جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


ساعت سه پانزده دقیقه کم


ساعت سه پانزده دقیقه کم
رسم نیست كه نامه‌های عاشقانه را سرگشاده بنویسند. هر نامه عاشقانه حكم سر مگویی دارد كه میان دو نفر، میان دلداده و دلدار، به واسطه پیكی خجسته‌پی رد ‌‌و ‌بدل می‌شود؛ نامه‌هایی با قلب‌های تیرخورده و اشعار ساده‌ای كه اشتیاق دل سودازده را به معشوق خبر می‌دهند. ظاهر ماجرا ساده است، آنقدر ساده كه می‌تواند در ساعت پانزده دقیقه مانده به سه بعدازظهر یك روز تابستانی رخ دهد.
پسری مثل هزاران پسر دیگر، خسته و بی‌حوصله، كلافه از درس و مشق و نصیحت، چشم باز می‌كند و نگاهش را در نگاه دختركی گره می‌زند كه بی‌دلیل، بی‌هیچ دلیل قانع‌كننده‌ای او را شاهزاده خانمی از ماه می‌پندارد. دختری مثل هزاران دختر دیگر به‌یكباره یگانه دوران می‌شود و پسری مثل هزاران پسر دیگر تافته‌ای جدابافته از همه. اول كار، فقط و فقط به نگاهی طولانی می‌گذرد، اما همین نگاه، راه خواب را بر چشم می‌بندد و اشتها را از بین می‌برد.
هم دختر و هم پسر می‌خواهند وانمود كنند كه اتفاقی نیفتاده. به جمع‌های همیشگی خود می‌روند. ادای دیروز خود را درمی‌آورند. می‌خواهند رفتاری عادی داشته باشند، شوخی‌های بی‌نمك می‌كنند، بلند بلند می‌خندند، خاطرات بی‌ربط تعریف می‌كنند، اما مگر می‌شود آن نگاه كذایی را فراموش كرد؟
یكباره سكوت می‌كنند، توی خودشان فرو می‌روند و یاد ساعت سه و پانزده دقیقه كم بعدازظهر یك روز گرم تابستان می‌افتند. فردا نیز دختر و پسر، به بهانه‌های واهی، حوالی همان ساعت، خود را به هم می‌رسانند، مثلاً كه اتفاقی و تصادفی سر راه هم سبز شده‌اند.
دوباره نگاهی، طولانی‌تر و بامعناتر. برای عاشق، همین دو نگاه كفایت مذاكرات را اعلام می‌كند. اما از كجا كه همه‌چیز سوء‌تفاهم نباشد؟ از كجا كه اسیر خیالات نشده باشند. كجا رفت آن همه اعتماد به نفس؟ چه شد آن همه سخن‌های سختی كه در جمع رفیقان می‌زدند؟
حرفی رد و بدل می‌شود. ظاهر حرف یاوه‌ای بیش نیست، اما هزار حرف نگفته را به ضمیمه دارد. یكی سوالی می‌كند و دیگری جواب می‌دهد؛ همین، اما اگر خبری باشد كه هست، حالا هر دو ملتفت شده‌اند.
«سر آن ندارد امشب كه برآید آفتابی» شب‌ عاشقان با شب مردم فرق دارد. مثل روز پنجاه هزار سال است. پاك هوایی شده است پسر بچه مردم كه دل داده است به جگرگوشه مردم. كاغذ و قلم، بی‌سر و صدا بیرون می‌آید. به اندكی نور و شاید نور مهتاب قناعت می‌شود تا بقیه از خواب نپرند: «ای نامه كه می‌روی به سویش...»
محرمی باید پیغام را برساند كه پیداكردنش سخت نیست. نوكر و كلفت‌ها قابل اعتمادند. دوستان جانی و هم‌كلاسی‌های بامرام هم. حتی به خواهر و برادر كوچك‌تر هم می‌شود اعتماد كرد و كاغذی تاشده و معطر به خوشبوترین عطرهای جهان را به او سپرد تا به یگانه‌ترین برساند. نامه‌ها نه یك‌بار و دوبار، بلكه صدها بار خوانده می‌شوند.
فقط چشم نیست كه مسوولیت خواندن‌ نامه را به عهده داشته باشد، بلكه همهٔ تن است كه چشم می‌شود و از میان سطور عبور می‌كند. سر دل عاشق را نه كلمات، كه سفیدی میان سطور به معشوق لو می‌دهد... بعد صندوقچه‌ای می‌باید تا از چشم دیگران دور بماند و مخزن اسرار مگو گردد. اما میل اسرار به فاش شدن را هیچ كار نمی‌شود كرد.
به‌رغم همه مراقبت‌ها، به‌رغم همه نهان‌روشی‌ها، سرانجام قاصدی كه محرم انگاشته می‌شد، نامحرم می‌شود و پرده از سر مگو برمی‌دارد. حالا همه عالم دست به دست هم می‌دهند تا جلوی این عشق را كه از سوی دیگران هوس انگاشته می‌شود، بگیرند. دختر منع می‌شود از پا بیرون گذاشتن از خانه. حتی حق ندارد به همكلاسی‌هایش جزوه بدهد یا جزوه بگیرد. پسر نیز ملامت می‌شود از اینكه پایش را در گل عشق فرو برده. تا چند روز پیش همه تقدیر بر آن بوده تا دلداده و دلدار سر راه هم سبز شوند و بینشان مهر گیاه جوانه زند، حالا همه تقدیر بر آن است تا این گیاه نورسته را بخشكاند.
اگر هر دو اصرار كنند و ازدواج كنند و صاحب‌ خانه و زندگی شوند كه فاتحه عشقشان خوانده است. اگر هم هر كدام به مدار سابق زندگی خود برگردند، باز لااقل تصویر كمرنگی از عشق در پس ضمیرشان نقش بسته كه هر از چندگاه می‌توانند مثل آلبوم عكسی به سراغش روند و به این توهم دلخوش باشند كه اگر عشقشان پا می‌گرفت، حالا اینقدر بدبخت نبودند كه هستند...
رضا تفرشی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید