سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

افلاطون و عشق به امر جاوید


افلاطون و عشق به امر جاوید
افلاطون در سال ۴۲۷ پیش از میلاد در آتن زاده شد و در سال ۳۴۷ در همانجا چشم از جهان فروبست. وی از خانواده­ای ممتاز و اشرافی بود. در آغاز به هنر شعر روی آورد. در نوجوانی از کلاس­های درس همواره پر از شاگرد سوفیست­هایی چون گورگیاس و پروتاگوراس دیدن کرد و خیلی زود به سیاست علاقمند شد. خود او بعدها گفته بود که تصمیم داشتم به محض یافتن استقلال شخصی، وارد عالم سیاست شوم و در مدیریت دولت نقشی بر عهده گیرم.
افلاطون در بیست و یک سالگی به حلقه­ی شاگردان سقراط پیوست و به شدت تحت تاثیر استاد خود قرار گرفت. خود او گفته است: «هنگامی که به او گوش فرامی­دهم تپش قلبم تند­تر­ و چشمانم تر می­شود». اعدام استاد و دوستش سقراط به کلیدی­ترین رویداد زندگی او تبدیل شد و نقد سیاسی او را ریشه­ای­تر ساخت. او به این اعتقاد رسید که همه­ی دولت­های موجود تحت حکومت­های بد قرار دارند.
افلاطون دست به سفرهای زیادی زد و حتا تا مصر رفت. در جنوب ایتالیا با فیثاغوریان آشنا شد. دیونیزوس پادشاه سیراکوس تحت تاثیر اندیشه­های سیاسی افلاطون قرار گرفت و تلاش کرد او را به خود جلب کند. اما افلاطون بزودی مورد خشم پادشاه قرار گرفت. گفته­اند که علت آن این بود که افلاطون از وی خواسته بود کمتر به فکر منافع خویشتن باشد و با فضیلت زندگی کند. پادشاه نیز از روی خشم به افلاطون گفته بود: سخنانت مزه­ی ضعف پیری می­دهند و افلاطون در پاسخ به او گفته بود:­ و سخنان تو مزه­ی خلق وخوی جباریت. گفته­اند که به دستور شاه او را به عنوان برده فروخته و سپس دوباره آزادی او را خریده­اند. در درستی این روایت اما جای تردید وجود دارد.
افلاطون در چهل­سالگی «آکادمی» فلسفه­ی خود را در نزدیکی آتن بنیاد گذاشت. با شاگردان خود در آنجا مشترکا زندگی می­کرد. پس از آن دوبار دیگر به سیراکوس سفر کرد، اما همه­ی تلاش­های او برای تحقق آرمانشهرش ناکام ماند. افلاطون تا پایان عمر خود به تدریس فلسفه در آکادمی ادامه داد.
روایتی از دیدار افلاطون و دیوگنس فیلسوف کلبی مسلک وجود دارد که شنیدنی است. هنگامی که افلاطون در حضور او و جمعی دیگر درباره­ی ایده­ها سخن می­گفته است و از ایده­ یا مثل اشیا نام می­برد، دیوگنس با تمسخر می­گوید: من میز و جام را می­بینم اما ایده و مثل آن­ها را نمی­بینم. افلاطون نیز در پاسخ می­گوید: قابل فهم است. زیرا تو چشمانی را که با آن می­توان میز و جام را دید داری، اما شعوری را که با آن بتوان ایده­ها را دید نداری.
اندیشه­ی افلاطون مشحون از عشق به امر جاوید است. هنگامی که از عشق افلاطونی سخن گفته می­شود منظور همین است. عشق افلاطونی اشتیاق روح شناسنده به دنبال کمال مطلق است، اشتیاقی برای شناختن آن.
«اروس» نزد یونانیان باستان خدای عشق جنسی بود. نزد افلاطون «اروس» تجسم عشق به فرزانگی است. به نظر افلاطون «اروس» در روح انسان نفوذ و حسرت کمال را در او ایجاد می­کند. «اروس» است که انسان را به جستجوی امر حقیقی، نیک و زیبا برمی­انگیزد. «اروس» نزد افلاطون نیروی انگیزش تحقق کمال انسانی و نامیرایی روح است.
اما رسیدن به کمال برای افلاطون، پیمودن راهی طولانی است. سفر زندگی از طریق تعالی روح خویشتن از مرحله­ای به مرحله­ی بالاتر تا عالی­ترین حد آن یعنی خداگونه شدن پیموده می­شود.
برای افلاطون اما، کمال در این جهان خانه ندارد. اگر چه نفس انسانی همواره در حسرت کمال بیشتر در جهان ماست و در همین راستا نیز فعالیت می­کند، اما در واقع معطوف به جایی است که در آن کمال همواره واقعیت است، معطوف به فراسوی جهانی دیگر، جهان ایده­آل. به این ترتیب نزد افلاطون شاهد آموزه­ای دوجهانی هستیم، دوآلیسم یا ثنویت اندیشه­ی افلاطونی در همینجا نهفته است.
افلاطون در تداوم اندیشه­ی استادش سقراط می­اندیشد. سقراط در جستجوی مفاهیم کلی و امور ذاتی مشترک، مثلا رفتارهای گوناگون عادلانه می­گشت. برای نمونه می­پرسید: عدالت چیست؟ افلاطون این پرسش­های سقراطی را که محدود به مفاهیم کلی در حوزه­ی اخلاق بود، به همه­ی هستنده­ها گسترش می­داد و برای نمونه می­پرسید: امور ذاتی مشترک در همه­ی شیران کدام است؟ افلاطون برای همه­ی این مفاهیم کلی هستنده­ای مستقل از تفکر ما را به رسمیت می­شناخت و آن­ها را «ایده­ها» می­نامد. برای او هم ایده­ی عدالت وجود دارد و هم ایده­ی شیر.
افلاطون غالبا ایده­ها را «هستنده» یا «خود هستنده» و یا «هستنده­ی واقعی» نیز می­نامد. این ایده­ها برای خود، جهان دیگری دارند. در جهان آن­ها شدن و زوال­یافتن وجود ندارد. در جهان ایده­ها مانند جهان محسوسات یعنی جهان اشیا دیدنی و زوال­یابنده، هیچ چیز تصادفی، حسی و نسبی نیست. از همین رو به نظر افلاطون شیر می­میرد، اما ایده­ی شیر دستخوش هیچ تغییری نمی­شود. ایده­ی شیر جاودانی است. افزون بر آن، جهان محسوسات بدون جهان ایده­ها اساسا وجود نمی­داشت. زیرا ایده­ها الگوهای تغییرناپذیر ازلی هستند که اشیا قابل ادراک حسی تنها تصاویری گذرا و نارسا از آن­ها به شمارمی­آیند. هر قدر سهم­بری اشیا از ایده­ها بزرگ­تر باشد و هر قدر بیشتر تحت سرمشق آن­ها باشند، بهتر و زیباترند.
حسرت شناخت درنفس انسانی، نهایتا فقط می­تواند معطوف به قلمرو ایده­ها و کمال جاودانی باشد. اما عشق افلاطونی می­خواهد به عالی­ترین امر برسد. آیا ایده­ای غایی وجود دارد؟ ایده­ی ایده­ها؟ آنچه که در ایده­ها مشترک است چیست؟ گوهر مشترک ایده­ها کدام است؟
در کتاب هفتم دولت (جمهوری)، افلاطون از زبان سقراط به این پرسش­ها می­پردازد. تمثیل غار او در این رابطه، بسیارجالب و درتاریخ اندیشه پرآوازه است. وی در این تمثیل انسان­هایی را به تصور درمی­آورد که از کودکی در غاری زیرزمینی محبوسند و به دلیل دربند بودن قادر نیستند سر خود را به عقب بازگردانند. پشت سر آنان شعله­ای از آتش زبانه می­کشد و روشنایی می­بخشد. میان آتش و کسانی که دربندند راهی و دیواری کوتاه وجود دارد. کسانی که از این راه عبور می­کنند با خود اشیا مختلفی حمل می­کنند و آن را بالاتر از دیوار می­گیرند، بصورتی که سایه آن­ها بر دیوار روبروی انسان­های دربند می­افتد. سایه­ها تنها چیزی هستند که انسان‌های دربند آن­ها را می‌بینند و واقعیت می­پندارند.
افلاطون ادامه می­دهد که اگر یکی ازانسان­های دربند می­توانست سر خودرا برگرداند و آتش و اشیا واقعی را بیند، شناخت واقعی نسبت به چیزی که پیش از آن، سایه­ی آن­ها را واقعی می­پنداشت، برایش دردآور بود و بدون مقاومت درونی میسر نمی­شد. اما اگر او را با قهر به بیرون از غار می­کشیدند، دردی حس نمی­کرد و مقاومتی نشان نمی­داد. پس ازاینکه تدریجا چشمانش به نور درخشان بیرون غار عادت می­کرد، از آنجا می­توانست نخست سایه­ها و اشیا و نهایتا خود خورشید را ببیند.
برای افلاطون، اقامت در آن غار همانند زندگی ما در جهان محسوسات است، همانند زندگی نفس انسان در جسمش. در جهان مادی، دانش تجربی ما علیرغم پیشرفتی که در آن حاصل می­کنیم، همواره فقط شناخت از تصاویر و همان سایه­هاست. اما عشق افلاطونی به سایه­ها بسنده نمی­کند. این عشق به سوی نور و سرچشمه­ی نور پرمی­کشد.
بیرون از غار، چشمان شناسنده خورشید را می‌بیند. خورشید نماد برترین ایده‌هاست: ایده‌ی امر نیك. ایده‌ی امر نیك، علتی برای همه‌ی شناخت‌ها و حقایق و به همین دلیل زیباتراز شناخت و حقیقت است. حتا بیشتر از آن: همانگونه كه خورشید نه تنها اشیا را دیدپذیر می‌سازد، بلكه به آن‌ها زندگی می‌بخشد، ایده‌ی امر نیك نیز بیشتر از عامل شناخت‌پذیر ساختن ایده‌هاست. ایده‌ی امر نیك علت هستی است، علت هستی نیك همه‌ی ایده‌ها. این ایده از منظر منزلت و نیرو بر فراز هستی قرار دارد. این ایده‌، بنیاد اولیه‌ی آفرینندگی همه‌ی هستی و همه‌ی شناخت است. ایده‌ی امر نیك چونان خورشیدی میان ایده‌ها، در كمال زیبایی می‌درخشد.
به نظر افلاطون، نفس انسان پیش از زایش خود، یكبار درخشندگی ایده‌ها را دیده است. نفس نسبت به هستنده‌ی كامل و واقعی شناخت دارد. اما در نتیجه‌ی زایش نفس، این شناخت از طریق جهان محسوسات جسم انسان، عقب رانده و به فراموشی سپرده شده است. فلسفه باید این دانش بنیادین را بازآورد. افلاطون از به یاد آوردن سخن می‌گوید.
با كمك فلسفه، نفس می‌تواند فراموش‌شده‌های خود را به یادآورد. تنها پس از تفكر درازمدت، سخت و انتزاعی می‌توان تدریجا از غار بیرون آمد و جهان دیدنی را دید، از آن درگذشت و تعالی یافت. برای سقراط دیالكتیك سنجیدن دانش در پرسش و پاسخ متقابل بود. برای افلاطون دیالكتیك به معنی تفكر ناب بدون دریافت حسی و تاثیر محسوسات است. تفكر نابی كه خود را روی مفاهیم متمركز می‌سازد، آن‌ها را از هم تفكیك می‌نماید و پیوندهای میان آن‌ها را تعیین می‌كند. دیالكتیك نزد افلاطون دانش ایده‌هاست. عقیده با سایه‌ها و دانش دیالكتیكی با هستی سروكار دارد.
به نظر افلاطون معدود افرادی كه به تعالی دیالكتیكی اندیشه نائل می‌شوند، مسئولیتی بزرگ بر دوش دارند. آنان اجازه ندارند زندگی خود را در گوشه‌ی انزوا و در رویگردانی از جهان بگذرانند. آنان نسبت به وظایف اجتماعی متعهدند. فقط آنان هستند كه باید حكومت كنند. زیرا این فقط آنان هستند كه می‌دانند ایده‌ی امر نیك، معیار همه چیز است. اگر ایده‌ی امر نیك، علت همه‌ی درستی‌ها و زیبایی‌ها باشد، این ایده باید شناخته باشد كه چه كسانی شخصا و در امور دولتی عاقلانه رفتار خواهند كرد. اینكه ایده‌ی امر نیك در دولت حاكم گردد و به عنوان عالی‌ترین فضیلت یعنی عدالت تاثیر گذارد، وظیفه‌ی حیاتی فیلسوفان راستین است. به این ترتیب، یا فیلسوفان باید شاه شوند، یا شاهان فیلسوف.
عشق افلاطونی می‌تواند نفس شناسنده را به كمال خدایی نزدیك سازد، اما ورود به جهان دیگر نخست ناممكن است. تنها هنگامی كه در اثر مرگ، نفس انسان از جسمش آزاد می‌شود، حسرتش به پایان می‌رسد و آرام می‌گیرد. افلاطون با تعیین ارزشگذارانه‌ی مناسبات میان نفس و جسم كه سرچشمه‌ای اورفیك و فیثاغوری دارد، تصویری از انسان ارائه می‌دهد كه سده‌های بسیار بر تفكر مغرب زمین تاثیر می‌گذارد.
عشق افلاطونی به نقطه‌ی اوج خود می‌رسد: این عشق، آمادگی فلسفی و اخلاقی برای مرگ جسمی در این جهان، جهت برآورده شدن آرزوی نگرش ناب ایده‌ها در جهان دیگر است. مادامی كه جسم با نفس درآمیخته است، هرگز نمی‌توان به رضایتی دست یافت كه آن را می‌طلبیم، یعنی به حقیقت. زیرا جسم با تمناها و خواهش‌ها، با نیازها و نگرانی‌های خود و ایجاد انگاره‌های نادرست، هزاران مانع در راه رسیدن به حقیقت ایجاد می‌كند.
بهرام محیی - دویچه وله
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی تاریخ فلسفه


همچنین مشاهده کنید