پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


من، دریا و آینه را فراموش نکن


من، دریا و آینه را فراموش نکن
سوار ماشین شهاب هستیم و داریم می‌ریم خانه هنرمندان. نوار حمید عسكری رو گذاشته كه می‌خونه «فرصت نمی‌شد انگار دست تو رو بگیرم برای آخرین بار برای تو بمیرم». حال خوشی داره و نمی‌خوام خرابش كنم اما خودش شروع می‌كنه: «دیشب به سحر زنگ زدم. یه ساعتی داشتیم تلفنی با هم صحبت می‌كردیم. خیلی فرق كرده، خیلی بزرگ شده. حرفاش همه از جنس شعر شده.» پشت چراغ قرمز نگه می‌داره «و از جنس عشق» نگاش می‌كنم. یادش رفته انگار... همین سه سال پیش رو كه اومده بود پیش من و تو و با چشمای پر از اشك تعریف می‌كرد: «دیشب با سحر صحبت كردم.
انگار شده بود یه مجسمه سنگی... سرد باهام حرف می‌زد و همش جای تو به من می‌گفت شما. بهم گفت فكر می‌كنم ازدواج با شما نمی‌تونه منو به افق‌هایی كه مدنظرمه برسونه. بهش گفتم سحر تو خودت به من گفتی منو دوست داری. تو اول كتابی كه واسه تولدم خریده بودی، نوشتی دوست دارم تا آخر عمر، تا همیشه اولین نفری باشم كه تولدت رو بهت تبریك می‌گم. وقتی یه هفته تهران نبودم، واسم اس.ام.اس فرستادی كه شهر بدون تو خیلی خالیه. حالا فقط واست شدم یه شمای دیپورتی. بهم گفت نظرمو عوض كردم.
واسه ازدواج دوست داشتن دوطرفه لازمه. تو نمی‌تونی منو به اندازه لازم خوشبخت كنی، چون من نمی‌تونم به اندازه كافی دوستت داشته باشم و گوشی رو گذاشت.» چراغ سبز شده. فكرمو خونده؟ ادامه می‌ده: «بهم گفت حرفایی كه دفعه آخر بهم زده، به‌خاطر باباش بوده. باباش ناراحتی قلبی داشته و یه بار هم بابت جر و بحث سر ازدواج سحر سكته ناقص كرده بوده. به سحر گفته بوده یا شهاب یا بابات.
اگه زن شهاب بشی و من سكته كامل كنم، خونم پای توئه. می‌گفت بعد از تماس تلفنی سه سال پیش تا یه ماه فقط گریه می‌كرده.» می‌پرسم: «پس بابت عشق تو از شوهرش جدا شده؟» شهاب دنده رو عوض می‌كنه: «شوهرش یه آدم عوضی پولدار خوشگذرون بوده كه سحرو ذله كرده بوده.
وقتی می‌رن دادگاه جلوی قاضی و بابای سحر به سحر تهمت می‌زنه. قاضی چیزی نمی‌گه اما بابای سحر همونجا سكته می‌كنه و می‌میره... سحر الان اومده سهروردی با پول مهرش طبقه دوم همون ساختمونی رو خریده كه پائینش برادرش حمید و زنش می‌شینن.» رسیدیم دم خانه هنرمندان. قفل پدال رو كه داره می‌زنه، می‌پرسم: «می‌دونی عشق بد چیه؟» شهاب جواب می‌ده: «عشق نمی‌تونه بد باشه.» ادامه می‌دم: «اینه كه كسی رو دوست داشته باشی كه تو رو به اندازه كافی دوست نداشته باشه.
اینجوری می‌شی گدای محبت و همون‌جوری كه خودت خوب می‌دونی، هیچ‌وقت به گدا چیز به درد بخوری نمی‌دن.» نگاه سردی به من می‌اندازه. مطمئنم تو اون لحظه از من به اندازه شوهر سابق سحر بدش اومده. دور میز هشت‌نفره سحر و پنج نفر دیگه نشستن.
سحر مجد با شال ارغوانی پانچو آبی، چكمه مشكی، سیگار لایت... چین و چروك سی‌سالگی و چیزای دیگه رو راحت می‌شه توی صورت و پیشونیش دید. آدمای دیگه سر میز از همون قماشی هستن كه تو جلسه‌های كوچیك شعرخونی همیشه حاضرن؛ یه پیرمرد موبافته جین‌پوش همراه با یه خانم جوونی كه اگه زنش نباشه، ممكنه دخترش باشه.
(احتمال می‌دم باید مدرس كلاس نقاشی یا شعری باشه كه سحر اونجا می‌ره یا می‌رفته.) یه پیردختر عصبی كه نیم‌منی پودر و كرم تو صورتش مالیده و دو تا جوون هجده- نوزده ساله از همون تیپایی كه می‌خوان با شعراشون دنیای جدیدی بسازن یا دست‌كم دنیای قدیم رو نابود كنن. می‌شینیم و فیلم جدید كیمیایی شروع می‌شه. ساكت نشستم.
حوصله حرف‌زدن ندارم، به‌خصوص حرف زدن از نوع چرت‌و‌پرت گفتن. بعد می‌بینم همه ساكت شدن. سحر می‌خواد برامون شعر بخونه. نفس عمیق می‌كشه، چشماشو چند لحظه می‌بنده و شروع می‌كنه: «بی ‌شمایان! عشق بن‌بست عجیبی است كه به شب می‌ماند...» شعرای بی‌وزنش تلفیقی از نهیب‌زدن‌های شاملو، هستی‌گریزی‌های فروغ و سانتی‌مانتالیسم بازی‌های سهرابه، مثل شعرای خیلی‌های دیگه.
براش كف می‌زنیم. بعد از شعر سومی كه می‌خونه، اونقدر براش كف می‌زنیم كه بفهمه دیگه بسه و وقت بحثای روشنفكریه. استاد پیر جین‌پوش از ژیژك و ژان ژنه شروع می‌كنه و به پست‌مدرنیسم در منظر فمینیسم می‌‌رسه. گمونم از اول جلسه هیچ حرفی نزدم چون شهاب كه حسابی رو فرمه، می‌زنه پهلوم و می‌گه: «ماهی منزوی ما تو دریا هم نمی‌خواد تنگش رو ترك كنه.» فكر كنم تنم واسه خودزنی می‌خاره چون تك‌مضراب می‌پرونم: «یه مثل قدیمی می‌گه اگه مرد شیطونه، زن خود جهنمه.»
تو جو فمینیستی بحث، این مثل قدیمی به اندازه یه فحش زشت، طنین بدی داره. همه بهت‌زده ساكت می‌شن و شهاب كه از قبل از جلسه هم از دست من دلخوره، گارد می‌گیره و تصمیم می‌گیره همونجا در همون لحظه منو جلوی جمع ضایع كنه: «همین حرفا رو زدی كه شهرزاد از دستت دق كرد.»
شهاب! شهاب! برای چی اسمش رو آوردی؟ برای چی این حرف رو زدی؟ نفس عمیقی می‌كشم و با انرژی كه قبل از شكستن بغضم برام مونده، جواب می‌دم: «زن من یه زن عادی نبود. اون یه فرشته بود. همین دیروز یه جفت بال سفیدش رو تو كمد لباس‌ها پیدا كردم.» بعد زود از جام بلند می‌شم و می‌چپم تو دستشویی. می‌خوام زار‌زار گریه كنم اما نفر قبلی سیفون رو نكشیده و به سرفه می‌افتم. می‌رم دستشویی بغلی. كمتر بو می‌ده و راحت می‌شه گریه كرد. عاشقی آخرش همینه... آخرش یه دیواره، یه تنهایی و یه دل سیر گریه.
مهم نیست كه دیوارش، دیوار كجا باشه. مهم اینه ‌كه حواست باشه هیچ‌كسی حواسش بهت نباشه. پنج دقیقه بعد برمی‌گردم تو سالن. سرم رو زیر شیر آب گرفتم و به آدمای دور میز می‌گم: «خیلی گرمه. كلافه شده بودم. یه پارچ آب یخ ریختم رو سرم.» می‌دونم كه هیچ كدوم حرف منو باور نكردن. آی‌كیوی طرف باید كمتر از هویج باشه كه فكر كنه من به خاطر گرمازدگی چشمام ورقلمبیده و قرمز شده و آب بینی‌ام راه گرفته.
تو قیافه‌شون می‌خونم كه تو دلشون می‌گن: «بیچاره هنوز تو شوكه، داره هذیون می‌گه.» یا اینكه «كم آورد، افتاد به شر و ور گفتن.» شهاب دوزاریش می‌افته كه دیگه حوصله موندن ندارم. قبل رفتن سحر دعوتمون می‌كنه: «ما شنبه‌ها جلسه نمایش هفتگی فیلم داریم. حمید و خانمش كه كارگردان تلویزیونی هستن با یكی دوتا از بچه‌های مجله... تشریف بیارین خوشحال می‌شیم... حمید هم خیلی دوست داره شما رو ببینه... این هفته می‌خوایم سقوط خانه آشر رو ببینیم.» در همون حال خراب هم شنیدن اسم فیلمی از راجر كورمن اونم بر اساس بهترین داستان كوتاه ادگار آلن‌پو گوشم رو تیز می‌كنه.
به هر حال بدم نمیاد كه بعد سال‌ها دوباره حمید رو ببینم. تو راه برگشتن زیاد حرف نمی‌زنیم. شهاب انگار از حرفی كه به من زده پشیمونه. شاید هم داره در مورد ازدواج با سحر خیالبافی می‌كنه. دم خونه من می‌پرسه: «فیلم جدید چی دیدی؟» می‌گم: «ساینس آو اسلیپ... فن خواب میشل گوندری رو گرفته بودم كه دستگاه نخوند.»
ماشین رو نگه می‌داره و داشبورد رو باز می‌كنه: «شانست من نسخه اریژینالش رو اینجا دارم... این هم یه دی‌وی‌دیه كه داداشم از دبی خریده. پك فیلم‌های اشتون كوچره.» می‌پرسم: «اشتون كوچر دیگه كدوم خریه؟» جواب می‌ده: «شوهر جدید دمی موره. سه تا فیلمش تو این دی‌وی‌دیه كه بهت توصیه می‌كنم. هر كدوم رو كه نخواستی ببینی، دست‌كم «باترفلای افكت» رو حتماً حتماً ببین.» حرفش رو گوش می‌كنم و پشیمون نمی‌شم. داستان جالب و پرداخت خوبی داره این «باترفلای افكت» یا «اثر پروانه». هرچند كه از ریخت و قیافه اشتون كوچر خیلی خوشم نمیاد. ماجرای آدمیه كه قدرت اینو پیدا می‌كنه كه به گذشته سفر كنه.
اون هر دفعه روند یه اتفاق مهم و تاثیرگذار دوره كودكی یا نوجوونیش رو كه باعث شده زندگیش در دوره جوونی بی‌ریخت بشه تغییر می‌ده اما هر بار می‌فهمه كه با این تغییرات مجبور می‌شه یه چیز عزیزی رو تو زندگیش از دست بده؛ یه بار آزادیشو، یه دفعه دوست صمیمی‌شو، یه‌بار عشقشو و آخرین دفعه هم جفت دستاشو و مادرشو.
آخر فیلم می‌فهمه كه خوشبختی كامل ممكن نیست. تو زندگی همیشه باید یه چیز بزرگ و عزیز رو قربونی كنی. هیچ‌كس نمی‌تونه در آن واحد زندگی مرفه، مادر مهربون، دوستای صمیمی و عشق عزیز و مقدسش رو با هم داشته باشه. دست آخر ترجیح می‌ده گذشته رو طوری تغییر بده كه هیچ‌وقت با عشق بزرگ زندگیش آشنا نشه. این‌جوری زندگی آروم‌تر و كم‌رنج‌تری رو تجربه می‌كنه. هرچند كه دیگه زندگیش از مفهومی به اسم عشق تهی می‌شه.
به شهاب زنگ می‌زنم و بابت فیلم ازش تشكر می‌كنم. بهم خبر می‌ده كه روزبه دوباره بهم ریخته، تلفنا رو جواب نمی‌ده. می‌گم: «حتماً بازم رفته روی پشت بوم. فردا... فردا قرار می‌ذاریم كه یه سر بریم دیدنش.» مكثی می‌كنه و می‌پرسه :«سحرو چطور دیدی؟» جواب می‌دم: «خیلی عاشقه.» خوشحال می‌شه و ازم خداحافظی می‌كنه. دیگه براش توضیح نمی‌دم كه یكی از عاشق‌ترین خودشیفته‌هائیه كه تو عمرم دیدم. اشتهای غذا خوردن ندارم. بلند می‌شم یه چایی درست كنم. خیلی بهش احتیاج دارم.
حسین یعقوبی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید