سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


آنخل آرانگو ؛ گلوله سرگردان


آنخل آرانگو ؛ گلوله سرگردان
اول، گلوله توی لوله چرخید و دم لوله رولور كه مثل بینی موش صحرایی بود لرزید. بعد سر خورد و آمد توی هوای آزاد. دید كه می آید و در همان وقت به یاد قلب پسرش افتاد كه به اندازه هلو بود.
هوا را می شكافت و در آسمان آبی پیش می رفت. مارمولك ها روی تنها درخت آن دوروبر، گردن همدیگر را گاز می گرفتند. یك لحظه هوای سرد، او را به یاد زنش انداخت و كریسمس را به خاطر آورد، اسباب بازیها و سگی را كه روزگاری با آن اخت بود .
تكان نخورد. درست مثل مجسمه آرام و بی حركت بود. ساعت پنج صبح از خواب بیدار شد و همه وسایل خود را جمع كرد. كتاب و دفتر و مداد و خودنویس ، درست مثل بچه مدرسه ای ها. بقیه هنوز خواب بودند. فنجانی قهوه برای خودش ریخت و لباس هایی را كه پریشب به تن داشت، پوشید و برای قدم زدن بیرون رفت.
بی هدف پرسه می زد و نمی دانست به كجا می رود. از پیاده رو ها و مسیرهای مختلف گذشت تا از جایی سردر آورد كه حالا ایستاده.
همان جایی كه پریشب بود؛ تنها و ناامید . ضعف خود را می دانست . خسته بود و دلش می خواست پیش از آنكه دیر بشود كاری بكند . هوا كه تاریك شد به خانه برگشت و روی تخت دراز كشید و در افكار خود و رویاهایش غرق شد.
در ذهنش همه چیز مثل فیلم بود. خاطرات ، تجربه ها و آینده ای كه در ذهن خود پرورده بود. چرا؟
شاید عده ای بگویند، نتیجه خیال پردازی اش است. دیگران هم می گویند مدت طولانی تنهایی كشیده است .
عده ای هم به او اشاره می كنند و سرزنش می كنندش و همه تقصیرها را به گردن او می اندازند :«تو این طوری هستی، چون می خواهی اینطوری باشی».
گلوله صفیر كشید. صدایش مثل فش فش مارهای توی فیلمها بود. مثل پرنده ای سوت می كشید و در هوای صبح به سوی او می آمد. باریك بود؛ مثل مرغ مگس خوار.
مردم می گفتند: بعد از آن همه سال ... بعد آن همه وقت ....
عجیب بود كه می خواست به این شكل خاص و در این لحظه ، در روز روشن و جلو چشم همه مردم شهر كار را تمام كند. بعد از یك خواب مفصل، بدنش در آرامش كامل بود. آنا هیچ وقت متوجه نمی شد.
پسرش نه سال داشت. دلش می خواست برای او موشكی درست كند كه به ماه برود، اما از عهده اش بر نمی آمد. نبوغ او فقط در نوشتن مطالب دلگیر و مسخره خلاصه می شد و افكارش بین مرگ و زندگی جا خوش كرده بود .
گاهی میل به تغییر را حس می كرد، اما خیلی دشوار بود.
شاید الان زنش دارد به این فكر می كند كه او پشت میز كارش مشغول است، پشت میز نشسته و مداد خود را با دندان می گیرد و می جود و وقت تلف می كند، چشم هایش در دیوار رو به رو چشم اندازی آفریقایی را می كاود. یا فكر می كند چرا كرگدن ها سه تا شاخ ندارند. بی شعور! نه، آنا این را نگفت. آنا هیچ وقت چنین حرفی نمی زند.
گلوله سوت نمی كشید ، ویز می كرد . از كنار ابری از گرد و خاك گذشت و بعد مگسی را خراشید. مگس گیج از سر راه آن دور شد، اما دیری نگذشت كه سه چهار مگس گلوله را دوره كردند و حتی تعداد زیادی مستقیم جلو او به صورتش خیره شدند.
بنا نداشت تكان بخورد. قرص ایستاد. برای اولین بار در زندگی اش قرص ایستاد.
یك جورهایی باید نجات پیدا می كرد . آخرآدم كه نباید مفت بمیرد. یكی از شخصیتهای داستانی اش می گفت: فقط امیدوارم مرا از پشت نزنند! بدترین مرگ است . مفت مردن !
اما اگر آدم را از پشت سر بزنند و بكشند هم بی فایده نیست، به خصوص اگر فكری هم پشت آن قتل باشد. حالا در قضیه او ، می خواست یك جورهایی از موج مزاحم خستگی و اشتباه خود را خلاص كند .
باید می آمدند و دست هایش را می گرفتند و می كشاندند . باید تصمیم می گرفت. زندگی اش را بار دیگر مرور می كرد . باید نجات پیدا می كرد . باید فرصتی دوباره می یافت تا خودش را بشناسد. درست مثل پریشب كه می خواست كار را تمام كند و یادش افتاد كه وقتی خسته است، مثل وقتی كه تازه از خواب بیدار شده فكر نمی كند. به همین علت تفنگ را كنار گذاشت و گرفت خوابید.
چه صبح غریبی! با سری پرباد و كابوس بیدار شد و در تاریك روشن اتاق نشست. انگار كه روز، ادامه شب بود و حالا جا مانده. اول فقط می خواست قدم بزند و افكار خود را مرور كند، بعد كه درخت را دید، همه چیز در خاطرش زنده شد و دنبال تپانچه گشت. خیس بود. پر از قطره های شبنم و شش گلوله ای كه توی آن جا خوش كرده بود . خیلی راحت می شد دست دراز كنی و برش داری. انگار می خواهی میوه بچینی. محكم می گیری توی دستت و شلیك می كنی تا صدای آن را در خنكای صبح بشنوی.
گلوله كوچك بود و برق می زد. نوك كوتاهی داشت مثل پرنده و مثل پرنده هم به پرواز در می آمد و به نرمی و راحتی حركت می كرد. هوا را می شكافت و آن را كنار می زد و صدای «ویز»ش توجه پرنده های دیگر را جلب می كرد. سنجاب و موش خرما از لابه لای شاخه های درخت به آن هیكل كوچك نگاه می كردند. درست است كه انفجاری در ابتدای كار صورت می گرفت، اما اثر شلیك همان جا می ماند. حالا زنبورهای سخت كوش می ایستادند و به آواز گلوله گوش می دادند.
گلوله پرنداشت و مو هم، اما در این نور صبح، سطح آن پوشیده از فلس های آتشی بود. یك جور شهود. گنجشكی آمد و با آن بازی كرد و دو تایی نوك به هم ساییدند، اما گلوله نمی توانست مسیرش را عوض كند. پس از آن پروانه ها، سنجاقك ها و مرغ های مگس خوار دور آن را گرفتند. یكی از پرنده ها با گلوله هم مسیر شد و همراه او آمد.
تمام ماجرا مدت زیادی طول كشید صبح، عصر شد و بعد شب.
گلوله در راه بود و مرد در انتظار. اراده اش به مرگ، مثل آهن بود. هیچ چیز و هیچ كس نمی توانست او را ازآن جا تكان بدهد. چند بار رگبار باران گرفت و شب، هوا رو به سردی گذاشت. مرد بی آن كه چیزی بخورد یا بخوابد منتظر پایان كار خود ماند.
یك روز صبح آشیانه ای روی درخت سبز شد و در نزدیكی اش سرو كله مرغ مگس خواری پیدا شد. همه دنبال گلوله گشتند و آن را كمی جلوتر یافتند كه به سر مرد نزدیك می شد كه حالا دیگر پرمو بود. با توجه به زمان و فاصله ای كه طی شده بود، پایان كار نزدیك می شد. مرد هیچ تردیدی به خود راه نداد. وقتی مرغ مگس خوار و گلوله را با هم دید، نگران سرنوشت خود شد، اما هیچ چیزی نمی توانست گلوله را از مسیر خود منحرف كند.
فكر كرد آخرین روز است . آماده بود كه با سرب روبه رو شود .
مرغ مگس خوار، در كنار آشیانه اش دربالای درخت، با دقت تماشا می كرد.
صدای ویزویز گلوله حالا بلندتر بود و دلهره رسیدن داشت. همه اراده مرد درست پشت پیشانی اش جمع شده بود و انتظار برخورد گلوله را می كشید.
اضطراب تا شامگاه ادامه یافت. در این مدت مرغ مگس خوار چندین بار رفت و آمد.
شب هنگام كه مرد افتاد و همه خستگی های روز قبل را در خود جمع كرد، از داخل آشیانه صدای ناله ضعیفی بلند شد . گلوله به آرامی از پوست مرد گذشت، گوشت او را درید و در سطح استخوان خراشی انداخت و رو به آسمان كمانه كرد و با سرعت تمام به سمت آشیانه تاخت.
صدای ناله خاموش شد. پرنده های كوچك، پرواز را یاد گرفته بودند.
مرد حالش گرفته شد. به طرف زندگی كه بر می گشت، صدای نویسنده داستان را شنید كه از او می پرسید:
این همه نوشته های عالم به چه دردی می خورد، اگر در زمین رویا نكارند، تا آدمی مجبور نباشد برای مردن، مثل سنگ وسط جاده انتظار بكشد؟
ترجمه: اسدا... امرایی
منبع : روزنامه قدس


همچنین مشاهده کنید