شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


من و رسول ملاقلی پور


من و رسول ملاقلی پور
آدم جالبی بود. هنرمند بود. هر چند كه در نگاه نخست، چهره و هیكلش و حتی حرف زدن و رفتارش شبیه هنرمندان نبود. اما وقتی بیشتر طرفش می رفتی و رفیقش می شدی، می دیدی كه كودكی در درون خود دارد. مثل بیشتر هنرمندان و شاعران و...
نخستین بار او را در مراسم نكوداشت آقای فردی در حوزه دیدم. من پیش از او سخنرانی كردم و طبق معمول، همان اول صحبت هایم حاضران را خنداندم. چرا؟ چون از آقای امیرحسین فردی با نام حسین امیرفردی نام بردم.
علت خنده حاضران این بود كه من پس از بیست و اندی دوستی با آقای فردی، تا آن لحظه فكر می كردم كه اسمش حسین امیرفردی است و نه امیرحسین فردی. شاید قلبا دوست داشتم و دارم كه اسم آقای فردی همان طور می بود كه من نام برده بودم.
وقتی نوبت به سخنرانی ملاقلی پور رسید، گفت: «ابراهیمی پس از سال ها دوستی با حسین امیر فردی او را، حسین امیر فردی می دانسته، درحالی كه نمی دانسته كه اسم واقعی او حسین امیرفردی است.» باز هم حاضران خندیدند و این بار شدیدتر، چون ملاقلی پور سه بار اسم آقای فردی را اشتباه ادا كرد. و بعد هم خاطراتی از دوره جوانی اش در اوایل انقلاب گفت كه با آقای فردی در حوزه كار می كرده است.
پس از پایان مراسم، كه نوبت پذیرایی بود، ملاقلی پور مرا كشید كناری و گفت: «عجیب است. من اصلا فكر هم نمی كردم كه تو هم مثل من و فردی اردبیلی باشی!» گفتم: «درست مثل من!» بعد یك دفعه، انگار كه سال هاست با من دوستی دارد گفت: «جعفر جان، تو كه تركی، چرا با ترك زبان ها فارسی حرف می زنی؟» و البته این را به زبان آذری از من پرسید، گفتم: «درست نمی دانم، همیشه هم این طور نیست. گاهی با ترك زبان ها كه حرف می زنم، تركی و فارسی را درهم می آمیزم. برای همین سنگین ترم كه فارسی حرف بزنم!» خندید و چیزی نگفت و به كیكی كه در دست داشت گاز زد.
او را دیگر ندیدم و ندیدم، تا اینكه در خرداد ماه سال ۱۳۸۳ مرا برای مراسمی به شهرستان اردبیل دعوت كردند. قرار بود طی مراسمی از سوی صدا و سیمای اردبیل و تهران، از جوانان برتر اردبیل تجلیل به عمل آید. از جمله در ورزش از آقای رضازاده و آقای علی دایی (كه به دلیل داشتن تمرین نیامده بود) و جوانان فیلم ساز و تصویرگر و هنرمند و دانشجویان ممتاز و... مرا به عنوان كسی كه دیگر سنی ازم گذشته بود، دعوت كرده بودند تا در مراسم اهدای جوایز به جوانان شركت كنم. در فرودگاه تهران، دیدم كه دكتر جابر عناصری و بعضی چهره های آشنای دیگر اردبیلی نیز دعوت شده اند. در فرودگاه اردبیل متوجه شدم كه رسول ملاقلی پور هم بین ماست. تا مرا دید، پرید و بغلم كرد و روبوسی و چاق سلامتی كه كجایی پسر؟ و چرا حال ما فقیر و فقرا را نمی پرسی و خلاصه از این جور حرف ها.
ما را به سوی هتلی هدایت كردند برای استراحت، رسول پیشنهاد كرد كه من و او در یك اتاق جا بگیریم و گرفتیم، دو- سه شبی در هتل با هم بودیم. روزها هم همه اش همراه من بود و لحظه ای از من جدا نمی شد. از معاشرت با جمع و دیگر مهمانان به شدت دوری می كرد و گاهی در دور بودن از جمع و بودن با من اصرار می ورزید، به طوری كه یك بار به او گفتم: «این كار را نكن. خوب نیست! فكر می كنند داریم خودمان را می گیریم!»
اما او خودش را نمی گرفت. اخلاقش این جوری بود. رك بود. خیلی رك. با صدای بلند حرفش را می زد. در جواب حرف من بلند گفت: «ببین جعفرجان، من با آدم هایی كه همفكرم نیستند و بخصوص با مدیران و مسئولین كاری ندارم، من حرفی ندارم كه با آنها بزنم. درحالی كه ما دو تا می توانیم حرف های زیادی با هم داشته باشیم!»
نمی دانم چه چیزی در من دیده بود و یا كشف كرده بود كه همه اش می گفت: «كاش زودتر از این ها تو را گیر می آوردم. خلاصه خیلی نسبت به من لطف داشت. مرتب حرف می زد و من بیشتر شنونده بودم، وقتی هم كه من حرف می زدم، خیلی می خندید و می گفت: «نمره طنزت بیست است!»
یك روز (بعدازظهر همان روز اول ورودمان به اردبیل) ما را بردند به «خندق بیشه» كه بر تپه ای سرسبز خارج از اردبیل قرار دارد. طرف نمین. روستای زادگاه من كه جزو نمین به حساب می آید، از بالای تپه های فندق بیشه به خوبی دیده می شد كه در دامنه رشته كوهی در آن دوردورها آرمیده بود. البته من این را نمی دانستم. چند نفر از همراهان ما به من گفتند كه آن روستا كه آن دورها دیده می شود، روستای توست! من باورم نمی شد كه آنجا روستای من باشد، یك روحانی¤ پیر هم در جمع ما بود كه محقق و دانشمند بود و كتاب هایی ارزنده درباره تاریخچه اردبیل نوشته بود، او هم تأیید كرد كه آنجا روستای من است. رسول گفت: «وای! جعفر، چه روستای ماهی داری!»
خلاصه دو- سه ساعتی من و رسول- و البته دور از چشم دیگران- در سبزه زارها گشتیم و حرف زدیم. تا گیاه و گل تازه ای می دیدیم، به طرفش می دویدیم و خم می شدیم و بویش می كردیم. من اسم گل ها و گیاهان وحشی كوهی را خوب می شناختم و برای رسول توضیح می دادم كه مثلا اسم این گیاه فلان است و بهمان و فلان خواص دارویی را دارد.
در كنار گل ها و سبزه و خارها از سینما، هنر، ادبیات، عشق، شعر و... حرف ها زدیم و زدیم تا خسته شدیم و دیدیم كه گروهمان رفته اند پایین. ما هم سلانه سلانه سرازیر شدیم به طرف پایین تپه ها. بین راه دیدیم كه همان روحانی پیر دانشمند در آلاچیق كوچكی نشسته است و دارد چای می نوشد و با چند دهاتی حرف می زند. از دور با اشاره دست دعوتمان كرد كه برویم پیشش. رفتیم و نشستیم و چای نوشیدیم و آن روحانی پیر حدود نیم ساعت درباره تاریخچه اردبیل و كتاب هایش و حتی درباره روستای زادگاه من حرف های خیلی جالبی برای ما زد، رسول از شخصیت او خیلی خوشش آمد و گفت خیلی چیزها از او یاد گرفته است. البته این را شب در هتل به من گفت.
آن روز بعد از شام قرار بود ما را به سرعین ببرند. غروب كه داشتیم از فندق بیشه برمی گشتیم، رسول گفت: «بدجوری هوس عسل و سرشیر (قیماق) كرده ام، برویم بخوریم؟»
گفتم: «آن وقت نمی توانیم شام بخوریم!»
گفت: «ای بابا، حالا كو تا شام؟ تازه، وقتی برویم سرعین و برگردیم، چنان گرسنه می شویم كه می توانیم دو سه دیس چلوكباب با دوغ بخوریم. آن هم دوغ اردبیل!»
یكی از رانندگان صدا و سیمای اردبیل كه نسبت به من و رسول خیلی لطف داشت و همو بود كه داشت ما را از خندق بیشه برمی گرداند، وقتی وارد شهر شدیم، كلی ما را توی خیابان ها گرداند. او می دانست بهترین عسل و سرشیر را كجا می توان پیدا كرد. خلاصه رفت و یك كاسه بزرگ سرشیر و یك كاسه عسل و سه چهار تا فطیر (نان شیرمال محلی)، خرید و آورد.
رسول گفت: «بهتر است برویم توی رستوران هتل بنشینیم و حسابی بخوریم!» در بین راه افزود: «سرشیر برای من خیلی ضرر دارد. چربی خونم بالاست. یك بار كه با جمشید هاشم پور- بازیگر- به اردبیل آمده بودیم، دوتایی رفتیم و آن قدر عسل و سرشیر خوردیم كه نزدیك بود بمیریم. یعنی كار من به بیمارستان كشید!»
گفتم: «اگر این طور است و چربی خون ات بالاست بهتر است كه از خیرش بگذریم، من هم حاضرم به خاطر تو نخورم. البته من هم كمی چربی خونم بالاست!»
ناگهان با صدای بلند- و البته به آذری- گفت: «جعفر آقا سفید لئب سن؟ (یعنی جعفر آقا عقلت را از دست داده ای؟) ما این همه گشتیم و بهترین سرشیر و عسل اردبیل را پیدا كردیم و آن وقت نخوریمش؟ می خوریم، خوب هم می خوریم، آن قدر می خوریم كه یا جنازه مان را به تهران برگردانند و یا اینكه...» و خندید و حرفش را ادامه نداد.
خلاصه خوردیم، خیلی هم خوردیم، ولی نمردیم. آن شب كه به سرعین رفته بودیم و شام را هم در سرعین خورده بودیم، وقتی به هتل برگشتیم، خسته بودیم. رسول اما انگار خیلی غمگین بود آن شب، فكر كردم شاید تأثیر سرشیر است و حالش خوب نیست. توی فكر بود و توی خودش. زنگ زدم چایی آوردند. برایش چایی ریختم، در حالی كه با حالت عجیبی نگاهم می كرد گفت: «جعفر، یك سؤال دارم، تو جوابش را می دانی؟!»
گفتم: «چه سؤالی؟» گفت: «چرا آدم تا وقتی كه مادرش زنده است، قدرش را نمی داند؟»
آهی كشیدم و گفتم: «من هم همیشه این سؤال را از خودم می پرسم، ولی جوابی برایش پیدا نكرده ام. حالا یكدفعه چطور شد كه به یاد این سؤال افتادی؟!»
گفت: «آخر مادرم همین دو- سه هفته پیش از دنیا رفت!» و این را همراه با بغضی سنگین گفت كه از آن هیكل و چهره بعید بود. ناگهان تبدیل به یك نوجوان دوازده- سیزده ساله شده بود. حرف می زد و اشك هایش جاری می شد.
من باید زودتر می فهمیدم كه او مادرش را به تازگی از دست داده است، چون در فندق بیشه كه بودیم و بعضی گیاهان كوهی را به او نشان می دادم و می گفتم این گیاه فلان گیاه است و فلان خواص درمانی را دارد، تعجب می كرد و می گفت: «پسر تو خیلی معلومات داری، یك پا گیاه شناسی، درست مثل مادرم.» و در گردش های بعدی هم به بهانه های گوناگون هر از گاهی یادی از مادر و مهربانی های مادرش می كرد.
آن شب من هم دلم گرفت و به یاد مادرم و مهربانی هایش افتادم و آرام در خودم گریه كردم. رسول ناگهان غش غش به خنده درآمد، از ته دل می خندید. با تعجب پرسیدم: «این دفعه چه شده؟»
گفت: «چند روز پیش از مرگ مادرم، ما بچه هایش دورش جمع شده بودیم و با صدای بلند حرف می زدیم. و داد و قال می كردیم.» مادرم یكدفعه بلند گفت: «چرا نمی توانید كمی یواشتر حرف بزنید؟ می گویند كه اردبیلی ها بلندبلند حرف می زنند، ولی شما شورش را درآورده اید! من به مادرم گفتم: «مادر حرف زدن را ما از تو یاد گرفته ایم! این را كه گفتم مادرم با آن حال بدش خیلی خندید. از ته دل خندید، حالا هم من و تو داریم اینجا با صدای بلند احساسات خودمان را اعلام می كنیم و نمی گذاریم مسافرهای اتاق های بغل دستی مان استراحت كنند!»
دنیای رسول با دنیای من خیلی متفاوت بود، به هر حال او كارگردان و فیلم ساز بود و آن هم برای مخاطبین بزرگسال، در حالی كه من شاعر و نویسنده كودكان بودم. دنیای ما اصلا از یك جنس نبود، اما چیزی پنهان و مشترك در هر دوی ما بود كه ما را به هم پیوند می زد. نمی دانم آن چیز پنهان چه بود. او پر سر و صدا بود و مثل نوجوانان، شلوغ و من آرام و محجوب مثل كودكانی كه تازه وارد كلاس اول شده اند و همه چیز برایشان تازگی دارد. در بیشتر اوقاتی كه با هم بودیم. او حرف می زد و من گوش می كردم، اما وقتی به من فرصت حرف زدن می داد، حیرت زده حرف هایم را گوش می كرد و با دقت. انگار كه به حرف های انیشتن گوش می دهد كه دارد درباره قضیه نسبیت حرف می زند. و گاهی هم به حرف های كودكانه ام می خندید و می گفت: خیلی حاضرجوابی! البته نظر او درباره من چنین بود.
فردای آن شب روز مراسم تجلیل از جوانان برتر اردبیل بود و باید زود می خوابیدیم كه صبح زود هم بیدار شویم. خیلی هم خسته بودیم و خوابیدیم.شب آخر كه با هم در هتل بودیم، پیش از خواب رسول گفت: «جعفر جان، ما باید بیشتر با هم دمخور باشیم و بیشتر همدیگر را ببینیم. شماره تلفن خانه را كه دادم، رسیدی تهران، یك بار زنگی بزن كه قراری بگذاریم و همدیگر را ببینیم.»
گفتم: «باشد! تو هم اگر وقت كردی، زنگ بزن.»
رسول قرار بود صبح زود به تهران حركت كند، ولی ساعت پرواز من بعدازظهر بود. برای همین، وقتی چراغ را خاموش كردیم تا بخوابیم، رسول گفت: جعفر خوابی؟»
گفتم: «اگر بگذاری شاید بتوانم بخوابم!»
خندید و گفت: «من صبح خیلی زود می روم، اگر ندیدمت، از همین حال خداحافظی می كنم. اگر هم بیدار شدی كه باز همدیگر را می بینیم!»
صبح دیدم نوشته ای كنار بالشم گذاشته و رفته است. نوشته بود: «جعفر جان، به امید دیدار در تهران، خواستم بدجنسی كنم و بیدارت كنم برای خداحافظی و یا ببوسمت و بروم، اما چنان كودكانه خوابیده بودی كه دلم نیامد بیدارت كنم. قربانت رسول.»
وقتی به تهران برگشتم، نه او به من زنگ زد و نه من به او، راستی چرا؟ حالا كه فكر می كنم از تهران بدم می آید. مشكلات زندگی در تهران طوری است كه آدم دیدار دوستان و اقوام خود را به فردا و فرداهای دیگر می اندازد و زمانی متوجه می شود كه دیگر خیلی دیر شده است. خیلی دیر، همان طور كه از وقتی شنیدم مرحوم حسین حداد (نویسنده و محقق ادبیات كودك) بیمار شده است، هر شب می خواستم زنگی بزنم و حالش را بپرسم.
وقتی هر بار یادم می رفت. می دانستم كه آدم مریض انتظاراتی از دوستان و آشنایان دارد و از احوالپرسی آنها دلش باز می شود. من خودم دو- سه ماه بیماری سختی را تحمل كردم و بی مهری بعضی از دوستان نزدیك، خیلی آزارم داد كه حالی از من نپرسیدند. اما حالا دیگر این طور فكر نمی كنم. به خودم می گویم. شاید مشكل داشته اند.
چرا انتظارات زیادی از دیگران داری؟ چرا فكر می كنی كه به خاطر بیماری تو همه باید كار و زندگیشان را رها كنند و به فكر تو باشند؟ با این همه در مورد كوتاهی خودم، خودم را نمی بخشم. كاش حداقل به حسین حداد كه به سختی بیمار بود زنگی می زدم، كاش. به هر حال قسمت نبود. خدا هر دوی این عزیزان را رحمت كند. من با نوشتن این مطلب ناقابل خواستم به نوعی یاد این دو عزیز را گرامی بدارم. روحشان شاد باد.۱۸/۱۲/۱۳۸۵.
جعفر ابراهیمی «شاهد»
حاج آقا لنكرانی روحانی نویسنده و محقق كه درباره تاریخچه اردبیل كتابهای زیادی نوشته است و گویا دوبار پیاپی هم نماینده مجلس بوده است.
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید