پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


مرثیه‌ای برای یک رویا


مرثیه‌ای برای یک رویا
.. باز جلینگ جلینگ آویزای در بلند شد. یه زن و مرد جوون اومدن تو. زن، آخرین جمله از یه مجادله رو آورد تو درگاهی. اون با صدای بلند داشت به مرد می‌گفت: من؟... من با همه فرق می‌كنم، ... كه یكباره نگاهشون تو نگاه ما گره خورد. سلام كوتاهی كردند و مرد، خسته و از رمق‌ رفته، خواست سر میزی بشینه كه زن گفت: اونجا نه، حس خوبی نداره.
مرد بی‌اراده به ‌طرف میزی كه زن پسند كرده بود رفت و صندلیو براش پس كشید و خودشم آوار شد رو صندلی مقابل و گفت: وقتی می‌خواستیم ازدواج كنیم یه پیری بهم گفت، وقتی پای زندگی مشترك میاد وسط، همه زنا عین هم می‌شن. زن، نیشخندی زد و گفت: مرد‌ام همینطور. بی‌سواد و روشنفكرش كپی همن! برادرم آروم تو گوشم گفت: همه‌شون همینجورن. پرسیدم: كیا؟! گفت: دختره رو می‌گم دیگه. گفتم: چه جورین؟
گفت: از دماغ فیل افتادن و انگار كه معجزه خلقتن. رفتیم تو آشپزخونه. باز صدای زن بلند شد كه می‌گفت: اما من با بقیه زنا فرق دارم! برادرم گفت: عرض نكردم. گفتم: مثل همیشه نیمرو؟ گفت: با كره لطفاً. گفتم: تو ماهیتابه روحی حتماً! خندید. مرد اومد سراغم و یه عالمه چیز واسه صبحونه‌شون سفارش داد. مونده بودم وسط اون معركه چطور اشتها واسه خوردن اینهمه غذا داشتن. ولی چه ربطی داره؟ مگه قراره همه آدما عین هم باشن.
خیلیا می‌تونن حساب شكمشونو از فكر و دلشون سوا كنن. شایدم این خودش یه حسنه، كه فقط من ازش بی‌بهره‌ام. نیمرو رو گذاشتم جلوی ناصر- برادرم- كه داشت روی صندلی كش و قوس می‌اومد. اشاره‌ای به اون دو تا كرد و گفت: معلومه تازه ازدواج كردن... خب، مثلاً شیش ماه فرصت كمی واسه خیال‌پردازی نیست، بالاخره باید از اوهامشون بیان بیرون دیگه. گفتم: مگه كتاب «عقاید یك دلقك» هاینریش بل رو خوندی؟
منظورمو نفهمید. هر وقت می‌رفت تو فكر، با انگشتاش، موهای مجعد پشت سرشو تاب می‌داد كه گفت: باز رفتی تو جاده خاكی، چی می‌گی؟ گفتم: این جمله كه «شیش ماه فرصت كمی واسه خیال‌پردازی نیست»، مالِ «شنیره»! پرسید: «شنیر» دیگه كیه؟ گفتم: یه دلقك! همون شخصیت اصلی كتاب عقاید یك دلقك، كسی كه قصه رو روایت می‌كنه. با تعجب پرسید: یه دلقك؟! گفتم: آره! دلقك بودن شغلشه، نه شخصیتش. خندید و گفت: همچین ازش حرف می‌زنی، انگار یه دوست قدیمیه. گفتم: هست!
اون یه آدم از جنس بلوره، آدمی كه همه بوها رو، حتی از پشت تلفن هم تشخیص می‌ده و... و معتقده كه پدر و مادرش، سه چیزو براش به ارث گذاشتن: یه‌عالمه غم، مالیخولیا و سردرد. ناصر داشت با ولع نیمروشو می‌خورد و حواسش به حرفای من بود، پرسید: كتاب چند صفحه‌س؟ گفتم: حدود سیصد و پنجاه و سه، چهار صفحه. چطور مگه؟ گفت: می‌خوام بدونم مگه یه دلقك چقدر حرف واسه گفتن داره؟
از این حرف بی‌ربطش، حالم گرفته شد و گفتم: اونقدر بوده كه تو حالا نقلش كنی. بُراق شد و گفت: آدما از رو كتابا زندگی نمی‌كنن. خواهر من، كتابا رو از روی زندگی آدما می‌نویسن! حرفش جوابی نداشت. بهش گفتم: ولی «شنیر» بین اون همه آدم ریز و درشت دور و برش، تنها كسیه كه رویا داره، رویایی كه شاید هیچ‌وقت به زبون نمی‌آره. دختری كه عاشقش بوده، اونو ترك می‌كنه و اون با پناه بردن به الكل، می‌افته تو سراشیبی شغلش و به قول خودش: «خطر سقوط یه دلقك مست، بیشتر از یه شیروونی‌ساز مسته.»
اما اون باید می‌گفت خطر سقوط یه آدمِ بی‌رویا، خیلی بیشتر از یه دلقكِ مسته. اصلاً آدمی كه رویا نداره، حتی متوجه سقوطش هم نمی‌شه! شنیرِِ دلقك كسیه كه بعد از انجام تمرینات دلقكیش، وقتی خودشو گم می‌كنه، یا شایدم فراموش می‌كنه، طوری‌كه تو آینه حموم یا دستشویی، حتی نمی‌تونه خودشو بشناسه، سراغ ماری- دختری كه عاشقشه- می‌ره تا خودشو تو چشمای اون ببینه و از واقعیت وجودش مطمئن بشه.
ناصر داشت با نون ته ماهیتابه رو درمی‌آورد كه گفت: الان دیگه از اون‌جور آدما خبری نیست. پرسیدم: مگه كتابو خوندی؟ گفت: نه، ولی می‌دونم تو حیرون چه جور آدمایی می‌شی! گفتم: چه‌جور...؟! خندید و گفت: آدمایی مثِ سوسك كه فقط با دوتا شاخك حسی‌شون زندگی می‌كنن! از تشبیهش خوشم نیومد و اخم كردم. گفت: مثال بهتر از این سراغ نداشتم. خواستم چیزی بهش بگم كه دیدم فایده‌ای نداره، هیچ‌وقت نداشته.
نیم‌نگاهی به اون دوتا كرد و گفت: همیشه اولش یه جور شروع می‌شه، آخرشم یه‌جور تموم می‌شه، مثِ یه سناریوی تكراری. گفتم: كتابو می‌گی؟! اصلاً این‌جور نیست. گفت: نه ‌بابا، این‌جور ازدواجا رو می‌گم. اولش اظهار عشق تو ده كلمه. خندیدم و گفتم: عشقام مینی‌مالیستی شده. ادامه داد: سه سوته عاشق می‌شن و از این كافی‌شاپ به اون كافی‌شاپ، شب تا صبح، ایمیل و sms و... بی‌تابی، بعدشم عروسی و سه‌سوته طلاق و خلاص! گفتم: تو ذاتاً آدم بدبینی هستی.
رفتم سراغ درست كردن سفارشای اون دوتا: سوسیس و تخم‌مرغ، ژامبون مرغ و... كه صدای زن بلند شد: تو اصلاً نمی‌دونی، یعنی نمی‌خوای بدونی كه من چی می‌خوام؟ چی دوست دارم؟ از چی متنفرم؟ مرد با یك ساده‌لوحی ساختگی جوری كه انگار به معلمش جواب پس می‌ده، شمرد: عاشق رنگ زرد، متنفر از آبی، عاشق‌ گل، متنفر از گلایل، عاشق پدر بنده ولی متنفر از مادرم،... بازم بگم؟!...
ناصر بلند شد اومد كنارم كه كمكم كنه و آروم گفت: تو دو سال گذشته شیش تا از رفقام عروسی كردن. خوشرو ازش پرسیدم: ناصر؟! تو چرا ازدواج نمی‌كنی؟ گفت: چهارتاشون جدا شدن... گفتم: باز كه داری با عدد و رقم به دنیا نگاه می‌كنی. اصلاً از كجا معلوم كه تو مثل دو نفری كه جدا نشدن، باشی. گفت: یعنی احتمال یك به سه. می‌خواستم یه چیز درشت بارش كنم كه این دفعه صدای مرد اوج گرفت كه می‌گفت:
مگه تو می‌دونی من از چی بدم میاد و متنفرم؟ زن خیلی قاطع و محكم گفت: آره، می‌دونم. مرد فریاد زد كه نه نمی‌دونی! زن این بار با یه خونسردی ساختگی گفت: خب بگو، بدونم. مرد بازم داد زد: از تو!... ما باید جدا بشیم. با غذاها رسیده بودم سر میزشون، نخواستم معذبشون كنم، سریع برگشتم آشپزخونه.
ناصر رفته بود آبی به سر و صورتش بزنه. مرد و زن تو سكوت مشغول خوردن غذا شدند، مثل دوتا غریبه. شروع كردم به شستن ظرفا كه یكهو یاد قصه‌های «ریموند كارور» افتادم. خوندین؟ اگه هنوز نخوندینش، دست به كار بشین. نه! صبر كنین، اول عقاید یك دلقكو بخونین. (حتی اگه چندین بار خونده باشین. غرضی از این كار دارم، بعداً خودتون می‌فهمین.) بعد مثلاً مجموعه قصه «هر وقت كارم داشتی تلفن كن» مالِ ریموند كارور رو بخونین.
آدمای قصه‌های كارور، غالباً مردا و زنا یا دقیق‌تر بگم، بیشتر زن و شوهرایی هستن كه به آخر ارتباطشون رسیدن. آدمای پرتعارضی كه لایه‌های بیرونی و درونی ارتباطشون، زندگیشون، یكی نیست و با هم در تضاده. آدمایی كه زندگیشون فقط یه كاریكاتور ناشیانه از زندگیه. آدمایی كه گم شدن،... گم كردن، اما برای پیدا شدن، دیگه تو چشای طرف مقابل زل نمی‌زنن، كه اگرم بزنن چیزی عایدشون نمی‌شه، چون چشای اونی كه مقابلشون ایستاده هم مثل آینه نیست...
دوباره صدای زن و مرد تو گوشم پیچید. حرف از قرارداد تازه‌ای بین خودشون می‌زدن. قراری برای زندگی نه، برای مرگِ اون بخش‌هایی از خودشون، كه برای دیگری دوست‌داشتنی نبود. قراری برای كوچك و كوچك‌تر شدن...
حالا دیگه واقعاً مطمئنم كه «شنیر»، تو این روزگار یه رویاس، و آدمای قصه‌های كارور مثل مرثیه‌ای برای یه رویا. از میون من و تو، كسی كه – هنوز- زیباترین رویا رو داره، قشنگ‌ترین مرثیه‌ رو سر بده، لطفاً! مرثیه‌ای در سوگ رویا!
فروغ فروهیده
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید