جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


بخش هایی از کتاب در دست انتشار «فلسفه، سیاست و خشونت» اثر رضا داوری اردکانی


بخش هایی از کتاب در دست انتشار «فلسفه، سیاست و خشونت» اثر رضا داوری اردکانی
«فلسفه، سیاست و خشونت» گفت و شنودی به شیوه نوشته های افلاطون است، با این تفاوت که در آن هویت پرسشگر به دلایلی که نویسنده در «تمهید» بیان کرده، آشکار نشده است. در این اثر، نگارنده برخلاف آثار افلاطون به تامین در خویشتن می پردازد و در باب موضوعات مهمی که در چند سال اخیر در محافل فکری ایران باب شده است، می پردازد. خشونت، سیاست، هایدگر، فاشیسم، پوپر و....کتاب در دوازده مجلس به نسبت میان فلسفه و خشونت و نقش میانجی سیاسی در این میان می پردازد. آنچه در پی می آید، تمهیدی برای ورود به مجلس گفت و شنود و بخشی از مجلس اول است.
● تمهیدی برای ورود به مجلس گفت وشنود
این گفت و شنود که اکنون به صورت نوشته در دست شماست، از روی نوار نوشته نشده است؛ یعنی این نوشته گزارش گفت و شنودی نیست که وقتی در جایی اتفاق افتاده باشد، مع ذلک آن را ساختگی هم نباید پنداشت. پرسش هایی که نویسنده در دهان دوست جوان گذاشته است، از اعتراض هایی که معترضان به گفته ها و نوشته هایش کرده اند، گرفته شده است.
تفاوت پرسش های دولت جوان با اعتراض ها بیشتر در لحن و فحوای سخن است. لحن دوست جوان ملایم و مودبانه است. او می خواهد که مطلب را به درستی درک کند، اما مدعیان و معترضان گاهی با عبارات و تعبیرهای خشن و به قصد توهین و تحقیر سخن گفته اند. اگر عین آن گفته ها و عبارات نقل می شد، گفت وشنود چه بسا که به صورت جدل سوء درمی آمد، ولی من نه قصد جدل داشتم و نه غرض اصلیم پاسخ دادن به اعتراض ها بود. به بعضی از این اعتراض ها در جای دیگر پاسخ داده ام و اگر هم به آنها پاسخ نداده بودم و ندهم، چندان اهمیت نداشت و ندارد.
شاید چون عنوان این گفت وشنود «فلسفه، سیاست و خشونت» است، توقع داشته باشند که در بحث تفصیلی نسبت این سه وارد شوم، ولی قصد من چیز دیگری بوده است و اگر می خواستم این رابطه و نسبت را به تفصیل بیان کنم، می بایست به طرح مقدمات بسیار بپردازم. پس چه می خواستم؟ فقط می خواستم و سعی کردم که نشان دهم که زمانه ما از نسبت این سه تقریبا بی خبر است و چیزهایی که معمولا در این باب گفته و نوشته می شود، بیشتر مشهورات است و نشان از عالم بی خبری دارد. در این ابواب ما نه فقط صاحب نظر نیستیم، بلکه اطلاع و دانش مان نیز کم است و در آن اندک هم که خوانده ایم و می دانیم، هیچ تامل نکرده ایم.
گرفتن گریبان افلاطون به عنوان مبدا و مسبب خشونت دنیای کنونی و توجیه قشری و ظاهربینانه قضیه، گل آلود کردن آب و در نتیجه، پوشاندن چهره خشونت شایع در سراسر جهان کنونی است، زیرا این حرف ها اگر به جد گرفته شود، بنیاد غفلت، جهل، حمایت و ظلم را تحکیم می کند. اگر فلسفه که باید عین خردمندی باشد، در زمان ما گرفتار جهل و حماقت نشده بود و اگر عالمی که قانون اساسی اش حقوق بشر بود در درکات ظلم و تجاوز دست و پا نمی زد، امکان نداشت که به نام فلسفه و اخلاق، ظلم و تجاوز بعضی حکومت های قرن بیستم را به چند صفحه از یک کتاب متعلق به دو هزار و ۵۰۰ سال پیش برگردانند.
البته درباره کل فلسفه افلاطون و اثری که در تاریخ و حتی در قوام دوره تجدد گذاشته است، می توان بحث کرد، اما وقتی گفته می شود که شخصی در گذشته نیت و قصد خشونت داشته و با قصد و نیت او خشونت رواج یافته و همه تاریخ یا کسانی در طی تاریخ نیت و قصد او را اجرا کرده ند، دریغ است که بر چنین حکمی حتی نام جهل گذاشته شود، زیرا این نامگذاری ظلم عظیم به عقل و ادراک بشر و توهین به جهل (بسیط) او است.
می دانم که کسانی از این صراحت و جسارت من برآشفته می شوند و کسان دیگری با اینکه در دام بعضی خرافات پوشیده در پوشش فلسفه گرفتار نشده اند، می گویند معاریف و مشاهیر عالم را به جهل، ظلم و حماقت نسبت نباید داد. من به معاریف و مشاهیر کاری ندارم، بلکه از اوضاع این جهان - جهانی که در آن بسر می بریم- حکایت و گاهی شکایت می کنم. این جهان نه جهان توسعه یافته است، نه جهان توسعه نیافته؛ جهانی که هر جا باشیم اهل و تابع آنیم و در سراسر روی زمین گسترده شده است.
این جهان هم مدرن است هم پست مدرن و هم سروکار و تعلقی به دنیای پیش از تجدد دارد. نمی گویم مناطق جهان با هم اختلاف ندارند. درجه بندی جغرافیایی و تاریخی و فرهنگی مناطق جهان نادرست نیست، حتی به اعتباری ضرورت دارد، اما اکنون در هر جای جهان واحد که باشیم، همه چیز این جهان به درجات وجود دارد.
آنکه می گوید ما هنوز به مدرنیته نرسیده ایم پس به پست مدرن چه کار داریم، جهان خود را نمی شناسد و با اینکه احیانا خار غربت در پا دارد، اصرار در توجیه جهان تجدد می کند، ظاهرا این خار هنوز در دلش نخلیده است. من کاری به این نوشته و آن گفته ندارم. من از جهانی می گویم که هر چند در آن نیروهای مخالف و متخالف دست اندرکارند، همه این نیروهای متخالف دست به یکی کرده و جهان را به سمت یک پرتگاه مخوف می برند.
ماکس وبر صفت اصلی جهان متجدد را رهایی از افسون و افسانه دانسته بود. اکنون باز ما به جهان فسون و فسانه بازگشته ایم. جهان کنونی وقتی با زبان و دست افسون شده و افسانه زده زندگی می کند و حتی با همین زبان و دست به جست وجوی حقیقت و عدالت و آزادی می رود، چگونه گرفتار افسون و افسانه نباشد و پیداست که با دست، دل، چشم، گوش و زبان افسون شده به عدالت و آزادی نمی توان رسید و فقط می توان در بازی جهان بازیچه بود.
جهان کنونی جهان قدرت بشر است. بشر با علم تکنولوژیک دگرگون شده و جهان را دگرگون کرده است. این قدرت تصرف و دگرگون کردن، در تاریخ سابقه ندارد و مهار کردنی هم نیست، ولی قدرتی که نتوان آن را مهار کرد، قدرت خطیر و خطرناکی است. نکته مهم این است که این قدرت عظیم، یعنی قدرت علمی - تکنیکی، قلمرو محدود و معینی دارد. این محدودیت را عیب و نقص نباید دانست، ولی وقتی محدودیت را درک نکنند و گمان کنند که کمال بشر در همین قدرت تصرف تکنیکی و دگرگون کنندگی و تبدیل همه چیز به اشیای مصرفی است، نادانسته بشر را با چشم تحقیر نگریسته اند.
این تلقی که در ظاهر احترام به علم و اثبات قدرت بشر است، در حقیقت نشانه انحلال وجود بشر جدید در قدرت تکنیک است. گویی او موجودی از سنخ تکنیک شده و کمتر چیزی غیر از تکنیک و لوازم آن در درک و فهمش می گنجد. مع هذا همین بشر گاهی با درک تکنیکی در مسائل فلسفه، آینده، آزادی و تقدیر بشر وارد می شود و اظهارنظر می کند و چون درک تکنیکی در قلمرو آینده، تقدیر و آزادی کور است، پیداست که نه فقط راه به جایی نمی برد، بلکه آشوب زبان و فکر را بیشتر می کند و اشاره کردم که این درک در فلسفه و سیاست وارد شده و مثلا افلاطون را مسوول خشونت جهان مدرن شناخته و صدام حسین را خطر بزرگ برای آینده و آزادی بشر دانسته است (رورتی هم که سیاست و دموکراسی را مستقل از فلسفه خوانده است، نمی داند که آن را در آغوش نظم تکنیک جهان رها می کند).
این پندارها که در نظر جهانیان احیانا عادی می آید و به آسانی پذیرفته می شود، نتیجه اشتباه فلسفه و تفکر با مشهورات و سخنان پیش پا افتاده است. یعنی نسبت تفکر و عمل سیاسی و اخلاقی را با تاثیر سرکه بر صفرا و یا اثر اسیدسولفوریک بر آهن قیاس می کنند و با این قیاس از حقیقت خشونت جهان کنونی به کلی دور می مانند. اگر بنیاد آزادی در جهان قدرت علم تکنولوژیک چندان سست است که اشخاص مفلوک و بی صفتی مثل صدام حسین می توانند آن را به خطر بیندازند، چگونه دل ببندیم که آن آزادی وجود ما را حفظ کند و پناه ما باشد؟
مع هذا وقتی می گویند افلاطون مسوول به وجود آمدن نازیسم در آلمان است یا صدام حسین آزادی را به خطر انداخته و بن لادن جهان را پر از آشوب و بیم کرده است، چندان تعجب نمی کنم. حرف های بیهوده و یاوه گاه و بیگاه در زبان مردمان همه اعصار و اقوام بوده است، اما قبول بی چون و چرای این حرف ها نشانه وقوع فاجعه ای در تفکر است؛ فاجعه ای که هر چند در متن آن قرار داریم از آن بی خبریم.
این فاجعه در وجود ما اتفاق می افتد. وقتی سخن بیهوده را به آسانی می پذیرند و فلسفه را با میزان مصلحت هر روزی می سنجند، کار فلسفه دشوار می شود. درد این است، ولی وقتی این درد را به کسی نمی توان گفت چه باید کرد؟
من نخواسته ام که رساله ای در باب خشونت بنویسم و اگر می خواستم می بایست از جای دیگر و با روشی دیگر آغاز می کردم، ولی کتاب های خوب و بد بسیاری در باب نسبت فلسفه و سیاست و خشونت نوشته شده است و اگر کسی بخواهد چیزی بهتر از آنچه مثلا ژرژ سورل در باب خشونت نوشته است، بنویسد باید بسیار تحقیق کند و البته صاحب نظر و فکر هم باشد. توقع نباید داشت که مردم کار و زندگی عادی و عادات فکری خود را رها کنند و به عمق مسائل جامعه و سیاست و فرهنگ بیندیشند.
در هیچ زبان و تاریخی شمار متفکران و صاحب نظران بسیار نیست و گرچه به قول معتزلیان و دکارت، البته به مسامحه می توان گفت که عقل به تساوی میان مردم تقسیم شده است و امکان تفکر برای همه وجود دارد، اما همه یا بیشتر مردم به تفکر فراخوانده نمی شوند و به آن رو نمی کنند. پیداست که سطحی و مرتبه ای از علوم را همه مردمان می توانند فراگیرند و عده زیادی از مردم یک کشور یا سرزمین اگر شرایط مهیا باشد، می توانند دانشمند شوند، اما هنر و فلسفه نصیب معدودی از مردمان می شود و شاید زمانی برسد که در آن ریشه شعر بخشکد و متفکران ملامت شوند که چرا سخن خلاف آمد عادت گفته اند و می گویند و حتی به بعضی از مشهوراتی که میان مردم شایع و منتشر است نام فلسفه داده شود.
در این رساله من حتی نمی خواسته ام درباره درست بودن یا نادرست بودن سخن کسی یا کسانی حکم کنم، بلکه منظورم تذکر این نکته بوده است که خلط فلسفه یا غیرفلسفه ما را از فهم درست باز می دارد. علم، فلسفه، دین، هنر، سیاست و اخلاق هر یک زبان خاصی دارند. این زبان ها را با هم خلط نباید کرد. کسی که می خواهد به فلسفه صورت علمی بدهد یا فلسفه را با دلایل علمی اثبات کند به فلسفه نمی رسد و حتی ممکن است به علم آسیب برساند. این پندار خوبی نیست که به حقیقت جز با روش علمی نمی توان رسید.
پیداست که دانشمندان در کار علم از روش علمی پیروی می کنند و باید پیروی کنند، اما علم که باید به قلمرو محدود و تخصصی بپردازد، البته که داعیه دخالت در هنر، دین و فلسفه ندارد، اما از آنجا که آثار علم و پژوهش های علمی در همه جا به صورت تکنولوژی آشکار است، قدرت علم تکنولوژیک چشم ها را خیره کرده و تمایلی به وجود آمده است که همه قضایا را با علم قیاس کنند و علم را مثال حقیقت و حقیقی بودن بدانند و متاسفانه دانشمندان بسیاری هنوز هم بر این قولند، اما چون این قول منشأ اثر مهمی نمی شود، نگران آن نباید بود و حتی دانشمند را نباید ملامت کرد که چرا درباره چیزی که نمی داند و در قلمروی بیرون از علم او قرار دارد، حکم می کند. این تجاوز هم نشانه عظمت بشر است.
بشر محدود در حدود معین نمی شود و در میان موجودات تنها اوست که از حد تجاوز می کند. دانشمند هم گاهی که از حد علم در می گذرد و در وادی ناآشنا قرار می گیرد، حکم آشنا و ناآشنا را یکی می گیرد و سخنان شبه فلسفه می بافد. چنانکه اشاره شد، این اشتباه منشأ زیان و خرابی بزرگ نمی شود، مگر آنکه فضل علمی و فلسفی و ادبی بخواهد تکلیف علم، ادب، فلسفه، اخلاق، سیاست و دین را معین کند. این امر و وضع بیشتر در زمان غلبه ایدئولوژی امکان دارد و در زمان ما نشانه غلبه ایدئولوژی بر همه شئون وجود و زندگی آدمی است.
خوب بود که آثار این غلبه را هم شرح می دادم، اما چندان در بند آغاز و مبادی بودم که دیگر به نتایج نپرداختم و البته اگر می پرداختم، می بایست در حد بیان و ذکر بعضی کلیات اکتفا کنم، زیرا هنوز تا آنجا که من می دانم هیچ مطالعه جدی درباره ایدئولوژی در تاریخ توسعه نیافتگی و آثار و نتایج آن صورت نگرفته است.
مختصر بگویم، من با کسی نزاع ندارم و نمی دانم چرا کسانی به سخنم آنچنان می نگرند که گویی این کاری که من به آن اشتغال دارم، در زمره کارهای ممنوع است. شاید هم حق با آنان باشد و سخن فلسفی چندان که گمان می کنم برای مدعیان بی ضرر و بی خطر نباشد. من منتقد اندیشه منورالفکری قرن هجدهم. نگفتم مخالف آن اندیشه ام. آن اندیشه در جای خود اهمیت داشت و بنیاد یا آغازگاه تجدد بود. من قرن هجدهم را نفی نمی کنم، بلکه می گویم در آن زمان بنای سودایی نهاده شد که آدمی در آن تا ابد بیاساید، اما چه کنیم که اکنون غرب هم دیگر خود را در آن بنا آسوده نمی یابد و طبیعی است که اقوام غیرغربی و در راه تجدد و توسعه که از خانه خود بیرون آمده اند و در خانه تجدد هم نمی توانند جایی داشته باشند از آسایش دور باشند. اینها هنوز چشمشان به قرن هجدهم است.قرن هجدهم فلسفه، علم و تکنولوژی و سیاست را یکی می دانست و همه را در تکنیک جمع می کرد. این یافت، یافت بدی نبود و شاید وجهی از تاریخ بود که در اندیشه غربی ظاهر می شد. با آن اندیشه جهان تغییر یافت و قدرت تکنیک در همه جا برقرار شد. فلسفه، علم، تکنولوژی و سیاست جدید را پیش آورد و آن را راه برد تا جهان به وضع کنونی درآمد. اکنون دیگر فلسفه کارسازی نمی کند و به این جهت همه می پندارند که فلسفه امری زائد است و از ابتدا زائد و مزاحم بوده است؛ ولی وقتی فلسفه کارسازی نکند، چه بسا که علم و تکنیک راه را گم کنند.
فلسفه نه فقط زمینه ای را فراهم آورده است که در آن علم و تکنیک بسط یابد، بلکه راهنمای آنها و چشم عالم جدید بوده است و اگر این چشم کور شود، چه بسا که جهان در ورطه های خطر و تباهی سقوط کند. مهم نیست که حتی غالب اشخاص درس خوانده بپندارند و به زبان آورند که فلسفه و شعر اموری زائدند و اگر باشند برای تفنن خوبند و به هیچ کار دیگر نمی آیند. مثل اینکه قبل از کشف اکسیژن و درک منوط بودن زندگی به آن مردمان نمی دانستند که هوا چیست و چرا به هوا نیاز دارند، ولی همه نان، آب، جامه و مسکن می خواستند. البته مردم در نشناختن قدر هوا تقصیری نداشتند و چون هوا همه جا بود ضرورت نداشت که با سعی خود آن نیاز را برآورده سازند.
نیازی که همواره برآورده می شود نیاز نیست، ولی آیا فلسفه و شعر نیازی در حد نیاز به هوای تنفس ماست؟ ما به عنوان موجود زنده هیچ نیازی به شعر و فلسفه نداریم، چنانکه هیچ یک از حیوانات هم چنین نیازی ندارند، اما زندگی انسانی ما همواره با علم، فن، تفکر، هنر و دین گذشته است. اختلاف در اهمیت هر یک و نیازمندی به آنهاست. کسانی که عددشان هم کم نیست می گویند علم و فن را که برای ارتقای سطح حیوانی و گذران زندگی مفید است، باید نگاه داشت و بقیه را نیز یا با این نیاز متناسب ساخت و به خدمت آن درآورد یا حداکثر آنها را در حاشیه زندگی و وسیله ای برای تفنن قرار داد.
لازمه این تلقی از فلسفه و تفکر، محدود دانستن وجود بشر به تهیه ضروریات و گذران معاش و تنزل دادن علم و تفکر تا مرتبه وسیله رفع نیازهای مادی و معیشتی و در نتیجه تصدیق این قول است که ارضای امیال و رفع نیازهای حسی و جسمانی و روان شناختی و اجتماعی مبدا و منشأ و غایت وجود آدمی است. فارابی این وضع را وضع مدینه ضروریه و اهل آن می دانست.
مشکل این است که اکنون ما به همان آسانی که فارابی مدینه ضروریه و آرای اهل آن را مذموم می دانست، نمی توانیم توجه به ضروریات را نادیده بگیریم. وقتی در هر روز هزاران کودک از گرسنگی می میرند، چگونه می توان سخن فلسفه را بی اعتنایی به زندگی بشر دانست. البته امر معاش را نباید مهمل گذاشت و بشر نمی تواند بی برگ و نوا و توشه و بی خور و خواب با شعر و فلسفه در جهان بسر برد. پس از اشاره من نباید استنباط شود که علم و تکنولوژی و نان و آب را بگذاریم و به سراغ شعر و فلسفه برویم. من چنین نمی گویم و کسی را نمی شناسم که سخن به این بی پایگی و بیهودگی و سخافت بگوید.
نظر این است که علم، تکنیک، مصلحت اندیشی و مخصوصا تصرف در طبیعت و ظهور نیازهای لغیره در زندگی و رفع آنها با تدابیر علمی - تکنیکی مقدمات و شرایط و لوازمی داشته است و دارد. علم جدید با تغییر نگاه بشر نسبت به موجود، عالم، آدم، مبدا، غایت پدید آمده است. این تغییر ربطی به علم ندارد و جزو مسائل هیچ علمی نیست، بلکه در فلسفه و با فلسفه روی داده است.
طبیعت را یونانیان و قرون وسطاییان چیزی می دانستند و بر حسب تلقی خود با آن نسبت برقرار می کردند. در فلسفه جدید طبیعت معنی دیگر پیدا کرد و با پیدایش این معنی جدید، معامله و رابطه بشر هم با آن دگرگون شد. چشم ظاهربین، فیزیک و مکانیک و نتایج و آثار آن می بیند، اما نمی پرسد که چرا دو هزار سال علم طبیعت نتوانسته بود به تصرف در موجودات مودی شود و دانشمندان و صاحب نظران در اندیشه بهره برداری از علم برای تسخیر جهان و موجودات نبودند.
این تغییر و گشت در علم طبیعی با پیدایش نگاه ریاضی به طبیعت و موجود صورت گرفت. روی کردن به علمی که ناظر به تصرف و تسخیر موجودات باشد، پیشنهاد و طرح فرانسیس بیکن بود و تلقی ریاضی از موجود و جهان را گالیله و دکارت بنیاد گذاشتند. اگر این تغییر در تلقی پدید نمی آمد علم طبیعت یونانی و اسلامی و قرون وسطایی در همان وضع دو هزار ساله اش باقی می ماند. ولی فلسفه جدید ره آموز علمی شد که پس از اندک مدتی خود را دیگر نیازمند هیچ مبدا و مبنایی نمی یافت و در طی حدود سه قرن گمان می رفت که با علم می توان همه مشکلات را رفع کرد. اکنون آن زمان هم گذشته است. رویای قرن هجدهم این بود که به مدد علم، فرهنگ، فلسفه و هنر، دنیای صلح و سلامت و رفاه و آرامش پدید می آید.
همچنین از آن زمان غایت و معنی جهان مورد انکار یا غفلت قرار گرفته و وجود و زندگی بشر غایت تلقی شده است، گویی همه چیز برای ارضای ساحت تمتع وجود بشر به وجود آمده است و باید در خدمت او قرار گیرد. این اصل را جهان جدید از دین اخذ کرده و با تهی کردن آن از معنی دینی به آن معنی تازه داده است.
در تفکر دینی ما انسان اول و آخر آفرینش است و دو سر حلقه هستی را او به هم می پیوندد، اما در فلسفه جدید غایت بودن انسان معنی دیگر دارد و اقتضای آن این است که بشر آزاد و صاحب حقوق و قادر به تسخیر و تصرف موجودات (و از جمله دیگر آدمیان) باشد. در قرن هجدهم این بنا گذاشته شد که بشر با علم جهان را بسازد و فلسفه، هنر و سیاست هم پشتوانه و مددکار و تابع علم باشند.
در آن زمان این سخن وجه و معنایی داشت. سیاست جدید هنوز قوام نیافته بود. علم تکنولوژیک هم در آغاز راه قرار داشت و دانشمندان به کار علمی خود مشغول بودند و از سودای قدرت و غلبه بر جهان چندان خبر نداشتند. در حقیقت این فیلسوفان بودند که به نمایندگی از اهل علم و سیاست آینده قدرت را به علم تکنولوژیک تفویض کردند و فلسفه را هم در خدمت آن انگاشتند. با این طرح طی مدت دو قرن عالم و آدم دگرگون شدند و چهره و صورت دیگر پیدا کردند.
تجربه این دو قرن و حوادثی که در قرن بیستم به وقوع پیوست نشان داد که پیشرفت علم هرچند که قدرت غلبه بشر را افزون ساخته است، با خود صلح و امنیت نیاورده و جهان همچنان از آزادی، عدالت و آسایش بسیار دور است. طرح منورالفکری قرن هجدهم هم گرچه هنوز کاملا شکست نخورده است، اما با تردیدهای جدی روبه رو است. در قرون هجدهم و نوزدهم علم تکنولوژیک به سرعت پیش می رفت، اما این پیشرفت که نشانه قدرت بشر بود و با سیاست جدید مناسبت و ملازمت داشت ضرورتا به عدالت، آزادی، صلح و رفاه نمی پیوست.
از ابتدا هم می بایست بدانند که با خشونت صلح و عدالت برقرار نمی شود. آخر مگر نه اینکه طرح جهان جدید طرح قهر و غلبه و قدرت بود و اتفاقا راه این طرح به سرعت پیموده شد و همچنان پیموده می شود، اما قدرت و غلبه غیر از عدالت و آزادی است. توجه کنیم که خشونت از زمان هابیل و قابیل تاکنون همه جا کم و بیش به صورت های مختلف وجود داشته است و هیچ قوم، مردم، دین، فرهنگ و تمدنی را نمی شناسیم که خشونت در ذات آن باشد و اگر بخواهیم یکی از تمدن ها را تمدن خشونت بنامیم، استحقاق تمدن جدید از همه بیشتر است. یعنی «اصل خشونت» نه در زمان افلاطون و نه در آثار این فیلسوف، بلکه برای نخستین بار با فلسفه جدید و در دوران جدید در تاریخ بشر وارد شد و فلسفه نیز اولین قربانی آن بود. چنانکه علم و تکنیک جدید که خیلی زود به بلوغ رسیدند، در اولین فرصت کوشیدند که فضا را بر فلسفه تنگ کنند و آن را به گوشه انزوا برانند. البته فلسفه هم بیدی نبود که با این بادها بلرزد، اما به هر حال سوفیسم که همیشه همزاد فلسفه بوده است، این بار با نام فلسفه به میدان آمد.
من می خواستم و می خواهم اندکی در باب این سوفیسم نقابدار و جعل عنوان فلسفه بگویم. من کسی را به سوءنیت و تقلب متهم نمی کنم و جعل عنوان فلسفه را قصدی و عمدی نمی دانم، اما می بینم که چیزهای بسیار که فلسفه نیست به نام فلسفه اظهار می شود و با همین نام و عنوان مورد استناد قرار می گیرد. مثلا وقتی پوپر خشونت در سیاست زمان خود را از آثار تعالیم افلاطون می دید، سخن اش از سنخ سخن فلسفه نبود.
این سخن به سخن جامعه شناس و مورخ می مانست، الا اینکه مورخ اگر به قواعد تاریخ نویسی پایبند بود، اظهار چنین رایی را جسارت می دانست. جامعه شناس هم وقتی از تاثیر و تاثر قضایا و وقایع می گوید که بتواند چگونگی، میزان، اندازه تاثیر و تاثر را تعیین کند، ولی چه باید کرد که داعیه داران نقادی و پیروان اندیشه انتقادی که همه چیز را نقد می کنند، گاهی به بی اساس ترین سخنان تسلیم می شوند. در این صورت آیا نباید بپرسیم که چگونه کسانی که سستی معمولی ترین حرف ها را در نمی یابند، می توانند آرا و اقوال فیلسوفان و متفکران را نقد کنند؟
فلسفه و بخصوص فلسفه جدید با سیاسی بی ارتباط نیست، اما این ارتباط را هیچ یک از کسانی که از موضع سیاست و با عینک سیاسی به تاریخ می نگرند و نظر خود را به نام فلسفه اظهار می کنند، در نمی یابند. آنها از حقیقت این نسبت و رابطه بی خبرند و گاهی چنان سخن می گویند که گویی می خواهند نرسیدن تجدد به مقاصد تعیین شده در قرن هجدهم را نه به ذات تجدد، بلکه به گفتار و کردار اتفاقی یا ارادی بعضی اشخاص و گروه ها نسبت دهند و به عبارت دیگر مقصری برای شکست تجدد بیابند و مخصوصا با ایجاد غوغای تبلیغاتی و نسبت دادن خشونت به دیگران، تجاوز و خشونت خود را بپوشانند.خشونت در تاریخ بشر یک امر تازه نیست و به هیچ دین، آیین، قوم و ملتی اختصاص ندارد، اما اگر تمدنی را در قیاس با دیگر تمدن ها بتوان به خشونت منسوب کرد، تمدن جدید غربی است. طرد اللباب و به مناسبت سخنی که پاپ بندیکت شانزدهم در باب خشونت در دین اسلام نقل کرده است، بگویم این خشونتی که در غرب از قرن ها پیش به اسلام نسبت می دادند و در این اواخر آن را تروریسم نامیده اند و سروصدای بسیار برای ترساندن مردم اکناف و اقطار عالم از آن راه انداخته اند، چیزی جز بدخیم شدن یک اشتباه و وهم تاریخی نیست. چنانکه اشاره شد قرن هاست که در غرب از خشونت دین اسلام می گویند. وجه آن این است که در اسلام جهاد (در شرایط خاص) بر مسلمانان واجب شده است.
مدعیان اگر معنی و جایگاه جهاد را دریافته بودند، دچار بدفهمی نمی شدند. اسلام هم اگر مثل دین بودایی و بسیاری از دین های دیگر دین پرستش و عبادت بود، جهاد نمی داشت، اما چون تنها دین سیاسی است، ناگزیر باید واجد و متضمن احکام حکومت و معاملات و مناسبات و قواعد صلح و جنگ باشد. برای کسی که تلقی اش از دین صرف عبودیت و عبادت است، جهاد یک امر بی وجه می آید و چه بسا که بکوشد وجهی برای آن بیابد و آن وجه را خشونت ذاتی دین تشخیص دهد، ولی نمی دانیم چرا مردی که باید بهتر از هر کس تاریخ کلیسا و مسیحیت را بداند و با آرا و آثار آباء کلیسا آشنایی داشته باشد، اسلام را دین خشونت می خواند.
پاپ که می داند سن پول و سنت اوگوستین درباره کفار و مریدان چه گفته اند و مسیحیان و در جنگ های صلیبی و در اسپانیا خشونت را به کجا رسانده اند و کالون چه سیل خونی در ژنو به راه انداخته است، چرا احکام اسلامی را خشن می خواند؟ همچنین حضرت پاپ آگاه است که جهاد در اسلام یک حکم سیاسی است و کدام سیاست است که قانون جنگ نداشته باشد؟ اکنون در زمانی که خشونت عالم جدید در صورت های گوناگون نیست انگاری (که بعضی از آنها نیز زیر پوشش بنیادگرایی دینی پنهان شده اند) به اوج رسیده است، بیش از هر وقت مردمان را از خشونت اسلام می ترسانند. گویی نمی دانند که سروصدایی که برای ایجاد رعب و وحشت راه افتاده باشد، عین تروریسم است.
نه فقط فاشیسم و نازیسم و استالینیسم از عوارض جهان متجدد بودند، بلکه بنیادگرایی هم اختصاص به دوران تجدد دارد و منشأ آن احساس نومیدی از آینده تجدد یا از غربی شدن (متجدد شدن) تام و تمام سراسر روی زمین است. این نومیدی به دین ربطی ندارد، بلکه وجهی از نیست انگاری جهان جدید است. بنیادگرایی به پیروی از رسم تمدن جدید که شیره موجودات را می کشد و همه چیز را به ماده مصرف مبدل می کند، جام تهی شده دین در عالم سکولاریزه را سر می کشد و آخرین قطرات آن را می نوشد و از این طریق نیست انگاری و خشونت را به جای دین می نشاند.
بنیادگرایی را با هیچ یک از اوضاع و صور دینداری اشتباه نباید کرد. بنیادگرایی و خشونت شایع در جهان کنونی از آثار و عوارض تجدد در شرایط پست مدرن است. این خشونت خشونت عالمی است که در آن علم و سیاست از اصل و بنیاد خود بریده و مآل، مصیر و آینده را گم کرده اند.
وقتی که فلسفه و تفکر نتواند به سیاست مدد برساند و همه قدرت در سیاست و تکنیک جمع شود گسترش خشونت اگر یک امر قهری نباشد عجیب هم نیست.
▪ مجلس اول
دوست جوانی از من پرسید که آیا خشونت را توجیه می کنم.
ـ گفتم؛ چرا چنین سوالی می کنی؟ آیا سخنی از من در توجیه خشونت شنیده ای یا خوانده ای؟
ـ گفت؛ نه، اما کسی گفته است که کار شما توجیه خشونت حکومت است.
ـ گفتم؛ کسی که چنین ادعایی کرده یا اتهامی وارد آورده است، لابد باید مورد یا موارد این توجیه را نشان داده باشد.
ـ گفت؛ نه.
ـ گفتم؛ شما چرا به گفته کسی که به دیگری افترا می بندد و هیچ دلیلی برای گفته و اتهام خود نمی آورد، اعتنا می کنید؟
ـ گفت؛ یکی گفته و بسیاری آن را پذیرفته اند، من چگونه از کنار آن بی اعتنا بگذرم؟
ـ گفتم؛ آنها که پذیرفته اند لابد خود دلیلی بر صحت گفته یافته اند و می توانند به دیگران بگویند.
ـ گفت؛ از بعضی از آنها پرسیده ام که دلیل شان چیست، ولی آنها هم دلیلی نداشته اند.
ـ گفتم؛ اینکه کسی به دیگری بهتان ببندد یک امر عادی است، اما اگر جمعی از مردم تهمتی را که به کسی می زنند بدون تحقیق بپذیرند از راه خرد بیرون رفته اند.
ـ گفت؛ مگر شایعه باید راست باشد که مردم آن را بپذیرند؟
ـ گفتم؛ شایعه در جو غوغا رشد می کند و آن را با بحث و نظر قیاس نباید کرد.
ـ گفت؛ بحث و نظری در کار نیست، می گویند شغل اصلی شما توجیه خشونت است.
ـ پرسیدم؛ چه کسانی می گویند و در کجا می گویند؟
ـ گفت؛ در محافل دانشگاهی و روشنفکری و حتی در مجالس زنانه مذهبی.
ـ گفتم؛ اشتباه می کنید. روشنفکران، دانشگاهیان و دینداران سخن بیهوده نمی گویند و اگر چیزی بشنوند تا در مورد آن تحقیق نکنند تصدیق نمی کنند.
ـ گفت؛ من همه دانشگاهیان و روشنفکران و دینداران را نمی گویم، اما چیزی که گفتم از زبان کسانی شنیده شده است که در این جایگاه ها قرار دارند.
ـ گفتم؛ باکی نیست. از میان روشنفکران یکی می تواند دروغی بگوید و چند نفر هم ممکن است آن دروغ را بشنوند و باور کنند، پس قضیه مهم نیست. شما هم صرف نظر کنید.
ـ گفت؛ دامنه شایعه آنقدر که شما وانمود کردید محدود نیست، بلکه این نسبت که شما آن را تهمت می دانید دهان به دهان می گردد و حتی چندان روشن می نماید که گویی دلیلش با خودش است؛ یعنی هیچ کس نمی پرسد چرا می گویی و از کجا می گویی، گویی قضیه مسلم است و جای شک ندارد.
ـ گفتم؛ کاری که من می توانم بکنم، این است که افسوس بخورم که روشنفکران ما به جای طرح مسائل اساسی جامعه و دفاع از آینده نگران توجیه خشونت اند و در کمین نشسته اند که ببینند چه بهانه ای می توان گرفت تا کسانی را که بی اساس بودن مشهورات و حرف های معمولی و سطحی آنها را نشان می دهند بدنام کرد.
ـ گفت؛ اگر بگویند اینکه می گویید تهمت است، چه می گویید؟
ـ گفتم؛ وقتی کسی که در عمرش یک کلمه در توجیه خشونت و در مخالفت با آزادی نگفته است، متهم به توجیه خشونت می شود، آیا نباید در دفاع از خود چیزی بگوید و اگر بگوید می گویند دیگران را متهم کرده است؟ شما هم که این همه به من لطف دارید، باز دچار تردید شده اید که مبادا راهی هست که از فلسفه من به خشونت می رسد.
ـ گفت؛ آخر این حرف ها از دهان مطلعان و دانشگاهیان و روزنامه نویسان مشهور و پرسابقه بیرون می آید.
ــ گفتم؛ آیا این جماعت درس خوانده بدون هیچ دلیلی پذیرفته اند که یک استاد فلسفه دانشگاه مسوول اعمال خشونت فرضی و وهمی یا واقعی دیگران باشد؟
ـ گفت؛ شاید هم دلیلی برای خودشان داشته باشند.
ـ گفتم؛ شما چرا دلایل ایشان را نپرسیده اید؟
ـ گفت؛ پرسیده ام، پاسخ نداده اند.
ـ گفتم؛ پاسخ نداده اند یا پاسخی نداشته اند؟
ـ گفت؛ نتوانسته اند پاسخ درستی بدهند.
ـ گفتم؛ اگر من خشونت را توجیه می کنم کسانی باید باشند که توجیه شوند و این کاری نیست که محرمانه صورت گیرد؛ یعنی باید بگویم یا بنویسم که فلان خشونت و جهش این است و با آن مخالفت نباید کرد. آیا من در جایی به توجیه عمل یا اعمال کسی پرداخته ام یا گفته و نوشته من در این مسیر بوده است؟
ـ گفت؛ نه.
ـ گفتم؛ پس این ادعا چه مبنایی دارد؟
ـ گفت؛ حدس من این است که در ایراد اتهام یک قصد سیاسی نهفته است، اما اگر از صاحب ادعا و اتهام بپرسید، می گوید فلسفه ای که شما به آن تعلق خاطر بیشتر دارید مولد خشونت می شود.
ـ گفتم؛ فلسفه ای که من به آن تعلق خاطر بیشتر دارم به آسانی فهمیده نمی شود و حتی اهل فلسفه هم آن را به زحمت درمی یابند و شاید در سراسر کشور تعداد کسانی که به دانستن آن علاقه دارند، بسیار اندک باشد. این تعداد اندک هم اگر وقت خود را صرف فلسفه کنند، نمی توانند به عمل بپردازند و در سیاست دخالت کنند. وانگهی اهل خشونت برای خشونتشان چه نیازی به فلسفه دارند؟
ـ گفت؛ داعیه داران می گویند افلاطون و ارسطو و هگل و هیدگر آموزگاران خشونت اند و آنها خشونت را به جهان آورده اند.
ـ گفتم؛ این سخن معقولی نیست و اگر از زبان کسانی شنیده شود که نسبتی میان نظر و عمل قائل نیستند، بی وجه تر می نماید. حتی اگر خوب دقت کنید، چنین سخنانی متضمن خوارداشت تفکر است.
برهوت بی خردی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید