سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

دیالکتیک منفی یا بینش انتقادی؟


دیالکتیک منفی یا بینش انتقادی؟
پیدایش مکتب فرانکفورت در آلمان و تکوین آن را در دهه های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ نمی توان از بحث پیرامون مارکسیم و تحولاتی که این اندیشه در عمل تحولات مزبور بر چه بستر عینی و در چه شرایط تاریخی صورت پذیرفته است؛ شکست پی در پی جنبش های چپ در اروپای پس از جنگ جهانی اول، فروپاشی احزاب چپ گرا در آلمان و تبدیل آنها به احزاب سازش کار از یکسو و احزاب نزدیک به مسکو از سوی دیگر، تولد استالینیسم از بطن انقلاب روسیه و بالاخره پیدایش فاشیسم و نازیسم. این حوادث، سوالات فراوانی را پیش روی هواداران مارکسیسم قرار داد.
مکتب فرانکفورت را باید جزئی از جریان و رادیکالیسم ضدبلشویکی اروپا تلقی کرد که خود را «مارکسیسم انتقادی»(Critical marxism) می نامید. این جریان، با سرمایه داری و سوسیالیسم شوروی، به یک اندازه خصومت می ورزید و مسیر سومی را برای توسعه اجتماعی پیشنهاد می کرد. در واقع، بسیاری از چهره هایی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در قالب «جنبش چپ نو» (New left) در اروپا ظاهر شدند، دیدگاهی انتقادی نسبت به مارکسیسم در پیش گرفته و بر برخی از جنبه های تئوری مارکسیستی (مانند بوروکراسی و خودکامگی ) تاکید می ورزیدند که به نظر آنها در نگرش ارتدوکس، کمتر به آنها پرداخته شده است.
اندیشه های مطرح شده توسط «مکتب فرانکفورت» (Frankfurt school) را عموما در چارچوب «تئوری انتقادی» دسته بندی می کنند. اما، باید دانست که تئوری انتقادی، یک کل منسجم و واحد نبود و تمامی مدافعان آن دارای دیدگاهی یکسان درباره مسائل نظری نبودند.
در واقع، دو جریان عمده را می توان در این نحله فکری تشخیص داد؛ گرایشی که حول انستیتوی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت در سال ۱۹۲۳ شکل گرفت، پس از سال ۱۹۳۳ به تبعید رفت و در آمریکا استقرار یافت و پس از جنگ دوباره در اوایل دهه ۱۹۵۰ در فرانکفورت استقرار یافت.
شاخص ترین چهره های این انستیتو عبارت بودند از؛ ماکس هورکهایمر، فیلسوف، جامعه شناس و روانشناس اجتماعی؛ فریدریش پولاک، اقتصاددان؛ تئودور آدورنو، فیلسوف و جامعه شناس؛ اریش فروم، روانکاو؛ هربرت مارکوزه، فیلسوف؛ فرانتس نومان، حقوقدان و اندیشمند اجتماعی، اندیشمند علوم سیاسی؛ لئولاونتال، کارشناس فرهنگ عامه و ادبیات؛ هنریک گراسمن، اقتصاددان سیاسی؛ آرکادی گارلند، اقتصاددان و جامعه شناس و والتر بنیامین، منتقد ادبی و روزنامه نگار؛ تمامی این افراد، به رغم تفاوت نظرات، زیر نام مکتب فرانکفورت دسته بندی می شوند.
اما، این نام می تواند تا حدودی گمراه کننده نیز باشد. زیرا آثار نویسندگان فوق، الزاما به صورت هماهنگ و در چارچوب یک پروژه مشترک خلق نشده است. از میان این خیل متفکرین، فقط به آثار هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه، لاونتال، پولاک و تا حدودی فروم. می توان «مکتبی» اطلاق کرد. اما، حتی میان این افراد نیز، تفاوت و تنوع عمیقی حکمفرماست.
دومین شاخه از نظریه انتقادی، با آثار «یورگن ها برماس»در فلسفه و جامعه شناسی عجین شده است. دیگر متفکرینی که در این نحله قرار می گیرند عبارتند از؛ آلبرت ولمر، فیلسوف، کلاوس اونه، جامعه شناس و سیاستمدار، کلاوس ادر، مردم شناس. در سطور بعد، به نظرات چهره های برجسته مکتب فرانکفورت می پردازیم. نخست باید به برخی نکات مشترک در آثار این اندیشمندان اشاره کنیم. بسط مفهوم «انتقاد»، از یک احتمال عقلی (کانت) به انعکاسی از پیدایش روح (هگل) و سپس تاکید بر شرایط خاص تاریخی (کاپیتالیسم)، از مهمترین نکات مشترک در آثار این متفکران است.
آنها سعی داشتند که بینش انتقادی را به تمامی عرصه های پراتیک اجتماعی تسری دهند. بدیهی است که در این صورت،نوک تیز این انتقاد، متوجه ایدئولوژی می شد که به نظر ایشان واقعیت اجتماع را قلب کرده و تلاش می نماید تا مناسبات نامتقارن قدرت را از انظار پنهان کرده و آن را مشروع جلوه دهند. این متفکرین، در تلاش بودند راهی نو برای تبیین تضادها و مخاصمات اجتماعی و بیان منافع گروه های جامعه بیابند. آنها امیدوار بودند با بررسی دقیق سیستم های تولید و بازتولید «سلطه» بتوانند به ریشه های «سلطه» دست پیدا کرده و آن را از ورای پوشش های ایدئولوژیک به جامعه بنمایانند.
اغلب این متفکرین، نخست به عنوان فیلسوف تربیت شدند و آموزش دیدند. تقریبا همه آنها، میراث فلسفی آلمان را به نقد کشیدند و بالاخره تک تک این افراد سعی کردند حصارهای بلندی را که به دور تفکر و اندیشه بشری کشیده شده بود و او را درون سیستم های بسته فکری محصور کرده بود بشکنند. تنها در این صورت بود که اندیشه انتقادی فرصت رشد و نمو پیدا می کرد. هر چهار متفکر برجسته مکتب فرانکفورت (هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه، هابرماس) عناصر برجسته ای از ایده آلیسم آلمان را با خود داشتند.
(مثلا نظر آنها درباره ماهیت عقل، حقیقت و زیبایی) اما، این عناصر را به شیوه کانت و هگل مورد بازنگری و فرمول بندی مجدد قرار دادند. پس از مارکس، آنها نیز «تاریخ» را محور نگرش فلسفی و اجتماعی خود عنوان کردند اما، درحالی که، آنها همه دانش و معرفت بشری را به لحاظ تاریخی مشروط می دانستند، در عین حال اعلام می کردند که حقیقت تا حدود زیادی مستقل از منافع اجتماعی (و طبقاتی) است.
بخش اعظم آثار نظریه پردازان مکتب انتقادی را مجموعه ای از دیالوگ های انتقادی با فلاسفه قبل و معاصر و نیز متفکرین اجتماعی تشکیل می دهد. درواقع، چهره های سرشناس مکتب فرانکفورت، کاری جز تلفیق نظرات کانت، هگل، مارکس، وبر، لوکاچ و فروید انجام ندادند. برای «هابرماس» برخی سنت های فکری آنگلوآمریکایی، ازجمله فلسفه لینگوئیستیک (Linguistic) و فلسفه های غیراجتماعی، از اهمیت فراوان برخوردار بود.
دیالکتیک در نزد هگل، یک جریان پیوسته نفی و اثبات است؛ آنتی تز، تز را نفی کرده و در سنتز به اثبات درمی آید. دیالکتیک منفی مکتب فرانکفورت سعی می کند این خصلت سازنده و مثبت دیالکتیک هگل را از آن سلب کرده و مرحله سوم جریان دیالکتیکی یعنی مرحله سنتز را حذف کند و آن را در یک نفی همیشگی و پایدار نگاه دارد. اندیشه، همواره باید درحال ویران کردن و نفی باشد، بی آنکه راه اثباتی نشان دهد.
این حقیقت که مارکسیسم در دوران استالین به یک ایدئولوژی سرکوبگر تبدیل شد، یکی از ارکان استدلالی مکتب فرانکفورت بود که آن را دلیلی بر نقض مفاهیم کلاسیک مارکسیستی در برخورد با پدیده های عینی زندگی قلمداد می کردند. آثار «وبر» و «فروید»، متوجه پاسخگویی به معضلاتی بود که رویاروی مارکسیست ها قرار داشت (مثلا اینکه چرا انقلاب در غرب محتمل است اما به وقوع نمی پیوندد؟).
بسیاری از اندیشمندان مکتب فرانکفورت، تحت تاثیر نظرات ضدمارکسیستی «وبر» و «فروید» قرار گرفتند اما، تاکید آنها بر اندیشه های غیرمارکسیستی نباید دلیلی بر گرایشات ضدسوسیالیستی آنها تلقی کرد. به عنوان مثال، مکتب فرانکفورت، تاکید بیش از حد مارکس را بر اقتصاد سیاسی برای تبیین مسائل مبتلا به جامعه معاصر، کافی نمی دانست. توسعه بیش از حد دامنه فعالیت های دولت، رابطه تنگاتنگ و فزآینده «روبنا» و «زیربنا»، گسترش آنچه که «صنعت فرهنگی» نام گرفته، و رواج بیش از حد خودکامگی و اقتدارگرایی، همه و همه نشانگر ضرورت ادغام عناصر جدید در تئوری اقتصاد سیاسی مارکس است.
جامعه شناس سیاسی، انتقادگرایی فرهنگی (Cultural Criticism) و روانکاوی ابزارهایی بود که مکتب انتقادی برای نیل به این هدف مورد استفاده قرار می داد. مکتب فرانکفورت، با طرح مسائلی در زمینه تقسیم کار، بوروکراسی، الگوهای فرهنگی، ساختار خانواده و نیز مسئله محوری مالکیت و کنترل، قصد داشت مفهوم انتقاد را گسترش دهد و به تحول در مفهوم «سیاست» نائل شود.در آثار متفکرین مکتب فرانکفورت، آن جایی که به مسئله پیچیده مناسبات اجتماعی و شیوه تولید اشاره می شود بر اجتناب ناپذیربودن گذار جامعه از مراحل تاریخی تاکید می گردد و درواقع نوعی تفسیر پوزیتویستی و جبرگرایانه از تاریخ جامعه ارائه می گردد. این متفکرین بر استفاده از روش شناختی علوم طبیعی برای تبیین مراحل تاریخی جامعه، پافشاری می کردند. مارکس از این نگرش تحت عنوان، ماتریالیسم مشاهده ای نامی که مارکس بر ماتریالیسم «فوئرباخ» نهاد یاد می کند و آن را به دلیل نادیده گرفتن نقش محوری فعالیت ذهنی بشر، به باد انتقاد می گیرد.
تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات تولیدی الزاما، همیشه و همه جا به اشکال واحدی از بحران نمی انجامد. نوع و ماهیت بحران و روش حل آن به عمل عوامل اجتماعی و چگونگی درک شرایط موجود توسط آنها بستگی دارد. دفاع مارکوزه از «رضایت شخصی» (در برابر انقلابیونی که روش های زاهدانه را پیشنهاد می کردند) آزادی فردی (در برابر کسانی که آزادی را در گرو تغییر مناسبات تولیدی و نیروهای مولده می دانستند) و تجدیدنظر بنیادین در روابط میان بشر و طبیعت (در برابر کسانی که تسریع فرآیند توسعه فنی را پیشنهاد می کردند)، همگی حاکی از روی گردانی کامل وی و همفکرانش از دکترین سنت مارکسیسم است.
هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه، هرگز نظرات خود را در قالب خواسته های مشخص سیاسی مطرح نکردند. اگرچه مکتب انتقادی یک تئوری سیاسی مدون و جامع را عرضه نکرد اما، با قاطعیت از اجماع سوسیالیسم و آزادی دفاع می کرد و معتقد بود اهداف یک قاطعیت از اجتماع سوسیالیسم و آزادی دفاع می کرد و معتقد بود اهداف یک جامعه، باید با ابزارهای نیل به این اهداف، همخوانی داشته باشد.
در تمامی سال های دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، انستیتوی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت، تحت رهبری هورکمایمر، تحقیقات متعددی را در زمینه های مختلف ازجمله فرآیند شکل گیری هویت فردی، مناسبات خانوادگی، بوروکراسی، دولت، اقتصاد و فرهنگ انجام داد. اگرچه تئوری اجتماعی مکتب فرانکفورت با برخی فرضیات مارکسیستی آغاز می شود اما اغلب نتیجه گیری های آن با تئوری مارکسیستی در تضاد قرار می گیرد. عناصر زیر محور بررسی های متفکرین مکتب فرانکفورت از جامعه سرمایه داری معاصر است:
۱) ادغام فزآینده اقتصاد و سیاست. انحصارها بیش از پیش رشد کرده و در کار دولت دخالت می کنند. ضمن اینکه دولت نیز برای حفظ و تضمین فرآیند رشد اقتصادی به دخالت روزافزون در امور جامعه و اقتصاد می پردازد.
۲) ادغام روزافزون اقتصاد و سیاست، ابتکارات فردی و محلی را زیر تدابیر بوروکراتیک مدفون می کند و نقش بازار را در اختصاص منابع به نفع دولت و برنامه ریزی مرکزی کاهش می دهد. در این حالت، امور جامعه توسط حضور آمرانه دستگاه های اداری (دولتی یا خصوصی) کنترل و هماهنگ می شود.
۳) گسترش بوروکراسی و تشکیلات در جامعه، نهایتا موجب عقلایی شدن حیات اجتماعی از طریق گسترش خردابزاری که نوعی پراگماتیسم است، می گردد.
۴) تداوم تقسیم کار، موجب تجزیه بیش از پیش وظایف می شود. هرچه کار مکانیزه تر شود، سازماندهی نیروی کار دشوارتر و درک فرآیند کلی کار مشکل تر می شود. اکثریت مشاغل، خودکار شده و به واحدهای منفرد و مجزا تبدیل می شوند.
۵) با تجزیه بیش از پیش نیروی کار و دانش بشری، تجربه طبقاتی افول می کند و «سلطه» رنگ غیرشخصی به خود می گیرد. مردم به ابزار اجرای اهدافی مبدل می شوند که هیچ همخوانی با طبیعت و تمایلات ایشان ندارد. هرچه عرصه های بیشتری از حیات اجتماعی، خصلت کالایی به خود بگیرد، فرآیند شی ء شدن تشدید شده و مناسبات اجتماعی نیز بیش از پیش خصلت تجزیه شده و پراکنده به خود می گیرد. در این حالت، مناقشات اجتماعی به سوی مسائل حاشیه ای که هیچ خللی به مبانی جامعه وارد نمی آورد، رانده می شود.
هورکمایمر و آدورنو معتقد بودند که دستاوردهای بزرگ فرهنگی و هنری عصر بورژوازی و نیز نوآوری دوران قرون وسطی و عصر رنسانس را باید تا حدودی مستقل از حسابگری های صرفا پراگماتیستی مورد بررسی قرار داد. این هنرمندان تا آنجایی که به سبک و شکل کار هنری آنها مربوط می شود، تجربه شخصی خویش را عرضه می کردند.
نظریه پردازان مکتب فرانکفورت معتقد بودند که در جامعه سرمایه داری، فرهنگ به کالا تبدیل شده و تولید محصولات فرهنگی به یک صنعت مبدل می گردد. واژه «صنعت» در اینجا به معنی «استاندارد کردن و فردی کردن دروغین فرهنگ» است.
مکتب فرانکفورت، با وام گرفتن بسیاری از مفاهیم روانکارانه سعی می کند چگونگی شکل گیری شخصیت فردی و اجتماعی افراد را توضیح دهد. در فرآیند اجتماعی شدن، نقش والدین به تدریج کمرنگ می شود. در آنجایی که خانواده دیگر در برابر فشارهای جهان خارج، حمایت چندانی از فرزند به عمل نمی آورد، روز به روز از مشروعیت و قدرت پدر در خانواده کاسته می شود. به همین دلیل، دیگر فرزند تمایلی به الگوبرداری از پدر ندارد و در جست وجوی یک «پدر» قوی تر برای خود، قدم به اجتماع می گذارد. آدورنو در کتاب «شخصیت اقتدارگرا» به طور مشروح به این مبحث می پردازد.
یکی از مهمترین دلمشغولی های مکتب فرانکفورت این بود که چرا انقلاب آن طور که مارکس آن را به تصویر می کشد، در غرب به وقوع نپیوست؟ در توضیح این امر باید گفت که هرگونه تغییر در جامعه، هنگامی به وقوع می پیوندد که قدرتی ترمزکننده در برابر حرکت نظم موجود حضور داشته باشد. این نگرش بدانجا می انجامد که مکتب فرانکفورت برای نیروهای تثبیت کننده نظم موجود، قدرت و توانایی بیش از حد قائل می شد و درباره ظرفیت سیستم برای جذب نیروهای مخالف راه اغراق می پیمود. بدین ترتیب، متفکرین مکتب فرانکفورت روی جنبش های اعتراض گسترده در غرب چشم فرو بستند؛ جنبش هایی که در برخی موارد، تغییرات گسترده سیاسی را موجب گردید.
مکتب فرانکفورت به علت خصلت انتقادی اندیشه هایی که عرضه می کرد، توانست پوشش عقیدتی برای شورش های دانشجویی آلمان فراهم آورد. اما درست در حساس ترین لحظات آنجا که اندیشه می بایست در قالب عمل متجلی شود خود را کنار کشید و وحشت زده اعلام کرد که آموزش های این مکتب هیچ گونه سنخیتی با اهداف دانشجویان ندارد.
انتقادات فراوان دیگری به مواضع و اندیشه های مکتب فرانکفورت وارد است که نگارنده قصد پرداختن به آن را ندارد. نسل دوم اندیشه پردازان مکتب انتقادی و در راس آنها «هابرماس» خودنظرات نسل اول را به نقد کشیدند. این انتقاد به حدی گسترده بود که نظرات «هابرماس» هنوز فرآیند تکاملی خود را طی می کند و هنوز برای ارزیابی نهایی آن، زود است.
نمایندگان مکتب فرانکفورت در شمار اندیشمندانی قرار می گیرند که انگیزه های بنیادی فلسفی خود را از مارکسیسم گرفته و کوشیدند که برپایه آن، رویکرد فلسفی نوینی به زندگی فردی و اجتماعی جهان معاصر عرضه بنمایند. آنها در این راه، بسیاری از اندیشه ها را از کسان دیگر به وام گرفتند و از آمیختن آنها به یکدیگر، روش تفکر به اصطلاح تازه ای به میان آوردند. اما، درواقع کوشش نمایندگان مکتب فرانکفورت، متوجه جان بخشیدن به تفکر مارکسیستی و پیش راندن آن نبود، بلکه نفی مارکسیسم و بی رمق کردن روح جهان بینی مارکسیستی و جداکردن تئوری از عمل بود.
منابع و مآخذ:
۱.Adorno ,theodor , Negative Dialectics,۱۹۶۶
۲.Held, David, introduction to critical theory ۱۹۸۰
۳.Bottomore , Tom , Adictonary of Marxist thought
۴) ای.م. بوخنسکی، فلسفه معاصر اروپایی، دکتر شرف الدین خراسانی، دانشگاه ملی ایران تهران، ۱۳۵۴
ف.م .هاشمی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید