شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


عریان


عریان
لشكر احزاب در كنارهٔ كوه احد فرود آمده و انتظار مسلمانان رامی‌كشید. گهگاه جنگاورانی از طوایف هم‌پیمان نیز از دور رسیده بدیشان ملحق می‌گشتند. ع‍ِكر‌ِمه، پسر ابوجهل، كه آمده بود تا انتقام پدرش را در روز بدر بگیرد، از دور هویدا شد و یك راست به نزد ابوسفیان فرماندهٔ سپاه رفت و خبر داد كه تا دوردستها از مسلمانان خبری نجسته است.
و افزود، بر ماست كه اكنون به شهر درآییم و از مسلمانان هیچ یك را زنده نگذاریم. زخمی شدن عمرو بن عبد‌َو‌ُد در جنگ بدر، او را از مقاتلهٔ احد بازداشته بود و اینك او با نشاندار كردن اسبش، بیش از دیگران خود را آمادهٔ جنگیدن نشان می‌داد. تكه‌ای فلز براق در پیشانی اسب می‌درخشید و چشم همگان را خیره می‌ساخت.
ابوسفیان فریاد داد كه راحله‌ها را به سمت یثرب حركت دهند.همان وقت، ح‍ُی‍َی بن ا‌َخطب، بزرگ قبیلهٔ بنی‌نضیر، كه به سبب شكستن عهد با مسملانان، به همراه قبیله‌اش از آنجا نفی بلد شده بود، در قلعهٔ كعب‌بن اسد، رئیس قبیلهٔ بنی ق‍ُریظه، نشسته بود تا كه این آخرین قبیلهٔ یهودیان یثرب را نیز بسان خودشان به عهدشكنی با محمد برانگیزد. كعب می‌گفت: «آخر من با او عهد دارم و از وی جز وفا و احسان ندیده‌ام».
اما حیی مژده‌اش می‌داد كه ده هزار مرد از قبایل یهود و قریش و غ‍‍َط‍َفان و هفت طایفهٔ دیگر، بر براندازی محمد و یارانش هم‌سوگند شده‌اند. اگر قصور ‌ورزی پشیمان خواهی شد. در آن وقت، كعب می‌توانست گذشته‌ها را به خاطر آورد كه چطور دعوت محمد را نپذیرفته و به كیش وی در نیامده بود.
اما اگر این همان پیامبر موعودی باشد كه موسی و انبیاء وعده‌اش داده بودند، پیروزی بر او ممكن نخواهد بود. اكنون او چه بایست می‌كرد؟ كعب داشت توان فكر كردن را هم از دست می‌داد. شاید بهتر بود كه دیشب ابدا‌ً درب را به روی حیی نمی‌گشود. هر چند او با مكری وارد شد.
دوش، وقتی كعب حیی را به قلعه نپذیرفت او از آن سو فریاد كرده بود: «تو در را نمی‌گشایی چون می‌ترسی كه لقمه‌ای از نان تو بخورم!»
این سخن، كعب را بر سر غیرت آورده و درب را گشوده بود. و اكنون مدتی بود كه صدایی از كعب برنمی‌خاست. ساعتی بعد، حیی به مقصود خود رسید و كعب بیعت محمد را شكست و بدو و لشگر احزاب عهد سپرد.
مسلمانان دست از كار بداشته و به تماشای لشگر احزاب شده بودند كه از سمت شمال بدانان نزدیك می‌گشت. وقتی پیش‌تر آمدند، خیل كثیرشان و شكوه و جلال ایشان، قرار از دل آنها ربود. مسلمانان بیش از سه هزار نفر نبودند و غالبا‌ً هم بی‌زره و اسب و حتی شمشیر و پای‌پوش. و در این شمار، منافقان هم بودند كه جانشان را از هر چیز بیشتر دوست می‌داشتند و در هر جنگی بهانه‌ای می‌جسند تا بگریزند.
از سمت لشكر احزاب پیش قراولان بازگشته و متعجبانه از ك‍َنده‌ای سخن می‌گفتند كه حایل ایشان برای ورود به شهر است. وقتی رسیدند، همگی متعجبانه باز ایستاده می‌گفتند این نیرنگی است كه عرب آن را نمی‌دانست. پس با اسبهایشان به سرعت به اطراف تاختند تا راهی بیابند، اما راهی نبود. به ناچار در همانجا رحل اقامت افكندند و منتظر نشستند.
كوههای اطراف مدینه، مسلمانان را كفایت كرده بود تا فقط سمت شمال شهر را در آن شش شبانه روز كار طاقت‌فرسا حفر كنند.
اما عظمت سپاه دشمن، ضعفای ایشان را در دل بیمناك كرده بود. مرگ را در پیش چشم می‌دیدند و زیر لب زمزمه می‌كردند كه محمد، ایشان را فریفته است. نجواهای منافقان نیز اندك اندك شدت می‌یافت. كمی بعد، هاتفی برای رسول خدا خبر آورد كه یهود بنی‌قریظه نیز پیمان شكسته‌اند. آن حضرت سعد‌بن م‍َعاذ و ابن‌ع‍ُباده را كه از رؤسای قبایل مدینه بودند و دوستی دیرینه با یهود بنی‌قریظه داشتند برای سؤال از احوال ایشان و یادآوری پیمانشان بدان سو فرستاد. پس سفارش كرد كه اگر خبر بدی آوردید در خفا بگویید.
جهودان گفتند؛ ما محمد را نمی‌شناسیم و عهدی نیز با او نداریم. كار به دشنام كشیده بود و ابن‌عباده به سعد گفته بود برخیز تا برویم كه میان ما و ایشان بیش از سخن است. با ایشان به شمشیر می‌بایست گفتن. به نزد سیدشان جواب به كنایت آوردند اما رسول‌الله به جهر فرمود: «الله اكبر! دل خوش دارید ای مسلمانان كه چون از همه جا بلا روی نمود، حق تعالی به خیر آورد و هر چه زودتر گشایشی فرماید.»
شیوع خبر بیعت‌شكنی جهودان و ناامنی داخل شهر، عموم مسلمانان را هراسان كرده بود و هر كه برای خود چاره‌ای می‌جست. گرچه زنها و كودكان را در قلعه‌هایی چند، كه برخی مسلمانان در شهر داشتند سپرده بودند. اما منافقان، اولین كسانی بودند كه از حضرت اذن می‌خواستند تا به خانه‌هایشان بپردازند. پیامبر در این پنج سالهٔ حكومت مدینه، بسیار صبر می‌ورزید و ابا می‌كرد كه كفر منافقان را علنی كند، مباد كه طرد و رسوا گردند. اما ایشان به صلاح نمی‌آمدند. و حال، یك به یك نزد حضرت آمده بهانه جسته، اذن می‌خواستند تا برگردند. رسول خدا نیز به فراخور حال هر كس اذن می‌داد.
خدای تعالی از این حال و روز ایشان بعدها برای رسول و یارانش خبر داد و در سورت احزاب فرمود كه آنگاه كه چشمهایتان خیره مانده و جانتان به گلوگاه رسیده بود و به خداوند گمانها بردید، ما شما را به سختی آزمودیم. منافقین می‌گفتند كه خدا و رسولش ما را فریفتند و مؤمنان می‌گفتند كه این همان وعدهٔ خدا و رسول اوست كه صادق آمد و بر ایمان و تسلیمشان افزود.
شهر مدینه آرام بود و زنان و كودكان بر بام قلاع و خانه‌ها ماجرا را از دور تماشا می‌كردند. صفی‍ّه، خواهر حمزهٔ سیدالشهدا و عمهٔ رسول خدا، با زنانی چند، در قلعهٔ حس‍ّان‌بن ثابت، شاعر اهل مدینه، درآمده بودند كه ناگاه یكی از جهودان بنی‌قریظه را دیدند كه در حوالی قلعهٔ ایشان می‌گشت. صفی‍‍‍ّه، حس‍ّان را كه از جنگ غایب شده بود، مخاطب ساخته گفت: «برخیز و این جهود را بكش، مبادا راهی جسته به اندرون آید و متعر‌ّض زنان گردد.»
حس‍ّان جواب گفت: «این نه كار من است.»
صفی‍ّه خود عمودی برداشته و به زیر آمد و جهود را بكشت و بازگشت. سپس به حس‍ّان گفت: «برو و سلاح و جامهٔ رزمش برگیر كه اگر او مرد نبود خود این كار می‌كردم.»
حس‍ّان گفت: «رهایم كن. مرا به اسباب او نیازی نیست.»
چند روز بعد، یاران ابوسفیان، از یكی از معابر ورودی خندق حمله آوردند. اما مسلمانان آنها را دفع كردند و او كامیاب نشد. خالد‌بن ولید و عمرو بن عاص و ضرار بن‌خط‍ّاب نیز هر یك چون او سهم خویش را آزمودند. لیكن مسلمانان به خوبی از راههای خندق محافظت می‌كردند و همه شب بیدار می‌ماندند. زمستان سردی بود.
روزهایی می‌گذشت كه فقط تیرهایی چند از لشكر احزاب پرتاب می‌شد و گاهی كسی را مجروح می ساخت و مسلمانان نیز از این سوی پاسخشان می‌دادند. لشكر احزاب نه راه پیش داشت و نه راه پس.
نمی‌خواستند به این زودی از میدان به در روند. پس جز صبر كردن و ماندن راهی نبود.ابوسفیان كاتبی خواست و این طور انشاء كرد: «ای محمد! به لات و عز‌ّی سوگند كه من با جمیع سپاه خویش به سوی تو آمدم و سر آن داشتم تا كه ریشه‌ات برنكنم باز نگردم.
اما می‌بینم كه رویارویی با ما را خوش نداری و در پیش خود تنگناها و خندقهایی نهاده‌ای. ای كاش می‌دانستم كه این حیلت را كه به تو آموخت. اگر ما از این جای بازگردیم لاجرم روزی دیگر بسان روز احد خواهد آمد كه در آن زنان شما در سوگتان گریبان بدرند.»
با گذشت بیست روز، جنگاورانی از قبیل قریش آماده شدند تا از خندق عبور كنند؛ عمرو بن عبد‌َو‌ُد، ع‍ِكر‌ِمه پسر ابوجهل، ضرار بن خط‍ّاب و دو نفر دیگر. چرخی زدند و موضع كم‌عرضی در سمت شمال غربی یافتند و از آن سو بر اسبان خود نهیب زده و بدین سوی خندق در آمدند. زمین شوره‌زار نزدیك كوه س‍َلع، محل تاخت و تاز ایشان شده بود.
عمر و بن عبد‌َو‌ُد نزدیك‌تر آمد. رجزی خواند و مبارز طلبید. در آن سرزمین، هیچ شجاعی شهرت عمرو را نداشت. بدان سان كه عرب او را با دویست مرد جنگی برابر می‌دانست. عمرو فریاد كشید: «كجاست آن بهشتی كه می‌گفتید چون بمیرید بدان درآیید؟ كسی از شما هست كه بخواهد من او را به بهشت بفرستم؟»
مسلمانان بیم كرده بودند و مرگ را خیلی نزدیك می‌دیدند. رسول خدا پرسید: «كسی هست كه به جنگ او برخیزد؟»
علی به تندی برخاست و لبیك گفت. رسول خدا دستور داد تا بنشیند. علی در مرتبهٔ دوم نیز نگذاشت سخن رسول خدا بر زمین بماند. ایستاد و اذن خواست. سكوتی سنگین حاكم شده بود و كسی حركتی نمی‌كرد.
آن‌گونه كه گویا بر سرشان پرنده‌ای نشسته باشد. در نوبت سوم، رسول خدا به علی این طور پاسخ داد: «او عمرو است!» و علی گفت: «اگرچه عمرو باشد!»
رسول خدا او را به نزد خود خواند و دستار خویش بر سر او بست و شمشیرش را نیز به دست او داد و فرمود: «پیش برو!»
و بعد در تعاقب او دعا كرد، تا خدای تعالی محفوظش بدارد.
جابربن‌ عبدالله نیز از پی علی روان شد تا از نزدیك، نظاره‌گر جنگ باشد. علی رجزش را این طور خواند: «شتاب مكن كه پاسخ‌دهندهٔ فریادت آمد.»
عمرو پرسید: «تو كیستی؟»
گفت: «علی‌بن ابی‌طالب.»
گفت: «خوب بود عموهایت به جنگ من می‌آمدند. خوش ندارم خون تو بریزم. من با پدرت رفیق بوده‌ام.»
علی گفت: «اما مادامی كه تواز حق روی گردانی، من مایلم خون تو بریزم.»
عمرو غضبناك بدو حمله آورد. علی خود را كنار كشیده گفت: «یادت هست كه به لات و عز‌ّی سوگند خورده بودی كه هر كه سه حاجت از تو بخواهد لااقل یكی را برآوری؟»
گفت: «آری، هنوز هم بر همان پیمانم. بگو اگر خواسته‌ای داری.»
گفت: «به خدای عالمیان و رسول او ایمان بیاور.»
جواب داد: «از این درگذر.»
علی گفت: «این برایت بهتر است اگر بپذیری.»
عمرو گفت: «دومی را بگو.»
گفت: «از راهی كه آمدی بازگرد.»
گفت: «زنان قریش از این پس چه خواهند گفت؟»
علی گفت: «و سوم آنكه از اسب به زیر آیی و با من بجنگی.»
عمرو خنده‌ای كرد و گفت: «گمان نمی‌بردم كسی از عرب مرا به چنین كاری بخواند.»
گرد و خاكی به هوا برخاست و اسب نشاندار عمرو از او دور شد و دیگر به كارش نیامد. علی ضربت شمشیر عمرو را با سپرش دفع كرد.
اگرچه سپر شكافت و پیشانی علی آسیب دید اما در همان وقت با دست دیگر ضربتی از پشت بر گردن او نشاند و بر زمینش انداخت. صدای تكبیر علی كه بلند شد، شادی و آرامش به یك‌باره به قلوب مسلمانان سرازیر گشت. پس آنگاه، علی عمرو را كشت و شمشیرش را با زره پر بهای او كه در میان اعراب نظیر نداشت پاك كرد. یاران عمرو به سرعت از معركه گریختند و از راه آمده بازگشتند. اما نوفل‌بن عبدالله نتوانست از خندق بگذرد و در آن میان افتاد. علی به زیر آمده با او جنگید و او را نیز كشت.
تكبیر مسلمانان از همه سو برخاسته بود. علی با روی شكفته به نزد رسول خدا آمد. ابوبكر و ع‍ُمر سر این جوان بیست و هشت ساله را بوسه می‌دادند. عمر پرسید: «چرا زرهش را نخواستی؟»
علی پاسخ گفت: «شرم كردم او را برهنه سازم.»
علی راست می‌گفت. عمرو بن عبدود در میان قریش آبرومند بود.
رسول خدا به خرسندی علی را در آغوش كشید و سپس ضربت او را از عبادت جن و انس برتر دانسته فرمود: «با كشتن عمرو در خانهٔ مشركان ذلت و خواری داخل گردید و در جمیع بیوت مسلمانان عزت وارد شد».
سپس افزود كه ایشان دیگر به جنگ ما نخواهند آمد و این ما هستیم كه از این پس به جنگ آنها می‌رویم. سه سال بعد، رسول خدا با ده هزار مسلمان شهر مكه را فتح كرد و ابوسفیان و پسرانش را امان داد و سه سال بعدتر، رحل اقامت از این سرای به جهان باقی برد.
پنجاه سال بعد از رحلت رسول الله، روزی از روزها در شهر مدینه می‌خواستند از نوادهٔ او برای نوادهٔ ابوسفیان و حكومتش بیعت بگیرند.
حسین بن علی بن ابی‌طالب با خاندانش از شهر بیرون آمد و راهی بیابان طف شد. آن روز معهود، وقتی آفتاب در زوال افتاده بود، دیگر از یاران و فرزندان حسین كسی باقی نبود كه خود را فدای او كند. میان حسین و خدایش نیز چیزی حایل نبود. او همه را به قربانگاه آورده بود. و حال خودش مانده بود كه یكه و تنها به سپاه دشمن می‌زد و آنها چون شكارشدگانی از مقابل شیر گریخته فریاد می‌كردند: «او پسر علی است. هماوردی ندارد.»
لذا لشكر را گرد آورده چاره‌ای جستند. پس آنگاه به همراه تیرهایی كه پرتاب می‌كردند به یك‌باره و با هم بدو حمله آوردند.
وقتی اسب حسین به خیمه‌گاه بازگشت زینب خواهرش بیرون دوید و از تل‍ّی بالا رفت. فرماندهٔ سپاه، عمر فرزند سعد ابی‌وق‍ّاص ایستاده بود و به اجرای فرمانش می‌نگریست؛ سعد ابی‌وق‍ّاص، همان صحابی رسول خدا و فاتح ایران!
زینب فریاد كرد: «حسین را می‌كشند و تو می‌نگری؟»
ع‍ُمر پاسخش نگفت. زینب لشكریان را مخاطب كرد: «وای بر شما! آیا یك مسلمان در میان شما مردم نیست؟»
باز كسی پاسخش نداد. از آن سو شمر‌بن ذی‌الجوشن به سوارگان و پیادگان نهیب می‌زد: «مادرانتان به عزایتان بگریند! دربارهٔ این مردم چشم به راه چه هستید؟»
كمی بعد سپاهیان زره را برمی‌داشتند و انگشتری را با انگشت.
وقتی در شوال سال پنجم هجری ع‍َمره خواهر عمرو ابن عبد‌َو‌ُد بر سر جنازهٔ برادر آمد و زرهٔ بی‌همتای او را بر تنش دید پرسید: «برادرم را كه كشته؟»
گفتند: «ابن ابی‌طالب.»
گفت: «چه هماورد كریمی! ما ق‍َت‍َل‍ُه‌ُ إل‍ّا ك‍ُفو‌ٌ كریم‌ٌ. اگر كشندهٔ عمرو جز علی بود تا ابد بر او می‌گریستم.»
ع‍َمره تسكین یافته بود.
دهم محرم سال شصت و یك هجری، وقتی زینب خواهر حسین‌بن علی بدان زمین پست فرود آمد بدنی دید با زخمهایی بسیار كه تیرهایی فراوان بدو رسیده بود. گویا كه او را نمی‌شناخت. نه تنها از آن رو كه سر در بدن نداشت، بل همچنین بدان سبب كه او هیچگاه برادر را عریان ندیده بود. زینب هیچگاه برادرش را عریان ندیده بود؛ عریان.
امیر اهوراکی
منابع
الارشاد / شیخ مفید ـ زندگانی حضرت محمد(ص) / سید هاشم رسول محلاتی ـ سیرت رسول‌الله(ص) / رفیع‌الدین اسحاق همدانی ـ اطلس تاریخ اسلام/ ترجمهٔ آذرتاش آذرنوش ـ اطلس تاریخ اسلام/ صادق آیینه‌وند.
و با سپاس وافر از حجت‌الاسلام علی‌رضا پناهیان كه طرح این قصه از ایشان است.
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر


همچنین مشاهده کنید