سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


آیا کوه‌ها فرو ریختند!؟


آیا کوه‌ها فرو ریختند!؟
روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می‌کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می‌کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: ”استاد! امروز زیباترین و باشکوه‌ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که یک عمر دوستش داشتم ازدواج می‌کنم! آیا امروز باشکوه‌ترین روز تاریخ نیست؟!“
شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: ”تو از آن بالا می‌توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه‌هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟“
مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: ”نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟ اما...!“
شیوانا سری تکان داد و گفت: ”پس مرا هم مثل کوه حساب کن!“ آن‌گاه راه خود را گرفت و رفت.
چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می‌کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم‌قد در اطرافش بازی می‌کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: ”استاد من خوشبختی‌ام به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بی‌شمار و چه کودکان زیبائی شده‌ام. همه به وضعیت من حسرت می‌خورند. شما این‌طور فکر نمی‌کنید!؟“
شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت: ”از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده‌اند و مانند تو سر از پا نمی‌شناسند؟!“
مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت: ”البته که نه استاد! اما...!“
شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: ”پس من و بقیه آدم‌ها را هم مثل کوه حساب کن!“ و آن‌گاه راه خود را گرفت و رفت.
مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد و در حالی‌که چهره‌اش زار و نزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می‌نمود نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار گریه کرد.
شیوانا دستی روی شانه‌اش زد و دلیل ناراحتی‌اش را پرسید. مرد مأیوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله‌ای آمده و تماس هستی و نیستی‌اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الان تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی‌بیند.
شیوانا گفت: ”وقتی از دیارت به این سمت می‌آمدی آیا به کوه و دشت هم نظری انداختی؟!“
مرد آهی کشید و سری تکان داد و گفت: ”آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرنده‌ها مثل همیشه بی‌اعتنا به وضعیت من آواز می‌خوانند و همان‌گونه که بودند به زندگی خود ادامه می‌دادند!“
شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت. مرد نگاه کم‌فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوانا دوخت و پرسید: ”اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟“
شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت.
بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد سرش را به سمت آسمان بلند کرد و آهی عمیق کشید و گفت: ”بله استاد! حق با شماست. بزرگ‌ترین شادی‌ها و سنگین‌ترین غم‌ها برای دنیا اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده‌ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی‌اعتنا به ما و داشته‌ها و نداشته‌های ما به زندگی خود ادامه می‌دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به‌خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملاً کاری به ما احساسات ما ندارد. این که خیلی بی‌رحمی و بی‌انصافی است!“
شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت: ”اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگی‌ات را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متأسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش‌های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد.“
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید