آنها هنوز گاهی می توانستند بخندند.
در اتاق غذاخوری، مادرم در میان تکه های جام و بشقاب هایی که پدرم به دیوار کوبیده بود زانو زده بود. گریه می کرد. سر و صدای کوچه همراه با لطافت هوای شبانه از پنجره به درون می آمد.
آهسته گفتم؛
- بگذار من جمع کنم...
آن وقت مادرم تمام پیکرش را روی زمین در میان تکه چینی ها انداخت و به صدای بلند گریه کرد. در کنارش زانو زدم؛
- مامان مامان، خودت را ناراحت می کنی.
بازویش را گرفتم، سعی کردم از جا بلندش کنم، موفق نشدم.
- مامان، گریه نکن، خواهش می کنم.
صحنه به قدری خنده دار و در عین حال غم انگیز بود که هنوز هم وقتی به یادش می افتم چشم هایم را اشک پر می کند.
بالاخره مادرم موفق شد زانو بزند و - به کمک من- برخیزد. معجزه یی بود که ذرات جام زخمی اش نکرده بود. به میز نزدیک شد، دستمالی برداشت، اشک هایش را پاک کرد. پرسید؛
- چرا این کار را کردی؟ نتیجه اش را می بینی؟ چرا این کار را کردی؟ متوجه نیستی؟
جوابی دادم. مادر، دستمال روی دهان، بار دیگر هق هق گریه را سر داد. باز گفت؛
- تو... تو... نمی فهمی؟ خدای من، اینکه زندگی نیست؛ آه، مرسدس، یکی از همین روزها برایت اتفاقی می افتد... تو... این اواخر... خیلی عجیب شده یی...
چند لحظه این میل را در خود یافتم که فریاد بزنم این زندگی دیگر برایم قابل تحمل نیست؛ اتفاقی که برایم می افتد همین است؛ به قدری که نمی توانم بیان کنم بیزار شده ام؛ و هزار بار ترجیح می دهم که بمیرم و به این شکل به زندگی برده واری که او دارد ادامه ندهم. ولی چیزی نگفتم. به او نزدیک شدم و دستی به موهای فلفل نمکی اش کشیدم. با نوعی نگرانی نگاهم کرد؛
- مرسدس، تو چه می خواهی؟
- چه می خواهم؟ حالا؟
- نه، به طور کلی...
- چه می دانم، مامان، راستش را بگویم خیلی چیزها...
مادرم همان طور با نگرانی نگاهم می کرد و من به نوازش موهای فلفل نمکی اش ادامه می دادم، و سر و صدای کوچه هم از پنجره باز به درون می آمد. مادرم گفت؛
- مرسدس، سرخوردگی زیادی خواهی داشت، به سختی از عالم اوهام به در خواهی آمد.
جواب دادم؛
- مامان، دچار کوچک ترین توهمی نیستم. کم ترین... کوچک ترین توهمی ندارم.
- نداری؟ این را می گویی اما نمی توانی فریبم بدهی. خوب می بینم. فکرت را مثل کتاب باز می خوانم. خدای من، این همه ظرف شکسته، با این قیمت های امروزی...
سپس هر دومان ساکت شدیم و بی حرکت ماندیم؛ او نشسته در کنار میز و من در کنار او، بی آنکه حرفی بزنیم، هر کدام با فکرهای خودمان. من دقیقاً در فکر او بودم، و نیز در فکر زندگی او که به نظرم خیلی هولناک می رسید. زندگی او که هرگونه شادی از آن رخت برکشیده بود. به خودم می گفتم به هر کاری دست می زنم تا زندگی ام آن طور که او زندگی کرده است نباشد.
حال، افتاده روی تختم در اتاق خودم و در انتظار خابی یر، با خودم فکر می کنم که به رغم تمام اینها مادرم در زندگی اش لحظه های شادی داشته است. مثلاً با بچه هایش. حالا من می دانم که بچه ها گذشته از تمام نگرانی هایی که به همراه می آورند، می توانند لحظه های شادی ایجاد کنند. اما آن شب حتی همین هم دلیل دیگری بود برای اینکه زندگی مادرم را به عنوان چیزی کاملاً ضایع شده، بی فایده و اندوهگین در نظر بگیرم.
مادرم وقتی گریه می کرد آشکارا زشت می شد. نه اینکه او هرگز زیبا نبوده باشد، بلکه وقتی پدرم دچار یکی از آن بحران های گاه به گاهش می شد و در حالی که در را پشت سرش می کوبید از خانه بیرون می رفت، مادرم شروع به گریه می کرد و چهره اش در هم می رفت و بر آنکه ناگهان پیر و به شدت خسته شده بود، اشک شیارهای آشفته یی می افکند.
احساس مادرم نسبت به خابی یر، ستایشی واقعی است. خابی یر من را از محیطی که در آن زندگی می کردم بیرون کشیده. خابی یر آرشیتکت است و هرچند هنوز خیلی پول گیر نمی آورد امیدوار است روزی به این حد برسد. آن وقت ما خانه یی زیبا، چند بچه، چندین بچه، شاید حتی اتومبیلی داشته باشیم... همه می دانند آرشیتکت ها می توانند خیلی پول درآورند. اما من آینده ام را این طور نمی بینم. به طور قطع این آینده را نمی پذیرم.
می خواهم سیگار دیگری روشن کنم که صدای گریه لوئیس را می شنوم. لوئیس پسر من است. دو سال دارد. چرا گریه می کند؟ وقتی بلند می شوم این فکر را می کنم. هنوز نباید گرسنه شده باشد. شاید دندانش اذیتش می کند؟ با آنکه خوب می دانم باید گذاشت که بچه ها گریه کنند و همیشه نباید آنها را بغل کرد، زیرا بدعادت می شوند، باز برمی خیزم و به اتاق او می روم. اما او به گریه ادامه می دهد، گویی که اتفاقی نیفتاده. او را در آغوش می گیرم. وزنه گرم پسرم را حس می کنم. «کودک، قلب مادرانه تو هر چه را در اتاق شکوفا شده بزرگ کرده است»، شیر لبریز خاموش، استخوان هایت را روشن می کند. و خانه با آن، کودک و بوسه ها را لبریز می کند...
مطمئناً لوئیس از گریه می افتد و به نظر می رسد که لبخند می زند...
- مرسدس
کارلوس لارا۱
ترجمه؛ قاسم صنعوی
پی نوشت ها
Carlos Larra -۱ -، نویسنده اسپانیایی، متولد ۱۹۲۶ در مادرید (م)
Faulkner-۲، نویسنده امریکایی، ۱۹۶۲-۱۸۹۷، برنده نوبل در ادبیات سال ۱۹۴۹ (م)
۳- Ronson
۴- Javier
۵- Paco
۶- Marisol
۷- Gutierrez
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید