پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


راحله


راحله
می‌گوید: «بشین! بیا اینجا!»
كلافه شده است از بس دنبالم راه رفته است و حرف زده است. به روی خودم نمی‌آورم. كاسه بشقاب‌ها را از روی آب‌چكان جمع می‌كنیم و با سرو صدا توی كمد می‌گذارم. التماس می‌كند: «راحله! راحله جانم! قبول؟!» سرم را تكان می‌دهم كه یعنی نه! دوباره دنبالم راه می‌افتد.
«ببین راحله! من برای خودت می‌گم! دیگه نمی‌شه ماند. نمی‌شه! اگر می‌شد به خدا من از تو راغب‌تر بودم كه بمانی! راحله؟!» به روی خودم نمی‌آورم كه چیزی شنیده‌ام. شیر آب را باز می‌كنم و قوری چای را خالی می‌كنم توی ظرفشویی. سلف چای توی راه‌‌آب جمع می‌شود و آب ظرفشویی پایین نمی‌رود. آستینم را بالا می‌زنم و دستم را توی آب می‌كنم. صبرش تمام شده. دوباره صدایم می‌كند.
«راحله!» هنوز دستم توی آب دنبال سلف چایی می‌چرخد. صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. تند نفس می‌كشد. دستم را می‌گیرد و به طرف خودش می‌كشد. «راحله! منو نگاه كن!» سرم را بالا می‌آورم و زل می‌زنم توی چشم‌هایش. «تو باید بری! اینجا ماندن فایده‌ای نداره! خطرناكه! اونا نزدیكن! رسیدن به شهر! می‌فهمی؟! رسیدن!
همه رفتن. همین فردا صبح با عمو حیدر و بچه‌هاش می‌ری.» آب از سر انگشتانم روی زمین می‌چكد. «خب حرف بزن دیگه! یه چیزی بگو!» دهانم را باز می‌كنم. «من هیچ جا نمی‌رم. اگر قراره بریم با هم می‌رم. من و تو!» می‌دانم كه نمی‌آید. دستم را ول می‌كند و از آشپزخانه بیرون می‌‌زند...
چشمانم را بسته‌ام. صدای پایش را می‌شنوم كه می‌آید توی اتاق. حتی سنگینی نگاهش را هم حس می‌كنم كه بالای سرم می‌ایستد و زل می‌زند به صورتم. زیر لب زمزمه می‌كند:« راحله! بیداری؟!» چشم‌هایم را باز می‌كنم. لبخند می‌زند و می‌نشیند كنارم. «راحله! قبول! نرو! ولی نمی‌شه اینجا هم بمانی!» به لب‌هایش خیره می‌شوم. مكث می‌كند. «باید از شهر بری بیرون. اگه شهرو گرفتن باید فرار كنی.» یعنی ممكن است شهر را بگیرند؟! دهانم را باز می‌كنم كه بگویم: «امیر!...» حرفم را قطع می‌كند.
«من قبول كردم كه تو بمانی، تو هم باید قبول كنی كه از شهر بری بیرون. خانه خاله رفیده هست. وقتی رفت، كلیدش رو داد به من. باید بری اونجا.» فكر می‌كنم كه خانه خاله رفیده خیلی هم دور نیست. پیاده تا شهر نیم ساعت است. ادامه می‌دهد كه «من هر وقت بشه بهت سر می‌زنم. قبول؟!» سرم را تكان میِ‌دهم كه قبول.
لباس‌هایم را ریخته‌ام توی كیف دستی‌ام. یك دست لباس بیشتر برنداشته‌ام. قرار نیست زیاد آن‌جا بمانم. خیلی زود همه چیز تمام می‌شود. آن‌ها می‌روند و ما دوباره برمی‌گردیم به شهرمان. صدای در حیاط فكرهایم را نیمه‌كاره می‌گذارد. امیر است. در خانه را باز می‌كند و همان جلوی در، روی زمین ولو می‌شود.
می‌دوم به طرفش. «امیر! امیر! خوبی؟!» نزدیك كمرش خونی شده است. «امیر! امیر! این چیه؟!» می‌نشینم و به كمرش دست می‌زنم. بغض كرده‌ام. خون لباسش خشك شده. محكم تكانش می‌دهم. «امیر!» چشمانش را باز می‌كند. «چیزی نیست. خون من نیست. هول نشو.» بغضم می‌‌تركد. امیر بلند می‌شود و می‌نشیند. «چرا گریه می‌كنی؟ من كه چیزیم نیست.» هنوز هق هق می‌كنم. «راحله! گریه نكن! باید زودتر بریم. بلندشو! برو وسایلت رو بیار!» از جایم تكان نمی‌خورم. می خواهم حرفی بزنم.
نمی‌گذارد دهانم را باز كنم. «با هم قرار گذاشتیم. پس زود باش.» بلند می‌شوم و هق هق كنان به سمت اتاق می‌روم. كیفم را برمی‌دارم و چادرم را روی سرم می‌اندازم. امیر هنوز همان‌طور دم در نشسته. می‌آیم جلوی در و می‌گویم بریم. بلند می‌شود و زل می‌زند به چشمانم. «راحله! من سعی می‌كنم هر روز بیام بهت سر بزنم. اما باید یه قولی بدی؟» اخم‌هایم توی هم می‌رود. باز هم قول! كلافه و بی‌حوصله نگاهش می‌كنم.
«اگر دو روز گذشت و من نیومدم باید بری. هر جور شده باید خودت رو برسونی اهواز، پیش پدرومادرت. حتی اگر شده پیاده بری، باید بری. باشه؟» شانه‌ام را بالا می‌اندازم و از در بیرون می‌روم. آن سوی شهر دود است كه بالا می‌رود ...
باد توی چادرم پیچیده. كم مانده كه از روی موتور بیفتم. چادرم را به زحمت جمع می‌كنم. سرم را روی پشت امیر می‌گذارم و زل می‌زنم به شهر كه حالا خالی شده، به خانه‌هایی كه دیوارشان خراب شده، به خرمشهری كه دیگر نه خرم است و نه شهر. هنوز هق هق می‌كنم. امیر خیلی تند می‌رود. چفیه‌اش را پیچیده دور سرش كه باد موهایش را به هم نریزد. پر چفیه‌اش با باد تكان می‌خورد و هر چند لحظه یك بار صورتم را نوازش می‌كند. چشمانم را می‌بندم و همان‌طور پشت امیرمی‌خوابم.
امیر من را می‌گذارد خانه خاله رفیده و می‌رود. تنها مانده‌ام با آن همه نخل و دیوارهای كاه‌گلی و گاوها... در را باز می‌‌كنم. معلوم است كه خانه چند روزی خالی بوده. گاوها آزادند و همین طور می چرخند. از دور صدای تیر می‌آید. با ابن‌كه چند روز است كه توی شهر این صدا قطع نمی‌شود، اما صداها اینجا انگار ترسناك‌تر از همیشه‌اند. دلم شور می‌زند برای امیر. اگر می‌گذاشت، من هم می‌ماندم، شاید كاری می‌كردم. هم پیشش بودم و هم كمك می‌كردم. اصلا توی شهر كه بودم بیشتر آرامش داشتم، حداقل خیالم راحت‌تر بود، می‌دانستم چه خبر است و تا كجا پیش آمده‌اند. ولو می‌شوم توی اتاق و همان طور فكر می‌كنم تا هوا تاریك شود ...
هوا تاریك است.صدایی از دور می آید. حتما صدای موتور امیر است. از اتاق بیرون می‌دوم. از موتور پیاده می‌شود و چفیه‌اش را باز می‌كند. از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجم. می‌دوم جلو. لباس‌هایش حسابی خاكی‌اند. لب‌هایش ترك خورده و چشمانش بی‌حال است. خستگی از صورتش می‌بارد.
«امیر! خوبی؟!» لباس‌هایش را می‌تكانم و می‌آورمش توی اتاق. بعد بیرون می‌دوم و كمی‌ آب می‌‌آورم. كمی‌ از آب می‌خورد، با باقی‌اش وضو می‌گیرد و می‌ایستد به نماز. فكر می‌كنم كه توی همان یك روزی كه گذشته، چه قدر خمیده شده. نگاهم از موهایش سر می‌خورد روی شانه‌هایش كه حالا حسابی افتاده شده‌اند، انگار كه بار دنیا را روی دوشش گذاشته‌اند. كمرش خم شده و پاهایش ... انگار تحمل وزنش را ندارند.
قنوت كه می‌گیرد می‌بینم كه دست‌هایش می‌لرزند، شانه‌هایش هم. سجده می‌رود و سلام می‌دهد. برمی‌گردد و با صدایی كه نای حرف زدن ندارد می‌گوید: « ببین گذاشتی ما دو ركعت نماز بخوانیم. از بس زل زدی به ما، خدا گفت برو! مثه این‌كه راحله خانم كارش بدجوری گیره!» بعد با چشمان بی‌رمقش چشمكی می‌زند و می‌خندد. حال شوخی ندارم. من هم با او می‌خندم.
می‌آید و روبرویم می‌نشیند. یك نارنجك از توی جیبش در می آورد و می‌گذارد جلویم. «راحله!» به نارنجك نگاه می‌كنم و بعد سرم را بالا می‌آورم و خیره می‌شوم به لب‌هایش.
«ببین! اوضاع خیلی خرابه! معلوم نیس چند روز دیگه دوام بیاریم. هیچ كس هم نیامده كمكمان. تنها مانده‌ایم. عراقیا رحم ندارن. نه به بچه‌ها رحم می‌كنن، نه به زن‌ها! من می‌ترسم یه وقت بلایی سرت بیاد...» چشمانم را گرد می‌كنم و زل می‌زنم به چشم‌هایش. لبش را گاز می‌گیرد و كمی مكث می‌كند. «این پیشت باشه.» نارنجك را با دست هل می‌دهد به طرفم. «اگر یه وقت من نبودم ...» اشك توی چشمانش جمع می‌شود. بغض می‌كند. «دلم نمی‌خواد بیفتی دست اون نامردا! باشه؟ راحله؟! قبول؟!» نارنجك را بر می‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم تا اشك‌هایش را نبینم.
سه روز است كه امیر نیامده. امروز سر و صداها كمتر شده‌اند. دل توی دلم نیست. دیگر ماندنم فایده ندارد. بلند می‌شوم و كیفم را برمی‌دارم. نارنجك را توی كیفم می‌گذارم. چادرم را سرم می‌كنم. باید بروم شهر. باید ببینم چه خبر شده. طاقت ندارم اینجا بمانم. از در اتاق بیرون می‌آیم. از دورتر صدایی می‌آید، صدای حرف زدن چند نفر. پشت دیوار می‌ایستم و خوب گوش می‌دهم. انگار چند نفر به عربی با هم حرف می‌زنند.
حالا دیگر صدای پایشان هم می‌آید. نزدیك می‌شوند و بلند بلند می‌خندند. می‌دوم توی اتاق و در را قفل می‌كنم. گوشه اتاق می‌نشینم و گوش می‌دهم. صدای گاوها بلند شده است. حالا صدایشان را از نزدیك‌تر می‌شنوم. سایه‌شان روی پنجره كوچك در افتاده. انگار پشت در اتاقند. یادم می‌آید كه كفشم بیرون مانده. یكی به در اتاق می‌كوبد. صدای داد و فریادشان با صدای لگدهایی كه به در می‌‌زنند قاطی می‌شود و توی سرم می‌پیچد. حالا فقط به اندازه یك در با آن‌ها فاصله دارم. یعنی در چه‌قدر دوام می آورد؟ بغض كرده‌ام.
زیر لب زمزمه می‌كنم: «امیر! كجایی؟» حالا دیگر چند نفری لگد می‌زنند. در با صدا باز می‌شود و می‌‌خورد به دیوار. شیشه پنجره هزار تكه می‌شود و روی زمین می‌ریزد. نور چشمانم را می‌زند. یكیشان پایش را توی اتاق می‌گذارد. من را كه می‌بیند جا می‌خورد. از همان گوشه اتاق برق چشمانش را می‌بینم. بقیه را هم صدا می‌كند. جمع می‌شوند جلوی در اتاق. می‌توانم بهتر صورت‌هایشان را ببینم. گر گرفته‌اند و حسابی قرمز شده‌اند.
همان كه اول آمده بود تو، نزدیك‌تر می‌آید. بغضم را قورت می‌دهم. نباید فكر كنند ترسیده‌ام. دستم را توی كیفم می‌كنم و انگشتانم را دور نارنجك حلقه می‌كنم. دستش را جلو می‌آورد. خودم را بیشتر جمع می‌كنم. برمی‌گردد و به عربی چیزی به بقیه كه دم در ایستاده‌اند می‌گوید. همه با هم قهقهه می‌زنند. قلبم تند تند می‌زند.
بقیه هم می‌آیند داخل اتاق. از بوی گند عرقشان سرم گیج می‌رود. همان اولی دستش را دراز می‌كند و چادرم را می‌گیرد. انگشتم را توی حلقه ضامن نارنجك می‌كنم و حلقه را آرام بیرون می‌كشم. همان اولی گر گرفته است و خیس عرق شده، چادرم را كه توی دستش است، محكم می‌كشد. هنوز دسته ضامن نارنجك را نگه داشته‌ام. چادر از سرم می‌افتد. یكی شان چیزی می‌گوید و بقیه دوباره می‌خندند. نزدیك‌تر می‌شوند.
یكی شان دست دراز می‌كند و شانه‌ام را می‌گیرد. جیغ می‌زنم و دستم را از روی دسته ضامن بر می‌دارم و آرام می‌شمارم، هزار و یك. تكانم می‌دهد و مثل یك پر كاه از روی زمین بلندم می‌كند. هزار و دو. چیزی از دامنم می‌افتد و صدا می‌‌دهد. هزار و سه. چشمانشان صدا را دنبال می‌كند و دسته ضامن نانجك را می‌بینند.
هزار و چهار. یك لحظه همه‌شان ساكت می‌شوند. هزار و پنج. می‌توانم ترس را در چشمانشان ببینم. هزار و شش. همان كه توی هوا نگهم داشته، ولم می‌كند روی زمین و همه می‌دوند به سمت در. هزار و هفت ... گرم می‌شوم. داغ می‌شوم. دیگر نه آن‌ها را می‌بینم، نه صدایی می‌شنوم. تمام می‌شود.
حسنا مرادی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید