پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

عرفان و سیاست


عرفان و سیاست
عرفان‌ یعنی‌ خداشناسی‌ از راه‌ دل‌ و خداپرستی‌ از روی‌ محبت‌ و سیاست‌ یعنی‌ علم‌ و عمل‌ رسیدن‌ به‌ حكومت‌ و حفظ‌ آن. و حكومت‌ هم‌ عبارت‌ است‌ از تدبیر اجتماع. این‌ دو، اگرچه‌ در نظر اول‌ با یك‌دیگر بی‌ارتباط‌ می‌نمایند، در واقع‌ با هم‌ نسبت‌ دارند و بر هم‌ تأثیر می‌نهند. این‌ تأثیر در بعضی‌ جهات‌ متقابل، و در برخی‌ دیگر یك‌طرفه، و نیز هم‌ مثبت‌ و هم‌ منفی‌ است. و همهٔ‌ این‌ها در این‌ مقاله‌ در سه‌ نسبت‌ حفاظت، تكمیل‌كنندگی‌ و بازدارندگی، جمع‌ و مورد بحث‌ واقع‌ شده‌ است.
‌عرفان، یعنی‌ خداشناسی‌ از راه‌ دل‌ و خداپرستی‌ از روی‌ محبت. شناخت‌ خدا دو راه‌ دارد: راه‌ عقل‌ و راه‌ دل؛ عارف، راه‌ دل‌ را انتخاب‌ می‌كند. انسان، قطع‌ نظر از هر استدلال‌ و تفكری، در دل‌ خود میلی‌ به‌ سوی‌ خدا احساس‌ می‌كند. این‌ میل‌ كاملاً‌ آگاهانه‌ است‌ بدین‌ معنی‌ كه‌ انسان‌ می‌داند به‌ جانب‌ كدام‌ مقصود متمایل‌ است‌ و چه‌ موجودی‌ را می‌جوید، آنچه‌ دل‌ می‌جوید. موجودی‌ است‌ كه‌ همهٔ‌ كمالات‌ را به‌ نحو مطلق‌ دارد و در نهایتِ‌ قدس‌ و پاكی‌ است. همهٔ‌ كمالات‌ و همهٔ‌ تقدس‌ها از او شروع‌ و به‌ او ختم‌ می‌شود.
این‌ اندازه‌ شناخت‌ از خدا، در قلب‌ همه‌ هست‌ و به‌ تعبیر دیگر، این‌ شناخت‌ و این‌ میل‌ یك‌ امر فطری‌ است. این، مبدأ عرفان‌ است‌ و عارف، سلوك‌ خود را از همین‌ جا شروع‌ می‌كند. این‌ شناخت‌ فطری‌ برای‌ عارف، به‌ منزلهٔ‌ بدیهیات‌ عقلی‌ برای‌ فیلسوف‌ است. فیلسوف‌ كه‌ از راه‌ عقل‌ به‌ جانب‌ خدا می‌رود، از یك‌ سلسله‌ اصول‌ بدیهی‌ عقلی‌ شروع‌ می‌كند. عارف‌ نیز از همین‌ شناخت‌ قلبی‌ بدیهی‌ همگانی‌ در وادی‌ سلوك‌ پای‌ می‌نهد. كار او در واقع‌ چیزی‌ جز پرورش‌ همین‌ میل‌ معرفت‌آمیز نیست.
این‌ كار از طرفی‌ با رفع‌ موانع‌ و از طرفی‌ دیگر با ایجاد مقتضیات‌ صورت‌ می‌گیرد. عارف، هر عملی‌ را كه‌ مانع‌ رشد خداگرایی‌ است‌ ترك، و هر مهری‌ جز مهر خدا را از دل‌ بیرون‌ می‌كند. همچنین‌ هر عملی‌ را كه‌ موجب‌ تقویت‌ ریشهٔ‌ این‌ محبت‌ است‌ انجام‌ می‌دهد. عارف، طریق‌ خود را با مركب‌ عشق‌ طی‌ می‌كند و مقصدی‌ جز مقام‌ توحید یعنی‌ فنای‌ در حق‌ ندارد. باعث‌ او بر بندگی‌ نه‌ ترس‌ از جهنم‌ است‌ نه‌ طمع‌ در بهشت. او فقط‌ خدا را می‌خواهد و پس؛۲ عارف‌ از رهگذر عشق‌ البته‌ به‌ معرفت‌ هم‌ می‌رسد، حقایق‌ هستی‌ را می‌فهمد یا به‌ تعبیر بهتر، حقایق‌ هستی‌ در آینهٔ‌ قلب‌ صافی‌ شدهٔ‌ او منعكس‌ می‌گردد. مراتب‌ توحید را یكی‌ بعد از دیگری‌ شهود می‌كند تا به‌ مقام‌ توحید ذاتی‌ برسد؛ یعنی‌ به‌ آن‌جا كه‌ جز خدا نبیند؛ نه‌ خود را ببیند و نه‌ هیچ‌ یك‌ از ماسوا را و این‌ از نظر او غایت‌ كمال‌ آدمی‌ است.‌ ‌
عرفان، در نگرش‌ شخص‌ عارف‌ به‌ زندگی، تأثیر جامع‌ و نافذ دارد. از نظر عارف، هیچ‌ چیزی‌ در دنیا و حتی‌ آخرت‌ شایستهٔ‌ دلبستگی‌ نیست، علی‌الخصوص‌ كه‌ در دنیا اصلاً‌ هیچ‌ امر پایداری‌ وجود ندارد. و «هرچه‌ نپاید، دلبستگی‌ را نشاید».۳
عارف، جز به‌ یاد محبوب‌ سرمدی‌ نمی‌پردازد و از هرچه‌ او را از این‌ كار باز دارد، گریزان‌ است. او بسته‌ به‌ ظرفیت‌ دل‌ خود، دائم‌ در حال‌ جذبه‌ و مستی‌ و كشف‌ و شهود است. عزت‌ معشوق‌ و غیرت‌ عشق، عارف‌ را از توجه‌ به‌ غیر منع‌ می‌كند. او تنها با خدا در داد و ستد است‌ و در این‌ معامله، خود را می‌دهد تا او را بستاند: فنأ فی‌ا و بقأ با. طبیعی‌ است‌ چنین‌ شخصی‌ تنها آن‌ مقدار به‌ كار دنیا می‌پردازد كه‌ حیات‌ جسم‌ او و فراغت‌ او برای‌ عشق‌ورزی‌ با محبوبش‌ متوقف‌ برآن‌ است. او دنیا را برای‌ خدا می‌خواهد. او كه‌ نظر به‌ بهشت‌ جاودان‌ و حور و قصورش‌ را كوتاهی‌ فكر می‌داند، برای‌ نظر به‌ دنیا چه‌ داعی‌ دارد؟ بله‌ او دنیا را همچون‌ سایر عوالم‌ هستی‌ به‌ عنوان‌ مظهری‌ از مظاهر خدا دوست‌ دارد.
به‌ جهان‌ خرم‌ از آنم‌ كه‌ جهان‌ خرم‌ از او است‌عاشقم‌ بر همه‌ عالم‌ كه‌ همه‌ عالم‌ از او است۴ او انسان‌ها را دوست‌ دارد. دستگیری‌ از آن‌ها را وظیفهٔ‌ خود می‌داند. او به‌ گستردن‌ صفات‌ الهی‌ در جامعهٔ‌ بشری‌ علاقه‌مند است. او آماده‌ شدن‌ اسباب‌ و شرایط‌ عرفان‌گرایی‌ و عارف‌ شدن‌ همهٔ‌ انسان‌ها را دوست‌ دارد و به‌ آن‌ می‌اندیشد و در حد توان‌ در آن‌ می‌كوشد؛ ولی‌ چنانكه‌ پیدا است، در همهٔ‌ این‌ علاقه‌ها باز مقصود اصلی‌ خداست. در یك‌ كلام، عارف، دل‌ در گرو وحدت‌ دارد نه‌ كثرت. دغدغهٔ‌ او مقام‌ جمع‌ است، نه‌ مقام‌ تفرقه؛ البته‌ اگر بتواند سعی‌ می‌كند این‌ هر دو را جمع‌ كند و به‌ مقام‌ جمع‌الجمع‌ برسد؛۵ اما این‌ باز آمدن‌ به‌ مقام‌ تفرقه‌ و سعی‌ در جمع‌ آن‌ با مقام‌ جمع، مشروط‌ به‌ از دست‌ ندادن‌ مقام‌ جمع‌ است. مقصود از جمع، همان‌ وحدت‌ و توحید است؛ یعنی‌ فقط‌ به‌ خدا اندیشیدن‌ و نقش‌ هرچیز دیگری‌ را از ضمیر زدودن، و مراد از تفرقه‌ كثرت‌ اندیشه‌ و تشتت‌خاطر به‌ واسطهٔ‌ ورود ما سوی‌ا به‌ قلب‌ است. عارف‌ البته‌ سعی‌ در رسیدن‌ به‌ مقام‌ جمع‌الجمع‌ دارد و مسلماً‌ این‌ مرتبه‌ را اكمل‌ از مقام‌ جمع‌ می‌داند؛ اما می‌داند كه‌ وصول‌ به‌ آن، كار هر كسی‌ نیست. بادهٔ‌ جمع‌ آن‌ چنان‌ مستی‌آور است‌ كه‌ به‌ كم‌تر كسی‌ كه‌ از آن‌ می‌نوشد اجازهٔ‌ هوشیاری‌ و بازگشت‌ به‌ امور دنیا، از زن‌ و فرزند و رفیق‌ و نان‌ و آب‌ و نام‌ و ننگ‌ می‌دهد. از طرف‌ دیگر، عالَمِ‌ تفرقه‌ به‌ حد‌ی‌ غفلت‌زا است‌ كه‌ از هزاران‌ تنی‌ كه‌ پای‌ در آن‌ می‌نهند یكی‌ می‌تواند خود را برهاند و از آفات‌ آن‌ به‌ میخانهٔ‌ وحدت‌ و جمع‌ پناه‌ بَرَد. آری، جمع‌ بین‌ مقام‌ جمع‌ و مقام‌ تفرقه، كار نوادر است: انبیا و افرادی‌ نزدیك‌ به‌ آن‌ها اقبال‌ لاهوری‌ از عارفی‌ سخنی‌ دربارهٔ‌ بازگشت‌ پیامبر۶ از معراج‌ به‌ این‌ مضمون‌ نقل‌ می‌كند:
سوگند به‌ خدا كه‌ اگر من‌ به‌ آن‌ نقطه‌ رسیده‌ بودم، هرگز به‌ زمین‌ بازنمی‌گشتم.۶
اما سیاست‌ به‌ منزلهٔ‌ یك‌ علم، علم‌ رسیدن‌ به‌ حكومت‌ و حفظ‌ آن‌ است‌ و به‌ عنوان‌ یك‌ عمل، تلاش‌ در رسیدن‌ به‌ حكومت‌ و حفاظت‌ از آن‌ است. و مقصود از یك‌ انسان‌ سیاسی‌ در این‌ مقال، فردی‌ است‌ كه‌ علماً‌ و عملاً‌ سیاسی‌ است: علم‌ رسیدن‌ به‌ حكومت‌ و حكومت‌ كردن‌ را می‌داند و در نیل‌ به‌ حكومت‌ تلاش‌ هم‌ می‌كند. حكومت‌ نیز عبارت‌ است‌ از تدبیر اجتماع. حاكم، مدیر و رهبر جامعه‌ است‌ و جامعه‌ را براساسی‌ خاص‌ و به‌ سوی‌ هدفی‌ معین، هدایت‌ می‌كند؛ البته‌ آن‌ اساس‌ و آن‌ هدف‌ هرگز نمی‌تواند از عدالت‌ بیگانه‌ باشد؛ چه‌ جامعه‌ یك‌ كل‌ است‌ و قوام‌ هر كلی، به‌ اعتدال‌ آن‌ است؛ چنان‌كه‌ كمال‌ آن‌ نیز در سایهٔ‌ اعتدال‌ به‌ دست‌ می‌آید. آری، فن‌ حكمرانی‌ عبارت‌ است‌ از فن‌ اجرای‌ عدالت. و چنان‌كه‌ سقراط‌ می‌گوید، حكمران‌ از آن‌ حیث‌ كه‌ حكمران‌ است، نفع‌ خود را نمی‌طلبد؛ بلكه‌ نفع‌ افرادی‌ را می‌خواهد كه‌ تحت‌ حكومت‌ او هستند و عدالت‌ او به‌ همین‌ وابسته‌ است. ملاك‌ عدالت‌ او رعایت‌ حقوق‌ افراد حوزهٔ‌ حكومت‌ او است.۷
در هر حال، سیاست‌ورزی‌ یعنی‌ پرداختن‌ به‌ تدبیر امور اجتماع‌ به‌ منزلهٔ‌ یك‌ كل‌ و یك‌ مجموعه‌ از افراد انسانی. اجتماع، جوانب‌ مختلف‌ و ساحتهای‌ متفاوت‌ دارد كه‌ البته‌ یكی‌ از آن‌ها حیات‌ معنوی‌ و دینی‌ و عرفانی‌ است. ولی‌ آشكار است‌ كه‌ انسان‌ها در دنیا زندگی‌ می‌كنند و حیات‌ معنوی‌ آن‌ها نیز در همین‌ دنیا و در جنب‌ حیات‌ ماد‌ی‌ آن‌ها تحقق‌ پیدا می‌كند. مقصود این‌كه‌ اگر حاكم‌ می‌خواهد به‌ حیات‌ معنوی‌ مردم‌ نیز نظر داشته‌ و از آن‌ غافل‌ نباشد - كه‌ باید هم‌ چنین‌ باشد و این‌ امر البته‌ در نسبت‌ با جوامع‌ گوناگون‌ متفاوت‌ است‌ - این‌ حیات‌ را در ارتباط‌ با حیات‌ ماد‌ی‌ و دنیایی‌ مردم‌ مد‌ نظر قرار می‌دهد و در همه‌ حال، فراموش‌ نمی‌كند كه‌ او رهبر یك‌ جامعهٔ‌ انسانی‌ است‌ كه‌ در دنیا با همهٔ‌ لوازم‌ و توالی‌ و مقارناتش‌ زندگی‌ می‌كند. حاصل‌ این‌كه‌ یك‌ حاكم‌ و رهبر سیاسی‌ با یك‌ پیر و مرشد عرفانی‌ تفاوتی‌ از زمین‌ تا آسمان‌ دارد و عهده‌دار ادارهٔ‌ امور مردم‌ در عالم‌ تفرقه‌ و كثرت‌ است، نه‌ عالم‌ جمع‌ و وحدت؛ حتی‌ آن‌جا هم‌ كه‌ به‌ حیات‌ معنوی‌ مردم‌ دل‌ مشغول‌ می‌دارد، نگاه‌ او با نگاه‌ یك‌ رهبر معنوی‌ و یك‌ پیر، تفاوت‌ دارد و او در هر حال‌ به‌ منزلهٔ‌ یك‌ قائد سیاسی، ناگزیر از غور و غوص‌ در دریای‌ تفرقه‌ است‌ و هیچگاه‌ نمی‌تواند از امور عالم‌ و آدم‌ در همین‌ زمین‌ خاكی‌ غافل‌ باشد و این‌ غفلت‌ برای‌ او گناهی‌ نابخشودنی‌ است.‌ ‌
سیاست‌ نیز همچون‌ عرفان، لوازم‌ خود را دارد و اثر آن‌ در انسان‌ اگر نافذتر و قوی‌تر از عرفان‌ نباشد، سطحی‌تر و ضعیف‌تر نیست. هر كدام‌ از این‌ دو، برای‌ اهلش‌ جذبه‌ای‌ بسیار نیرومند دارد و تمام‌ شخصیت‌ آن‌ها را تحت‌ تأثیر خود قرار می‌دهد.
اولاً‌ سیاست، هرقدر سالم‌ و پاك‌ باشد و انسان‌ سیاسی، هر اندازه‌ جانب‌ صلاح‌ و تقوی‌ را نگه‌ دارد، بالاخره‌ پرداختن‌ به‌ امور دنیا و مشغول‌ شدن‌ به‌ عالم‌ تفرقه‌ است. در سیاست، دغدغهٔ‌ نان‌ و آب‌ و مسكن‌ و امنیت‌ مردم‌ است، اندیشه‌ كردن‌ از دشمن‌ داخلی‌ و خارجی‌ است. هوشیاری‌ كامل‌ دائمی‌ نسبت‌ به‌ اطراف‌ است. بدیهی‌ است‌ استمرار در این‌ معنی‌ آدمی‌ را از لذت‌ خلوت‌ و پرداختن‌ به‌ خود و درون‌گرایی‌ و سیر در عوالم‌ معنویت‌ و توجه‌ به‌ آفاق‌ عشق‌ و زیبایی‌های‌ آسمانی‌ بازمی‌دارد. انسان‌ را از جهان، باخبر، اما از جان‌ بی‌خبر می‌سازد.
ثانیاً‌ از آن‌جا كه‌ حكومت، بدون‌ قدرت‌ قابل‌ تصور نیست، بیم‌ آن‌ هست‌ كه‌ حاكم‌ تنها همان‌ به‌ قدرت‌ بیندیشد - خصوصاً‌ كه‌ قدرت‌طلبی‌ و ریاست‌ دوستی، از قوی‌ترین‌ میل‌ها در طبیعت‌ آدمی‌ است‌ - و حكومت‌ و سیاست‌ را از همزادش‌ كه‌ عدالت‌ باشد، جدا كند. این‌ خطر هست‌ كه‌ حاكم‌ به‌ نام‌ تدبیر اجتماع‌ و ادارهٔ‌ امور مردم‌ و تأمین‌ مصلحت‌ و امنیت‌ آنان، هركاری‌ را صرفاً‌ برای‌ مصلحت‌ و امنیت‌ خود انجام‌ دهد، و فقط‌ به‌ حفظ‌ قدرت‌ خود و منافع‌ خود فكر كند و ملاك‌ عدل‌ و اعتدال‌ را همین‌ بداند. در آن‌ صورت، سیاست، عرصه‌ای‌ خواهد شد برای‌ كشتن‌ همهٔ‌ فضیلت‌ها و بر باد دادن‌ همهٔ‌ معنویت‌ها. به‌ ویژه‌ در نظر داشته‌ باشیم‌ كه‌ در میدان‌ سیاست، اسباب‌ فضیلت‌كُشی‌ و معنویت‌گریزی‌ و بروز ددمنشی‌های‌ آدمی‌ بیشتر از هرجای‌ دیگر فراهم‌ است. در سیاست‌ قدرت‌ هست، عرصهٔ‌ عمل‌ گسترده‌تر است، حریفان‌ بیش‌ترند، و مورد نزاع، قدرت‌ و ریاست‌ است‌ كه‌ برای‌ انسان، قوی‌ترین‌ جاذبه‌ها را دارد و از شیرین‌ترین‌ متاع‌های‌ دنیوی‌ است‌ و به‌ علاوه‌ در سایهٔ‌ آن، به‌ همهٔ‌ متاع‌های‌ این‌ بازار می‌توان‌ دست‌ یافت: «كُل‌الصید فی‌ جَوف‌ الفرا».۸ و بدیهی‌ است‌ كه‌ آتش‌ نزاع‌ در چنین‌ اوضاعی، افروخته‌تر و شعله‌ورتر می‌شود و نقطه‌ای‌ از ساحت‌های‌ معنوی‌ و اخلاقی‌ آدمی‌ نیست‌ كه‌ از این‌ آتش‌ در امان‌ بماند.
این‌ طبیعت‌ سیاست‌ است، اگر صرفاً‌ با قدرت‌ مساوق‌ شود و از حق‌ و عدالت‌ فاصله‌ گیرد. و مع‌الاسف‌ سیاست‌ در مقام‌ واقعیت، همواره‌ چنین‌ بوده‌ است‌ و از سیاست‌ در مقام‌ حقیقت‌ و مقام‌ تعریف‌ كه‌ همان‌ تدبیر امور اجتماع‌ بر پایهٔ‌ عدالت‌ باشد، بهره‌ای‌ كم‌ و نشانی‌ نادیدنی‌ داشته‌ است‌ چون‌ كورسویی‌ در ظلمت‌ بی‌پایان‌ تنها كسانی‌ توانسته‌اند بین‌ قدرت‌ و عدالت‌ جمع‌ كنند كه‌ نشانی‌ از قوت‌ بازوی‌ ایمان‌ و اخلاص‌ علوی‌ در آن‌ها بوده‌ است‌ و علی۷ در همهٔ‌ تاریخ، مثل‌ اعلای‌ این‌ اجتماع‌ و حجت‌ خدا بر همهٔ‌ اهل‌ سیاست‌ است.‌ ‌
با این‌ وصف، انسان‌ها از سیاست‌ و حكومت، گزیری‌ ندارند: «لا بُدَّ‌ لِلناسِ‌ مِن‌ أمیر بِر‌ او فاجرٍ».۹ انسان‌ تنها در سایهٔ‌ اجتماع‌ می‌تواند زندگی‌ كند. حیات‌ وحشیانه، یعنی‌ زندگی‌ با تنهایی‌ برای‌ او ناممكن‌ است. او نمی‌تواند همهٔ‌ نیازهای‌ خود را خود برآوَرَد. باید به‌ مدینه‌ روی‌ آورد و از توحش، به‌ تمدن‌ و تجمع‌ پناه‌ جوید. اجتماع، وحدتی‌ از كثرت‌ افراد است‌ و هر وحدتی‌ به‌ نظمی‌ قائم‌ است. نظم‌ و انتظام‌ جامعهٔ‌ بشری‌ هم‌ متوقف‌ بر استقرار یك‌ مركز فرماندهی‌ و تصمیم‌گیری‌ و تدبیر در آن‌ جامعه‌ است‌ و این‌ یعنی‌ همان‌ حكومت. حكومت‌ صرف‌نظر از آن‌كه‌ منتخب‌ مردم‌ باشد یا نباشد، امری‌ ناگزیر برای‌ آدمیان‌ است. در زیر سایهٔ‌ حكومت‌ است‌ كه‌ مردم‌ می‌توانند در كنار هم‌ زندگی‌ كنند و حوائج‌ یك‌دیگر را برآورده‌ سازند. بدون‌ حكومت‌ - هرچند حكومت‌ مستبد - حتی‌ حیات‌ معنوی‌ هم‌ برای‌ آدمیان‌ ناممكن‌ است؛ چون‌ ماده‌ و معنا در این‌ دنیا به‌ هم‌ متصل‌ و در جنب‌ یك‌دیگرند؛ باری‌ در این‌كه‌ پدیدهٔ‌ حكومت‌ از اسباب‌ عمده‌ و اصلی‌ سعادت‌ انسان‌ است، هیچ‌ شكی‌ نیست. آدمی‌ حتی‌ بدون‌ عرفان‌ می‌تواند به‌ مراحل‌ بسیاری‌ از سعادت‌ برسد؛ اما بدون‌ حكومت، مطلقاً. عرفان‌ البته‌ از نمودهای‌ عالی‌ انسانی‌ و از ساحت‌های‌ زیبای‌ وجود اوست؛ اما بدون‌ آن‌ نیز می‌توان‌ به‌ سعادت‌ یافت: سعادت‌ مادی‌ و حتی‌ معنوی، اگرچه‌ به‌ سعادت‌ كامل، هرگز. اما با حذف‌ سیاست‌ و حكومت‌ از حیات‌ انسان، دیگر هیچ‌ چیز جز مرگ‌ برای‌ او باقی‌ نمی‌ماند.‌اكنون‌ می‌خواهیم‌ به‌ این‌ مسأله‌ بپردازیم‌ كه‌ این‌ دو پدیدهٔ‌ متضاد - عرفان‌ و سیاست‌ - چه‌ نسبتی‌ با هم‌ دارند، و چه‌ تأثیری‌ بر هم‌ می‌گذارند؛ دو پدیده‌ای‌ كه‌ یكی‌ آسمانی‌ و دیگری‌ زمینی‌ است؛ یكی‌ معنوی‌ و دیگری‌ ماد‌ی‌ است، یكی‌ متعلق‌ به‌ مقام‌ جمع‌ است‌ و دیگری‌ مربوط‌ به‌ مقام‌ تفرقه، یكی‌ تدبیر امور درون‌ است‌ و دیگری‌ تدبیر امور بیرون، یكی‌ ما را به‌ اعماق‌ عالم‌ وحدت‌ و انفراد می‌كشاند و با خدا متحد می‌سازد، و دیگری‌ به‌ عالم‌ كثرت‌ و اجتماع‌ می‌برد و با هزاران‌ رشته‌ به‌ ماسِوا می‌پیوندد، یكی‌ خود حقیقی‌ ما را می‌شكوفاند و دیگری‌ - چه‌ بخواهیم‌ و چه‌ نخواهیم‌ - در روزمرگی‌ گم، و در وجود دیگران‌ غرقمان‌ می‌سازد. آری، این‌ تفاوت‌ها بین‌ عرفان‌ و سیاست‌ هست. اما عجیب‌ این‌جا است‌ كه‌ ما به‌ عنوان‌ یك‌ انسان‌ باید هر دو را داشته‌ باشیم‌ و هر دو را در یك‌ تركیب‌ عالی‌ و معتدل‌ جمع‌ كنیم؛ اما كم‌اند آن‌ها كه‌ در این‌ راه‌ قدم‌ می‌نهند و كم‌ترند آن‌ها كه‌ به‌ مقصد می‌رسند.
باری‌ عرفان‌ و سیاست‌ بر یك‌دیگر تأثیر می‌نهند و این‌ تأثیر در بعضی‌ جهات‌ متقابل‌ و در برخی‌ دیگر، یك‌ طرفه‌ است‌ و نیز این‌ اثرگذاری‌ هم‌ مثبت‌ و هم‌ منفی‌ است‌ و ما همه‌ را باهم‌ ذكر می‌كنیم.
۱) حفاظت‌
‌ ‌این‌ تأثیر یك‌ طرفه‌ است، از جانب‌ عرفان‌ است‌ بر سیاست. عرفان‌ حافظ‌ سیاست‌ است. همان‌گونه‌ كه‌ گفتیم، سیاست‌ با قدرت‌ همراه‌ است. فرد سیاسی، همیشه‌ در پی‌ دستیابی‌ به‌ قدرت‌ و نگه‌داری‌ آن‌ است‌ و باز همان‌طور كه‌ گذشت، این‌ خطر برای‌ هر سیاستمدار و حكومتگری‌ وجود دارد كه‌ تنها به‌ قدرت‌ بیندیشد و حق‌ و عدالت‌ را فراموش‌ كند. آنچه‌ ایمن‌ دارندهٔ‌ سیاست‌ از این‌ خطر است، اخلاق‌ و تقوا است. عرفان‌ كه‌ امری‌ فراتر از اخلاق‌ و تقوا به‌ معنی‌ متداول‌ آن‌ است، به‌ طریق‌ اولی‌ سیاست‌ و سیاستمداران‌ را از این‌ خطر حفظ‌ می‌كند. برای‌ یك‌ عارف، ظلم‌ و حق‌ گریزی‌ نامفهوم‌ است. چگونه‌ ممكن‌ است‌ سیاستمدار و حاكمی‌ كه‌ تربیت‌ عرفانی‌ یافته، قدرت‌ را جز برای‌ اقامهٔ‌ حق‌ و عدل‌ بجوید و در حوزهٔ‌ حكمرانی‌ خود، ظلمی‌ به‌ كسی‌ روا دارد؟ عرفان‌ حقاً‌ دارویی‌ قوی‌ و مؤ‌ثر برای‌ این‌ درد مزمن‌ سیاست‌ است؛ دردی‌ كه‌ سیاست‌ در همیشهٔ‌ تاریخ‌ به‌ آن‌ گرفتار بوده‌ تا آن‌جا كه‌ عموماً‌ این‌ عارضه‌ را ذاتی‌ آن‌ پنداشته‌اند و از مفهوم‌ سیاست‌ و حكومت‌ چیزی‌ جز ظلم‌ به‌ ذهن‌ها متبادر نمی‌شود.
۲) تكمیل‌كنندگی‌
‌ ‌این‌ تأثیر، متقابل‌ است. عرفان، مكمل‌ سیاست‌ به‌ معنی‌ متعارف‌ است. سیاست‌ به‌ معنی‌ متعارف، تدبیر جنبه‌ای‌ خاص‌ از امور ماد‌ی‌ و دنیوی‌ اجتماع‌ است‌ و با امور معنوی‌ كاری‌ ندارد. مدیریت‌ سیاسی، فن‌ اجرای‌ عدالت‌ در قلمروی‌ از حیات‌ ماد‌ی‌ جامعه‌ است؛ اما سیاست‌ كامل‌ و ایده‌آل‌ چیزی‌ بیش‌ از این‌ است، انسان‌ ماده‌ محض‌ نیست؛ معنی‌ هم‌ هست. او گذشته‌ از آن‌كه‌ حیاتش‌ در سرای‌ دیگر اساساً‌ معنوی‌ است، در همین‌ دنیا هم‌ نیمی‌ از زندگی‌ و هستی‌ او معنوی‌ است‌ و از آن‌ مهم‌تر، حیات‌ معنوی‌ او در آخرت، در دنیا و در جنب‌ زندگی‌ ماد‌ی‌ او رقم‌ می‌خورد؛ بنابراین‌ در تدبیر امور جامعهٔ‌ بشری‌ ضرورتاً‌ این‌ امر باید لحاظ‌ گردد. بدون‌ در نظر گرفتن‌ این‌ نكته، تعریف‌ حكمرانی‌ كه‌ فن‌ اجرای‌ عدالت‌ است، به‌ طور كامل‌ محقق‌ نخواهد شد؛ چه، مقتضای‌ عدالت، تناسب‌ و توازن‌ است‌ و حذف‌ این‌ نكته‌ از برنامهٔ‌ تدبیر اجتماع، موجب‌ ناموزونی‌ آن‌ برنامه‌ و در نتیجه‌ عدم‌ تعادل‌ حیات‌ اجتماعی‌ و فردی‌ انسان‌ها می‌گردد. البته‌ این‌ بدان‌ معنی‌ نیست‌ كه‌ ریزه‌كاری‌ها و دقایق‌ سلوك‌ عرفانی‌ انسان‌ها باید در برنامه‌ریزی‌ سیاسی‌ مورد توجه‌ قرار گیرد. ابدا، آن‌ داستانی‌ دیگر است. اساساً‌ سلوك‌ عرفانی، امری‌ فردی‌ است‌ و برای‌ هر انسانی‌ دستورات‌ خاصی‌ لازم‌ است‌ كه‌ خود او یا استاد او باید آن‌ را تشخیص‌ دهد. مقصود ما آن‌ نیست‌ كه‌ این‌ دقایق‌ تربیتی‌ باید در برنامه‌های‌ سیاسی‌ و حكومتی‌ مورد نظر قرار گیرد و نمی‌خواهیم‌ عرفان‌ را با سیاست‌ خلط‌ كنیم؛ اما مسأله‌ این‌ است‌ كه‌ یك‌ رهبر سیاسی‌ ایده‌آل‌ و یك‌ حاكم‌ به‌ معنی‌ كامل‌ - به‌ ویژه‌ از نظر اسلام‌ - هرگز نمی‌تواند حیات‌ معنوی‌ انسان‌ها را از نظر دور بدارد و از تعریف‌ انسان‌ از منظر عرفان‌ كه‌ تعریف‌ واقعی‌ انسان‌ نیز همان‌ است، غافل‌ باشد. از نظر اسلام، رهبر یا امام، چنین‌ فردی‌ است. او كسی‌ است‌ كه‌ به‌ حیات‌ معنوی‌ و ماد‌ی‌ آدمیان، هر دو توجه‌ دارد و عالم‌ تفرقه‌ و عالم‌ جمع، هر دو را در نوردیده‌ است. وحدت‌ و كثرت‌ را با هم‌ دارد؛ یعنی‌ به‌ اصطلاح، به‌ مقام‌ جمع‌الجمع‌ رسیده‌ است. به‌ تعبیر دیگر، هم‌ یك‌ عارف‌ به‌معنی‌ متعارف، و هم‌ یك‌ سیاستمدار به‌ معنی‌ معمول‌ است.
با این‌ آیه‌ كه‌ در شأن‌ علی‌ بن‌ ابی‌طالب۷ نازل‌ شده‌ آشناییم:
اًِنَّمَا وَلِیُّكُمُ‌ اُ‌ وَرَسُولُهُ‌ وَ‌الَّذِینَ‌ آمَنُوا الَّذِینَ‌ یُقِیمُونَ‌ الصَّ‌لاَهَٔ‌ وَیُؤتُونَ‌ الزَّكَاهَٔ‌ وَ‌هُم‌ رَ‌اكِعُونَ۱۰
همانا ولی‌ شما خدا و رسول‌ او است‌ و كسانی‌ كه‌ ایمان‌ آورده، نماز را برپای‌ می‌دارند و در حال‌ ركوع‌ زكات‌ می‌دهند. معنی‌ ظاهری‌ آیه‌ آن‌ است‌ كه‌ ولی‌ شما بعد از خدا و رسول، علی‌بن‌ ابی‌طالب۷ است‌ كه‌ در مسجد در حال‌ ركوع، انگشتر خود را به‌ فقیر بخشید؛ اما به‌ نظر می‌آید كه‌ در ورای‌ این‌ معنی‌ ظاهری، معنایی‌ باطنی‌ ناظر به‌ همین‌ مطلب‌ وجود دارد كه‌ ولی‌ جامعهٔ‌ اسلامی‌ باید به‌ مقام‌ جمع‌الجمع‌ نایل‌ شده‌ باشد. ركوع، رمزی‌ است‌ از مقام‌ جمع، و زكات‌ نشانی‌ از مقام‌ تفرقه‌ است.۱۱ حال‌ خواه‌ این‌ معنی‌ در آیه‌ باشد خواه‌ نباشد، این‌كه‌ رهبر امت‌ اسلامی‌ باید واجد هر دو مقام‌ جمع‌ و تفرقه‌ و دارای‌ هر دو مرتبت‌ عرفان‌ و سیاست‌ باشد، موضوعی‌ است‌ از نظر منطق‌ اسلام، مسلم‌ و مؤ‌یَّد به‌ دلایل‌ محكم‌ در قرآن‌ و حدیث‌ و امام‌ علی۷ نیز به‌ منزلهٔ‌ یك‌ ولی‌ و یك‌ رهبر كامل‌ چنین‌ بود. در زمان‌ غیبت‌ رهبران‌ آسمانی‌ و اولیای‌ منصوصٌ‌ علیه‌ نیز كسانی‌ كه‌ منصب‌ رهبری‌ را عهده‌دار می‌شوند باید در حد‌ توان‌ و ظرفیت‌ خود، این‌ جامعیت‌ را داشته‌ باشند؛ چنان‌كه‌ آحاد امت‌ مسلمان‌ نیز باید در این‌ طریق‌ گام‌ بردارند.
همین‌ طور سیاست، مكمل‌ عرفان‌ به‌ معنی‌ معمول‌ آن‌ است.
عرفان‌ بما هو عرفان، مقتضی‌ همدردی‌ با انسان‌ها است. یك‌ عارف‌ حقیقی‌ هرگز نمی‌تواند از غم‌ دیگران‌ فارغ‌ باشد: غم‌ ارشاد و دستگیری‌ آن‌ها و حتی‌ غم‌ دنیای‌ آن‌ها همدردی‌ با مردم‌ و احسان‌ به‌ خلق‌ خدا از بزرگ‌ترین‌ فضایل‌ اخلاقی‌ است. حال‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌ در عرفان‌ كه‌ افقی‌ برتر از افق‌ اخلاق‌ است، از این‌ فضیلت‌ نشانی‌ نباشد؛ اما از آن‌جا كه‌ دنیای‌ عشق‌ورزی‌ با معشوق‌ حقیقی‌ و سیر و سلوك‌ و كشف‌ و شهود بسیار پرجاذبه‌ است، عادتاً‌ ناممكن‌ است‌ كسی‌ كه‌ وارد آن‌ می‌شود، بتواند به‌ چیزی‌ دیگر بیندیشد و تحت‌ تأثیر كشش‌های‌ عالم‌ تفرقه‌ واقع‌ شود. غم‌ عشق، چنان‌ پرهیمنه‌ و با صولت‌ است‌ كه‌ وقتی‌ به‌ خانهٔ‌ دل‌ عارف‌ حمله‌ور می‌شود غم‌های‌ دیگر را می‌برد. عارف‌ در مستی‌های‌ عشق‌ و معرفت‌ از خود بی‌خود می‌شود و در آن‌ حال‌ نمی‌توان‌ از او توقع‌ التفات‌ به‌ امور دیگران‌ و حتی‌ امور خودش‌ را داشت. و این‌ هرچند برای‌ انسان‌ از جملهٔ‌ عالی‌ترین‌ درجات‌ كمال‌ است‌ و او را تا سراپردهٔ‌ محبوب‌ واقعی‌ بالا می‌برد، اما هنوز نه‌ كمال‌ نهایی‌ انسان‌ است‌ و نه‌ حتی‌ كمال‌ غایی‌ خود عرفان‌ به‌ معنی‌ حقیقی‌اش.
عارف‌ كامل‌ به‌ اینجا كه‌ برسد، غم‌ تازه‌اش‌ آغاز می‌شود؛ غم‌ دستگیری‌ سایر انسان‌ها و هدایتشان‌ به‌ مقامی‌ كه‌ خود رسیده‌ است‌ و حتی‌ غم‌ دنیای‌ انسان‌ها. آری، انسان‌ دوستی‌ و رفع‌ حوائج‌ مردم‌ از میوه‌های‌ درخت‌ عرفان‌ است. عارف‌ باید به‌ قدر توان‌ و فرصت‌ خود به‌ درون‌ اجتماع‌ بیاید و به‌ برآوردن‌ نیازهای‌ مردم‌ بپردازد و حتی‌ اگر توانست، به‌ تدبیر امور جامعه‌ در بالاترین‌ سطوح‌ هم‌ اشتغال‌ ورزد و این‌ یعنی‌ ‌ ‌همان‌ سیاست. عارف‌ بدون‌ بازگشت‌ به‌ خلق‌ و سیر در میان‌ آنان،۱۲ نه‌ انسان‌ كامل‌ می‌شود و نه‌ حتی‌ عارف‌ كامل. پیامبران‌ كه‌ انسان‌های‌ كامل‌ و عارفان‌ حقیقی‌ بوده‌اند، چنین‌ بوده‌اند.
۳) بازدارندگی‌
‌ ‌این‌ تأثیر نیز متقابل، اما منفی‌ است؛ برعكس‌ تأثیرهای‌ قبلی‌ كه‌ مثبت‌ بود. آری، هم‌ عرفان‌ بازدارندهٔ‌ آدمی‌ از سیاست‌ است، و هم‌ سیاست، بازدارندهٔ‌ او از عرفان؛ ولی‌ این‌ تأثیر نه‌ به‌ طبیعت‌ عرفان‌ بما هو عرفان‌ مربوط‌ می‌شود و نه‌ به‌ سیاست‌ از آن‌ نظر كه‌ سیاست‌ است؛ بلكه‌ متعلق‌ به‌ شخصی‌ است‌ كه‌ حامل‌ آن‌هاست؛ یعنی‌ فردی‌ كه‌ می‌خواهد یا باید هم‌ عرفان‌گرا باشد و هم‌ سیاست‌ورز. به‌ تعبیر دیگر، این‌ تأثیر ناشی‌ از كمی‌ ظرفیت‌ انسان‌هاست‌ و الا‌ چنان‌كه‌ دیدیم، عرفان‌ حقیقی‌ و سیاست‌ حقیقی‌ با هم‌ تعارضی‌ ندارند؛ اما از آن‌جا كه‌ این‌ انسان‌ها هستند كه‌ محل‌ عرفان‌ و سیاست‌ واقع‌ می‌شوند و به‌ بیان‌ دیگر، ما عارف‌ و سیاستمدار داریم‌ نه‌ عرفان‌ و سیاست، جز در معدودی‌ افراد برگزیده، هرگز عرفان‌ و سیاست‌ به‌ طور كامل‌ محقق‌ نمی‌شود و دو مقامِ‌ واقعیت‌ و مقام‌ حقیقت‌ با هم‌ انطباق‌ پیدا نمی‌كنند.
در هر حال، بیان‌ مطلب‌ این‌ است‌ كه‌ عارفان‌ همواره‌ در معرض‌ سیاست‌گریزی‌ هستند (نه‌ تنها سیاست‌گریزی، حتی‌ مردم‌گریزی‌ و بالاتر از آن‌ بی‌اعتنایی‌ به‌ امور دنیوی‌ خود و خانواده‌ و كسان‌ خود). جاذبهٔ‌ عوالم‌ عشق‌ و معرفت‌ و تكالیف‌ و ریاضاتی‌ كه‌ مقتضای‌ این‌ عوالم‌ است، به‌ آدمی‌ حتی‌ مجال‌ فكر كردن‌ به‌ امور دنیا را نمی‌دهد؛ چه‌ رسد به‌ عمل‌ كردن، و گاهی‌ ممكن‌ است‌ اساساً‌ عقل‌ معاش‌ او را تعطیل‌ كند. بدیهی‌ است‌ در این‌ صورت، عرفان‌گرایی‌ مانع‌ سیاست‌ورزی‌ است. عملاً‌ هم، عارفانی‌ كه‌ به‌ سیاست‌ پرداخته‌ باشند، در تاریخ‌ انگشت‌شمارند.
سیاست‌ورزان‌ نیز در معرض‌ عرفان‌گریزی‌ قرار دارند. دنیای‌ سیاست‌ هم‌ جاذبه‌های‌ خود را دارد؛ بلكه‌ اساساً‌ از آن‌جا كه‌ سیاست، تدبیر امور دنیا است‌ و انسان‌ بالطبع‌ موجودی‌ ماد‌ی‌ و دنیوی‌ است‌ و معنویت‌گرایی‌ - خصوصاً‌ عرفان‌گرایی‌ - او بالاكتساب‌ است، مغناطیس‌ سیاست‌ برای‌ او بسیار قوی‌تر از عرفان‌ است. سیاست‌ حتی‌ اگر با عدالت‌ هم‌ مقرون‌ باشد، باز امری‌ متعلق‌ به‌ دنیا و عالم‌ كثرت‌ است؛ چه‌ رسد به‌ سیاست‌ بیگانه‌ با عدالت. وقتی‌ شخصیت‌ آدمی‌ در دنیای‌ سیاست‌ شكل‌ گرفت‌ و دل‌ و جانش‌ با صدها رشته‌ به‌ دنیا مربوط‌ شد، توجه‌ به‌ عرفان‌ برای‌ او از جمله‌ دشوارترین‌ كارها خواهد بود.
جان‌ همه‌ روز از لگدكوب‌ خیال‌وز زیان‌ و سود وز خوف‌ زوال‌
نی‌ صفا می‌ماندش‌ نی‌ لطف‌ و فرنی‌ به‌ سوی‌ آسمان‌ راه‌ سفر۱۳
در آن‌ صورت، سخن‌ گفتن‌ از عرفان‌ برای‌ او افسانه‌پردازی‌ است. دنیای‌ واقعی‌ او دنیایی‌ است‌ كه‌ عرفان‌ در آن‌ غریب‌ می‌نماید و بوی‌ عرفان‌ در مشام‌ او همچون‌ بویی‌ است‌ كه‌ در بازار عطاران‌ به‌ مشام‌ آن‌ دباغ‌ رسید و او را بیهوش‌ و رنجور ساخت.۱۴
محمد حکاک
پی‌نوشت‌ها:
.۱ استادیار دانشگاه‌ بین‌المللی‌ امام‌ خمینی؛.
O تاریخ‌ دریافت: ۲۷/۳/۸۱‌ ‌‌ ‌‌ ‌O تاریخ‌ تأیید: ۱۵/۴/۸۱
.۲ اشاره‌ است‌ به‌ حدیثِ‌ ان‌ العبادَ‌ ثلاثهٌٔ‌ قومٌ‌ عبدواَ‌ عزوجل‌ خوفاً‌ فتلك‌ عبادهُٔ‌ العبیدِ‌ و قومٌ‌ عبدواَ‌ تبارك‌ و تعالی‌ طلب‌ الثواب‌ فتلك‌ عبادهُٔ‌ الاجرأ و قومٌ‌ عبدوا عزوجل‌ حُباًلَه‌ فتلك‌ عبادهٔ‌ الاحرارِ‌ و هی‌ افضل‌ العبادهٔ. (كلینی، كافی، تهران، دارالكتب‌ الاسلامیهٔ، ۱۳۶۵، ج‌ ۲، ص‌ ۸۴.)
.۳ سعدی، كلیات، تصحیح‌ محمدعلی‌ فروغی، تهران، امیركبیر، چاپ‌ پنجم، ۱۳۶۵، ص‌ ۳۳.
.۴ سعدی، كلیات، همان، ص‌ ۷۸۷.
.۵ جمع، تفرقه‌ و جمع‌الجمع، سه‌ اصطلاح‌ عرفانی‌ است‌ كه‌ در همهٔ‌ فرهنگ‌های‌ اصطلاحات‌ و غالب‌ متون‌ عرفانی‌ آمده‌ است.
.۶ اقبال‌ لاهوری، محمد، احیای‌ فكری‌ دینی‌ در اسلام، ترجمهٔ‌ احمد آرام، تهران، كانون‌ نشر و پژوهشهای‌ اسلامی، ص‌ ۱۴۳.
.۷ افلاطون، مجموعه‌ آثار، ترجمهٔ‌ محمدحسن‌ لطفی، تهران، خوارزمی، چاپ‌ اول، ۱۳۵۶، ج‌ ۲، ص‌ ۸۹۲.
.۸ العسكری، ابوهلال، جمهرهٔ‌ الامثال، بیروت، دارالكتب‌ العلمیهٔ، الطبعهٔ‌الاولی، ۱۴۰۸ ق، ج‌ ۲، ص‌ ۱۳۵.
.۹ نهج‌البلاغه، قم، انتشارات‌ دارالهجرهٔ، ص‌ ۸۲.
.۱۰ قرآن‌ كریم، سورهٔ‌ مائده، آیهٔ‌ ۵۵.
.۱۱ نبوی‌ قمی، سیدابوالفضل، امرأ هستی، تهران، كتابفروشی‌ اسلامیه، ۱۳۴۵، ص‌ ۱۰۴. (با اندكی‌ تصرف)
.۱۲ اشاره‌ است‌ به‌ دو سفر از سفرهای‌ چهارگانهٔ‌ عرفانی، یعنی‌ سفر از حق‌ به‌ خلق‌ و سفر در خلق‌ با حق. دو سفر دیگر، سفر از خلق‌ به‌ حق‌ و سفر در حق‌ با حق‌ است.
.۱۳ مولوی، مثنوی‌ معنوی، تصحیح‌ نیكلسون، به‌ اهتمام‌ نصرا پورجوادی، تهران، امیركبیر، چاپ‌ اول، ۱۳۶۳، ج‌ ۱، دفتر اول، بیت‌ ۴۱۱.
.۱۴ مولوی، همان، ج‌ ۲، دفتر چهارم، ص‌ ۲۹۳.
منبع : بلاغ


همچنین مشاهده کنید