چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


پدر تو می آیی


پدر تو می آیی
پدر تو را هرگز ندیدم. قیافه ات را هیچ گاه به خاطر نمی آورم. راستی قیافه ات چه طوری است؟ آیا همان طوری كه قاب عكس نشان می دهد. چشمانی سیاه، لبخند بر لب، چهره ای شاداب.
مادر گفت، مال چهارم دبیرستان است.
پرسیدم: كی می آید؟
گفت: به زودی!
كسی از گوشه دلم می گوید: مادر دروغ نمی گوید. اما، هر بار كه می پرسم: كی؟ اشك چشمانش را زود پر می كند. چَشم پدر. دیگر از مادر نمی پرسم؛ اما كاش كسی به من می گفت به زودی یعنی كی؟ اول فكر می كردم یعنی فردا؛ اما نیامدی. بعد گفتم: نه، پس فردا. باز هم نیامدی. حالا نمی دانم یعنی كی. چند تا فردا باید بشمارم؟ سه تا؟ چهار تا؟... صد تا؟ راستی تازه تا صد یادمان داده اند.
دیروز از یك تا صد را در دفترم نوشتم. یادت هست پدر آن شب كه به دیدنم آمدی؟ كی بود؟ دیشب؟ چند تا شب؟ اول دفترم را دیدی، لبخند زدی و گفتی: بشمار پسرم، بشمار.
شمردم: یك، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت،... نود و نه.
گفتی: پس صد چی؟
گفتم: تو اول بگو می آیی یا نه!
لبخند زدی و در چشمانم نگاه كردی.
گفتم: كی؟ تا نگویی من هم صد را نمی گویم.
دفترم را گرفتی. مشق هایم را دیدی و سرمشق تازه دادی. یك،‌ دو، سه، چهار،... نه صد و نود نه.
گفتم: پس هزار چی پدر؟
خندیدی و گفتی: وقتی تا هزار یاد بگیری، من می آیم. حالا بگو صد.
گفتم: مادر می گوید تو به سفر رفته ای. اما به كجا؟
مُهر كوچكی از جیب لباس ات درآوردی.
_ ببین پسرم چه بوی خوشی دارد!
چشمها را بستم و بوییدم. بوی سیب می داد. فهمیدم به كدام شهر رفته ای!
گفتی: این برای تو.
دیشب باز تو را دیدم. به دیدنم آمده بودی. با همان لباس ساده خاكی رنگ.
گفتم: من تا هزار یاد گرفته ام پدر، بشمارم؟ یك، دو، سه، چهار...
و تا هزار شمردم. بعد پرسیدم: حالا بگو كی می آیی.
اسلحه، مُهر و قلمت را به من دادی. می خواستی بروی، عجله داشتی.
گفتی: كسی تو را صدا می زند.
گفتم: كجا؟
جاده سبز روشنی در برابرت بود. می دیدی. می شمردی و می رفتی. دو سوی جاده لاله روییده بود. فریاد زدم: پدر، پدر، پدر...
به عقب نگاه كردی و ایستادی. بال درآوردم و به طرفت پرواز كردم. آغوش گشودی. سر بر شانه ات گذاشتم. بوی مُهر كربلا را می دادی.
گفتم: بگو پدر، تو را به خدا كی می آیی؟ یا مرا همراه خودت ببر!
بهاخانه مان اشاره كردی. مادر را نشان دادی. گفتی: او تنهاست. تو مرد خانه ای! پس تو...
عجله داشتی. دست در جیب كردی و دفتر كوچكی را با جلد قرمز نشانم دادی. حالا دیگر من بزرگ شده ام. پدر، هر روز كنار تاقچه می روم. دفترچه ات را از پشت آینه برمی دارم. مادر هفته ای یك بار قلم، مهر و دفترچه ات را نشانم می دهد.
_ این ها را پدر برای تو نوشته است.
نوشته ات را برمی دارم و می خوانم: من می آیم پسرم. من در نور می آیم. من همراه مردی می آیم كه خواهد آمد. او روزی می آید؛ روزی كه خورشید از مغرب طلوع می كند.
من حالا می دانم كه تو می آیی. با مردی می آیی كه خواهد آمد. روزی می آیی كه خورشید از مغرب طلوع كند. تا آن روز من روز شماری می كنم تا دوباره تو را ببینم. تا مشق هایم را ببینی و به من نمره بدهی.
محمد علی آرامش
داستان برگزیده چهارمین جشنواره ادبیات داستانی بسیج
از مجموعه طوقی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید