پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


اتفاق ممنوع نیست


اتفاق ممنوع نیست
مثل اینه كه تو رویایی هستم كه نمی‌تونم ازش بیدار بشم. بهت می‌گم «می‌دونی احمقانه است كه فراموش می‌كنی نمی‌تونی هیچ‌ چیزی رو به خاطر بیاری.»
می‌پرسی: «فكر می‌كنی چه جوری آدما چیزی رو فراموش می‌كنن؟»
می‌گم: «بعضی چیزا اونقدر ناخوشایندن كه خودمون نمی‌خوایم به خاطر بیاریم و حسرتشون رو بخوریم.»
می‌گی: «خوش به‌ حال خودم كه نمی‌دونم واسه چی باید حسرت بخورم. ببینم تو توی زندگیت حسرت داری؟»
«خیلی... به اندازه كافی.»
«باهاشون چی‌كار می‌كنی؟»
«اگه می‌دونستم چی‌كار كنم كه دیگه حسرت نمی‌شد.»
بعد وارد جنگلی می‌شی كه پشت سرته. دنبالت می‌دوم و یهو بی‌هوا داخل یه چاهی سقوط می‌كنم. در حال سقوط تمام خاطرات بد گذشتمو روی دیوارهای تاریك چاه می‌بینم. اونقدر بده كه صبر نمی‌كنم تا ته چاه برسم و از خواب می‌پرم. فكر می‌كنم چیزی كه از دور شبیه رویا بود، از نزدیك چقدر شبیه كابوس بود.
سیگاری روشن می‌كنم و دفترچه یادداشت كنار تختم رو باز می‌كنم و تو صفحه اولش می‌نویسم: «عشق به عزیزی خفته تنها هذیانه كه كابوس بیداری منو تعبیر می‌كنه» چیز دیگه‌ای به فكرم نمی‌رسه. دفترچه رو می‌بندم ساعت دو نصفه شبه و حسین پشمالو جوون نیمه‌دیوونه محل داره به عادت هر شبش- هر نصفه شبش- با صدای بلند آواز می‌خونه: «مستی هم درد منو دیگه دوا نمی‌كنه / غم با من زاده شده منو رها نمی‌كنه» نمی‌دونم اون گرفتار كابوس كدوم حسرت زده به كله‌اش و چل شده. سعی می‌كنم بهش فكر نكنم.
خوابم نمی‌یاد. نگاهی به شیشه زانكس روی عسلی می‌اندازم و نگاهی به دستگاه دی‌وی‌دی كماكان روشن زیر تلویزیون. مثل بیشتر اوقات فیلم دیدن رو انتخاب می‌كنم. نگاهی به فیلمایی می‌كنم كه علیرضا از اینترنت دانلود كرده و بهم داده. چشام رو یه عنوان میخكوب می‌شه: «حالا نگاه نكن» دونت لوك نا... مال نیكلاس روگه، كارگردان «مردی كه به زمین سقوط كرد». خاطرته فیلمش رو كی و كجا دیدیم؟ شب تولدت خونه جدید خود خودمون عروسك سگ سفید بزرگی رو كه برات خریده بودم و اسمش رو گذاشته بودی «شامبوس كمپلی» بغلت كرده بودی و روی كاناپه كنارم نشسته بودی و با آب و تاب داشتی برام درباره نیكلاس روگ صحبت می‌كردی كه چه نابغه‌ایه و چطور تو ایران خیلی كم می‌شناسنش.
می‌گفتی خیلی قبل‌تر از كریس نولان كارگردان ممنتو، دیوید لینچ كارگردان مالهالند درایو و ایناریتو كارگردان بیست و یك گرم از روایت غیرخطی و جامپ‌كات‌های زمانی و مكانی تو فیلم‌هاش استفاده كرده. اون فیلمش كه خیلی عجیب و غریب بود.
دیوید بووی توش نقش یه شازده كوچولو پست‌مدرن رو بازی می‌كرد. یه آدم از یه سیاره دیگه كه واسه پیدا كردن آب برای سیاره در حال مرگش به زمین می‌اومد و اینجا اسیر وسوسه‌های زمینی می‌شد و بعد كه خوب تخلیه اطلاعاتی می‌شد، مثل یه زباله یه آشغال دور انداخته می‌شد. «دونت لوك‌نا»... تیتراژ فیلم شروع می‌شه. دونالد ساترلند هنرپیشه ۱۹۰۰ و جولی كریستی بازیگر دور از اجتماع خشمگین توش بازی می‌كنند و اقتباسی از یه داستان كوتاه از دافنه دوموریه است. فیلم با اون شروع شاعرانه و میخكوب‌كننده‌اش همون یه نموره خوابی هم كه تو چشام بود، از سرم می‌پرونه.
جان و لورا، زن و شوهری هستن كه یه دختر و پسر دارن. همون اول فیلم دختر بچه‌شون در حالی كه داره دنبال توپش دور و بر خونه می‌دوه، تو بركه می‌افته و غرق می‌شه. در حالی كه غم و حسرت و افسردگی سایه سنگینی روی زندگی جان و لورا انداخته، اونا تصمیم می‌گیرن یه مدت از انگلستان برن.
جان كه متخصص بازسازی و مرمت آثار هنری قدیمیه، یه سفارش كار واسه یه كلیسای قرن چهاردهمی تو ونیز می‌گیره. ونیز فیلم نیكلاس روگ، اون شهر وسط آب خوشگل و رمانتیك خوراك عشاق جوون و مسافرای ماه عسل نیست، یه جای غریبیه. تنهایی و تاریكی و ترس سه تا كلمه‌ایه كه فضای این شهرو – دست‌كم تو این فیلم - خوب ترسیم می‌كنه. تو ونیز جان و لورا با دوتا خواهر پیر دختر آشنا می‌شن. آدمای عجیب و غریبی هستن.
یكیشون كوره و اصرار داره كه می‌تونه با روح دختر از دست رفته اونا ارتباط برقرار كنه و بهشون هشدار می‌ده كه خطر بزرگی در كمینشونه. جان اول باور نمی‌كنه اما در ادامه فیلم با دیدن دختربچه‌ای با شنل قرمز (دختر خودش موقع مرگ یه شنل قرمز تنش بوده) كه تو كوچه پس‌كوچه‌های ونیز چند بار به‌طور اتفاقی می‌بینه، كم‌كم باورش می‌شه كه روح دخترشون برگشته پیش اونا.
صحنه آخر فیلم بالاخره جان موفق می‌شه ته یه كوچه بن‌بست، شنل قرمزی كوچولویی رو كه فكر می‌كنه دخترشه گیر بندازه اما وقتی شنل قرمزی برمی‌گرده، جان تازه می‌فهمه كه گرگ این دفعه به‌جای لباس مادربزرگ، لباس خود شنل‌قرمزی رو پوشیده. اونی كه فكر می‌كرد دخترش و رویای گمشده‌شه، یه كوتوله سایكوپاته كه تخصصش آدمكشی با تیغ تیز سلمونیه. شاهرگ جان شكافته می‌شه و اون در حالی كه خون داره از گردنش فواره می‌شه، تو كسری از ثانیه به تمام خاطرات خوب زندگیش فكر می‌كنه. رنج زیادی نمی‌كشه اما حتی این مساله هم مانع از مرگش نمی‌شه. فكر می‌كنم بعضی وقتا رویاها چقدر غریب، چقدر آسون و چقدر مرگبار روح و جسم ما رو شكار می‌كنن.
صدای موبایلم بلند می‌شه.‌ اس.ام.اس اومده از طرف شهاب. فقط نوشته «عشق یعنی نرسیدن یا دیر رسیدن؟» می‌فهمم بابت آشنایی كه دم كانون بعد از دیدن فیلم اورفه دیده، هنوز قاطیه. شماره‌اش رو می‌گیرم. می‌گه خوابش نبرده و دوست داره با یكی حرف بزنه. بعد می‌پرسه «سحر مجد رو خاطرت هست؟» چه جوری می‌تونه خاطرم نباشه. خواهر حمید مجد، هم‌محلی و دوست دوره نوجوونی و جوونی من و شهاب.
یادمه خود حمید در مورد خواهرش با خنده می‌گفت: «سحر خیلی پراحساسه. می‌خواد بره هند زن امیرخان بشه و اگه نشد بره امریكا بشه هووی نیكول كیدمن.» اما شهاب خاطرخواه سحر شده بود و حالیش نبود عاشق دختری شدن كه خواستگاراش رو مثل ماهی ساردین تو آب‌نمك می‌خوابونه، چقدر اتلاف وقت و احساسه.
هی بهش گفتم اشك چشمتو پای تیر چراغ برق نریز كه بهت شكوفه نمی‌ده اما گوش نكرد و دو سال تموم به عنوان خواستگار رزرو، علاف سیاه‌بازی‌های سحر خانمی شد كه آخر سر زن یه خرپول بی‌شعور شد. حالا بعد پنج سال شهاب چهار صبح بهم اس.ام.اس زده تا بهم خبر بده كه سحرو تو سینما دیده و اون بهش گفته یه سالیه كه از شوهرش جدا شده.
از شهاب می‌پرسم: «واسه چی جدا شده؟» واسه شهاب جواب خیلی ساده است؛ «اون یه خرپول بی‌شعور بوده كه سحرو درك نمی‌كرده.» بعد بهم خبر می‌ده سحر یه كتاب شعر چاپ كرده و به مناسبت رونمایی كتابش یه سری از دوست و آشناهاشو دعوت كرده به یه مجلس شنبه‌شب شعر تو كافی‌شاپ به صرف كافه لاته و كاپوچینو.
دوشنبه ساعت شش بعدازظهر شهاب رو دعوت كرده و گفته اگه بخواد می‌تونه دوستاشو هم بیاره. تو دلم می‌گم: «شهاب بدبخت! باز برگشتی تو آب‌نمك.» بینوا پس از ذوق و خوشحالی خوابش نبرده. می‌دونم كه فعلاً صحبت كردن باهاش فایده‌ای نداره. بهش قول می‌دم بیام. گوشی رو می‌ذارم. ساعت پنج صبحه و تا ساعت هفت كه مامان قراره بیاد خونه‌ام، دو ساعتی فرصت دارم. اندازه یه فیلم دیگه. «هاستل ۲» رو انتخاب می‌كنم.
خوابگاه دانشجویی مرگبار اسلواكی هنوز اسم كوئنتین تارانتینو رو به عنوان تهیه‌كننده یدك می‌كشه و همین واسه دیدن فیلم كفایت می‌كنه. بر خلاف قسمت قبلی، این دفعه سه تا دختر شخصیت‌های اصلی- یا بهتر بگم قربونی‌های اصلی ماجرا – هستن. البته انگیزه این سه تا آدم واسه سفر به اسلواكی نسبت به قسمت قبلی خیلی شل و وله: دعوت از طرف یه زن مانكن اسلواك برای آب‌تنی در چشمه آب معدنی.
اما باقی فیلم از همون قدرت و طنز بكر قسمت اول برخورداره و حتی می‌شه گفت آدما و حوادثش غیرقابل پیش‌بینی‌تر از قسمت قبلن. آخرش هم جای قربانی و جلاد عوض می‌شه و قهرمان زن ماجرا بلایی سر شكنجه‌گر مرد ماجرا می‌یاره كه احتمالاً خیلی از خانم‌ها آرزو می‌كنن كه مشابه اون بلا رو سر شوهرای بی‌وفا و هوسبازشون بیارن. شك ندارم الهام‌بخش ایده مركزی‌ هاستل، اون قسمت داستان پینوكیوست كه بچه‌ها به خیال سفر به شهربازی و تفریح شبانه‌روزی گیر آدمایی می‌افتن كه اونا رو تبدیل به خر می‌كنن.
زنگ می‌زنن. مامان اومده. نیم‌ساعت زود رسیده. سلام می‌دم و می‌پرسم كه صبحونه خورده كه جای جواب دادن طبق معمول بهم غر می‌زنه: «آخه این زندگیه كه تو داری؟» اون از اون موقع كه مجرد بودی و اتاقت همیشه خدا بهم ریخته بود و اینم از حالا كه خودت شرتی شپرتی شدی و كثافت و آشغال داره از در و دیوار خونه‌ات می‌ریزه پایین.
معطل نمی‌شه و كهنه گردگیری رو ورمی‌داره و در همون حال كه داره روی تلویزیون و مبل رو گردگیری می‌كنه، زیر لب می‌گه: «امیرحسین، آدم زن‌مرده و آدم مجرد به یه اندازه توجه همسایه‌ها رو جلب می‌كنن... تو چشمن... حواست باشه مهمون ناجوری نیاری خونه.» چاره‌ای جز تسلیم و اطاعت ندارم؛ «چشم مامان جان، حواسم هست.» ادامه می‌ده: «نمی‌گم حالا اما به فكر خودت باش. این جوری نمی‌تونی تك و تنها زندگی كنی.»
یه دستمال به مجسمه بودای تو می‌كشه و نصیحتش رو اینجور ادامه می‌ده: «اون دیگه برنمی‌گرده پسر جون. اگه خیلی دوستش داری فقط باید صبر كنی تا یه روزی تو بری پیشش... تا اون‌موقع كه بعد از صد و بیست سال دیگه‌اس، باید یه فكری به حال خودت بكنی.» می‌دونم كه منم مسافر اونورم اما فكر نمی‌كنم اگه بخوام تو این دنیا به فكر خودم باشم، بتونم اون دنیا تو رو پیدا كنم. مامانم پلاستیك رنگی كوچیكی رو پشت تلویزیون پیدا می‌كنه و بهم نشون می‌ده: «این دیگه چیه؟»
بازش می‌كنم؛ «ای داد این فیلم جدید میشل گوندری‌یه. از یكی از بچه‌ها دو سه هفته پیش گرفتم ندیدمش. مامان جان من دو ساعت دیگه باید برم پیشش. اگه اشكالی نداره من بشینم سریع‌ تو اتاقم این فیلمو ببینم.» مامان ناراضی غر می‌زنه: «كی تا حالا صبح ناشتا نشسته فیلم نگاه كرده؟ چشمات كه پف كرده، معلومه نخوابیدی. جای فیلم دیدن بگیر بخواب.» می‌دونم ادامه دادن بحث خیلی به نفعم نیست.
ظاهراً قبول می‌كنم: «باشه پس اجازه بدین من یه ساعت چرت بزنم. دیشب داشتم چیزی می‌نوشتم، فرصت نشد بخوابم.» داخل اتاق می‌روم. در را می‌بندم. تلویزیون رو روشن می‌كنم و صدایش رو كم می‌كنم و فیلم رو می‌ذارم.
میشل گوندری رو من و تو خیلی پیش‌تر از اینكه اون فیلم شاهكارش رو با شركت جیم كری و كیت وینسلت بسازه، می‌شناختیم. بابت اون كلیپای عجیب و غریبی كه واسه بیورك خواننده ایسلندی و هنرپیشه «رقصنده در تاریكی» لارس فن‌تری‌یر ساخته بود.
وقتی فهمیدیم فیلم «خورشید ابدی یك ذهن بی‌زنگار» كه از فیلمی‌مون گرفتیم، ساخته اونه، رفتن به مهمونی جشن تولد سیمین رو كنسل كردیم و نشستیم تا از عشق سینما و تصویر سیراب بشیم.
اون فیلم چه كرد با ما؟ با چشمای پر از اشك جیم كری رو می‌دیدیم كه بعد از اینكه از همسرش، از كیت وینسلت جدا شده بود و تصمیم گرفته بود تمام خاطرات مشتركشون رو به كمك دستگاه جدید حافظه‌زدایی یه روانپزشك از بین ببره، نصفه ‌كار پشیمون شده بود و دوون دوون دنبال خاطراتش می‌دوید تا باد فراموشی اونا رو با خودش نبره. لعنتی! دستگاه، فیلم رو نمی‌خونه. مامان بیرون جارو برقی رو روشن كرده و در همون حال داره تلفنی بلند بلند با عمه فهیمه صحبت می‌كنه.روی تخت دراز می‌كشم و به سقف خیره می‌شم.
حسین یعقوبی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید