چهارشنبه, ۲۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 17 April, 2024
مجله ویستا

خاطرات محسن رفیق دوست از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲


خاطرات محسن رفیق دوست از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲
یك شبی كه به شدت باران می آمد ، شاید یكی از شبهایی بود كه توی تهران كمتر آن جور باران می آید . البته من چند شبی كشیك او را كشیدم با یك چماق حسابی و چون كمتر شبی بود كه این مست نباشد . بالاخره او ، از ماشین پیاده شد ، می خواست برود خانه اش . من مخفی شده بودم و با چماق زدم توی سر این ، او افتاد و یك هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سر و كله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم .فردای آن روز شایع شد كه یك جنازه ای توی میدان شوش توی آبها پیدا شده و ان شاء ا... خدا قبول كند .
دوم فروردین سال ۴۲ ، كه مصادف بود با ۲۵ شوال ، روز قبلش مطابق هر سال ، ما با یك عده از دوستانمان رفتیم قم ؛ وقتی رسیدیم ، دیدیم كه وضعیت شهر قم غیرعادی است . داخل ماشین‌ها و اتوبوس‌ها افرادی هستند كه مشخص است كه برای منظور خاصی آمده اند . وقتی می خواستیم وارد شهر بشویم ، دیدیم چند كامیون سرباز دارد وارد شهر قم می شود و همان طور مشخص بود كه همه مردم قم هم متوجه بودند ، كه یك خبری هست . فردای آن روز كه ۲۵ شوال و شهادت امام جعفر صادق (ع) بود ، در فیضیه مجلسی بود كه ما اول در مجلس دیگری شركت كردیم ، وقتی كه برگشتیم به فیضیه ، موقعی بود كه تقریبا اوج زد و خورد مأمورین و چماق بدستان حكومت با طلاب بود .
صحنه هایی كه من خودم یادم است ، یك تعداد طلبه ها روی پشت بام بودند ، این آجرهای لب هره پشت بام را می كندند و می زدند توی سر این ساواكی ها و چماق دارها كه پایین بودند . اینها هم با هر چیز كه دستشان بود طلبه ها را می زدند . من خودم لگد كردن قرآنها را دیدم ، من خونهای كف مدرسه فیضیه را دیدم . یقینا ما ، در موقعی آمده بودیم كه [ساواكیها] مسلط شده بودند و به اصطلاح تار و مار كرده بودند طلبه های توی مدرسه را ؛ آن صحنه ورودشان را من خودم ندیده بودم .
وقتی از فیضیه به طرف حرم رفتیم ، یكی از صحنه هایی را كه هیچ وقت یادم نمی رود دیدم ؛ یك روحانی پیرمردی كه آن چنان دولا بود – كه كاملا مثل اینكه كسی ركوع برود – یك چوب به عنوان عصا دستش بود ؛ این داشت از توی حرم می آمد بیرون ، یكی از این چماق بدستان جوان خیلی گردن كلفتی هم از طرف در فیضیه به طرف در حرم می رفت ، همچین كه این دم در می خواست بیاید بیرون از توی حرم ، این با آن چماق خود زد روی پشت این پیرمرد روحانی كه شاید بالای ۹۰ سال داشت و خیلی هم نحیف و ریز بود . این افتاد روی زمین و عمامه اش پرت شد – سید هم بود – این رفت دو تا لگد هم زد توی عمامه او و این بنده خدا هم خیلی بی حال افتاد .
من به یك بنده خدایی كه با همدیگر حركت می كردیم ، گفتم كه بیا دنبال این ساواكی برویم . راه افتادیم دنبال او و من هی او را نگاه می كردم . دوستم گفت : چرا نگاهش می كنی ؟ گفتم : می خواهم عكس این توی مغزم ثبت بشود یك روز بدرد می خورد .
خلاصه گذشت . شاید چند سال بعدش ، غروبی داشتم می رفتم توی خیابان صاحب جم ، هوا تازه تاریك شده بود . دیدم این ساواكی دارد از بالا می آید طرف پایین . معلوم هم هست كه مست است . خلاصه دنبال او رفتیم و خانه اش را توی آن خیابان ، كه معروف بود به چها راه سوسكی یاد گرفتیم . یكی دو بار دیگر من او را دیدم بعد دیگر اصلا تصمیم گرفتم كه یك بلایی سر این بیاورم.
البته خیلی هم نامنظم می آمد . معمولا شبها ساعت ۳۰/۹-۱۰ می آمد می رفت خانه اش . یك جلسه رفته بودم مشهد خدمت حضرت آیت الله العظمی میلانی . داستان را به صورت كلی برای ایشان[ گفتم] كه یك همچین شخصی این جوری كرده و اگر كه مثلا این دست حاكم اسلام بیفتد ، با این چكار می كنند ؟ ایشان فرمودند : این جور اشخاص مهدورالدم هستند ، اینها ظلمه هستند ، اینها عمله ظلم هستند . بعد از چند وقت موضوع را به صورت بازتری خدمت مرحوم آیت ا... مطهری عرض كردم .
بعد به طریق دیگری این جریان را خدمت حضرت آیت ا... مهدوی كنی – كه الحمدالله در قید حیات هستند و خدا ایشان را طول عمر بدهد – عرض كردم . از حرفهای هر سه تای اینها دریافتم كه این آدم ، كشتنی است . توی یك جلسه ای موضوع را به مرحوم اندرزگو گفتم ؛ اندرزگو گفت : همه اینها كشتنی هستند ، اما كاری نكنید كه مثلا به خاطر این گیر بیفتی چون ما اگر قرار باشد كه گیر بیفتیم ، بگذار برای كارهای بالاتر گیر بیفتیم كه ان شاء ا... خدا قبول كند .
یك شبی كه به شدت باران می آمد ، شاید یكی از شبهایی بود كه توی تهران كمتر آن جور باران می آید . البته من چند شبی كشیك او را كشیدم با یك چماق حسابی و چون كمتر شبی بود كه این مست نباشد . بالاخره او ، از ماشین پیاده شد ، می خواست برود خانه اش . من مخفی شده بودم و با چماق زدم توی سر این ، او افتاد و یك هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سر و كله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم .
فردای آن روز شایع شد كه یك جنازه ای توی میدان شوش توی آبها پیدا شده و ان شاء ا... خدا قبول كند .
بعد از قضیه فیضیه ، اولین كاری كه می شود گفت من در جریانش بودم ، فردای روز فیضیه ما رفتیم خدمت حضرت امام ، ایشان خوب به شدت ناراحت بودند و بعد گفتند كه بعضی از آقایان بروند از بیمارستانهای قم ببینند كه در آنجا چند تا مجروح هست و چند تا شهید كه من با یك جوانی – كه الان مثل خودم پیر شده – به نام خلیل شالچی لر ، دوتایی آمدیم به بیمارستان نكویی قم . در بیمارستان را بسته بودند و پر از پاسبان بود . وقتی رفتیم ، كسی را توی بیمارستان – بدون مریض – راه نمی دادند نمی دانستیم چكار كنیم و چه جوری برویم .
یك مرتبه دیدیم كه یك ، آمبولانسی صد متری بیمارستان توقف كرد . یك عده دارند گریه می كنند ؛ رفتیم تحقیق كردیم دیدیم كه یك تصادفی توی جاده قم شده ، یك پنج ، شش نفری فوت كرده اند و اینها بستگانش هستند و چند تا از آنها هم مجروح هستند می خواهند ببرند توی بیمارستان نكویی . ما هم شروع كردیم خلاصه جزو بستگان اموات به سر و كله مان زدیم و گریه كردن . در بیمارستان باز شد و ما هم با صاحب مرده ها رفتیم داخل . هنوز خیلی داخل نرفته بودیم ، گریه و زاری را ول كردم ایستادم . خوب بقیه می رفتند . سرپاسبانی كه دم در بود فهمید ، آمد یقه من را گرفت و گفت ؛ تو چه صاحب مرده ای بودی كه زود گریه كردنت تمام شد ؟ خلاصه ما را بیرون كرد ، دو مرتبه در بیمارستان را بستند . این آقای شالچی لر یك فكری كرد و گفت من یك نقشه ای كشیده ام . ایشان قیافه اش خیلی امروزی تر بود و كت و شلوار خیلی تمیزی داشت و بعد رفت از توی كیف خود یك كراواتی در آورد بست و یك كیفی هم داشت – خوب چون اصلا شغلشان هم می خورد به این كار ، اینها تاجر لوازم بیمارستانی بودند – ایشان رفت از یك جایی عقب تر ، خودش را درست كرد و آمد دم در و قشنگ در را زد و گفت : من از طرف شركت آمده ام ، دستگاه بیهوشی اینجا مشكل دارد به من گفتند كه بروم ببینم . خلاصه در را باز كردند و او را راه دادند و ایشان رفت داخل . تا آنجایی كه بلد بود گشت و ظاهرا آن موقع كه ایشان رفت ، دو تا شهید توی بیمارستان نكویی بود و بیست و چند تا مجروح آنجا هنوز بستری بودند . خلاصه آمار گرفت و آمد و رفتیم خدمت حضرت امام و داستان را تعریف كردیم .
بعد از این قضیه ، حضرت امام بهترین استفاده را از داستان ۲۵ شوال یا داستان فیضیه كردند و دستور دادند به پیروانشان كه به مناسبت فیضیه ، مراسم بر پا كنیم . اگر می خواهد علت اصلی وقوع پانزده خرداد را كسی متوجه بشود ، باید توی فیضیه پیدا كند .
شاه فكر می كرد كه با بوجود آوردن غائله فیضیه ، مسئله امام حل می شود . بعد دید نه ، ابعاد گسترده تری پیدا كرد . لذا مرتب در مجالس مختلف ، مساجد مختلف ، شب هفت و بزرگداشت شهدای فیضیه و همچنین امام دستور دادند چهلم این شهدا را خیلی بزرگ برگزار بكنند . خوب بعد از آن تجلیلی كه در چهلم شهدای فیضیه شد كه تقریبا دوازدهم یا یازدهم اردیبهشت برگزار شد ، تقریبا نشان می داد كه در جلسات هیئت دولت و جلسات بالای مملكت – كه اسناد اینها در ساواك و جاهای دیگر هست – تصمیم گرفتند كه با امام برخورد بكنند .
نزدیك محرم كه شدیم ، باز دستور حضرت امام آن موقع این بود كه در مراسم عاشورای آن سال موضوعات روز مطرح بشود كه دم [شعار] روز داده بشود . یكی از چیزهایی كه من یادم است ، یك دمی [شعاری] ساخته بود مرحوم خوشدل كه حتما معروف است :
قم گشته كربلا ، هر روزش عاشورا ، فیضیه قتلگاه ، خون جگر علما ، شد موسم یاری مولانا الخمینی ، یا صاحب الامر .
این ساخته شده بود كه آن موقع ما با یك عده از دوستانمان توی هیئت بنی فاطمه بودیم ؛ یادم است كه روز قبل از تاسوعا ، یعنی شب تاسوعا ، توی خیابان هفده شهریور فعلی ( شهباز آن موقع ) ، ظاهرا یا خانه حاج كاظم خوشگرد بود یا خانه حاج تقی وهاب آقایی ، یكی از این دو تا – هر دوی آنها خدا رحمتشان كند از مؤمنین تهران بودند – ما جوانها جمع شدیم توی یك اتاق و این دم را به اصطلاح تمرین كردیم . بچه هایی كه با هم بودیم – آن موقع ما به عنوان جوانان مسجد محمدی معروف بودیم – یك عده ای بودیم با هم دوست بودیم كه توی خیابان خراسان یك مسجدی داشتیم كه هر سال كار بارزمان جشن تولد امام حسن (ع) بود . خلاصه این دم را تمرین كردیم . تازه توی هیئت ها یواش یواش این جسارت پیدا می شد كه شعار انقلابی بدهند . فردای آن روز كه رفتیم بازار ، با هم قرار گذاشتیم سر یك ساعت معینی شروع كنیم و این دم را توی هیئت بنی فاطمه كه یكی از بزرگترین هیئت ها و دستجات تهران بود دادیم . روز عاشورا هم دادیم ، و همان وقت كه توی بازار داشتیم می آمدیم ، یك دسته دیگر هم می آمد به نام دسته قنات آباد ، كه به هم رسیدیم . یادم است كه آنها این دم را می دادند :
یحلل عالم ، یحلل عالم ، یحلل خمینی زعیم الاعظم.
آنها هم این دم را می دادند ، كه دیدیم نه ، این كار عمومیت دارد و دستجات مختلف دارند این دم را می دهند .
توی این روزهایی كه ما هم می رفتیم هیئت بنی فاطمه ، با بزرگانی مثل شهید عراقی و اینها در ارتباط بودیم . از دو روز قبلش بحث یك دسته سیاسی مطرح شده بود كه بعد تصمیم گرفتیم كه یك دسته ای را راه بیاندازیم از مسجد حاج ابوالفتح به طرف دانشگاه و این از روز تاسوعا اعلام شد توی جاهای مختلف ، كه یك چنین دسته ای حركت می كند ، خود ما احتمال نمی دادیم كه آنچه كه می گوییم تحقق پیدا بكند ، ولی وقتی صبح آمدیم دیدیم كه در مسجد حاج ابوالفتح را بستند .بالاخره در مسجد حاج ابوالفتح به زور باز شد و جمعیت آمد . روز یازدهم محرم بود . مسجد پر شد . قرار شد كه حركت را شروع كنیم . به این صورت بود كه برای اولین بار دستجاتی كه حركت می كردند منظم بودند . دستجات ده نفری كه یك طرف خیابان به صورت منظم حركت می كردند . من هم یك موتوری داشتم زیر پایم بود و همین جور كه مرتب دسته حركت می كرد ، جمعیت هم می آمد . سر سه راه امین حضور رسیده بودیم و دسته پیچیده بود توی خیابان امیركبیر آن موقع و اول خیابان امام خمینی فعلی ، مرحوم عراقی به من گفت كه ببین ته دسته كجاست ؟ من با موتور آمدم دیدم هنوز مسجد حاج ابوالفتح خالی نشده . این جور دسته ای تشكیل شد و همین جور داشت جمعیت می آمد و می رفت .
همین طور بود تا رسیدیم جلوی دانشگاه ، و دمهای دیگر . آن روز باز دم غالب این بود: گفت عزیز فاطمه (س) به زیر تیغ می روم ، زیر ستم نمی روم .
و دمهای باز این جوری و اسم امام و این حرفها . برگشتیم توی خیابان ولیعصر (عج) فعلی ( پهلوی سابق ) جلوی كاخ مرمر كه آن زمان محل اقامت شاه بود رسیدیم ، یك مرتبه جمعیت برگشتند طرف كاخ و همه دستها را به طرف كاخ تكان می دادند و می گفتند :
گفت عزیز فاطمه ، الا یزید بی حیا ، به زیر ظلم نمی روم ، زیر ستم نمی روم .
خلاصه مشخص هم بود كه خطاب به شاه است .
شب دوازدهم محرم یا شب پانزدهم خرداد شد – ما معمولا صبح زود می رفتیم سر كارمان مخصوصا اواخر بهار و تابستان ما معمولا اذان صبح می رفتیم – شاید ۶ صبح نشده بود كه یكی از كارگران به من گفت كه تلفن كارت دارد . من رفتم تلفن را برداشتم – هنوز هم نمی دانم كه آن طرف خط چه كسی بود – به من به اسم كوچك گفت : محسن خبر داری ؟ گفتم : شما كی هستی ؟ چه خبری ؟ گفت : آقا را گرفتند . تا این را گفت ، تلفن قطع شد . من گشتم توی دفترچه تلفنم ، شماره تلفن آقای حاج سید تقی خاموشی – كه الان هستند – را پیدا كردم شاید مثلا یك سه ربعی طول كشید ، حدود ۳۰/۶ بود زنگ زدم به او ، او هم گفت : بله ما هم خبردار شدیم كه آقا را گرفتند .
وقتی كه مطمئن شدیم ، من یادم است كه با یك حالت بغض و احساساتی آمدم وسط میدان تره بار ، رفتم بالای یك كامیونی كه پر از بار بود ایستادم ، شروع كردم فریاد زدن كه : مسلمانها نشسته اید مرجع تقلید ما را گرفتند . مردم دور ما جمع شدند و خلاصه شروع كردم داد و بیداد كردن كه جمعیت راه افتاد . آن فصل ، فصل باقالی بود ، باقالی هم وقتی كه می آورند چون سبك بار است ، بغلهای كامیون به اندازه دو متر یك چوبهای صافی را می گذارند حصیر می كشند ، شاید سی چهل تا ، چهل پنجاه تا كامیون باقالی هم خالی شده بود توی میدان ، این چوبها هم بود – هر كس كه حركت می كرد یكی از این چوبها را هم بر می داشت كه بعد گفته بودند كه چماق بدستها ، كه باید بگویم مردم عادی بودند كه به صورت طبیعی چوب برداشته بودند .
وقتی كه ما می آمدیم ، دیدیم كه عین این خبر را توی میدان باغ جنت كه میدان سبزی بود هم داده بودند . آنها هم كه تقریبا می شود گفت جمعیت انقلابی ، متدین توی آنها بیشتر از حتی میدان انباری بود كه ما بودیم ، راه افتادند . من وقتی كه می خواستم از میدان بیرون بیایم ، مرحوم طیب مرا صدا كرد – به اسم پدرم – گفت : پسر میرزا عبدالله كجا داری می روی ؟ گفتم : آقا خمینی را گرفتند. گفت: نروید می كشند شما را . همانجا دم تیر حجره اش كه نزدیك در باسكول میدان بود ، ایستاده بود .
با جمعیت حركت كردیم ، تا سر خیابان خراسان كه رسیدیم ، دیدیم كه یك جمعیتی تقریبا مطابق جمعیت ما دارد از توی خیابان خراسان می آید ، كه باز می شود گفت كه توی سازماندهی و راه انداختن همین جمعیت هم این برادران صالحی مؤثر بودند و خلاصه با قد بلندی كه داشتند ، توی آن جمعیت حركت می كردند . باز همین جور كه آمدیم طرف میدان قیام و خیابان اسماعیل بزاز و همین جور آمدیم توی خیابان سیروس ، جمعیت همین طور اضافه می شد كه وقتی به كلانتری ۶ رسیدیم ، مردم حمله كردند به كلانتری كه ما حركت كردیم .
اولین چیزی كه ما دیدیم ، وقتی كه آمدیم توی خیابان سیروس و سر خیابان بوذرجمهری ، یك پاسبانی آنجا خواست به اصطلاح ابراز قدرت بكند . اسلحه كشید كه به طرف مردم شلیك بكند ، مردم ریختند روی سر این و او را خواباندند روی زمین و خلاصه شاید اولین كسی كه از بین رفت ، آن پاسبان بود كه ما نفهمیدیم چه بسرش آمد ؛ چون خیلی كتك خورد و ما دیگر از روی او رد شدیم .
وقتی كه رسیدیم به مسجد امام فعلی و پله های نوروزخان ، دیدیم وضع فرق می كند . اولا همه جا بسته شده ، مغازه ها بسته است ، بازار بسته است ، جمعیت زیادی از توی بازار آمدند ، اصلا آنجا پر از جمعیت بود و من هم آمدم جلوتر . قبل از اینكه برسیم به اینجا ، یك عده ای حركت كرده بودند به طرف رادیو توی میدان ارك . یك زد و خوردی كرده بودند و آنها دفاع كرده بودند كه بلافاصله یك تعدادی كامیون پر از سرباز آمده بود و رادیو را حفظ كرده بودند . وقتی ما رسیدیم اول سبزه میدان بعد از مسجد امام و بعد از خیابان ناصر خسرو ، باز یك تعداد زیادی كامیون پر از سرباز از طرف گلوبندك آمده بودند آنجا ایستاده بودند .
جمعیت هم شعرهایی به نفع امام و موضوع دستگیری امام و این حرفها می دادند . تقریبا جمعیت صف بسته بودند . آن طرف سربازها و مأمورین حكومت ، این طرف هم مردم . یك افسری بلندگو دستی گرفت آمد جلو شروع كرد خطاب به مردم صحبت كردن كه : ما دستور داریم تیراندازی بكنیم متفرق بشوید ، اخلالگری نكنید . و این حرفها . یك جوانی توی تشكیلات ما پیراهنش را در آورد انداخت ، با زیرپیراهنی از ما جدا شد ، رفت جلو كه می شود گفت اولین شهید پانزده خرداد این شخص بود . رفت جلو و شروع كرد شعار دادن و یك مرتبه او زیر پیراهنش را درید و گفت : اگر كه شما می گویید كه می زنید ، این سینه من و این هم گلوله شما. كه او هم بلافاصله فرمان تیراندازی داد و به طرف او تیراندازی كردند كه او شهید شد . یكی دو تا هم توی جمعیت ما كه ایستاده بودیم مجروح شدند .
یك صحنه ای كه من آن روز دیدم كه نفهمیدم چی شد و هنوز در خاطرم هست ، یك عده ای از سربازها بعد از میدان سبزه میدان ، عرض خیابان را گرفته بودند ، یك تعدادی سرباز با كلاه آهنی كه شاید هفت هشت نفری بودند ، كه آمده بودند توی سبزه میدان ، اینها هی به ما اشاره می كردند كه بیایید جلو با دستشان – حرف هم نمی زدند ، اشاره می كردند – بیایید جلو حائل بشوید . همین طور با دست اشاره می كردند . من برداشت خودم این بود كه اینها می خواستند بیایند پشت ما ، مثلا من آن موقع فكر می كردم كه اینها می خواهند بیایند ما را دور بزنند ، گفتم خوب تعدادشان كم است ، به ما می خواهند بپیوندند . بالاخره یك مرتبه دیدیم كه از آن طرف ، یك عده سرباز آمدند اینها را برداشتند بردند ؛ دیگر بعد هم نفهمیدیم كه حالا واقعا اینها می خواستند كمك به ما بكنند یا چیز دیگری بود . تقریبا مثل شبیه دستگیری بردند آنها را .
وقتی كه تیراندازی شد و این جوان شهید شد ، یك مرتبه جمعیت حمله كردند به طرف قبل از سبزه میدان ، مغازه ها – كه آن موقع مغازه ها پشت دری هایش از این چوبیها بود كه می گذاشتند با پیچ مهره می بستند . یكی از اینها را كندند و مثل تقریبا برانكارد می ماند . این را برداشتند آوردند و این جوان را گذاشتند روی این و رفتند توی سینه سربازها كه دیگر تیراندازی و جنگ و گریز [شروع شد] و مردم با سنگ و هر چی كه دستشان بود به اینها می زدند و آنها هم مرتب تیراندازی می كردند و هی ما می رفتیم جلو ، آنها
می آمدند جلو ، من یك مقداری آمدم عقب تر – یعنی ما عقب نشینی كردیم – اصلا مردم آمدند عقب تر ، تا این طرف ناصرخسرو تقریبا سر كوچه نوروز خان نزدیكهای پامنار . همین جور داشتیم نگاه می كردیم ، من یك مرتبه دیدم كه این كیوسك تلفن كه آهنی بود ، آتش گرفت . گفتم ، ما چه ماده ای داریم كه آهن را آتش بزنیم ، این ممكن است كار خود دستگاهی ها باشد .
خلاصه با یك جوانی كه صحبت می كردیم ، گفتیم كه ما با مردم صحبت بكنیم كه مردم به اموال كسبه و اینها لطمه نزنند ؛ كه رو به روی بانك پارس ، یك عده ای دست گرفتند و من و این جوان رفتیم روی دست مردم ، و صحبت كردیم كه ما امروز برای آزادی مرجع تقلیدمان آمدیم و این حرفها . داشتیم صحبت می كردیم كه تیراندازی شد . او تیر خورد افتاد . البته مجروح شد . مردم ما را انداختند و افتادم توی یك جوی كه پر از لجن هم بود .
مرتب تیراندازی می شد و یك عده ای می افتادند . همانجا تقریبا یك سازماندهی مردمی شد كه یك عده ای با موتور این مجروحین و شهدا را بلند می كردند و می رساندند به بیمارستان . نزدیكترین بیمارستانی كه بود ، بیمارستان بازرگانان بود سر سه راه بوذرجمهری و ری . بعد آنها – مأمورین – توانستند به خیابان بوذرجمهری مسلط بشوند ؛ ولی جمعیت رفته بودند توی كوچه پس كوچه های بازار و از آنجا مرتب شعار می دادند . یعنی شاید بشود گفت حتی فردای شانزده خرداد هم هنوز حركت مردم ادامه داشت ، وقتی من آمدم بیمارستان بازرگانان ، دیدم كه جمعیت زیادی ایستاده ، همین جور دارند مجروح می آورند . دكتر منظوری – رئیس بیمارستان – می گفت كه ما امكانات می خواهیم ، یك بنده خدایی كه چند سال پیش فوت كرد – نزدیك بیمارستان ذغال فروشی داشت – به نام حاج ابوالقاسم جیل سرائی ، ایشان آمد یك چك سفید امضایی داد به دكتر منظوری گفت كه هر چقدر خرج اینها هست اگر مشكل دارید من می دهم ، شما ناراحت نباشید ، هر امكاناتی می خواهید بگویید برویم تهیه كنیم بیاوریم .
من برگشتم بیمارستان ، دیدیم كه وضع خیلی ناجور است . اولا تمام اتاقها پر است . اصلا بحث تخت نیست ، همین كف زمین پتو پهن كردند و بغل هم خواباندند و ضجه و ناله از آنها بلند است و یك عده هم تشنه . خلاصه گفتند به اینهایی كه تیر به شكمشان نخورده یكی آب بدهد ، كه كسی یك كتری گرفته بود و یك شیلنگ باریكی سرش را گذاشته بودند ، كه آن را می گذاشتیم دهان بعضی از افراد مجروح .
خبر رسید كه می خواهند حمله كنند به بیمارستان و مجروحین را بگیرند . اینجا من خودم دست به كار شدم و عده ای از رفقا را صدا كردیم – همان آدمهایی كه توی بیمارستان بودند – گفتیم ، یك عده ای جلوی در بیمارستان مقاومت بكنند كه كسی وارد بیمارستان نشود تا ما این مجروحین را تخلیه كنیم .
بیمارستان یك طرفش بر خیابان ری بود ، یك برش توی كوچه ای بود كه آن كوچه پیچ می خورد می رفت به طرف كوچه دردار ، به صورت دایره وار . خلاصه چند تا از جوانهای قوی را فرستادیم از دیوار رفتند توی كوچه ، یك عده هم ایستادند توی بیمارستان . هر كسی كه پانسمان می شد ، ما می بردیم و دست به دست می كردیم .و از روی دیوار می دادیم و از آن طرف می بردند كه شاید اكثریت مجروحین را از بیمارستان تخلیه كردیم . دیگر آن اواخرش كه یك عده ای مانده بودند – كه یادم نیست چند تا بودند – مقاومت بچه هایی كه دم در بودند تمام شد ، در باز شد و بالاخره آجودانها ریختند داخل و بچه ها فرار كردند . پلیس و سربازها كه آمده بودند ، همه مجروحینی كه مانده بودند هر چند تا كه بودند – كه خیلی كم مانده بودند شاید مثلا كمتر از ده ، پانزده تا مانده بودند – آنها را برداشتند . دیگر آنها آدمهایی بودند كه نمی توانستیم آنها را تكان بدهیم ، بردند و تمام شد .
منبع : مرکز اسناد انقلاب اسلامی


همچنین مشاهده کنید