جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

تفکیکی لرزان به قدمت صد سال


تفکیکی لرزان به قدمت صد سال
پاسخ به این پرسش که «فلسفه تحلیلی چیست؟»، آسان و سرراست نخواهد بود. با اینکه چند دهه از حضور این تعبیر فلسفی در مجامع آکادمیک بین المللی و پا نهادنش به سرزمین ما می گذرد، شاید هنوز هم هیچ کس نتوانسته باشد پاسخ روشنی برای این پرسش ارائه کند. تلاش های آغازین برای جواب دادن به این سوال، فرجام چندان قطعی و یقینی ای نیافت و علاقه مندان مباحث فلسفی، همچنان در این خماری ماندند که بالاخره به چه فلسفه ای باید تحلیلی بگوییم. برخی از متولیان امور فلسفه تحلیلی را بر اساس سوژه هایی تعریف کردند که فیلسوفان تحلیلی به آنها علاقه نشان می دادند؛ سوژه هایی مثل منطق و زبان. یعنی معتقد بودند توجه فیلسوفان تحلیلی به منطق و زبان می تواند حاصل کار آنها را متمایز از فیلسوفان دیگر کند. طشت این تعریف، با سرعتی اعجاب انگیز و با ظهور اندیشه های هوسرل، ویتگنشتاین و هایدگر در باب منطق و زبان از بام افتاد. گام بعدی معرفی فلسفه تحلیلی بر اساس «روش» بود. تمرکز فیلسوفانی چون جی ادوارد مور و برتراند راسل بر روش تحلیل زبانی، باعث شد تا عده ای به این روش استناد کنند و فیلسوفانی را تحلیلی به شمار بیاورند که از روش تحلیل زبانی بهره می جویند. اما این تعریف هم جامع و مانع نبود.
چون بخشی از بزرگان تاریخ فلسفه تحلیلی قرن بیستم را از گود خارج می کرد و کیست که «عدالت به مثابه انصاف» جان راولز را خوانده باشد و بتواند حکم اخراج او از امپراتوری فلسفه تحلیلی را صادر کند. شیفتگان تعریف، اما دست از کارشان برنداشتند. این بار موضوع و روش را کنار گذاشتند و فیلسوف تحلیلی را کسی دانستند که در استدلال هایش به «وضوح»، «روشنی» و «تمایز» پایبند باشد. اما این تازه آغاز نزاع بود. اولاً مفاهیمی چون «وضوح»، «تمایز»، «سادگی» و «روشنی» پیچیده تر و مبهم تر از آنند که بتوان از آنها به عنوان ملاکی برای ایجاد تمایز میان گونه های مختلف فلسفی بهره جست. ثانیاً هیچ کس قادر نبود نشان دهد که «پیچیده نویس»ترین فیلسوف تحلیلی روشن تر و واضح تر از «واضح نویس»ترین فیلسوف غیرتحلیلی می نویسد. با اینکه بیش از یک قرن از ظهور اولین آثار فلسفی که با رویکرد تحلیلی نگاشته شده اند، می گذرد، هنوز هیچ کس نتوانسته پاسخی واضح، روشن و متمایز برای این پرسش بیابد که بالاخره فلسفه تحلیلی چیست؟ بی پاسخ ماندن این پرسش، فی حد نفسه، مشکل چندانی نیافریده و نخواهد آفرید. نهایت امر این است که می توانیم یک سری کتاب و مقاله پیش روی پرسنده این پرسش بگذاریم و بگوییم فلسفه تحلیلی همین چیزهایی است که می بینی. مشکل از آنجا آغاز می شود که بخواهیم بین گونه های مختلف فلسفه، تمایزهای جدی قائل شویم و احکام فلسفی مان را بر این تفکیک مترتب کنیم؛ دست بر قضا این مشکلی است که در جوامع درحال توسعه فلسفی بیشتر رخ می نماید.
وقتی قرار باشد با فلسفه هم مانند فوتبال برخورد کنیم و علاقه مندان فلسفه را به هواداران سینه چاک این فیلسوف و دشمنان قسم خورده فیلسوفی دیگر تقسیم کنیم، ناچاریم به هر ضرب و زوری که شده ملاک هایی برای جدا کردن گونه های مختلف فلسفه از یکدیگر بیابیم و بساط «قرمز و آبی» بازی های فلسفی را علم کنیم. آنچه در سرزمین ما و البته تا چند سال پیش در بسیاری کشورهای دیگر جهان تحت عنوان «فلسفه تحلیلی و فلسفه قاره ای» شناخته شده بود و است، تفکیکی نامطمئن و لرزان است که بیش از راهگشایی به گمراهی می انجامد. چند دهه پیش تفکیک میان گونه های اگزیستانسیالیسم و تقسیم آن به الحادی و غیرالحادی نیز نه تنها منشاء سوءتفاهم های بسیار شد، مقدمات این اتفاق را فراهم کرد که فلسفه پژوهان به همان چند فیلسوف «باشگاه» خودشان اقتدا کنند و بقیه فیلسوفان را فیلسوف نما بنامند و تحقیر کنند و در بهترین شرایط کاری به کارشان و نگاهی به آثارشان نداشته باشند. این بار هم دوگانه «تحلیلی - قاره ای» به مثابه وحی ای منزل، بر آسمان فلسفه حکمرانی می کند و منشاء همان مفسده هایی است که قبلاً هم تجربه شده است.
تاریخ فلسفه پس از کانت، چه در شاخه تحلیلی و چه در شاخه قاره ای و چه در بسیاری شاخه های دیگر، خواه ناخواه متاثر از اندیشه های این فیلسوف آلمانی بوده است. هایدگر و هوسرل در تحلیل اندیشه های کانت همان اندازه متاثر از رساله برنتانو بودند که ماینونگ و فرگه و به تبع او راسل. کافی است کسی نگاهی به مناظره هوسرل و فرگه در باب ماهیت عدد انداخته باشد تا دریابد که امکان هیچ تفکیک جامع و مانعی میان دستگاه های فلسفی باقی مانده از این دو فیلسوف وجود ندارد. از سوی دیگر هم حاصل تلاش های فیلسوفان مکتب لهستان، کوادورسکی و تارسکی و گودل، به همان اندازه در افکار فیلسوفان تحلیلی اثر گذاشته است که مستقیم در آثار فیلسوفان قاره ای و غیرمستقیم در اندیشه های اصحاب مکتب فرانکفورت. این نکته را هم نباید از خاطر برد که نامیدن فلسفه تحلیلی به فلسفه انگلوساکسون و استفاده کردن از خاستگاه های سرزمینی برای این تفکیک هم مشکلی حل نخواهد کرد.
مایکل دامت به خوبی در کتاب «خاستگاه های فلسفه تحلیلی» نشان داده است که فلسفه تحلیلی بیش از آنکه متعلق به انگلستان و امریکا باشد، فرزند خلف آلمان است و اگر نبود فشار و اذیت و آزار نازی ها، احتمالاً امروز باید آن را فلسفه ژرمنی می نامیدیم. با استناد به این نکات است که می توان نسبت به تفکیک های ساده انگارانه فلسفی اعتراض کرد و هشدار داد که این تمایزها بیش از آنکه به کار فیلسوفان بیایند، ابزار کودکانی است که می خواهند با فلسفه پارتی بروند و شغل بیابند و در نهایت به سلامتی ازدواج کنند.
حمیدرضا ابک
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید