چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


دلقک بازی بسه، جان وین


دلقک بازی بسه، جان وین
هر گردی گردو نیست، هرکی هم اسمش جان وین بود کابوی با معرفت و مظهر مردانگی نمی شود؛ نمونه اش همین جان وین گیسی خودمان. والدین این گل پسر شیفته جان وین بودند، در دوران نامزدی عاشقانه به تماشای فیلم های هنرپیشه هیکل دار محبوب شان می رفتند و از همان موقع تصمیم داشتند اگر صاحب پسری شدند اسمش را بگذارند جان وین، به این امید که خوی و خصلت پرسوناژ این بازیگر را بگیرد و مثل او به شهرت و محبوبیت برسد.
از بخت بد، آرزویشان ناقص برآورده شد، یعنی دردانه دلبندشان نه سرشت قهرمان هایی را کسب کرد که جان وین به آنها جان می بخشید، نه از محبوبیت نصیبی برد، فقط به شهرتی هولناک دست یافت و با لقب «دلقک قاتل» در تاریخ جنایت جا خوش کرد.
جان وین پسرکی چاقالو و مریض احوال بود که هیچ کدام از اعضای خانواده تحویلش نمی گرفتند . پدر لاابالی و عیاش و قلدرمآبش هفته ای چند بار، عوض کیسه بوکس و توپ فوتبال، او را به باد مشت و لگد می گرفت، فحش های چارواداری و ناموسی نثارش می کرد و در گوشش عربده می کشید که «خدا می دونه به کدوم پدر نامردی رفتی.
کاش یک مو از من به تن ات بود و یک ذره عرضه داشتی،» مادر مستبدش مدام به او نیش زبان می زد که «مرده شور ریخت نحست رو ببره که لنگه بابای تن لش ات هستی،» جان وین بی نوا این وسط مانده بود معطل حرف کدام شان را جدی بگیرد . آبجی بزرگش هم محض خنده او را «گامبوی بی خاصیت» صدا می زد. پسرک بیچاره همان قدر که از مادر و خواهرش نفرت داشت، پدر خشنش را در دل ستایش می کرد و شیفته اش بود.
جان وین گیسی، با هزار اندوه و مصیبت ایام ناخوشایند کودکی و نوجوانی را پشت سر گذاشت و با دلی مشتاق کسب محبوبیت و موفقیت به دوران شباب رسید.در نوروود پارک تائنشیپ، یکی از حومه های شیکاگو، مستقر شد. از شما چه پنهان، هیچ بدش نمی آمد به عرصه سیاست هم قدم بگذارد و سری بین سرها دربیاورد و جزء کله گنده های متنفذ منطقه بشود.
یکی از رفقایش به او نصیحت کرد که «رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تا محبوب عارف و عامی بشوی.» جان وین با یک حساب سرانگشتی زبان شناسانه به این نتیجه رسید که هرکس باعث طرب بشود جزء جماعت مطرب هاست و چون از قدیم قریحه دلقک بازی را در خود سراغ داشت تصمیم گرفت به این کسوت دربیاید. فوراً شخصیتی خیالی خلق کرد به اسم «پونگو» با سه قیافه و سه جور لباس مختلف.
خیلی زود پونگو محبوب خاص و عام و بچه ها و آدم بزرگ ها شد.به مجالس مهمانی، مراسم خیریه، ضیافت های رسمی و خصوصی راه پیدا کرد و توانست با دم کلفت های جاسنگین نشست و برخاست کند. از طرف دیگر، کسب و کار پررونق اش نشان می داد شامه اقتصادی خوبی دارد. جان وین از مقاطعه کاران موفق حومه شیکاگو بود.
در ۱۹۷۲، رویداد غریبی در زندگی اش رخ داد. معمولاً ادبیات از واقعیت تقلید می کند، گاهی هم برعکس. این بار برعکس پیش آمد. سرنوشت جان وین اقتباسی شد از داستانی معروف، آن هم چه داستانی؛ «دکتر جکیل و مستر هاید»،یک شب، جان وین مسواک زد و پیژامه به تن قبل از خواب رفت جلوی آینه و در نهایت تعجب روبه روش مردی حدوداً سی ساله را دید که سراپا چرم پوشیده بود.
با لحنی جاهل منشانه پرسید؛ «تو دیگه کی هستی، نسناس؟» غریبه، که قیافه اش داد می زد از آن نخاله های پرروست، جواب داد؛ «من جک هستم، (خویشتن دیگر) تو، حالا بگیر آسوده بخواب، جان وین، چون من می روم ددر.» چند ساعت بعد، جک همراه نوجوانی به خانه برگشت. جک چند تا چشمه شعبده بازی برای مهمانش انجام داد و بعد دستبندی را از جیبش بیرون آورد و از جوانک پرسید؛ «می خواهی بدونی چطوری می شه دستبند را چند ثانیه ای باز کرد؟» مهمان ساده دل با خیال آسوده اجازه داد جک به دستش دستبند بزند.
وقتی دست های جوانک بسته شدند، جک غش غش خندید؛ «دماغ سوخته می خریم، راه بازکردنش اینه که کلیدش رو داشته باشی.»صبح که جان وین بیدار شد، یک جنازه روی دستش بود که در زیر زمین خانه دفنش کرد.وضع مالی و موقعیت اجتماعی جان وین روز به روز بهتر و مستحکم تر می شد.به عرصه سیاست هم راه یافته بود. به برکت کمک های نقدی چشمگیرش به دموکرات ها، از نور چشمی های این حزب در شیکاگو به حساب می آمد. از ۱۹۷۵ به بعد، هر سال مهمانی مفصلی در منزلش برپا می شد. در ۱۹۷۸ در هیئت «پونگو» با همسر جیمی کارتر عکسی یادگاری انداخت که پایش را علیامخدره امضا هم کرد.
در همین ایام، تعداد جوان ها و نوجوان هایی که به طرز مرموزی غیب شان زد بیشتر شد، اما چون اکثرشان بدبخت بیچاره و بی سروپا بودند پلیس موضوع را خیلی جدی پیگیری نکرد. در دسامبر ۱۹۷۸، رابرت پیست پانزده ساله ناپدید شد.
او از آشنایان نزدیک سیاستمداری بانفوذ بود و به همین علت کارآگاهان زبده رسیدگی به پرونده را برعهده گرفتند و خیلی سریع سرنخ ها به جان وین رسید. پس از سه روز کند و کاو در زیر زمین و باغ منزلش، سی و سه جسد پیدا کردند.در دادگاه، جان وین برای دفاع از خود پای جک را به میان کشید و همه تقصیر ها را به گردن او انداخت. اما منطق کوبنده و بلاغت تکان دهنده دادستان زبل هرچه جان وین رشته بود پنبه کرد.
مدعی العموم خطاب به هیات منصفه چنین گفت؛ «خانم ها و آقایان، این کلک ها کهنه شده و دیگه کسی را سیاه نمی کنه. بیایید مثل آقا کلاغه که قصه «روباه و کلاغ» را قبلاً در کتاب دوم ابتدایی خوانده بود هوشیار باشیم و اول پنیر را زیر بغل مان بذاریم بعد بزنیم زیر آواز تا روباه دغل باز مچل شود،...»
اگر رابت لویی استیونس جزء هیات منصفه بود، چه بسا جان وین گیسی از مجازات می گریخت. لیکن جای خالی ادیب خیال پرور باعث شد «دلقک قاتل» به اعدام محکوم شود.نتیجه اخلاقی؛ مبادا ادبیات چوب لای چرخ عدالت بگذارد.
کاوه میرعباسی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید