پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


برفراز قله علم جهان


برفراز قله علم جهان
صبح اول طلوع از خانه زدم بیرون. تمام طول راه گوشم را سپردم به رادیو،ولی گوشتان روز بد نشنود، به جای اینکه مجری برنامه از هوای لطیف بهار و گل و بلبل بگوید، با حرارت تمام درباره جایگاه و اهمیت علم داد سخن می داد، ول کن هم نبود، یک قطعه موسیقی کوتاه پخش می کرد و باز هم درباره مرتبه علم و پیشینه افتخارانگیز آن در کشورمان صحبت می کرد.
با خودم فکر کردم که حتما این مجری محترم صبحانه کله پاچه میل کرده اند، والا چطور ممکن است اول صبح این همه از علم و تکنولوژی حرف زد و هی آرزو کرد که دوباره روزی به قله های دانش جهان برسیم؟
اصلا این دیگر چه نوع آرزویی است؟ حیف نیست. اتاق گرم و نرم را ول کنیم و این همه به خودمان زحمت بدهیم تا به قله علم صعود کنیم؟ مخصوصا حالا که دیگران زحمتش را می کشند و ما به راحتی از حاصل کار آنها استفاده می کنیم؟
در افکار عالمانه خود همین طور غوطه ور بودم و نزدیک بود غرق شوم که ناگهان دیدم به مقصد رسیده ام. حالا اینکه مقصد من کجا بوده، من به شما نمی گویم یکی از بزرگ ترین و مهمترین فرهنگسراهای کلا ن شهر تهران ، چون فورا اسمش را می پرسید و بعد هم ممکن است سوالا ت دیگری در این باره داشته باشید ، که من حال و حوصله پاسخ دادنش را ندارم. (با عرض معذرت!)
مثل عرفا در حال تفرج و گلگشت بامدادی بودم که ناگهان گروهی را دیدم که در چندمتر آن طرف تر جمع شده بودند و همهمه ای برپا بود که نگو و نپرس!
طبق همان پیش زمینه و عادت همیشگی اول فکری که به خاطرم رسید، این بود که حتما نان و حلوا خیرات می کنند و برای اینکه از قافله عقب نیفتم، پریدم وسط معرکه، اما هر چه چشم گرداندم، دیدم از نان و حلوا خبری نیست و به جای حلوا، بلوا بر پا شده است، واویلا !
هر چه با خودم کلنجار رفتم که بی خیال شوم و بروم دنبال ول گشتنم نشد که نشد و یک حس عجیبی که بعضی ها به آن کنجکاوی می گویند و بعضی ها هم اسم آن را گذاشته اند فضولی، باعث شد که بمانم و گوش هایم را تیز کنم، بلکه بفهمم چه خبر شده است. (شما اگر جای من بودید، همین کار را نمی کردید؟!)
خوب که دقت کردم، دیدم ماجرا اصلا ارزش این همه ناراحتی و سر و صدا را ندارد و ظاهرا تمام این دردسرها زیر سر یک تکه مقواست که پشت شیشه چسبانده شده وروی آن با خط خوش نستعلیق نوشته شده است: «به علت ضعف مالی و عدم توانایی در پرداخت حقوق کارکنان، کاوشکده تا اطلا ع ثانوی تعطیل است. بنیاد علمی مهندس...»
وقتی که از صاحب بنیادجویا شدم، گفتند مرحوم مهندس... از دانشمندان معاصر بوده اند که تمام دارایی خود را وقف تاسیس بنیاد علمی کرده اند تا از این طریق به توسعه و پیشرفت علمی کشور خدمت کرده باشند و حالا ...
دور و برم را که خوب نگاه کردم، دیدم کودکان و نوجوانان محصل با لب و لوچه های آویزان، چنان قیافه ای به خودشان گرفته اند که انگار کشتی هایشان غرق شده و این در بسته انگار یعنی دنیا به آخر رسیده.
فی الحال دستهایم را به سمت آسمان گرفتم و گفتم خدا را شکر که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده!
یکی از بچه ها با لحن معنی داری گفت: دیگه چه اتفاقی می خواستی بیفته؟!
گفتم: بچه جان، چه بهتر از این. حالا برو پی بازی و تفریح. دور علم را از همین حالا خیط بکش. آخر و عاقبت ندارد. می بینی که؟!
چشمم که به نام تالا ر خواجه نصیرالدین طوسی افتاد، نمی دانم چرا نیشم تا بناگوش باز شد. راستش را بخواهید بی اختیار به یاد رصدخانه خواجه نصیر در مراغه افتادم. رصدخانه ای که چند صد سال پیش بر روی کوه بنا شده بود تا منجمان و دانشمندان ایرانی آن روزگار، که هنوز از «ناسا» و امثالهم خبر و اثری نبود، به مطالعه و رصد ستارگان و اجرام آسمانی بپردازند.
به نظر شما اگر حالا خواجه نصیرالدین طوسی در پشت دربسته این تالا ر علوم و فنون که به اسم او نامگذاری شده، حاضر می شد، مثل من خنده اش نمی گرفت؟!
مسوول تالا ر، سعی می کرد با مهربانی و دلسوزی از بچه ها دلجویی کند و پشت سر هم ایشالله ، ایشاالله می گفت و دل بچه ها را خوش می کرد که بالا خره روزی این مشکلا ت برطرف خواهد شد. اما نمی دانم که چرا من باز هم خنده ام می گرفت!
خودم را کمی جمع و جور کردم و سردر گوش مسوول تالا ر بردم و پرسیدم: چند وقته که تعطیله؟
گفت: چند ماهه. خیلی تلا ش کردیم که نشه، دست به دامن خیلی ها شدیم، چنین امکاناتی در مملکت خیلی کمه... حیفه که...
گفتم: دوست عزیز، حتما از تحولا ت تازه علمی بی خبری.
با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چطور مگه؟
گفتم: چطور نداره، در حال حاضر ما به درجه ای از پیشرفت علمی رسیده ایم که دیگر نیازی به سرمایه گذاری در این کارها نداریم. صبح هم که می آمدم، رادیو همش از صعود به قله علم جهان حرف می زد. غلط نکنم همین الساعه که ما با هم اختلا ط کرده ایم، از نظر علمی درست روی قله علم جهان ایستاده ایم.
مسوول تالا ر لبخندی زد که احساس کردم مزه لبخندش کمی تلخ است و معلوم است اول صبح چایی شیرین نخورده و با حالت مستاصلی گفت: شوخیتان گرفته؟ قله علم جهان؟! چه رویای شیرینی!
گفتم: رویا نیست، چشمهایتان را خوب باز کنید . به لحاظ منطقی اگر ما به قله نرسیده بودیم، ضرورت داشت که صدها، بلکه هزاران پژوهشکده در گوشه و کنار مملکت به راه بیندازیم. اما حالا که از تعطیلی این پژوهشکده هیچکس حتی ککش هم نمی گزد، یعنی که به درجه خودکفایی کامل علمی رسیده ایم و شما خبر ندارید.
(بنازم به این اطلا عات و استدلا ل های علمی خودم که نه تنها مسوول تالا ر، بلکه تمام بچه ها از تعجب دهانشان وا مانده بود و آنچنان مجذوب این خبر مسرت بخش شده بودند که نفسشان بند آمده بود و بالا نمی آمد!)
(بنازم به این اطلا عات و استدلا ل های علمی خودم که نه تنها مسوول تالا ر، بلکه تمام بچه ها از تعجب دهانشان وا مانده بود و آنچنان مجذوب این خبر مسرت بخش شده بودند که نفسشان بند آمده بود و بالا نمی آمد!)
مسوول تالا ر که رنگش کمی پریده بود با لکنت زبان پرسید: می توانم خواهش کنم خودتان را معرفی کنید؟
و من که انتظار شنیدن چنین پرسشی را داشتم، بدون معطلی گفتم: دانشمند گمنام!
حالا دیگر بچه ها یک جوری به من نگاه می کردند که انگار به فضاپیمای «دیسکاوری» نگاه می کنند.
وقتی این همه شیفتگی را دیدم به خودم جرات بیشتری دادم و شروع کردم به سخنرانی کردن و آنچنان قاطع و محکم شروع کردم که همه بر جای خود میخکوب شدند.
حتما می پرسید چطور؟ واضح است، گفتم: به روز باشید، فرزند زمانه خود باشید، تا کی می خواهید در گذشته زندگی کنید؟ در حال حاضر هر کجای دنیا که همایش برگزار می شود، موضوعش آینده است و ارایه دستاوردهای جدید و ... بیچاره مسوول تالا ر که شخص محجوب و مودبی بود و حالا می دید که بدهکار هم شده، در پی فرصتی بود تا چیزی بگوید، اما من که می دانستم چه می خواهد بگوید، مجالش نمی دادم و قطار قطار اظهار فضل می کردم.
عاقبت در یک لحظه که می خواستم آب دهانم را قورت بدهم مسوول تالار سینه اش را صاف کرد و پرسید: می توانم بپرسم افتخار آشنایی با چه شخصیتی را دارم؟
بچه ها هم چهار چشمی مرا نگاه می کردند. در چهره های معصوم آنها اثری از شیطنت دیده نمی شد و من از اینکه اینقدر مهم شده ام و به من به چشم یک معما نگاه می کنند بدجوری سرحال آمده بودم. پس لبخند غرورآمیزی بر لب آوردم و با صدای رسا گفتم: چگونه مرا نمی شناسید؟ من فرزند ابن سینا، ابوریحان بیرونی، خوارزمی و غیاث الدین جمشید کاشانی هستم، من فرزند ... هنوز چند تا اسم دیگر بلد بودم که می خواستم خرج کنم اما مسوول تالا ر ناگهان گفت: حالا شما را بجا آوردم. بچه های عزیز ایشان واقعا شخص مهمی هستند، ایشان همان شخصی هستند که به دلیل عدم همکاری ایشان تالا ر علوم و فنون تعطیل شد. حالا اگر اجازه بفرمایید، من از حضورتان مرخص می شوم و شما را با ایشان تنها می گذارم، امیدوارم خاطره این بازدید علمی را هرگز فراموش نکنید!!
دیگر نفهمیدم چه شد. انگار کسی مرا از روی قله علم جهان هل داد و پرت کرد پایین و ... آخ!
نویسنده : کامران شرفشاهی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید