جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


من به روسیه ایمان دارم


من به روسیه ایمان دارم
داستان‌های «فئودور داستایفسكی» همیشه منبع الهام كسانی بوده‌اند كه به جست‌وجوی مهمترین مفاهیم بشری در ادبیات برآمده‌اند و رمان «شیاطین» نیز یكی از همین داستان‌هاست.
به قولی، داستایفسكی در این رمان، نمونه‌هایی از بدترین شیوه‌های استفاده از آزادی را روی كاغذ آورد و داستان شخصیت‌هایی را نوشت كه به اعتقادات هولناك خود ایمان داشتند. آدم‌هایی كه از این آزادی بهره می‌بردند تا همه احساسات طبیعی‌شان را بكشند و دست آخرنمی‌توانستند بین خیر و شر تفاوتی قائل شوند.
ظاهرا، داستایفسكی گمان می‌برد كه در روزگاری هولناك و خطرآفرین زندگی می‌كند و از آن می‌ترسید كه این روز و روزگار، درنهایت به پایان برسد.
این بود كه در این داستان عظیم، شخصیتی را به نام «شاتوف» آفرید تا عقیده شخصی‌اش را از زبان او بیان كند و البته، این شخصیت برساخته، به دست رهبر یك گروه سوسیالیست انقلابی كشته می‌شد تا داستایفسكی عظیم‌ترین تراژدی این رمان را پیش روی خواننده‌هایش بگذارد.
رمان عظیم «شیاطین» را «سروش حبیبی»، مترجم سرشناس و تراز اول روزگار ما، از اصل روسی به فارسی ترجمه كرده و «انتشارات نیلوفر» آن را به زودی راهی بازار كتاب می‌كند.
آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از تفسیر تحلیلی «كانستانتین ماچولسكی» است كه حبیبی آن را به عنوان موخره‌ای بر این رمان ترجمه كرده است. انتشارات نیلوفر، این تفسیر تحلیلی را در اختیار گروه «ادب و كتاب» روزنامه «هم‌میهن» گذاشته است.
داستایفسكی شیوه داستانسرایی تازه‌ای ابداع كرده است كه «داستان‌ـ تراژدی» است. این شیوه در جنایت و مكافات و ابله بسط یافته و منقه شده و در شیاطین به كمال رسیده است.
شیاطین یكی از بزرگ‌ترین آثار ادب جهان است. نویسنده در دفتر شماره سه، مربوط به یادداشت‌های طرح داستان این شكل جدید را خود تعریف كرده است.
راوی می‌گوید:«من شهر را وصف نمی‌كنم، به محیط داستان و وضع زندگی و مردم و مشاغل و روابط‌شان با یكدیگر و تغییرات عجیب این روابط و خلاصه به زندگی خصوصی مردم مركز استان‌مان كاری ندارم... فرصت هم ندارم كه «تابلویی» از این گوشه دورافتاده‌مان ترسیم كنم.
من راوی رویدادی خاص و عجیبم كه ناگهان و طوری كه هیچ‌كس انتظارش را نداشت در این اواخر در شهر ما روی داد و ما همه را در حیرت فرو برد. مسلم است كه چون این واقعه نه در آسمان، بلكه میان ما روی داده است نمی‌توانم گاهی از طریق ترسیم تصویری به آداب و عادات مردم اشاره‌ای نكنم. اما خاطرنشان می‌كنم كه این كار فقط تا جایی صورت می‌گیرد كه مطلقا واجب باشد. خلاصه اینكه قصد اصلی‌ام شرح و توصیف زندگی امروزی‌مان نیست.»
بنابراین داستان داستایفسكی توصیف یك شهر و تصویر زندگی ساكنان آن نیست. او خودمی‌گوید كه راوی رویدادهایی است كه ناگهانی‌اند و كسی انتظارشان را ندارد و تعجب برمی‌انگیزند. هنر او شباهتی با داستانسرایی تالستوی و تورگنیف و گانچاروف ندارد.
او به جای ایستایی توصیف و شرح زندگی مردم پویایی وقایع و حركت و تلاش و مبارزه را پیش می‌آورد. او «فرصت» ندارد به یاری كلمات نقاشی كند و درباره اخلاق و عادات مردم حماسه بسراید. او خود دستخوش گردباد وقایع است و با سیل خروشان رویدادها برده می‌شود.در یكی از نامه‌هایش به مایكف این عبارت جالب توجه را می‌یابیم: «از آنجا كه بیشتر شاعرم تا نقاش، پیوسته موضوع‌هایی را اختیار كرده‌ام كه از عهده توانم خارج بوده‌اند.»
او صادقانه باور داشت كه داستان‌هایش از حیث ذوق هنری ضعیف‌اند و این حال را ناشی ازشرایط سخت كار خود می‌شمرد و با فروتنی تصدیق می‌كرد كه از حیث توصیف هنری به پای تصویرگرانی چون تورگنیف و تالستوی نمی‌رسد. این كم‌ارزش‌شماری كار خود را می‌توان از محدودیت شاعرانگی در كارش دانست.
داستایفسكی هنر داستانسرایی را «توانایی توصیف نقاشی‌وار» می‌دانست و در این زمینه خود را با «داستانسرایان تصویرگر» همپایه نمی‌شمرد. خبر نداشت كه تصویرگری او از نوعی دیگر است. با آنها قابل مقایسه نبود بلكه شاید از آنها بالاتر بود. او در مقابل تصویرگری، اصل توصیف بیانی را قرار می‌داد.
به ازای حماسه نمایش را و در مقابل تماشا القا و الهام را. هنر تجسمی، واقعیت طبیعت را بازمی‌نماید و با حس وزن و خوشاهنگی، با جنبه آپولونی انسان سروكار دارد و در نمایش عینی زیبایی به اوج خود می‌رسد. هنر بیانی خود را از طبیعت وامی‌برد و اسطوره‌ای از انسان پدید می‌آورد.
به اراده ما و آزادی ما نظر دارد و دیونیزوسی است. اوج آن الهام تراژیك است. اولی انفعالی است و طبیعی، دومی فعال است و شخصی. یكی را تحسین می‌كنیم و در دیگری، خود شركت داریم. یكی ضرورت را بزرگ می‌دارد و دیگری بر آزادی تاكید می‌كند، یكی ایستاست و دیگری پویا.
همه خصوصیات ساختار و تكنیك داستان‌های داستایفسكی با اصل «بیان هنری» قابل توضیح‌اند. داستایفسكی فقط انسان را می‌شناسد و جهان و سرنوشت او را. شخصیت قهرمان داستان‌محوری است كه داستان دور آن شكل می‌گیرد و گرد آن است كه اشخاص بازی آرایش می‌یابند و طرح داستان دور او قوام می‌یابد.
راسكولنیكف در كانون جنایت و مكافات قرار دارد و ابله دور پرنس میشكین آرایش یافته است. این مركزیت قهرمان داستان و آرایش اقمار كوچك و بزرگ گرد او در شیاطین به درجه اعلی رسیده است. در جزوه یادداشت‌های مربوط به طرح داستان می‌خوانیم:«شیاطین است و پرنس!» (یعنی ستاوروگین). و به راستی نیز تمامی داستان فقط سرنوشت اوست.
حرف‌ها همه درباره اوست و همه چیز برای او. «تعریف» یا مقدمه به شرح احوال ستپان ترافیمویچ ورخاوینسكی اختصاص دارد كه مربی و پدر معنوی اوست. اندیشه الحاد سال‌های ۶۰ در «خیالپردازی‌های شاعرانه» سال‌های ۴۰ ریشه دارد. به این دلیل است كه ورخاوینسكی به زندگینامه ستاوروگین وارد می‌شود.
در كنار پدر معنوی قهرمان داستان مادر جسمانی او، واروارا پتروناست كه رابطه صمیمی ۲۰ ساله با «انگل» خود داشته است. بعد چهار زن گرد قهرمان داستان آرایش یافته‌اند. لیزا توشینا، داشا، ماریا تیموفی‌ییونا و زن شاتوف. هر چهار، آینه‌وار جلوه‌های مختلف این شیطان فریبا را در خود منعكس می‌كنند. زن‌ها جزئی از سرنوشت تراژیك این دون‌ژوان روس‌اند، امید نجات و خطر تباهی او در آنهاست.
سرخوردگی‌های او در عرصه عشق، نماد رنج‌های فكری اوست و چون عاقبت شعله عشق در دلش كاملا خاموش می‌شود (وداع با لیزا در سكواریشنیكی) تباهی‌اش اجتناب‌ناپذیر است. بعد از حلقه چهار زن حلقه دیگری گرد اوست مركب از چهار مرد؛ شاتوف، كیریلف، پیوتر ورخاوینسكی و شیگالیوف.
در این مدار تصویر فاوست (ذهن جوینده و پیوسته ناراضی و سركش) جایگزین تصویر دون‌ژوان می‌شود، ستاوروگین، معلم و پیشوا و آقای آنهاست. زندگی آنها همه وابسته به زندگی اوست. همه اندیشه‌های اویند كه در وجودی مستقل متبلور شده‌اند.
شخصیت پیچیده و پرتناقض‌ قهرمان (ستاوروگین) هم شاتوف را پدید می‌آورد كه ناسیونالیستی ارتدوكس‌‌مسلك است و هم كیریلف را كه خود را خدا می‌داند و هم پیوترستپانویچ انقلاب‌پرداز و هم شیگالیوف متعصب را. هم معشوقگان و هم شاگردان، كه عاشق‌وار شیفته اویند. همه ستاوروگین‌اند، فقط آگاهی اویند كه در نبرد با وسوسه‌های شیطانش به صورت تناقض‌های چیرگی‌ناپذیر تجزیه می‌شود.
مدار سوم مركب است از اشخاص بازی درجه دوم، «دار و دسته» پیوتر ورخاوینسكی، شیطانك‌هایی كه شیطان اصلی، روح قدرتمند و دهشتناك انكار، روی زمین رها كرده است: ویرگینسكی و زنش، لیپوتین، لبیادكین، اركل، لیامشین و چند نفری از «اهالی» مركز استان.
سرانجام فن‌لمكه استاندار و «حضرت نویسنده عظیم‌الشان» كارمازینف، كه از طریق خانواده دروزدف با قهرمان داستان مربوط‌اند. لیزا توشینا دختر همسر ژنرال دروزدف و كارمازینف از بستگان اوست. با این طرح منظومه‌وار دوائر هم‌مركز به دور ستاوروگین وحدت عجیب اعمال و تناسب نقش‌ها پدید می‌آید.
شعاع‌های این دوائر همه روی به مركز دارند. انرژی در سراسر داستان، همچون خون در عروق یك زنده جاری است و همه اشخاص داستان را در جنبش می‌دارد. تكان‌ها و انفجارهایی در اعماق وجدان قهرمان داستان صورت می‌پذیرد از یك مدار به مدار دیگر منتقل و به همه اقمار منتشر می‌شود.
امواج گسترش می‌یابند و قدرت می‌گیرند. تنش ابتدا چند نفر و بعد چند گروهك و سرانجام سراسر شهر را فرا می‌گیرد. تلاش درونی ستاوروگین به حركتی عمومی مبدل می‌شود و به صورت توطئه‌ها و سركشی‌ها، آتش‌سوزی‌ها، قتل‌ها و خودكشی‌ها تظاهر می‌كند.به این صورت اندیشه‌ها صورت سودا پیدا می‌كنند و سوداها انسان‌ها را در بند می‌آورند و رویدادها تظاهر این سوداهایند. درونمایه و صورت ظاهر از هم جداشدنی نیستند.
تلاشی شخصیت، بلوا در مركز استان، بحران روحانی كه روسیه دستخوش آن بود،‌ دوران پرمصیبتی كه در تاریخ بی‌سابقه بود و دنیا از سر می‌گذراند،‌ اینها دوائری هستند كه گسترش می‌یابند و سمبولیسم شیاطین را تشكیل می‌دهند.
صورت ستاوروگین در عرصه جهان و همه مردم كلیت دارد. دومین ویژگی هنر بیانی داستایفسكی نمایش‌گونگی آن است. شیاطین نمایشی است از صورتك‌های تراژیك و تراژی‌كمیك.
بعد از تعریف، یا مقدمه، كه شرح مختصری است از رویدادهای گذشته و معرفی خصلت‌های اشخاص مهم داستان (ستپان ترافیمویچ ورخاوینسكی، واروارا پترونا ستاوروگینا و پسرش نیكلای وسیه‌والودویچ و سوگلی‌اش داشا و خانواده‌های دروزدف و فن‌لمكه) پیچیدگی و نسج درهم داستان شروع می‌شود.
خانم ستاوروگینا طرح ازدواج ستپان ترافیمویچ و داشا را در ذهن می‌پرورد، كه طی دو گفت‌وگو بیان می‌شود: (یكی میان ستاوروگینا و داشا و دیگری میان او و ستپان ترافیمویچ). تقاضای فرمایشی ازدواج ورخاوینسكی از داشا با روابط ستاوروگین در خارج از كشور با لیزا توشینا و داشا در ارتباط می‌آید.
در فصول بعد به رابطه دیگری (میان ستاوروگین و ماریا تیموفی‌ییونا) اشاره می‌شود. لیپوتین داستان زن نیم‌دیوانه لنگ را شرح می‌دهد و لیزا با شوری سوداگون به شناختن این زن علاقه‌مند می‌شود. شاتوف از او دفاع می‌كند و كیریلف در مقابل سروان لبیادكین كه خواهرش را كتك می‌زند به حمایت او برمی‌خیزد. عاقبت به رابطه دیگری (كه چهارمی‌ باشد) اشاره می‌شود و آن رابطه میان ستاوروگین است با زن شاتوف. به این ترتیب مجموعه درهم پرگره روابط دور تقاضای ازدواج ستپان ترافیمویچ از داشا آشكار می‌شود.
چهار زن در كنار ستاوروگین ظاهر می‌شوند كه هر یك با اشخاص دیگری از داستان همراه‌اند؛ داشا، با ستپان ترافیمویچ كه می‌خواهد از او تقاضای ازدواج كند و با برادرش شاتوف، لیزا توشینا، با نامزدش ماوریكی نیكلایویچ، ماریا تیموفی‌ییونا با برادرش لبیادكین و حامیانش شاتوف و كیریلف، ماریا شاتوا، با شوهرش شاتوف.
جهان اشخاص آفریده داستایفسكی، كه با هم در ارتباطی متقابل و پیچیده‌اند در درون نظام اخلاقی واحد و یكدستی شكل می‌گیرد. بعد از مقدمه به صحنه‌‌ای برده می‌شویم، كه اكثر اشخاص داستان در آن حاضرند. روز مهم، آن «یكشنبه كذایی» فرا رسیده است. اكثر اشخاص بازی «به تصادف» در سالن پذیرایی واروارا پترونا گرد می‌آیند.
این تصادف‌های سرنوشت‌ساز در جهان داستایفسكی ناگزیرند. او این عرف تكنیك تئاتر را به ضرورتی روانی مبدل می‌سازد. اشخاص داستان‌های او به نیروی عشق و كینه به سمت هم كشیده می‌شوند.
ما نزدیك شدن آنها را به هم پی می‌گیریم و احساس می‌كنیم كه برخورد آنها اجتناب‌ناپذیر است. مدارهای این اقمار از پیش حساب‌شده و نقطه تقاطع آنها معین شده است. تنش درونی ما لحظه‌به‌لحظه افزایش می‌یابد و ما هر لحظه در انتظار تصادمیم. از آن می‌ترسیم و با بی‌شكیبی خود آن را می‌شتابانیم.
نویسنده با كند كردن حركت و به عقب انداختن تصادم و انفجار، ما را با دلهره می‌آزارد. تنور انتظار را در دل ما می‌تاباند و با گره‌گشایی‌های مجازین فریبمان می‌دهد و سرانجام با مصیبت اصلی برمی‌جهاند. این شگرد نگارش پویای اوست.
«یكشنبه كذایی» با برخورد واروارا پترونا با زن نیم‌دیوانه لنگ در كلیسا شروع می‌شود. واروارا پترونا او را با خود به خانه می‌برد و راز ماریا تیموفی‌ییونا توضیحات نمایشی طولانی و رسوایی‌های تكان‌دهنده‌ای در پی دارد. بیوه ژنرال دروزدف، واروارا پترونا را متهم می‌كند.
داشا خود را از افترای دزدی كه به او زده شده است در برابر بانوی خود پاك می‌سازد. لبیادكین به كنایه از بی‌آبرو شدن خواهرش حرف می‌زند.
ستاوروگین و پیوتر ورخاوینسكی بی‌خبر از سفر خارج بازمی‌گردند. ستاوروگین در حضور همه می‌گوید كه ماریا تیموفی‌ییونا با او نسبتی ندارد و با احترام بسیار او را از آن جمع بیرون می‌برد و به خانه می‌رساند. پیوتر ورخاوینسكی مشت مفتری (لبیادكین) را باز و پدر خود را رسوا می‌كند. واروارا پترونا، ستپان ترافیمویچ را طرد می‌كند و از خانه خود می‌راند.
شاتوف به ستاوروگین سیلی می‌زند، لیزا غش می‌كند و همه این وقایع عجیب و نامنتظر تئاترگونه در یك صحنه اتفاق می‌افتد. نقطه اوج تنش سیلی شاتوف است. زمینه این تنش با برخوردها و كشمكش‌های پیشین آماده شده است. تنش نمایش كه به اوج خود رسیده است صاعقه‌وار خالی و جریان عمل نمایش شاخه‌شاخه می‌‌شود.بعد از صحنه همگانی «یكشنبه كذایی» یك رشته صحنه‌های كوچك‌تر می‌آید كه گفت‌وگوهایی است دونفره:«شب» و شبروی ستاوروگین. هشت روز می‌گذرد. راوی دنباله‌ داستان خود را از دوشنبه شب می‌گیرد و علت آن را اینطور توضیح می‌دهد كه «...زیرا در حقیقت ماجرای تازه‌ای با این شب شروع می‌شود.»
فاجعه اول گره‌گشایی رویدادهای گذشته بود و گره‌ معمایی تازه. راز زن لنگ نیم‌دیوانه فاش نشده سرچشمه رویدادهای تازه می‌شود. ستاوروگین با كسانی كه «صورت مجسم افكار اویند» گفت‌وگو می‌كند، هر گفت‌وگو چشمگیرتر از گفت‌وگوی قبلی: بعد از مذاكره با پیوتر ورخاوینسكی به دیدن كیریلف و بعد شاتوف و سپس لبیادكین و خواهر او می‌رود.
سیلی شاتوف بار اولی است كه او بر دوش می‌گیرد. تصمیمش به افشای راز ازدواج پنهانی‌اش با ماریا تیموفی‌ییونا بار دوم است. صحنه ملاقات او با زن لنگ به وضع فجیعی پایان می‌یابد. ماریا تیموفی‌ییونا به او پرخاش می‌كند و فریاد می‌زند:«گریشكا آترپیف، لعنت بر تو!» و ستاوروگین با خشمی دیوانه‌وار بر سر فیدكا، زندانی فراری، اسكناس می‌افشاند. رویداد نمایش‌وار بعدی دوئل ستاوروگین است با گاگانف.
این بار سومی كه ستاوروگین می‌خواهد بر دوش بگیرد ناموفق از كار درمی‌آید و ستاوروگین از جلو صحنه عقب می‌رود و جایش را به بدل خود پیوتر ستپانویچ، می‌دهد. لحن داستان تغییر می‌كند و ملایم‌تر و كندتر می‌شود. صحنه‌ها وسعت می‌گیرند، زندگی اجتماعی، «احوال روحی مردم» یعنی بلای سیاسی روز، سیل‌وار صحنه را فرامی‌گیرد. پیوتر ستپانویچ تلاشی شیطانی و خستگی‌ناپذیر از خود نشان می‌دهد.
استاندار را به بازی می‌گیرد و طرف محبت و اعتماد زنش می‌شود. انجمن سری‌‌ای كه تاسیس كرده است به اشاره او جلساتی تشكیل می‌دهد. شایعات نگران‌كننده بر زبان‌ها می‌اندازد و بیانیه پخش می‌كند و كارگردان را به سركشی برمی‌انگیزد. صحنه بعدی كه گروه قابل‌ملاحظه‌ای از بازیگران در آن گرد می‌آیند جلسه «رفقا» است. این قسمت یك شاهكار هجای سیاسی است و بر اساس تضادهای تراژی‌كمیك تندی شكل گرفته است.
سخنان شیگالیوف كه با شور سیاهش آهنگی گوش‌خراش و تكان‌دهنده دارد به دنبال بحث‌های مضحك دختر دانشجو و پسر دانش‌آموز و یك سرگرد گفته می‌شود. این صحنه گروهی قرینه صحنه گروهی اول در سالن واروارا پتروناست؛ اولی یك تراژدی خانوادگی است و دومی یك هجوپردازی اجتماعی.
هر دو ستاوروگین را در كانون خود دارند و دوگانگی شخصیت او در تضاد آنها منعكس است.تراژدی قهرمان كتاب در صحنه «نزد تیخون» به اوج خود می‌رسد. قصد او به انتشار اعترافات و شرح كارهای ننگین خود چهارمین و آخرین باری است كه می‌خواهد بردوش گیرد.
اما این ندامت كاذب نافرجام می‌ماند و همین آخری ضربه را به او وارد می‌كند كه كشنده است. از اینجا جریان عمل در نمایش تغییر جهت می‌دهد و به جای فراز بر نشیب می‌افتد و به سوی گره‌گشایی می‌شتابد. سومین بخش داستان وقف مصیبت است؛ یا باید گفت مصیبت‌ها و از حیث گره‌گشایی استثنایی.
در جشنی عمومی كه برای كمك به للگان ترتیب داده شده است لبیادكین، كارمازینف، ستپان ترافیمویچ و سخنرانی از شیدایی دیوانه روی صحنه می‌آیند و هر یك به طریقی رسوایی و جنجال به پا می‌كنند. این رسوایی‌ها با رسوایی بزرگ مجلس رقص و «كادری ادبی» به اوج می‌رسد. اثر اینها با آتش‌سوزی بزرگ آن‌سوی رود و بلوا كامل می‌شود. بعد از فاجعه «سیاسی» نوبت فاجعه‌های شخصی است.
تقریبا همه اشخاص مهم داستان نابود می‌شوند. ماریا تیموفی‌ییونا و لبیادكین زیر كارد فیدكا،‌ زندانی فراری جان می‌دهند. لیزا توشینا در نزدیكی خانه شعله‌ور آنها از پا درمی‌آید. فومكا رفیق خود فیدكا را می‌كشد. پیوتر ورخاوینسكی شاتوف را در خون می‌غلتاند. كیریلف و ستاوروگین خودكشی می‌كنند.
ستپان ترافیمویچ در مسافرخانه‌ای در كنار راه جان می‌سپارد. فن‌لمكه دیوانه می‌شود. این داستان تراژدی‌گونه شامل سه پرده است؛ پرده اول: پیچیدگی به صورت نمایش «مصیبت كاذب» (گردهمایی در سالن واروارا پترونا). پرده دوم: اوج نمایش «نزد تیخون» كه مقدماتش در دومین صحنه همگانی «با رفقا» آماده شده است. پرده سوم: گره‌گشایی «صحنه همگانی» «جشن» كه به مصیبت‌های جزئی تجزیه می‌شود.
دنیای بزرگ داستان با این همه بازیگران و این همه رویدادها با هنرمندی نبوغ‌نشانی سازمان یافته است. هر حادثه آن توجیه شده است. جزئیات آن همه به دقت سنجیده و حساب شده است و جای صحنه‌ها و ترتیب تسلسل آنها با استادی معین شده و وحدت و سازگاری طرح در آن نمایان است.
سومین ویژگی هنر بیانی داستایفسكی این است كه توجه جلب می‌كند و علاقه‌برانگیز است. حركت در داستان باید خواننده را اسیر خود سازد و كنجكاوی‌اش را برانگیزد. نویسنده ما را به جهانی كه خود آفریده است می‌كشد و به شركت در آن و همراهی با آفرینش آن دعوت می‌كند.
فعالیت ذهنی خواننده پیوسته با رویدادهای معماوار و عجیب و غیرعادی برقرار می‌شود. راوی رویدادها را پیش‌بینی می‌كند و با ارزیابی‌ها، اظهارنظرها، حدس‌ها و اشاراتش اثر آنها را شدت می‌بخشد. پیچیدگی (تقاضای ازدواج ستپان ترافیمویچ از داشا) بعد از این تذكرهای راوی پدید می‌آید:«آیا او آن شب فرارسیدن آزمون عظیمی را كه در آینده‌ای نزدیك در راهش بود از پیش احساس می‌كرد؟»
وقایعی كه خارج از كشور میان ستاوروگین و داشا و لیزا روی داده همه در پرده اسرار پنهان مانده است. واروارا پترونا می‌كوشد كه این معما را بگشاید و به راز آن پی ببرد اما راوی می‌گوید:«چیزی باقی بود كه روشن نبود و او از آن سردرنمی‌آورد.»
و این ابهام روشن نمی‌شود. راوی خود فرض‌هایی می‌كند و در كلاف درهم پیچیده حدس‌ها سردرگم می‌ماند و از این طریق توجه ما را به مساله برانگیخته می‌دارد. ماجرای ماریا تیموفی‌ییونا به صورت انعكاس‌هایی كج و معوج و مبهم عرضه می‌شود. لیپوتین كینه‌توز شایعه‌پرداز و لبیادكین همیشه مست نابختیار هر یك به شیوه خود شرحی از آن می‌دهند. توضیح این معما مشكل دیگری پدید می‌آورد.
پیوتر ستپانویچ روابط میان ستاوروگین و زن لنگ را شرح می‌دهد. دروغ تازه‌ای بر فریب‌های پیشین افزوده می‌شود. راوی حیران می‌ماند و نمی‌داند كه علت توجه فوق‌العاده لیزا به شاتوف چیست؟ اقرار می‌كند كه:«در این ماجرا چیزهای فوق‌العاده زیادی نامعلوم است و پیداست كه رازی در كار است.» معماها برهم انباشته می‌شوند. راوی با خانم لبیادكینا آشنا می‌شود. كیفیت عجیب و اسرارآمیز فضا، او را به تعجب می‌اندازد.
می‌گوید:«ببینید شاتوف، من از اینها چه نتیجه‌ای باید بگیرم؟» و شاتوف جواب می‌دهد:«هر نتیجه‌ای كه می‌خواهید بگیرید.» و راوی با لحنی معماوار می‌گوید:«فكری عجیب و باورناپذیر بیشتر و بیشتر در ذهن من ریشه می‌گرفت.»ما آماده می‌شویم كه كلید رازهایی را كه بعد از آن گشوده می‌شوند نامتحمل بشماریم. شرح «یكشنبه كذایی» كه با سیلی شاتوف به ستاوروگین پایان می‌یابد با این گفته راوی آغاز می‌شود:«آن روز روز وقایع نامنتظر بود.
روز گره‌گشایی گذشته و گره‌خوردگی‌های آینده. روز توضیح‌های تند و تكان‌دهنده و پدید آمدن معضلات مرموزتر آینده.» رفتار محترمانه و مردانه ستاوروگین نسبت به زن لنگ قابل‌فهم نیست.
هیجان شدید لیزا كه غش می‌كند توضیح‌ناپذیر است. سیلی شاتوف معمایی پیچیده است. راوی می‌گوید:«اما ناگهان اتفاقی افتاد كه مثل توپ صدا كرد و هیچ‌كس انتظارش را نداشت.» و با این گفته بر این معما تاكید می‌كند. در بخش دوم رفتار پیوتر ورخاوینسكی از حیث نیرنگ و تناقض‌ گیج‌كننده است.
به ستاوروگین كینه‌ای كشنده دارد و در عین حال شیفته اوست چنانكه دستش را می‌بوسد. از این موجود سیاهدل سایه‌ای سیاه برمی‌آید كه ابتدا محیط اطراف و بعد انجمن مخفی او و سرانجام سراسر شهر را فرا می‌گیرد. توطئه گسترش می‌یابد و حركت داستان به آهستگی در ظلمتی شوم و شیطانی فرو می‌رود. سرخی شفق‌وار حریق آن سوی رود، صحنه را سرخ می‌كند.
برق دشنه فیدكا، محكوم فراری، كه خون لبیادكین و خواهرش را می‌ریزد دیده می‌شود و صدای تیر تپانچه پیوتر ستپانویچ كه شاتوف را می‌كشد به گوش می‌رسد.معماپردازی، ترفند دلپسند داستایفسكی است. گشوده شدن یك راز، ظهور معمایی دیگر را به دنبال دارد و توضیح‌های پیوسته به «گره‌خوردگی‌های عمیق‌تر» راهبر است.
در تور وقایع پیچیده‌ای اسیر می‌شویم و ناخواسته نقش قاضی یا مامور مخفی را به عهده می‌گیریم. داستایفسكی در دفتر یادداشت‌های مربوط به طرح داستان از راه اشاره می‌نویسد:«لحن ویژه داستان» و در حاشیه یادداشت می‌كند:«نباید درباره نچایف (پیوتر ورخاوینسكی) یا پرنس (ستاوروگین) توضیح داد... باید او (نچایف۱) را در پرده داشت و كم‌كم با خطوط نیرومند و هنرمندانه رسمش كرد.» پرنس صورتی «معماگون و شاعرانه» توصیف می‌شود.
با این ترفند آگاهانه اثر تضاد نورها ایجاد می‌شود: صورت قهرمانان اصلی داستان میان صورت‌های دیگر، كه با طرحی دقیق و عاری از ابهام نقش شده‌اند در سایه‌ای مرموز پنهان می‌مانند. عناصر این صورت‌ها نامشخص‌اند و خطوط پیرامون آنها به روشنی تمییزدادنی نیست و از این طریق به صورت «دو شیطان» داستان رنگ وحشت‌آور خاصی داده می‌شود.
خلأ ناوجود از خلال سیمای خیال‌انگیز آنها می‌درخشد... اینها ارواح انكار و تخریب‌اند و توضیح و ترسیم دقیق آنها پیش از پایان داستان ممكن نیست. استادی داستایفسكی در سایه‌آرایی و تضاد نورها و خاصه تنویر دوگانه نهفته است.
تمركز عمل در اطراف شخصیت قهرمان اصلی، نمایش‌گونگی ساختار داستان و معمای لحن، سه‌ویژگی «هنر بیانی» است. داستان سرشار از انرژی نمایشی است و امكان‌های بی‌شمار تلاش و تصادم را در خود دارد. نه فقط كل داستان، بلكه جزء جزء آن تراژدی است. همه اشخاص نمایش كه در تراژدی كلی شركت دارند تراژدی‌های شخصی خود را همزمان از سر می‌گذرانند. طرح‌های متشكل هر یك از داستان‌های داستایفسكی برای ۱۰ «داستان توصیفی» معمولی كفایت می‌كند.
داستایفسكی همیشه معتقد بوده است كه اصول زیبایی هادی جامعه است و بحران امروزی از آنجاست كه آگاهی آدمی به زیبایی دستخوش بحران است. «سخنرانی مضحك» ستپان ترافیمویچ در برابر مردم در جشن، پیروزی معنوی و در عین حال شكست عملی اوست.
مردم به او می‌خندند، اورا هو می‌كنند و برایش سوت می‌كشند. او لباس سفر می‌پوشد و عصای صحراگردی به دست می‌گیرد و خانه واروارا پترونا را ترك می‌گوید. می‌رود تا به همان شیوه كه زندگی كرده است به صورت یك «قلندر سرگردان» و «بی‌خانمان روحا ولگرد» و یك «آدم زیادی» بمیرد. این واپسین سفر، پای پیاده در صحرا، نماد تراژدی این مرد شاعرمنش پا در هواست.
ورخاوینسكی در قهوه‌خانه‌ای با كتاب‌فروش دوره‌گردی به نام سوفیاماتوییونا آشنا می‌شود و این زن داستان شفا یافتن جن‌زده جدری را از انجیل برای او می‌خواند و داستان تاریك و موحش با پیشگویی درخشانی برای روسیه پایان می‌یابد.
عمل اصلی داستان، یعنی تراژدی روحی نیكلای ستاوروگین در چارچوب داستان ستپان ترافیمویچ قرار داده شده است. چند هفته پیش‌ از خودكشی این قهرمان با احوال راستین او آشنا می‌شویم و او را در آخرین بحران زندگی‌اش می‌بینیم. ستاوروگین به صورت یك جسد متحرك به جهان داستان وارد می‌شود، در آرزوی رستاخیز و بی‌امید به امكان آن.
زندگی معنوی پرتنش او به گذشته مربوط می‌شود و از طریق بازتابش در منشور وجدان چند شخص آشكار می‌شود و این چند شخص، یعنی شاتوف، كیریلف و شیگالوف مراحل جست‌وجوی مذهبی او را در خود مجسم می‌دارند. شاتوف از همه این تلاش‌های مجسم جاندارتر است. تصویر ستاوروگین، این معلم بت‌صفت در روح ملتهب این شاگرد به ویژه منعكس می‌شود. دوگانگی فكری در شخص شاتوف به تراژدی شخصی مبدل می‌شود.
داستایفسكی او را منادی مرام ملی‌ـ مذهبی خود می‌سازد و جلوه‌های بسیاری از زندگی خود را در شخص و سرگذشت او می‌گذارد. مثلا هیجان و شادمانی شاتوف هنگام زاییدن زنش دقیقا همان شادی نویسنده است هنگام تولد اولین فرزندش. شاتوف هنگام تولد، بنده واروارا پترونا بوده و در خانه او نزد ستپان ترافیمویچ درس خوانده است، به دانشگاه رفته و بعد از ماجرایی دانشجویی از دانشگاه رانده شده است.
با دختری فقیر كه در خانه تاجری لـله بچه‌ها بوده ازدواج كرده و مدتی در اروپا سرگردان بوده است. بعد، از مرام سوسیالیستی كاملا روی گردانده و به مرامی كاملا ضد آن روی آورده است. «جوانی بود یغور و سنگین‌حركات و با موهایی بور و پریشان، كوتاه‌قد و فراخ‌شانه كه لب‌هایی كلفت داشت... اخمو بود، با نگاهی ناشكیبا و همیشه به زیرانداخته، چنانكه از چیزی شرمگین باشد.»
شاتوف نه فقط از حیث عقاید بلكه از حیث صورت ظاهر نیز با نویسنده شباهت دارد. هنگامی كه ستاوروگین با لحنی نرم و پرمهر به ماریا تیموفی‌ییونا می‌گوید كه «نه شوهر و نه پدر و نه نامزد اوست» شاتوف ناگهان دست دراز و سنگین خود را عقب می‌برد و سیلی سختی به گوش او می‌نوازد چنانكه نیكلای وسیه‌والودویچ تعادل خود را به شدت از دست می‌دهد.
علت این كار عجیب او طی صحنه‌ای شبانه، ضمن گفت‌وگوی معلمی كه اعتقادات خود را زیر پا نهاده، با شاگردی كه از خیانت معلم به سركشی افتاده،‌ توضیح داده می‌شود. شاتوف عقاید گذشته ستاوروگین را درخصوص رسالت علمداری مذهبی روسیه برای خود او بازمی‌گوید. ممكن است به نظر برسد كه این بحث فلسفی طولانی باعث كندشدن ضرب تند داستان شود.
اما عكس این حال صورت می‌گیرد؛ گفت‌وگوی عقیدتی شاتوف باستاوروگین اوج تنش نمایش است. داستایفسكی به استادی می‌تواند «افكار را به صورت نمایش» بیان كند. در آثار او افكار در آتش سودا ذوب می‌شوند و به صورت انرژی‌های شدیدی درمی‌آیند كه زنده‌ا‌ند و با هم در ستیز می‌آیند، می‌جنگند، منفجر می‌شوند، نابود می‌كنند یا نجات می‌دهند.
نویسنده شاتوف را یكی از «آن روس‌های آرمان‌پرستی معرفی می‌كند كه شرار اندیشه‌های نیرومند ناگهان در آنها می‌گیرد و وسوسه‌وار و گاهی تا دم مرگ آسوده‌شان نمی‌گذارد. آنها هرگز توانایی ندارند كه بر این اندیشه چیره شوند اما با حدت بسیار به آن اعتقاد دارند و تا آخر عمر گویی زیر تخته‌سنگی كه روی آنها افتاده و نیمی از قالب آنها را زیر خود له كرده است در احضار به سر می‌برند.»
شاتوف فكر نمی‌كند، بلكه زیر فكری كه همچون خرسنگی بر او افتاده است به جای فلسفه‌بافی فریاد می‌زند و می‌نالد. صغرا و كبرایش او را به نتیجه‌ای منطقی راهبر نیست، بلكه او را در برابر مساله مرگ یا زندگی قرار می‌دهد. اما فقط شاتوف نیست كه «اندیشه‌ای نیرومند» سرنوشت تراژیكش می‌شود. همه اشخاص بازی برجسته آفریده داستایفسكی با افكار خود، چنان كه در دل توفانی، درگیرند و داستایفسكی كلنجار آنها را با اندیشه به صورت نمایش عرضه می‌كند.
ستاوروگین به كیریلف می‌گوید: «فكر تازه‌ای را «احساس می‌كرده است.»» و كیریلف به او می‌گوید: «شما احساس می‌كرده‌اید فكر تازه را؟ چه خوب!» اشخاص آفریده داستایفسكی افكارشان را احساس می‌كنند. ستاوروگین پس از آنكه سیلی می‌خورد نزد سیلی‌زن می‌رود. این شخص یك هفته تمام به انتظار آمدن او در تب گذرانده است، به او می‌گوید كه آن سیلی مجازات «سقوط» و «دروغ» او بوده است.
ستاوروگین به او می‌گوید كه قصد دارد ازدواج پنهان خود را با زن لنگ ظرف چند روز آینده فاش سازد. شاتوف از او می‌خواهد كه ۱۰ دقیقه به او گوش بسپارد. می‌گوید: «ما دو آدمیم در عرصه بی‌نهایت كه برای آخرین بار در این دنیا با هم روبه‌رو شده‌ایم. لحن آقایانه خود را كنار بگذارید و به زبان یك انسان با من حرف بزنید.» كار این خلسه به هذیان می‌انجامد.
بعد از حرف‌های شاتوف درخصوص مردم روسیه «كه تنها ملتی هستند كه خدا را در جان خود دارند» و از اعماق جانش برمی‌آمد، ستاوروگین به سردی از او می‌پرسد: «می‌خواستم بدانم كه شما به خدا معتقدید یا نه؟» و شاتوف جواب می‌دهد: «من به روسیه ایمان دارم و به درست‌ایمانی آن. من به تن مسیح ایمان دارم... یقین دارم كه مسیح در روسیه ظهور خواهد كرد. من معتقدم كه...»
اینجا شاتوف از شدت شور به لكنت می‌افتد. ستاوروگین می‌پرسد: «قبول، ولی به خدا، به خدا ایمان دارید؟» شاتوف می‌گوید: «من به خدا ایمان خواهم داشت.»
این گفت‌وگو نقطه اوج تراژدی شاتوف است. او نماینده فكر قدسی‌بودن روسیه و توجه خاص مسیحا به آن است و خود هنوز به خدا ایمان ندارد. این انشقاق میان ایمان و شك تقدیر سیاه او را قلم می‌زند. تراژدی كیریلف، شاگرد دیگر ستاوروگین با مال شاتوف موازی و در جهت عكس آن است. او نیز بنده یك اندیشه است و زیر تخته‌سنگی كه خردش كرده است به خود می‌پیچید. او نیز بی‌ریشه است و بر زندگی واقعی نابینا.
او نیز مردی متعصب است و ریاضت‌كش، كه فكرش تغییر كرده و به صورت اراده و سودا درآمده است. نویسنده داستان او را نیز با همان هنرمندی اصیلی كه از جانش مایه می‌گیرد نقل می‌كند. همانطور كه داستان همراه و همسفر و حریف او شاتوف را. «كیریلف، مهندس راهساز جوانی است.
اندامی باریك و متناسب دارد با موهایی سیاه و رنگ پوستش چرك می‌نماید و چشمان بی‌برقش سیاه است. به نظر می رسد كه در فكر است و پراكنده حواس. حرف‌زدنش ناپیوسته است و با قواعد نحو زبان ناسازگار.» چهار سال در خارج از كشور به سر برده و همیشه تنها و با اندیشه خود خلوت كرده، چنان كه در قلعه‌ای دست‌ناپذیر زندانی، كاملا در خود فرو رفته و خاموش. «خطوط سیمای تیز و مشخصش» حكایت از طبع اندیشمندش می‌كند و چون با مردم معاشرت نمی‌كند پراكنده‌حواس شده است، كیریلف نماد ایده‌آلیسمی ذهن‌انگار است.
تراژدی او در انشقاق‌ كشنده ذهن و دل است. تلاش ذهنی و استدلال او را به انكار خدا و ضرورت خودكشی راهبر شده است. از راه دل زندگی را عاشقانه دوست دارد. دلش برای مردم می‌سوزد.
درست مثل شاتوف به رابطه عاطفی مرموزی با ماریا تیموفی‌ییونا وابسته است. او نیز مثل شاتوف با این زن همخانه است و در برابر خشونت برادر همیشه مستش از او دفاع می‌كند. بچه‌ها را دوست دارد و بازی‌شان می‌دهد و به احوال زن شاتوف با حرارت بسیار علاقه‌مند است.
دلی نرم و مهربان دارد و «خنده‌اش به كودكان» می‌ماند. به احترام و برای دلخوشی زن صاحبخانه‌اش پای شمایل مقدس، چراغ روشن می‌كند. شب‌ها نمی‌خوابد و پیوسته چای می‌نوشد و تا صبح قدم می‌زند و فكر می‌كند. پیوتر ورخاوینسكی از راه تمسخر به او می‌گوید: «می‌دانم كه شما هیچ فكری را هضم نكرده‌اید. در عوض فكر شما را خورده و از هضم رابع هم گذرانده است.»
در «اندیشه» كیریلف دو قسمت ناهمگن تشخیص داده می‌شود؛ یكی صغرا و كبرای عرفانی و یكی نتیجه‌گیری منطقی. ما از داستان ابله با اولی آشناییم. كیریلف «تجربه عرفانی» پرنس میشكین را جایی موبه‌مو تكرار می‌كند و جایی بسطش می‌دهد. آنچه او درخصوص «لحظات همسازی جاوید» می‌گوید به‌درستی همان شرح خلسه‌های ابله است. احساس همسازی كلی و جاوید آنها براساس چیزهایی استوار است كه داستایفسكی خود در لحظات پیش از حمله صرع می‌دیده است.
لحظه وجد غیرقابل تحملی كه پیش از این حملات پیش می‌آید سرچشمه احساس مذهبی او است كه جهانی را دربرمی‌گیرد. ارزش روحانی این حال غیرقابل تردید است. شامل بشارت سعادت آینده است، بشارت سلطنت آتی خدا بر جهان. به قدر یك لحظه ابدیت و در بهشت بر انسان گشوده می‌شود و آینده و حال درهم می‌آمیزند. واقعیت و آشكاری این جلوه جدید وجود او را خرد می‌كند.كیریلف می‌گوید: «بسیار وحشتناك این است كه روشن است و روشنی‌اش هول‌انگیز است.» اما این آشكاری، بیننده این صحنه‌ها را مجذوب می‌كند. او آنچه را كه خواهد آمد حال می‌پندارد و یقین دارد كه همسازی دنیا هم‌اكنون حاصل و دنیا بهشت شده است. بنیاد خدایی دنیا را می‌بیند و متوجه نیست كه دنیا در «شرارت و پلیدی» غوطه‌ور است. می‌توان این نقص آگاهی مذهبی را ناتورالیسم عرفانی نامید. كیریلف نیز مثل میشكین زندگی و دنیا را به عشق عمیق دوست دارد.
پرنس میشكین مردی اخلاقی است. معتقد است كه می‌توان خوب بودن را به مردم آموخت. به آنها باوراند كه خوبند و زندگی سیاه و شیطانی آنها را به نور و شادی بهشتی مبدل كرد. كوشش او با همه همت بلندش شكست می‌خورد و او خود تباه می‌شود. اندیشه كیریلف قاطع‌تر و جسورانه‌تر است. حقیقت دل و حقیقت ذهن در آگاهی او با هم درستیزند و با «این دو اندیشه متضاد زنده ماندن ممكن نیست».
دل او در حال وجد و خلسه می‌داند كه زندگی بهشت است. ذهن فارغ از اوهامش درك می‌كند كه «زندگی درد و وحشت است». چگونه می‌توان از این تناقض خلاص شد. كیریلف راه خلاصی از این تنگنا را خداشدن انسان می‌پندارد. وضع كنونی انسانیت موقتی است و باید بر آن غالب شد.
«انسان و دنیا جسما عوض خواهند شد.» زمان دیگر نخواهد بود و زندگی ابدی آسمانی در پی نخواهد داشت. بلكه همین گذران خاكی تا ابد باقی خواهد ماند. اما برای این كار باید دروغ و فریب را از میان برد، زیرا اینها بهشت زمینی را به نمایش پلید و شیطانی مبدل كرده‌اند. پیوتر ورخاوینسكی از تصمیم كیریلف به خودكشی سود می‌جوید تا جنایت قتل شاتوف را به گردن او بگذارد.
تراژدی مذهبی مردی كه با خدا می‌پیچد با صحنه خودكشی‌اش پایان می‌یابد كه سیاهی آن می‌شود گفت غیرقابل تحمل است. «انسان – خدایی» كیریلف از آفرینش‌های هنرمندانه داستایفسكی است كه فیلسوفی هنرمند است.
دو حالت متضاد آگاهی كه در ستاوروگین به همزیستی رسیده بودند در شخصیت دو شاگردش تظاهر كرده‌اند و تراژدی شخصی هر یك از آنهاست. شاتوف و كیریلف دو عامل مهم در دیالكتیك روح اویند. شاتوف و كیریلف فرزندان معنوی ستاوروگین‌اند. حال آنكه پیوتر ستپانویچ فرزند ناخلفی است كه در مرحله جنینی سقط شده است. او در سطح پایین هستی است و در منجلابی دستخوش آشوب فرو رفته است.
دو فرزند اول دو روح‌اند، این یكی شیطانكی مسكین. آنها قهرمانان تراژدی‌اند و این یكی بازیگری است در مضحكه‌ای تراژی‌كمیك. نویسنده اعتراف كرده است كه ورخاوینسكی برخلاف انتظار او یك شخص با بازی مضحك از كار درآمد. این عوض شدن شریر عبوس به یك دلقك، نویسنده را مجبور كرد كه ویژگی‌های او را ساده كند و خصوصیات ایدئولوژیكی او را به شخص دیگری، یعنی شیگالیوف منتقل سازد.
اما با وجود این تخفیف صورت شخص انقلابی رابطه روحی او را با كیریلف نظریه‌پرداز حفظ كرده است. ورخاوینسكی به كیریلف می‌گوید: «می‌دانید، من اگر جای شما بودم برای اثبات اراده‌ام شخص دیگری را می‌كشتم، نه خودم را. شما می‌توانستید از این راه مفید هم باشید.
حتی اگر نترسید می‌گویم چه كسی را خوب است بكشید. ما می‌توانیم با هم به توافق برسیم.» كیریلف در جوابش می‌گوید: «خفت‌آورترین جلوه اراده من خواهد بود كشتن یك نفر دیگر. این كار تو است و من نیستم تو. من می‌خواهم بلندترین جلوه آن را نشان دهم و به همین دلیل می‌كشم خودم را.»در نظر داستایفسكی سوسیالیسم و انقلاب نتیجه طبیعی الحاد است.
صورت ورخاوینسكی با خطوطی كاریكاتوروار و خشن رسم شده است. او از نظر كیریلف نیرنگ‌باز و توطئه‌ساز سیاسی رذل و نادرستی است.
شاتوف او را «ساس» و «جاهل» توصیف می‌كند. «ابلهی كه از روسیه هیچ نمی‌فهمد.» ورخاوینسكی در خارج از كشور با «انترناسیونال» مربوط می‌شود و در روسیه انجمن‌های مخفی به‌وجود می‌آورد و بیانیه پخش می‌كند و كارگران را به سركشی و آشوب برمی‌انگیزد. دلقك است و شایعه‌ساز و مفتری و خیانتكار. از سر بدذاتی، پدر خود را مسخره و رسوا می‌كند. استاندار فن‌لمكه را به دیوانگی می‌كشاند و طرح قتل لبیادكین و خواهرش را می‌ریزد و شاتوف را به دست خود می‌كشد. اما از زیر این صورتك بی‌ظرافت رسم‌شده چهره دیگری به قدر لحظه‌ای ظاهر می‌شود و ما ناگهان می‌بینیم كه ورخاوینسكی در عین ایفای نقش مبتذل دسیسه‌باز با احتیاط بسیار راز خود را حفظ می‌كند.
در طرح اولیه داستان داستایفسكی سرنوشت جن‌زده جدری را كه خیل شیاطین در جلدش رفته و بیمارش كرده‌اند برای ستاوروگین در نظر داشته است؛ سموم بی‌ایمانی از او، چنان كه از چشمه‌ای آلوده صادر می‌شده و روسیه را‌ آلوده می‌كرده است.
همه شیاطین و جن‌بچگان به صورت بوران سركشی از او بیرون می‌آمده‌اند. حذف فصل «نزد تیخون» و كوتاه شدن متنی كه در مجله انتشار یافته است نمادینگی داستان را به هم زده و از اهمیت متافیزیكی آن كاسته است. داستایفسكی نمی‌توانست با این اجبار كنار آید. «مضمون صورت‌های خیالی» و گفت‌وگو با شیطان را به داستان برادران كارامازوف منتقل كرد.
شیطان ستاوروگین به شیطان برادران كارامازوف مبدل شد. قهرمان شیاطین شیطان خود را یك شاگرد حوزه مذهبی ازخودراضی، یك جوان ساخته سال‌های ۶۰ و صاحب اندیشه‌ای چاكرانه می‌نامد و با نفرت می‌گوید: «وای این دیگر چه شیطانی است؟ یك شیطانك حقیر بدخواه خنازیری كه سرما هم خورده و در كارهایش ناكام مانده!» نویسنده با این صفات صورت شیطان – انگل برادران كارامازوف- را پدید آورده است.
داستایفسكی مسیح را «آرمان جاوید زیبایی» خوانده است. انسان خود را خدا شمرده، علیه خدای به قالب انسان درآمده، عصیان می‌كند و می‌كوشد كه یك آرمان زیبایی را جایگزین آرمانی دیگر سازد. ستاوروگین مردی زیباست. اما زیبایی او یادآور صورتكی است؛ آقازاده‌ای فرهیخته و ظریف‌رفتار است، جاذبه‌اش مقاومت‌ناپذیر است، حركات و اطوارش همه برازنده و آراسته است، اما در همه اینها چیزی هست كه نفرت القا می‌كند.
در صحنه دیدارش با تیخون پرده از زیبایی محازین و فریبكارش برداشته می‌شود: تیخون نه فقط از قباحت محتوای اعترافات او، بلكه همچنین از ناهماهنگی شیوه نگارش او تعجب می‌كند.
از ستاوروگین می‌پرسد: «آیا ممكن نیست در این نوشته اصلاحاتی روا داشت؟» و ستاوروگین گیج شده جواب می‌دهد: «برای چه؟ من در نوشتن آن صادق بوده‌ام.»
- «اصلاحاتی در شیوه نگارش آن!» شلختگی كه در شیوه نگارش این اعترافات مشهود است از فساد روحی نویسنده حكایت می‌كند. مرد روحانی با اظهارنظرش درخصوص «این سند» اسباب تعجب ستاوروگین می‌شود. زیرا انتظار دارد كه تیخون از خواندن نوشته او وحشت كند، برآشوبد و از او تنفر نشان دهد. حال آنكه تیخون سستی یا استواری نثر او را می‌سنجد و آن را نازیبا می‌یابد. می‌ترسد كه «نازیبایی اثر آن را نابود كند» و گناهكار مغرور پوزخند خوانندگان را تحمل نكند.
«زیبایی» دجال موهوم است. بصیرت روحانی، زشتی آن را آشكار می‌كند. راز ستاوروگین فاش شده است. او «دروغ است. پدر دروغ‌ها!» همه چیزش دروغ است. زیبایی‌اش، زورمندی‌اش، اشتیاقش به كارهای درخشان، بلندی روحش. اعترافاتش شرم‌آور و زشت است. تیخون پیش‌بینی می‌كند كه «زشتی این اعترافات نابود می‌كند». این حال به‌زودی صورت می‌پذیرد. ستاوروگین در چشم ما هم‌اكنون مرده است.
داستایفسكی ضمن نوشتن ابله اقرار كرده بود كه در تقریر داستان پیوسته به ترسیم آخرین صحنه آن (قتل ناستاسیا فیلی‌پونا) نظر داشته است. می‌توان این گفته را تعمیم داد و گفت كه همه داستان‌های داستایفسكی برای ترسیم صحنه فاجعه‌ای نوشته شده‌اند. این قانون «هنر بیانی» است كه خود او ابداع كرده است. تازه وقتی به پایان داستان می‌رسیم به كمال سرود پی می‌بریم و عمق بی‌پایان طرح را درمی‌یابیم.
ضمن خواندن داستان پیوسته پیش می‌رویم و از كوه بالا می‌خزیم و چون در قله به فاجعه رسیدیم دورنمای فرخنای داستان را زیر پای خود چنان به‌وضوح می‌بینیم كه گفتی آن را در كف دست پیش چشم داریم. معماها گشوده و رازها فاش می‌شوند. ستاوروگین بزرگ‌ترین صورت آفریده داستایفسكی است. در جمع «افراد قوی» (پرنس والكونسكی، راسكولنیكف، سویدری گایلف، ایپولیت، كیریلف، ورسی‌لف و ایوان كارامازوف) از همه نیرومندتر است.
صورت «قدرت بی‌نهایت» مردی است كه در روزگار جدید یگانه است. انسان خود خداپنداری است كه كیریلف رویای آن را در دل می‌پرداخت و ابرمرد نیچه در پیش آن رنگ می‌بازد. دجال‌گونه‌ای است كه وعده ظهورش داده شده است. شاه‌مرد این دنیاست. هشدار وحشتناك فاجعه‌ای جهانی است كه در انتظار بشریت است. داستایفسكی درباره واپسین رازهای متافیزیكی به زبان افسانه سخن می‌گوید.
ماریا تیموفی‌ییونا از همه اشخاص آفریده داستایفسكی دشوارفهم‌تر است. صورت ظاهرش بادقت و سازگاری بسیار با واقعیت رسم شده است. زنی است نیم‌دیوانه كه از برادرش سروان لبیادكین كتك می‌خورد. دختری است نزدیك به ۳۰ ساله با چهره‌ای تكیده و چشم‌هایی خاكستری و آرام و مهربان.
زنی است ناقص و دیوانه‌ای وارسته. اما در عین حال همه این خصوصیات او: صورت ظاهر و لباس و وضع زندگی و شرایط اجتماعی‌اش همه سخت خیال‌انگیز می‌نماید. زیر آنها واقعیت دیگری برق می‌زند كه از وجود عرفانی پنهانی حكایت می‌كند. حرف زدن او نیز به قصه‌گویی می‌ماند. خاطراتش را از صومعه‌ای كه مدتی در آن گذرانده است در ذهن باز می‌پیماید و بر زبان می‌آورد.
شیاطین به صورت شمایل مقدس وسیعی دو لتّی طرح شده است. نیمه تاریك آن در مقابل نیمه روشن قرار گرفته است. در برابر شخصیت شیطانی شخصیتی به‌راستی زیبا و نورانی قرار داده شده است. آرمان زیبایی مسیحی در اسقف تیخون مجسم است كه داستایفسكی صورتش را از «دیرباز با شور بسیار در دل داشته است».‌
با حذف فصل «نزد تیخون» این نیمه روشن از میان رفته و فقط نیمه تاریك شمایل باقی مانده بود: تصویر دوزخ و فروپاشی جهان و بوران خروشان شیطانی. نویسنده شعر پوشكین را برای دیباچه آن اختیار كرد: «... پیداست كه ابلیس به صحرامان كشانده است...»
صورت شاهوار مرد روحانی با ظرافت و ستایش بسیار عرضه شده است. نویسنده اعتراف می‌كند كه پرداختن صورت این مرد كاری بس خطیر بود و او آن را ورای توانایی خود می‌دید و از آن وحشت داشت. اما در ابهام تردیدآمیز طرح و در خشكی پارسایانه تصویر، قدرت فوق‌العاده‌ای محسوس است. تیخون نقطه مقابل ستاوروگین است. زورمندی ستاوروگین با اندام نحیف و غرورش با تواضع او و خردمند امروزین با دیوانه مقدس در مقابله است. تیخون مردی بلندبالا و لاغراندام است.
پنجاه و چهار، پنج سال دارد و ردای ساده خانگی به تن می‌كند... به ظاهر اندكی بیمار می‌نماید و تبسمی مبهم بر لب دارد و در نگاهش حیایی عجیب نمایان است. هرقدر صورت ظاهر و رفتار ستاوروگین با شكوه همراه است، در تیخون فقری پارسایانه: نزاری و ضعف و بیچارگی احساس می‌شود و آثار جنون مقدس در او پیداست
اما ویژگی عمده این مرد روحانی نه معنوی بلكه زیباشناسانه است. تیخون راست‌رویی است كه روح خدا با او است و نور زیبای روح‌القدس در چهره او تابان است. صورتك جذاب «انسان خود خدادان» زیر پرتو زیبایی راستین او غبار می‌شود و فرو می‌ریزد و بر باد می‌رود.
توجه داستایفسكی به زبان اشخاص بازی، خود بسیار قابل توجه است. زبان ستپان ترافیمویچ با عبارات بسیار فرانسوی یا مخلوط فرانسه و روسی یا زبان خاص كیریلف كه از نظر نحوی نادرست است یا زبان لبیادكین و خواهرش با شخصیت و احوال روحی هر یك از آنها متناسب است. این را هم بگوییم كه دشمنی كهنه داستایفسكی با تورگنیف در صورت مضحك و نفرت‌انگیز «نویسنده عظیم‌الشأن» كارمازینف نمایان است.
تورگنیف زمانی در بادن با دادن القاب تمسخرآمیز «میهن‌پرست متعصب» و «مسیحی پارسا» به داستایفسكی اهانت كرده بود و داستایفسكی با این كاریكاتور از او انتقام گرفته است.
كانستانتین ماچولسكی
ترجمه: سروش حبیبی
منبع : روزنامه هم‌میهن


همچنین مشاهده کنید