چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


روزی که من مردم


روزی که من مردم
با سر و صدای آدم ها از خواب برخاستم. دور تا دور اتاق، ریش سفیدان محل نشسته، سر به زیر انداخته بودند. آقا ضیای قاری بالای سرم قرآن می خواند و پدر آرام آرام اشك می ریخت. از تعجب نزدیك بود شاخ دربیاورم؛ توی این بعد از ظهر پاییزی حضور این همه آدم در منزل مان چه مفهومی می توانست داشته باشد؟ چرا پدرم می گرید. نكند آقا روضه می خواند؟
به یادم آمد كه سه روز پیش، آقا شیخ رمضان مطابق معمول هر سال، پنجمین روضه اش را در منزل مان خوانده بود و من كه مسئول پذیرایی از مهمانان مرد بودم و چایی می ریختم و ظرف های خالی را با سوخاری و خرما پر می كردم، با ماشین ابوی آقا را به منزلش رساندم. دوباره با شك و تردید نگاهی به جماعت انداختم. آقا میان جمعیت كنار پدربزرگم نشسته بود و زیر لب زمزمه می كرد. حسابی گیج شده بودم. پس چرا بیدارم نكردند؟ از خودم خجالت می كشیدم، تو روضه آقا همینجور دراز به دراز وسط میهمانان خوابیده بودم.
ناچار شرمنده و حیران، بدون اینكه سلامی بكنم و كلامی بگویم از اتاق زدم بیرون. ناگهان خشكم زد. صحرای محشری به پا شده بود، انبوهی از جمعیت در حیاط جمع شده بودند. برادرم محمد به شدت گریه می كرد و جعفر و شیدا، بازویش را گرفته بودند و دلداریش می دادند. مادرم در میان جماعتی از زنان بر سر و سینه می كوفت و گریه می كرد. خواهرم محبوبه بیهوش افتاده بود و چندین نفر از زنان فامیل به زور آب به دهانش می ریختند.
در مخمصه عجیبی گیر كرده بودم. خدایا چه شده است نكند... نكند خدای ناكرده مادربزرگ...؟! به دنبال این فكر بی اراده با چشمان متحیر به جستجوی مادربزرگ پرداختم. در حیاط زنانی ایستاده بودند و با چادر نماز اشك هایشان را پاك می كردند، از مادربزرگ خبری نبود. شك ام داشت به یقین تبدیل می شد كه صدای آرام مادربزرگ را از ایوان، در بین انبوهی از فریادها و شیون ها شنیدم. فورا به آن سو رفتم، مادر بزرگ مثل همیشه به بالشت تكیه داده بود و با هم سالانش نوحه سرداده بود.
وارد اتاق شدم. احتیاج به یااللظه نبود، همه پیرزن بودند. در چند قدمی مادربزرگ جای خالی یافتم و نشستم. صدای مادربزرگ محزون بود، به یادم آمد كه وقتی جسد عمو یوسف شهیدم را از جبهه آوردند، مادربزرگ این گونه گریه می كرد، اما الان كه هفت سال از شهادتش گذشته! تنها من می دانم كه مادربزرگ در خلوت برای عزیزش گریه می كند. فقط به من اجازه می دهد كه مویه هایش را بشنوم.
خدایا شكرت، دو تا پسر خوب به من دادی، یكی را شفیع روز قیامتم كردی و این یكی را عصای زندگی ام. اكنون كنجكاوی ام بیش از پیش شده بود. سعی كردم كلمه به كلمه حرف مادربزرگ را در ذهن هجی كنم تا شأن نزول این همه هیاهو را بیابم.
«مه خارریكا، مه درسخون ریكا، مه حسن آقا» (پسر خوبم، پسر درسخوانم حسن آقایم) شك برم داشته بود، مادربزرگ اسم مرا می آورد، یادم آمد، بعضی وقت ها مادربزرگ به یاد عموی شهیدم مرا در آغوش می كشید و همین كلمات را می گفت. آخر من... مگه چمه. یك هفته پیش دكتر به خاطر درد شدید قلبم، دستور استراحت كامل به ام داده بود. مادربزرگ كنارم می نشست و مدام با قصه های شیرینش مرا دلخوش می كرد و خودش آن قدر می خندید كه رج دندان های سفید مصنوعی اش دیده می شد. می خندید و می گفت: «چیزی ات نشده، انشاءاللظه خوب می شی، نذر كردم چادر سفید عروسیت را من رو سرش بذارم.»
مادربزرگ راست می گفت. یك قواره چادر سفید گل گلی قشنگ با تربت و عطر كربلا از سی چهل سال پیش، نگه داشته بود و همین دیروز بود كه از صندوقچه اسرارآمیزش بیرون آورد. نشانم داد و بعد كه می خواست سرجایش بگذارد من به خوبی دیدم كه چند قطره اشك روی چادر لغزید. مادربزرگ آن را برای عروسی عمویوسف نگه داشته بود.
اما عمویوسف كه ترم آخر دانشگاهش را ناتمام رها كرده بود هر بار كه از جبهه برمی گشت پیشانی مادربزرگ را می بوسید و این گونه جوابش را می داد: «من چندین باره كه رفتم حجله گاه، هر وقت این عروس بختم به من پشت پا زد و بله را نگفت، برمی گردم و اونوقت بساط عروسی را راه می اندازیم.» اما چرا مادربزرگ اسم مرا می برد؟ بی محابا فریاد زدم: مادربزرگ مادربزرگ من اینجام، چی شده؟ مثل اینكه صدایم را نشنیده باشید بی توجه نوحه می خواند و دیگران همنوایی می كردند.
این بار بازوهای نحیف و لاغرش را گرفتم و به شدت تكان دادم. بی فایده بود. ناچار به جماعت پناه آوردم، حاج خانم چی شده، ننه بی بی تو یه چیزی بگو، عمه خانم... كربلایی نرگس... مش ننه... گل پنبه.... ننه خانوم... نه هیچ كس توجهی به من نداشت، فكر كردم خواب می بینم... اما نه همه چیز عین واقعیت بود و من... من مرده بودم و تمامی این شیون ها و زاری های جماعت به خاطر من بود! شوكه شده بودم، تازه متوجه شدم كه بیماری قلبی كار خودش را كرد اما چرا عزرائیل را ندیدم مگر غیر از این است كه هنگام جان دادن عزرائیل بالای سر آدم حاضر می شود و من...؟! مادربزرگ هنوز نوحه می خواند «مه مهربون ریكا، ننه بمیره، مه نمازخونه ریكا، ننه بمیره» (پسر مهربانم، ننه بمیره، پسر نماز خوانم، ننه بمیره)
كلمه نماز را كه شنیدم از جا برخاستم. به ساعت شماطه دار و قدیمی اتاق كه چندین دهه زنگ بیدارباش مادربزرگ بود، نگاهی انداختم، نیم ساعت دیگر آفتاب غروب می كرد و من بی توجه از این كه می خواهم بمیرم، آن روز مریضی و كسالت بر من چیره شد و با این كه مادربزرگ تشت آب برایم به اتاق آورد و وضو ساختم، اما نمی دانم چرا یهو خوابم گرفت.
بلافاصله برخاستم. از اتاق زدم بیرون. بدون توجه به جمعیت و داد و قالشان به طرف شیر آب رفتم، اما از آب خبری نبود، چندین بار آن را پیچاندم. بی فایده بود. ناگهان صدای صلوات جمعیت را شنیدم. تابوتی بر دوش چهارنفر كه برای بردنم به غسالخان و قبرستان آورده بودند و كنار اتاقی كه من لمیده بودم، گذاشتند. صدای ضجه مادرم بلند تر شده بود. خواهرم جیغ بلندی كشید و دوباره بیهوش شد. چند نفر بازوی برادرم را گرفتند تا خود را به زمین نكوبد و من هراسان به دنبال آب به آشپزخانه رفتم. تمامی ظرف ها خالی بودند و حتی پارچ آبی را كه مادرم برای روز مبادا و قطعی آب همیشه لبریز از آب می كرد، این بار خالی بود. درون یخچال را كاویدم. تمامی آب ها یخ زده بود.
وحشتزده بیرون آمدم. حاج شیخ رمضان و جماعت پیرمردان از اتاق بیرون آمده بودند و چند نفر از میانسالان به اتفاق نعمت مرده شور برای نقل و انتقال من به تابوت وارد اتاق شده بودند. فورا به داخل اتاق رفتم تا برای لحظه ای فقط به اندازه چند دقیقه به من مهلت دهند تا نمازم را بخوانم، اما آن ها توجهی به من نداشتند. ناچار داد و فریاد راه انداختم و دست و پا زدم... چشمم را كه باز كردم نعمت مرده شور و همان چند نفر را دیدم كه حیرت زده نگاهم می كنند و بعد فریادی كشیدند و از اتاق گریختند...
بلافاصله برخاستم. به طرف شیر آب رفتم. قیل و قال خوابیده بود و من همانطور كه وضو می گرفتم نگاهی به پشت سرم انداختم، برادرم تنها در حیاط متعجب به من نگاه می كرد، خواهر و مادرم بیهوش به زمین افتاده بودند و من آخرین نفر از آدم هایی را كه پابرهنه فرار می كردند دیدم...
فردای آن روز كه به همراه مادربزرگ و پدربزرگ برای ادای نذری كه مادربزرگ به خاطر سلامتی ام كرده بود، به پابوس امام رضا رفتیم، مادربزرگ برایم تعریف كرد كه برای نماز صدایم زده چون جوابی از من نشنیده به دنبال دكتر فرستادند و دكتر حكم بر مردنم داده بود آن وقت...
داستان برگزیده چهارمین جشنواره ادبیات داستانی بسیج
از مجموعه طوقی
محمد صادق محمد پور میر
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید