جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


احمد شاملو


احمد شاملو
هنوز در فکر آن کلاغم
در دره‌های یوش
با غارغار خشک گلویش
با رنگ سوگوار مُصرش
با قیچی سیاهش
بر آسمان کاغذی مات
قوسی بُرید کج
پژواک صدای زنگ‌دار و محزون شاملو، با آن لحن پرسش‌گر، مدعی، تمسخرکننده و گاه ستایش‌گری که داشت هم‌چنان به گوش می‌رسد. فقط کلامی از آهن می‌تواند این‌گونه گوش‌های سربی را سوراخ کند
اینک موج سنگین گذر زمان است
که چون جوبار آهن
در من می‌گذرد
وقتی که شاعر ما کار خود را آغاز می‌کرد، مسئولیت‌پذیر و انقلابی بود. روشنفکری که هماهنگ شدن را برنمی‌تافت. می‌خواست مردم را روی شانه‌های خود حمل کند و خورشید را به ایشان نشان بدهد
ای کاش می‌توانستم
- یک لحظه می‌توانستم ای کاش -
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلق بی‌شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان کجاست
اما قضیه برعکس شده‌بود. وقتی که خوب به خودش و دیگران نگاه می‌کرد، مردم را می‌دید که او را مانند قهرمانی بر شانه‌های خود نشانده‌اند
شناخته شدن
و بر سر دست‌ها و زبان‌ها گشتن
و غریو خلق
که آنک فاتح
آنک سردار فاتح
که اگر شرمساریش از خلق نباشد
باری با شرمساری از خود
چه تواند کرد
بالاخره آدمی که «کولی» می‌دهد مستحق «کولی» گرفتن هم هست. پس قضیه‌ی این شرمساری از خلق و شرمساری از خود دیگر چیست؟ نکته این است که شاملو روحی - اگر نگوییم گناهکار - کمینه متهم به گناه داشت، که با محاکمه کردن‌های آن روح شعرهای خود را - که گاه تا حد یک اثر تمام‌عیار جهانی صعود می‌کردند - می‌ساخت. وقتی که مبارز یا قهرمانی را می‌یافت توگویی می‌خواهد عظمت شأن او را در مقابل چشم همین روح به رقص درآورد و چه چالاک بود در این کار
آه از چه سخن می‌گویم
ما بی‌چرا زندگانیم
آنان به ‌چرامرگ خود آگاهانند
وقتی که از معشوق سخن می‌گفت - اگر از حرف‌های تکراری شاعرانه که با لحن او تازه شده بود بگذریم۱ - بیشتر از آن‌که یک عاشق باشد، در نقش کسی بود که به همان روح مجرم درس عاشقی می‌داد و چه بی‌پروا بود و استاد بود
بوسه‌هایت گنجشککان پرگوی باغند
پستانت کندوی کوهستان‌هاست
و تنت رازی است جاودانه
که در خلوتی عظیم
با منش درمیان گذاشته‌اند
اما این روح - که بر احساس جرم آن تأکید دارم - گاه هم می‌شد که در شعرهای او آرام می‌گرفت. شاملو وقتی که از تلخ‌کامی‌ها و تلخ‌نامی‌ها حرف می‌زد - با آن زهر گزنده‌ای که هم‌چون جویبار از دهانش جاری می‌شد - این روح را تسکین می‌داد. گویی وقتی «همه آلودگی است این ایام» روح او که با تمام جرایمش آلوده نبود، خودبه‌خود تبرعه می‌شد
درختان جهل معصیت‌بار نیاکانند
و نسیم وسوسه‌ای است نابکار
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندترانند
شاملو به‌تمام‌معنی یک شاعر بود با یک خودآزاری دائمی، که گه‌گاه به آزار مخاطبانش تعمیم می‌یافت
قصدم آزار شماست
اگر این‌گونه به‌رندی
با شما
سخن از کامیاری خویش درمیان می‌گذارم
- مستی و راستی -
به‌جز آزار شما
هوایی
در سر ندارم
اما جرم این روح چه بود؟ آن را به چه دلیل محاکمه می‌کرد؟ شاملو یک‌چند «بر سر آن بود که گر ز دست برآید دست به کاری زند که غصه سرآید». پیر معنوی او «نیما» دیرزمانی از این مراحل گذشته بود و روزهای استراحت خود زا سپری می‌کرد. اما «پهلوی کار کرده خوابیدن» کجا و «خواب نوشین بامداد رحیل داشتن» کجا؟ پیرمرد سپیدموی، بار خویش برده و کار خویش کرده بود. شاملو اما خوابیدن خود را توجیهی نمی‌دید. این‌جا بود که محاکمه‌ی روح جرم‌پذیر خود را قدم‌به‌قدم آغاز می‌کرد. در اولین قدم - تقریباً - همه‌ی آن‌کسانی را که نامی و مقبولیتی داشتند نفی می‌کرد و آن‌کسانی که گمنام بودند می‌ستود. و روح خود را خواه‌ناخواه در دسته‌ی دوم می‌یافت لذا جرم از آن برداشته می‌شد. بار دیگر دستان ستایش‌شدگان را می‌نگریست و خالی می‌یافت
اسبانی ناگاهان به‌تک
از گردنه‌های گردناک صعب
با جلگه فرو آمدند
و بر گرده‌ی ایشان مردانی با تیغ‌ها، برآهیخته
و ایشان را تا در خود بازنگریستند
جز باد هیچ به‌کف اندر نبود
جز باد و خون خویشتن
این فعل و انفعال چندین‌بار در زندگی شاملو اتفاق افتاد. سرانجام کسی از درون او فریاد برآورد که:
ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشماگین و پرخشاگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری می‌کنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفه‌ای که بر گرد آن کشیده‌ایم
خطا نکند
پس شاعر تصمیم خود را گرفت و به تحقیق و مطالعه‌ی عمیق‌تری روی آورد. به‌دنبال چیزی به نام «سواد» می‌گشت، که مخالفانش همواره وی را از نداشتن آن سرکوفت زده بودند. شاملو اما دیگر آن بچه‌مدرسه‌ای ساده‌ضمیری نبود که درس‌ها و نکته‌ها در لوح وجودش نخست به‌رقص درآیند و سرانجام در جای خود محکم شوند. ناگهان به‌خود می‌نگریست و در خود مجال کنار کشیدن و اعتکافی که لازمه‌ی کسب فیض بود نمی‌دید
قلبم را در مجری کهنه‌یی
پنهان می‌کنم
در اتاقی که دریچه‌ای بیش
نیست
از مهتابی به کوچه‌ی تاریک
خم می‌شوم
و به‌جای همه ‌ی نومیدان می‌گریم
آه من حرام شده‌ام
سرانجام این دوره از حیات شاعر هم سپری شد. شاملو از پس این‌همه آزمون به‌در آمد. شماری ترجمه، تحقیق در رزومه‌ی او قرار گرفت و کار بزرگ و ارزشمند کوچه را سامان داد. می‌شد گفت که شاعر ما پخته شده بود. اما این پختگی متفاوت بود. معدودند آدم‌هایی که ستیزگی جوانی را درهنگام پختگی نقد نکنند. پختگی روندی است که انسان را از حماسه‌ی جوانی به طنز کهولت و از آن‌جا به غنای پیری می‌کشد. شاملو اما چنین نبود۲. وی در پیری و پختگی هم‌چنان لُعزگو و پرخاش‌گر باقی ماند. گاه ناپختگی‌های یک جوان بی‌تجربه را در اظهارنظرهایش می‌بینیم. روح حماسی او پس از آن‌همه محاکمه هم‌چنان سرتق و کله‌شق باقی مانده بود. در ۱۳۷۱/۱۱/۲ در قطعه‌ی کوتاهی به‌نام The day after سرود
در واپسین دم
واپسین خردمند غم خوار حیات
ارابه‌ی جنگی را تمهید می‌کرد
که از دود سوخت رانه و احتراق خرج سلاحش
اکسیری می‌ساخت
که خاک را بارورتر می‌کرد و
فضا را از آلودگی مانع می‌شد!
جمله‌ی آخر این‌که شاملو پایان خویش را سرخ می‌خواست
با تخلص سرخ بامداد به‌پایان بردم
لحظه‌لحظه‌ی تلخ انتظار خویش
مهران راد
پاورقی‌ها:
۱ یک نمونه از آن
تکرارها را به مقایسه‌ی کلام او و باباطاهر بنگرید
شاملو:
بر چهره‌ی زندگانی من که بر آن هر شیار از دردی جان‌کاه حکایتی
می‌کند
آیدا
لبخند آمرزشی است
نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که نظر از وی بازگرفتم
همه‌چیز در پیرامون من به هیئت او درآمده بود
پس دانستم دیگر مرا از او گریز نیست
باباطاهر:
به صحرا بنگرم صحراتو بینم
به دریا بنگرم دریاتو بینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعناتو بینم
۲ البته هوگو و حافظ هم نبودند.
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید