پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


آی قصه قصه قصه ؛ چقدر مامان


آی قصه قصه قصه ؛ چقدر مامان
پروانه كوچولو مامانش را گم كرده بود. اصلاً وقتی كه توی پیله رفته بود دیگر مامانش را ندیده بود. اما همین كه بهار شد و از پیله بیرون آمد یاد مامانش افتاد و دور و برش را نگاه كرد و زد زیر گریه: «مامان جونم كجایی؟»
اما از مامان پروانه كوچولو، خبری نبود كه نبود.
پروانه كوچولو برای اولین بار بالهای قشنگش را باز كرد و شروع كرد به پرواز كردن. او از روی رودخانه رد شد و از كنار كوه ها رفت و رفت، اما مامانش را ندید. یك دفعه چشمش به یك گله گوسفند افتاد. پایین آمد و روی سر یكی از گوسفندها نشست و گفت: سلام گوسفند كوچولو تو مامان من را ندیدی؟
گوسفند سرش را بلند كرد تا پروانه را ببیند اما باز هم او را ندید؛ چون پروانه روی سرش نشسته بود. برای همین، همین طور كه به بالا نگاه می كرد، گفت: «نه من هیچ مامانی ندیدم. من حتی خیلی وقت است مامان خودم را هم ندیده ام. از وقتی خیلی كوچولو بودم آقای چوپان من را از مادرم جدا كرد و از آن به بعد مادرم گم شد و دیگر ندیدمش.»
گوسفند كوچولو سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: «بعضی گوسفندها می گویند او را به آقای قصاب فروخته اند.»
پروانه كوچولو حسابی دلش برای گوسفند كوچولو سوخت و پرواز كرد و رفت تا اشكهای او را نبیند. او باز هم رفت تا به درختی رسید و روی یكی از شاخه هایش نشست. كنار درخت یك دوچرخه خیلی قشنگ لم داده بود و داشت استراحت می كرد. پروانه از او پرسید: «تو كه سرعتت خیلی زیاد است و به همه جا می روی مامان من را ندیدی؟»
دوچرخه گفت: «مامانت؟! نه ندیدم.»
پروانه كوچولو ناراحت شد. دوچرخه گفت: «اینكه ناراحتی ندارد من هم فقط یك بار مامانم را دیدم آن هم وقتی بود كه توی كارخانه دوچرخه سازی به دنیا آمدم. مامانم یك دستگاه خیلی بزرگ و قشنگ بود.» پروانه كوچولو با ناراحتی گفت: «ولی من می خواهم باز هم مامانم را ببینم» و پر زد و رفت.
او رفت و رفت و رفت تا به خانم مرغه رسید و گفت: «سلام خانم مرغه، نمی دانی مامان ها كجا زندگی می كنند؟»
خانم مرغه قدقدی كرد و گفت: «من خودم مامانم.»
پروانه با خنده گفت: «مامان منی؟! چقدر چاق و بزرگ شدی؟!»
خانم مرغه خندید و گفت: «نه عزیزم! مامان جوجه هایم نه مامان تو.»
پروانه كوچولو زد زیر گریه و گفت: «پس من مامانم را كجا پیدا كنم؟»
خانم مرغه جوجه هایش را صدا كرد و گفت: «بیاین جوجه های قشنگم» و به پروانه نگاه كرد و گفت: «پشت اون كوه یه دشت پر از پروانه است شاید مامانت اونجا باشه.»
پروانه كوچولو با خوشحالی از خانم مرغه تشكر كرد و پر زد و رفت.
او رفت و رفت تا به كوه رسید. كوه پر از برف بود. هنوز برفهای زمستانش آب نشده بود. پروانه كوچولو از كوه پرسید: «آقا كوهه مامان من رو ندیدی؟»
كوه خمیازه ای كشید و گفت: «مامانت؟! چه شكلی بود؟»
پروانه گفت: «مثل خودم. دو تا بال داشت و پرواز كرد. ولی یك كم بزرگتر بود.»
كوه گفت: «من مامان پروانه های زیادی رو دیدم همشون هم دو تا بال داشتن و پرواز می كردن شاید یكی شون مامان تو بوده.»
پروانه با خوشحالی گفت: «كجا رفتن؟»
كوه دوباره خمیازه ای كشید و همین طور كه چشمهایش را می بست، جواب داد: «همین پشت. همشون رفتن به دشت لاله.»
پروانه كوچولو پر زد و پر زد تا به آن ور كوه رسید. به دشت لاله.
دشت لاله پر از گلهای قشنگ لاله بود و پر از پروانه های جور واجور. پروانه كوچولو با خنده گفت: «وای چقدر مامان! همه مامان پروانه ها اینجان» و بعد نگاه كرد تا مامانش را ببیند. یك دفعه یك نفر از پشت سر صدایش كرد: «پروانه كوچولوی من.»
پروانه پشت سرش را نگاه كرد. مامانش بود. مامان پروانه. پروانه كوچولو را بغل كرد و گفت چقدر بزرگ و قشنگ شدی. اینجا چه كار می كنی. قرار بود هفته دیگه از پیله بیای بیرون. من تازه می خواستم بیام دنبالت.
پروانه كوچولو مامانش را بغل كرد و گفت: آخه خیلی دلم برات تنگ شده بود.
افسانه سرایی
منبع : روزنامه قدس


همچنین مشاهده کنید