جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


چشم شیشه‌ای بابا


چشم شیشه‌ای بابا
صورتش را آورده بود نزدیک صورتم. گونه‌ام را بوسید و من نگاهش کردم. به همان چشمش که زل زده بود به چشم‌هایم. بابا بغلم کرد و من سرم را گذاشتم روی شانه‌اش.
مامان گفت: «‌بریم بازارچه تا هوا تاریک نشده.‌»‌ روسری را زیر گلویم گره زدم. بابا که پوتین‌هایش را پوشید، مامان در را قفل کرد. بابا دستش را دراز کرد. من رفتم آن طرفش ایستادم. برگشت و شال گردن را روی روسری‌ام بالا کشید.
جای پوتین‌هایش روی برف‌ها فرو می‌رفت. برگشتم و پایم را توی آن گذاشتم. جای پایش آنقدر بزرگ بود که هر دو پایم توی یکی از آنها جا می‌شد. بابا ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. دور یکی از چشم‌هایش چین خورده بود، اما آن یکی چشم برق می‌زد و بی‌حرکت نگاهم می‌کرد. مامان از ما جلو افتاده بود. وقتی برگشت و صدایم کرد، بابا پشت به او و رو به من ایستاده بود. دستش را با چادر توی هوا بالا و پایین برد. بابا برگشت و نگاهش کرد. دو قدم آمد جلو و از روی زمین بلندم کرد.
گفت: «‌اومدیم. اومدیم.»‌
گفتم: «‌بابا چقدر زورت زیاده.‌»‌
مامان پیچید توی کوچه و بابا دستم را محکم‌تر توی دستش گرفت.
گفتم: «‌بابا چشمت...»‌
آب دهانم را قورت دادم. می‌خواستم بگویم بابا چشمت چرا اینجوری شد؟
گفتم: «‌بابا چشمت دیگه خوب نمی‌شه؟‌»‌
خندید و نگاهم کرد. چشم شیشه‌ای زل زده بود به من. دست کشید زیر گودی چشم‌هایش. قدم‌ها را آهسته کرد. خواست چیزی بگوید، اما نگفت.
یک بار هم که از مامان پرسیده بودم. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را بلند کرد.
گفت: «‌دیگه از این حرفا نزنی. بابا غصه می‌خوره. فکر می‌کنه دیگه دوسش نداری.‌»‌
بابا می‌داند که دوستش دارم. وقتی هم که پرسیدم، غصه نخورد. فقط به یک جای دور خیره شد و سرش را تکان داد.
باران نم‌نم شروع شده بود. توی خیابان برگ‌های خیس، مثل کاغذ‌های کاهی چسبیده بودند کف زمین و برف‌ها آبکی شده بود. بابا به آسمان نگاه کرد. خاکستری بود و باد می‌آمد. چشم‌هایم سوخت و پر از اشک شد. فکر کرد چیزی توی چشمم افتاده. دست کشید به صورتم و توی چشم‌هایم را فوت کرد. چشم خودش را هم مالید. قرمز شده بود. اما آن چشمش باز هم نگاهم می‌کرد، حتی سرخ هم نشده بود. براق و بی‌حرکت زل زده بود به من.
مامان توی بازارچه زیر سقف ایستاده بود. نزدیکش که رسیدیم، داشت لب‌هایش را می‌جوید. حتماً فهمیده بود که از بابا پرسیده‌ام. من هم سرم را بالا گرفتم و به سقف بازارچه نگاه کردم. نور از سوراخ‌های سقف ریخته بود روی دیوارها. بالای چند تا از مغازه‌ها، پرنده‌ها توی قفس این طرف و آن طرف می‌پریدند. مامان جلوی پیشخوان مغازه‌ای ایستاد که توی آن پر بود از شیشه‌های رنگی و کیسه‌های بزرگ.
مامان گفت: «‌نیم کیلو گل سرخ بدین.»‌
یاد گل‌های سرخ باغچه افتادم، وقتی که بابا می‌رفت جبهه. گل‌ها زیر آفتاب برق می‌زدند و من رویشان آب می‌پاچیدم.
بابا می‌گفت: «‌وقتی آفتاب داغه؛ بهشون آب نده. گل‌ها می‌سوزن.»‌
مامان پاکت را جلوی بینی من گرفت. نگاه کردم به گلبرگ‌های قرمز که توی آفتاب سوخته بودند.
هر چقدر جلو می‌رفتیم، ته بازارچه پیدا نبود. بابا برایم نقل خرید. از آنهایی که وسطشان مغز بادام است، مامان هم یک شال گردن بزرگ برای بابا. صدای اذان که بلند شد، بابا تسبیحش را از جیب بیرون آورد و دوباره دستم را گرفت. انگشتانم را کشیدم روی دانه‌های آن که نرم بودند و دانه‌دانه از زیر انگشت‌های بابا سر می‌خوردند.
از بازارچه که بیرون آمدیم، دانه‌های برف ریخت روی صورتم.
بابا گفت: «‌بریم خونه سیب گلاب‌.»‌
دست کشیدم روی صورتم. حتماً سرخ شده بود.
مامان گفت: «‌امشب هوا خیلی سرد شده.‌»‌
گفتم: «‌شاپرک‌ها هم سردشونه؟‌»‌
شاپرک‌ها دور چراغ پایه بلندی می‌چرخیدند. پای چراغ ایستادم و سرم را بالا گرفتم. شاپرکی خودش را به چراغ زد و روی زمین افتاد. دویدم و از روی زمین برداشتمش.
گفتم: «‌بابا دیدی؟‌»‌
نزدیکم آمد. شاپرک کف دستم بود. بالش سوخته بود. دست کشیدم روی بال مخملی و کوچکش.
گفتم: «‌بابا بالش دیگه خوب نمی‌شه؟‌»‌
بابا برگشت و به مامان نگاه کرد که لب‌هایش را می‌جوید.
گیتی رجب زاده
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید